Search
Close this search box.

حقیقت و حالات عشق (بخش دوم)

aref einol ghozat hamedani

اى عزیز ندانم که عشق خالق گویم و یا عشق مخلوق. عشق‌ها سه گونه آمد، امّا هر عشقى درجات مختلف دارد: عشقى صغیر است، و عشقى کبیر، و عشقى میانه. عشق صغیر عشق ماست با خداى تعالى، و عشق کبیر عشق خداست با بندگان‏ خود. عشق میانه دریغا نمى‌‏یارم گفتن که بس مختصر فهم آمده‌‏ایم! امّا ان‏شاءالله که شمّه‌‏اى به رمز گفته شود. 

اى عزیز معذورى که هرگز «کهیعص» {مریم، ۱} با تو غمزه‌‏اى نکرده است تا قدر عشق را بدانستى. اى عزیز آفتاب که در کمال اشراق خود جلوه کند، عاشق را از آن قوّتى و حظّى نباشد؛ و چون در سحاب خود را جلوه کند، قرار و سیرى نیاید.

 از مصطفى- علیه السّلام – بشنو که مى‏‌گوید: «إنّ للّه سبعین ألف حجاب من نور و ظلمة لو کشف‌ها لأحرقت سبحات وجهه کلّ من أدرکه بصره» این حجاب‌ها از نور و ظلمت خواص را باشد؛ امّا خواصّ خواصّ را حجاب‌هاى نور صفت‌هاى خدا باشد؛ و عوام را جز از این حجاب‌ها باشد هزار حجاب باشد: بعضى ظلمانى و بعضى نورانى، ظلماتى چون شهوت و غضب و حقد و حسد و بخل و کبر و حبّ مال و جاه و ریا و حرص و غفلت الى سایر الاخلاق الذّمیمه، و حجاب‌هاى نورانى چون نماز و روزه و صدقه و تسبیح و اذکار الى سایر الاخلاق الحمیدة.

دریغا ندانى که چه مى‏‌گویم! آفتاب‏ «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» {نور، ۳۵} بى‌‏آیینه جمال محمّد رسول اللّه دیدن دیده بسوزد، بواسطه آیینه مطالعه جمال آفتاب توان کردن على الدّوام؛ و چون بى‌‏آیینه معشوق دیدن محالست، در پرده دیدن ضرورت باشد. عاشقى منتهى را پرده و آینه جز کبریاء اللّه و عظمت خداى تعالى دیگر نباشد. از مصطفى بشنو که «لیس بینهم و بین أن ینظروا الى ربّهم فى الجنة إلّا رداء الکبریاء على وجهه».

 دریغا گویى: مصطفى را- علیه السّلام- در عشق، آیینه چه بود؟ گوش دار از حق تعالى بشنو: «لَقَدْ رَأى‏ مِنْ آیاتِ رَبِّهِ الْکُبْرى‏» {نجم، ۱۸}؛ ابوبکر الصدّیق پرسید که یا رسول اللّه این آیات کبرى چیست؟ «فقال: رأیت ربّى عزّ و جلّ لیس بینى و بینه حجاب الّا حجاب من یاقوتة بیضاء فى روضة خضراء». جانم فداى آن‏کس باد که این سخن را گوش دارد. این نشنیده‌‏اى که رسول‌اللّه- علیه السلام- جبریل را پرسید که «هل رأیت ربّى»؟ اى جبرئیل! خداى را تبارک و تعالى دیدى؟ جبرئیل گفت: «بینى و بینه سبعون حجابا من نور لو دنوت واحدا لاحترقت» گفت: میان من که جبرائیل‏م، و میان لقاءاللّه هفتاد حجاب باشد از نور؛ اگر یکى از این حجاب‌هاى‏ نور مرا نماید، سوخته شوم.

 اى عزیز ببین که با موسى- علیه السّلام- چه مى‏‌گوید: «و قرّبناه نجیّا»؛ مجاهد اندر تفسیر این آیت مى‏‌گوید که بالاى عرش هفتاد حجابست از نور و ظلمت، و موسى- علیه السّلام- سلوک مى‏‌کرد در این حجاب‌ها تا جمله را واپس گذاشت، تا یک حجاب بماند میان موسى و میان خداى تعالى، گفت: «رَبِّ أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ» {الأعراف، ۱۴۳} موسى آوازى شنید که‏ «نُودِیَ مِنْ شاطِئِ الْوادِ الْأَیْمَنِ فِی الْبُقْعَةِ الْمُبارَکَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ أَنْ یا مُوسى‏ إِنِّی أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِینَ». {القصص، ۳۰} این درخت، نور محمّد را مى‌‏دان که کلام و رؤیت بواسطه او توان دید و شنید.

 دریغا دانى که چرا این همه پرده‏‌ها و حجاب‌ها در راه نهادند؟ از بهر آنکه تا عاشق روز بروز دیده وى پخته گردد، تا طاقت بار کشیدن لقاءاللّه آرد بى‏ حجابى. اى عزیز جمال لیلى دانه‏‌اى‌ دان بر دامى نهاده؛ چه دانى که دام چیست؟
صیّاد ازل چون خواست که از نهاد مجنون، مرکبى سازد از آن عشق؛ خود که او را استعداد آن نبود که به دام جمال عشق ازل افتد که آنگاه به تابشى از آن هلاک شدى بفرمودند تا عشق لیلى را یک چندى از نهاد مجنون مرکبى ساختند؛ تا پخته عشق لیلى شود، آنگاه بار کشیدن عشق اللّه را قبول تواند کردن. 

اى عزیز تو ببین که با موسى چه مى‏‌گوید: «و قرّبناه». آن ندیده‏‌اى که چون مرکبى نیکو باشد که جز سلطان را نشاید؟ اول رایضى باید که بر نشیند، تا توسنى و سرکشى وى را برامى و سکون بدل کند. این خود رفت، مقصود آنست که ذات آفتاب نوازنده است، و شعاعش سوزنده است. این آن مقام‌ دان که عاشق بى‌‏معشوق نتواند زیستن و بى‏‌جمال او طاقت و حیوة ندارد، و با وصال و شوق معشوق هم بى‌‏قرار باشد و بار وصل معشوق کشیدن نتواند؛ نه طاقت فراق و هجران دارد، و نه وصال معشوق تواند کشیدن، و نه او را تواند بجمال دیدن که جمال معشوق دیده عاشق را بسوزاند تا به رنگ جمال معشوق کند:

غمگین باشم چو روى تو کم بینم‏                                  چون بینم روى تو بغم بنشینم‏
کس نیست بدین‏سان که من مسکینم‏                                کز دیدن و نادیدن تو غمگینم‏

اى عزیز یاد آر آن روز که جمال‏ «أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ» {الأعراف، ۱۷۲} بر تو جلوه مى‌‏کردند، و سماع‏ «وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِکِینَ اسْتَجارَکَ فَأَجِرْهُ حَتَّى یَسْمَعَ کَلامَ اللَّهِ» {التوبه، ۶} مى‌‏شنیدى! هیچ جان نبود که نه وى را بدید، و هیچ گوش نبود إلّا که از وى سماع قرآن بشنید. امّا حجاب‌ها برگماشت تا بواسطه آن حجاب‌ها بعضى را فراموش شد، و بعضى را خود راه ندهند تا مقام اوّل، و کار بعضى موقوف آمد بر قیامت، و بعضى جز این نمى‏‌گویند:

اوّل که بتم شراب صافى بى‏‌درد                                 مى‏‌داد، دلم ز من بدین حیله ببرد
و آنگاه مرا به دام هجران بسپرد                                بازار چنین کنند با غرچه و گرد

 دریغا شغل‌هاى دینى و دنیوى نمى‏‌گذارد که عشق لم‌‏یزلى رخت بر صحراى صورت آرد! مگر که مصلحت در آن بود! واِلّا بیم سوداى عظیم بودى!

 و جنون مفرط غفلت دیگر است، و سهو و نسیان دیگر. بیگانگان خود را و نااهلان، عشق را حجاب غفلت و بعد در پیش نهاد تا دور افتادند که‏ «لَقَدْ کُنْتَ فِی غَفْلَةٍ مِنْ هذا». {ق، ۲۲}

 از این جماعت جاى دیگر شکایت مى‏کند که‏ «یَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ». {الروم، ۷} عشق کار معیّن است خود همه کس دارند، اما سر و کار معشوق هیچ کس ندارد. این غفلت نشان بدبختی‌ست.

 امّا غفلتى که از سعادت خیزد که آن را سهو خوانند که در راه نهند، آن خود نوعى دیگر باشد. سهو در راه مصطفى نهادند که «انّى لا أسهو و لکن أشهى» گفت: مرا سهو نیفتد، اما سهو در راه من نهادند تا ابوبکر- رضى اللّه عنه- گفت:
«لیتنى کنت ذلک السهو» گفت، اى کاشکى من این سهو بودمى که اگرچه سهو مى‏‌خواند امّا یقین جهانیان باشد. «حبّب إلىّ من دنیاکم ثلاثة» همین معنى دارد که اگر نماز و طیب و نسا را محبوب او نکردندى، ذرّه‌‏اى در دنیا قرار نگرفتى.
این محبّت سه‌‏گانه را بند قالب او کردند تا شصت و‌ اند سال زحمت خلق اختیار کرد؛
و اگر نه، دنیا از کجا و او از کجا؟ و خلق از کجا و همّت محمّد از کجا؟! «ما لی و للدّنیا و ما للدّنیا و ما لی»! هر کسى را به مقامى بازداشته‌‏اند، و آن مقام را مقصود و قبله او کرده‌‏اند، هر کسى را بدان راضى کرده؛ چون وقت «النّاس نیام فإذا ماتوا انتبهوا» بکار درآید و همه را از حقیقت خود آگاه کنند، آنگاه بدانند که جز بت هیچ نبوده‌‏اند، و جز سودا و غفلتى و دور افتادنى نبوده است:

زان یک نظر نهان که ما دزدیدیم‏                                دور از تو هزار گونه محنت دیدیم‏
در کوى هوس پرده خود بدریدیم‏                                   تو عشوه فروختى و ما بخریدیم‏

 عاشق مبتدى را که دنیا حجابش آمد، هنوز پخته نبود. عشق ازلى را چون آوردند، در میان جان و دل پنهان بود؛ چون که در این جهان محجوب آمد راه با سرّ عشق نبرد و عشق خود او را شیفته و مدهوش مى‏‌داشت، و او خود مى‏‌داند که او را چه بوده است. پیوسته با حزن و اندوه باشد. اى عزیز این مثال را گوش دار. کودک‏ ده‌‏ساله زنان را دوست دارد، امّا هنوز اهلیّت فراش ندارد تا وقت بلوغ؛ چون بالغ شود، قصد مراد خود کند. اگر مرادش حاصل شود فهو المراد، و اگر نشود آن حبّ و اقتضاى شهوت بلوغ سر از درون او برکند، و در طلب قوت و مقصود خود آید.
و بعضى باشند که از این مقام جز اضطراب و بى‌‏شکیبایى حاصل ایشان نباشد، و نداند که او را چیست.

 اوّل مقام از مقام مرد رونده این باشد که درمانده و متحیّر باشد. داند که او را حالت‏ «أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ» {الأعراف، ۱۷۲} بوده است؟ امّا جز خیالى از آن با وى نمانده باشد، و در آن خیال متحیّر و شیفته مانده باشد:

یک روز گذر کردم در کوى تو من                                      ‏ ناگاه شدم شیفته روى تو من‏
بنواز مرا که از پى بوى تو من‏                                   ماندم شب و روز در تکاپوى تو من‏

 طالب گوید: کاشکى یک‏بار دیگر با سر آن حالت افتادمى تا نشان راه خود با دست آوردمى که راه خیال چنان نباشد که راه عیان! و آن راه که از سر فراغت به خود کنند، چنان نباشد که به معشوق و عشق کنند. اگرچه فترتى از راه صورت، و حجابى از راه بشریّت دامن‏گیر شود، این خود بلاى راه همه بود.
با خود گوید: اگر این بار با سر حقیقت خود افتم، عهدى بکنم که دیگر بجز عشق و معشوق پرواى دیگر کس نکنم، و جان را بعد از این فدا کنم:

آیا بود آنگه که باز بینم رویت‏                                      در دیده کشم چو سرمه خاک کویت‏
گر قدر تو دى همى ‏ندانست رهى                                       ‏ امروز همه جهان و تاى مویت‏

منبع: تمهیدات عین‌القضات همدانی