Search
Close this search box.

مکتوب فرمایشات حضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده (مجذوبعلیشاه)، مجلس صبح پنجشنبه ۹۶/۴/۱۵ – آقایان (تغییر و تحول در سنن اجتماعی)

Hhdnat majzoobaalishah96 08بسم الله الرّحمن الرّحیم

هر حرکت خیلی جزئی‌ای در جامعه، به تدریج بزرگ می‌شود برای خودش جایی می‌گیرد. در این تغییر تبدیل‌ها تکامل جامعه درش نهفته است. جامعه‌ای، فرض بفرمایید جامعه‌ی امروز که می‌گوییم جامعه‌ی پیشرفته‌ای نسبت به مثلاً دویست سال پیش، صد سال پیش، برای خاطر یک آداب و رسومی‌ست که متداول شده. همه‌ی این آداب و رسوم هم،‌‌ همان اول یک خرده شکننده‌ی عادتِ قبلی بود. یعنی یک عادتی که جامعه داشت و افراد داشتند یک تغییری درش داده می‌شد یا شکسته می‌شد و به تدریج- البته به هدفی بود، بیخود نبود، یک هدفی داشتند، راهش این بود- تدریجاً اینقدر زیاد می‌شد این وضعیت که به صورت عادی درمی‌آمد. من از این چای و فنجان که دیدم یاد آن‌ها کردم؛ خب مرحوم مادربزرگ ما یعنی مادر مادرم که ایشان دختر آقای «سلطانعلیشاه» حساب می‌شدند- معلوم بود- و مادر مادرمان که ما بهشون «ننه بی‌بی» می‌گفتیم یعنی «بی‌بی‌ بزرگ». این‌ها از دوران قدیم برای ما بچه‌ها و جوان‌ها داستان‌هایی می‌گفتند از خودشان. ما با دقتِ به این داستان‌ها در آنوقت که گوش می‌دادیم به‌عنوان یک قصه بهش گوش می‌دادیم و همین حالت هم داشت، منتهی قصه‌هایی که ارتباط به خود ما داشت (فامیل خودمان داشت)، این قصه‌ها یک خرده به‌اصطلاح مؤثر‌تر بود و مقدار زیادی از حافظه‌ها را جذب می‌کرد و بعداً که بزرگ‌تر شدیم این خاطرات را در ذهن خودمان تحلیل می‌کردیم. به این طریق- نه ما که می‌گوییم: ما، نه اینکه ما از آسمان آمده‌ایم که همچین کاری می‌کنیم- نه، یک کاری است که همه‌ی بشر‌ها می‌کنند و چون همه‌ی بشر‌ها می‌کنند با سرعت و اهمیت بیشتری یا با حافظه‌ی قوی‌تری می‌کنند، مؤثر در پیشبرد جامعه می‌شود. قدیم در گناباد ما، از چای خیلی‌‌ همان جوری که در تواریخ هم نوشتند چای زیاد متداول نبود، اخیراً متداول شده. مثل اینکه از اواخر قاجار آن مرحوم است که اسمش حالا یادم نیست که رفت به چین و در چین به‌عنوان گردش، زراعت چای را دید. گفت باغ‌های فراوانی و برگش را می‌کندند. خب البته این‌ها خود برگش را می‌آوردند- چای- ولی اجازه نمی‌گذاشتند [نمی‌دادند] که تخم چای می‌خواستند که ایرانی‌ها رفته بودند تخم چای را بردارند بیاورند، ندادند، تا آخر یکی از ایرانی‌ها که اسمش یادم رفته، تخم چای را در یک محفظه‌ای، چیز کوچکی، پایین عصایش جا داد که دیده نشود و به این طریق یک مقداری تخم چای آورد و … چای در ایران هم متداول شد. به این طریق خب معلوم بود- خوب یا بدش کاری نداریم که خوب بود یا بد بود یا اینها- ولی به این طریق یک تفاوتی در عادات ایران یک کمی پیدا شد و به تدریج که به صورت حالا. قدیم رسم بود که به جای چای، زیره‌ی سبز، به اصطلاح ما زیره‌ی سبز «کراویه» ما می‌گفتیم که یک وقتی تجارت هم زیاد می‌شد اما حالا آنچه اهمیت این است، می‌کاشتند و متداول بود چای این زیره‌ی سبز را می‌جوشاندند آن را به جای چای می‌آوردند. شیشه‌سازی هم نبود در ایران به این طریق این‌ها، از همین پیاله‌های کوچک چینی که الان در سفره‌ها دیدیم، با یکی از این فنجان‌های کوچک که ما الان مثلاً سر سفره‌ ما می‌آوریم، شیره می‌کنیم یا ماست یا یک چیزی، با یکی از اینها، در فنجان به‌اصطلاح فنجان‌های کاشی ساخت‌‌ همانجا می‌آوردند. زمان آقای «سلطانعلیشاه»، آقای «سلطانعلیشاه» جوانی بودند در جوانی خیلی با استعداد و خوش‌فهم و دانشمندی که از‌‌ همان وقت بر اهل فن شناخته می‌شد. پدربزرگ مادری ما آقای صدر و پدر ایشان پیش‌نماز بیدخت بودند و سوابق؛ از قرائن و این‌ها معلوم می‌شد که سوابق عرفانی دارند و حتی و شاید به احتمال قوی مشرف شدند پیش‌تر. منتهی آقای «سلطانعلیشاه» با این- سلطان‌محمد می‌گفتند به ایشان- با این استعداد و این‌ها، ولی در ده- آن وقت‌ها در ده بیدخت بود- در آنجا بودند و پیشکار، در واقع همه‌کاره‌ی دایی خودشان که همین آقای «حاج ملاعلی» باشد و خیلی هم مورد لطف ایشان بودند، می‌فهمیدند، مثل اینکه هر دو درک داشتند از هم. دو-سه تا داستان هست آن زمان من نوشتم در شرح حال مرحوم آقای «سلطانعلیشاه» چاپ شده در این چیز. آقای حاج ملاعلی که دایی آقای «سلطانعلیشاه» بودند و پیش‌نماز آنجا بودند مرد خیلی محترمی و در آنجا مشهور بودند. حتی هر حاکمی، هر فرمانداری کسی تعیین می‌کردند برای گناباد، اول می‌آمد وارد می‌شد می‌آمد خدمت ایشان به‌عنوان «مجتهد محل» اظهار محبت و اظهار ارادت می‌کرد که البته آقای «سلطانعلیشاه» هم به‌عنوان پیشکار در واقع و خواهرزاده‌ی منزل بودند در خدمت پدرخانمشان. و به این طریق ازدواج و حکام، فرماندار، نمی‌دانم، و امثال ذلک که می‌آمدند مقیم بیدخت بودند یا از آن منطقه رد می‌شدند، در بیدخت، در گناباد مجتهد مسلّم جز‌‌ همان بیدخت حاج ملاعلی نبود، می‌آمدند خدمت ایشان و خب طبق معمول پذیرایی‌‌ همانوقت‌ها هم همین کراویه برایشان می‌جوشاندند عوض چای. چای نبود، و تو‌‌ی همان فنجان کاشی چای می‌آوردند. یک زندگی‌ای که علائم و ظواهرش هم کاملاً نشان می‌داد که کمال سادگی و روستایی. آقای «سلطانعلیشاه» پیش‌خدمتی ایشان می‌کردند، چای بیاورند، ببرند یا از… یک بار به آقای، به پدر خانمشان که دایی‌شان بوده صحبت می‌کردند گفتند که: دایی جان- خالو خالو می‌گفتند- خالو جان، اجازه بدهید برای یک وقت فرمانداری، حاکمی کسی می‌آید، یک غریبه‌ای می‌آید خدمتتان، به جای کراویه و توی این چیز‌ها چای برایش درست کنیم توی… یک قدم چیزی رو به چیز. حاج ملاعلی فکر کردند فرموده بودند: «نه خالو، برای من مناسب‌تر همین وضعی‌ست که دارم». مجموعه‌ی این دو-سه تا داستان و این‌ها نشان می‌دهد که جامعه به خودش بسته بود و خودش را نگه می‌داشت، از تغییر نگه می‌داشت. حتی تغییرات و حالا ما می‌گوییم این تغییرات موجب پیشرفت جامعه می‌شد، ولی از هرگونه تغییرات منع می‌فرمودند که مرحوم حاج ملاعلی می‌فرمودند که: نه خالو، برای من و زندگی من همین چیز مناسب‌تره؛ که من از این، این حرف را استنتاج کردم که در هر جامعه‌ای آن عده‌ای که نگهدارنده‌ی جامعه هستند، جامعه را نگه دارند، آن‌ها از هرگونه تغییری خودشان را نگه می‌دارند. از هر تغییری جلوگیری می‌کنند برای اینکه خطرات مختلفی که برای جامعه هست موجب پاشیده شدن جامعه نشود. در مقابل، یک نیروهایی هست که می‌خواهد جامعه را رو به جلو ببرد. البته تعویض کند یا به جلو ببرد یا به عقب، این نیرو‌ها گاهی به صورت قاطع و شکننده عمل می‌کند به واسطه‌ی اینکه به نیروی الهی متکی‌ست. مثلاً ظهور اسلام؛ ظهور اسلام یک عده‌ای یک ظهوری بود که خداوند دستور داده بود و این ظهور به نام اسلام و خودش، و چون خداوند تصمیم داشت که، همان جوری که در قرآن آمده است تصمیم داشت که این فکر را رواج بدهد، این فکر رواج پیدا کرد و در مقابل آنهایی که حفظ می‌کردند، در مقابل نیروهایی مانند بنی‌امیه و امثال این‌ها می‌خواستند که وضعیت بماند. منتهی می‌خواستند که وضعیت بماند منتهی آن آقایی‌ای که اسلام برای مسلمان دارد، آن آقایی‌ها به بنی‌امیه منتقل بشود. جنگ و جدال در اینجا بود. در مبارزه‌ی بین سنت به‌عنوان مبارزه‌ی بین سنت و تجدد، سنت توسط بنی‌امیه و امثال آن‌ها حفظ می‌شد، تجدد به‌عنوان اسلام پیشامد می‌شد و این دو تا، این سنت و تجدد، بین دو قبیله‌ی مهم آن زمان یعنی بنی‌امیه و بنی‌هاشم تقسیم شده بود. بنی‌هاشم وظیفه‌ی پیشرفت داشته، بنی‌امیه وظیفه‌ی نگه داشتن خودش. منتهی بنی‌امیه وقتی دید که- درک الهی‌ای که نداشت- وقتی از ظواهر دید و درک کرد که اسلام قواعد اجتماعیش خیلی خوب است دلش می‌خواست که‌‌ همان اسلام باشد منتهی آقایی‌اش به جای بنی‌هاشم به بنی‌امیه برسد. این جنگ و جدالی بود که در آن زمان بوده و از آن زمان تا حالا هم هست. ما خلاصه، ما یکسره تابع و مقیم تجدد هستیم منتهی بعضی از قواعد قبلی، بعضی از قواعد سنت را به‌عنوان تجدد وارد دین اسلام شد و این بعضی‌ها، البته دستور اسلام است و انشاءالله ما آن قدرت که بتوانیم این دو تا را رعایت کنیم به ما بدهد. انشاءالله.