بسم الله الرّحمن الرّحیم
در ایران قدیم، یعنی به طور کلی قبل از اسلام- بعد از اسلام هم تا حدی همان دنبالهی گذشته بود، همان جور بود تا کم کم تغییر پیدا کرد- حکومت و ولایت یا توجه معنوی یکی بود. یعنی همه پادشاهانی که قدیم میگویند: کِیخسرو، نمیدانم کی کی، اینها همه جنبهی رهبری مردم هم داشتند. برای اینکه با وجود اینکه خودشان پرزور بودند، قهرمان بودند معذلک داستانی از قهرمانیهایشان به ما نرسیده، چون مهمتر از آن حکومتی بود که داشتند. البته این رسم بشر بود یعنی چون بشر میگفت آن اول در فکرش این بود که خداوند گفته است که با هم جمع بشوید و خداوند خودش معین کرده که چه کارها بکنیم یا چه کارها نکنیم، بنابراین حکومت و قاعده وضع کردن هر دو در اختیار کسیست که از جانب دولت باشد. از جانب دولت هم همین طریق بود؛ هر پادشاهی جانشینش را خودش تعیین میکرد. به این طریق رسید و شاید به همین وضع است که در تاریخ میگویند حتی هم مورخین صوفی، عرفا و همانهای دیگر میگویند: ارتباط پیغمبر با اجدادش همین جور برحسب فرزند و چیزی بود یعنی هر پدری فرزندش را که میخواست تعیین میکرد به چیز. محمد (ص) پسر عبدالله بود که میگوییم: محمد ابن عبدالله. او پسر عبدالمطلب میشد همین جور تا «قصی ابن کلاب». قصی ابن کلاب جد اعلای پیغمبر بود در دویست-سیصد سال قبل از آن. از آن به بعد- اعراب مثل قبیلهای بودند- هر پدری فرزند خودش را معین میکرد. گاهی هم فرزند را معین نمیکرد، یکی دیگر را معین میکرد. یکی از بستگانش. ولی همه معتقد بودند که باید از خاندانش باشد. این فکر در مسلمانها هم بود. البته فکر؛ نه اینکه هر فکری خوب است ولی این فکر اصولاً از جانب خدا القا شده بود بر افراد یعنی افرادی که معین میشدند واقعاً هم ارزش داشتند. مثلاً محمد ابن عبدالله میگوییم. عبدالله بهترین فرزند پدرش بود؛عبدالمطلب و خیلی مورد علاقه و توجه او بود. منتها هنوز جوان بود، هنوز کار ممتدی نکرده بود که پدر نشانش بدهد ولی معذلک پدر خیلی به او علاقهمند بود، همه هم میدانستند. خب بعد از عبدالله، عبدالله که تعیین کرد چیز که او مرد، برادرش را تعیین کرد. ابیطالب. برادری که با عبدالله از یک مادر بودند. چون آنجا خب مادرها متعدد بودند و این است که آن سلسلهی فرزندانِ همسری که مورد اعتماد و علاقهشان بود، آنها معین میشد که عبدالله باشد و عبدالمطلب. که بعداً ابیطالب بود پدر علی (علیهالسلام) و دیگر بعد از علی ریاست قبیله به قول؛ به عبدالله رسید که او هم رحلت کرده بود. دیگر قبیله به هم خورد چون اسلام آمد جانشین همان قبایل شد. در اسلام هم پیغمبر را خیلی مؤمنین اعتقاد داشتند و علاقهمند بودند که در همهی کارها دخالت کند و دستور بدهد. پیغمبر هم برحسب امر خداوند یک مدتی فقط به عبادت میپرداخت. غیر از وحی هم یک مدتی به عبادت میپرداخت و دین اسلام را فقط متمرکز در عبادات کرده بود. مردم خب میدیدند پیغمبر گوشه میگیرد و رفته به یک غاری- آن غار الان هست منتها همه هم میروند به زیارتش منتها من توفیقش را پیدا نکردم برای اینکه خیلی از راه سختی- میرفت آنجا که تنها باشد، کسی نیاید مزاحمش باشد و عبادت میکرد. چون خودش عبادت میکرد تمام اسلام هم متمرکز بود در این عبادات و در یک عبارت «قولوا لا اله الا الله تفلحوا»؛ بگویید: خدا یکیست و غیر از الله خدایی نیست نجات پیدا میکنید. فقط همین اسلام بود. البته این گفتنِ «لا اله الا الله» اگر با توجه به معنا دخیلش باشد خودش تمام محاسن را همراه دارد؛ چون میگوید: جز خداوند، جز «الله» هیچی نیست. بعد کم کم این توسعه پیدا کرد. اول همان قدر که گفت بگویید: «قولوا لا اله الا الله تفلحوا» این مسلمانی بود. از اول هم که مسلمانی چیز نبود که پیغمبر بگوید: بیاید این حرفها را بزنید ما از همه جداییم، نه! میگفت: شما چرا با هم، به دیگران چه کار دارید؟ هر کدام خودتان بگویید: «لا اله الا الله» نجات پیدا میکنید. «قولوا لا اله الا الله تفلحوا». این امر از آنجا بود برای اینکه قبائل آن روزی که در عربستان بودند، البته همهی قبایل مطیع قبیلهی بنیهاشم نبودند و قبیلهی بنیهاشم هم قبل از خودشان، از جدشان به قبل، یک قبیله حساب میشدند، بعد دوتا شدند. در اثر اینکه فرزند عبدالمطلب دوتا فرزند داشت چسبیده به هم. پشت به هم چسبیده بودند. پشتشان به پشت هم چسبیده بود که عربها این تفأل را زدند گفتند: این دوتا همیشه باهم عناد خواهند داشت. بعد تا بزرگتر شدند و داستانش را شنیدید؛ با یک شمشیر تیز همچین زدند که اینها از هم جدا شدند. استخوانشان یکی نبود، گوشتشان به هم چسبیده بود اینجا. این است که زنده ماندند به این طریق. ولی اعراب اینجور استنباط کردند و تا آخر هم همین استنباط را میکردند. میگفتند اینجا این دو برادر پشت به هم خواهند بود، یعنی رو به رو نه، رو نخواهند بود و شمشیر بینشان خواهد بود و همان جور که دیدیم البته در اوایل که قبایل کاملاً مشخص بود، قبیلهای که آن هر کدام از این دوتا داشت با قبیلهی بعدی مخالفت داشت و همه هم بهاصطلاح اخلاقشان هم فرق میکرد. قبیلهی هاشم که بعد، بنیهاشم بودند، مردمانی بودند دست و دلباز. هیچ چیز نگه نمیداشتند، همهی مردم، با مردم مصرف میکردند و در عمق ضمیر مردم یک محبتی نسبت به اینها بود. آن قبیلهی دیگر، قبیلهی امیه یا عبدالشمس، آن حکومت داشت. چون از اموالی که بهش رسیده بود استفادهی قدرتی میکرد، استفادهای میکرد و قدرت داشت در جامعه. اینها قبیلهی بنیهاشم اصلاً به قدرت و اینها چندان اعتنایی نداشتند و پی راحتی و آسایش مردم بودند ولی آن قبیله بهعکس؛ قدرت به دست آوردند. این است که تقریباً همهی مقامات و احترامات بیشتر در نظر مردم با آنها بود، و محبت نه، ولی احترامات با آنها بود، اما در قبیلهی هاشم به اندازهی مردم محترم بودند و خوششان میآمد که در آن داستان وقتی که این خانهی کعبه یا زلزله یا هر چیز شد، محتاج به تعمیر شد، با هم جنگ بود؛ هر کدام میگفتند که ما باید تعمیر کنیم. گفتند- خب پیغمبر آنقدر مورد اعتماد مردم بود، آمدند به پیغمبر گفتند- پیغمبر نبود آنوقت، محمد ابن عبدلله بود یک گوشهای گرفته بود و عبادت میکرد. پیغمبر گفت: هر کدامتان این عبا یا شال را میاندازی، سنگ را توی آن میاندازی، هر کدام از قبایل یک گوشهی این شال را میگیرید بلند میکنید تا آنجا میآورید. یعنی در واقع همه دخالت کردند. آنجا که رسیدید من خودم سنگ را برمیدارم نصب میکنم. یعنی خداوند در واقع حواله داد. با این عمل به طور رسمی افراد مردم، بزرگیِ محمد را قبول کردند که هرچه او بگوید قبول کنند و خب بعدها این احترامات اینها بود و خب همه توقع داشتند که- طبق رسمی که در جامعه بود- این محمد فرزند داشته باشد و فرزند پسر که بعد از محمد جانشینش بشود. خداوند خواست که پسر نداشته باشد برای اینکه این اعتقاد مردم که حتماً باید یک پسر جانشین باشد این برافتد. ولی خب … به این طریق که همیشه بهشون کمک میکرد. خیلی هم در صحبتهایش خودمانی بود با آنها. به طوری که در یک مهمانی که خودش ترتیب داد به همهی آنها گفت: به من چه میگویید؟ گفتند: محمد راستگو، محمد امین. که این نام به محمد گفته میشد. محمد امین. امینِ اعتقادات مردم بود، امینِ کارهای مردم بود. کاری نداشت به این که این اعتقاد خوب است یا نه، یا این امانتی که دادی به من برایت نگه دارم مال خودت است یا دزدیدی؟ میگوید: من چه میدانم؟ تو این امانت دادی به من، من امینم نگه میدارم. و به همین طریق هم حتی بود که پیغمبر وصیت فرمود: بعد از من آنچه از اموال چیزهایی نزد من است، امانت بوده، نگاه کنید مال کیست؟ به صاحبش بدهید، برسانید. اینقدر امانت! و این امانت البته امین بودن مردم یکی از صفاتیست که در همهی ائمهی ما بود یعنی در همه بود منتها بارز میشد، نشان داده میشد. یک بار به نظرم حضرت سجاد بودند فرمودند: آن شمشیری که آن قاتل پدرم (یعنی حضرت امام حسین)، آن قاتل پدرم، شمشیری را که با آن قتل را انجام داده اگر بیاورد امانت پیش من بسپارد بعد به خودش برمیگردانم. اینقدر امانت مورد رعایت بود. البته صفات الهیای در پیغمبر بود، این هم یک صفت بود منتها این از صفاتی بود که برجستگی داشت یعنی چون ارتباط این صفت با مردم بود فهمیده شده. از این داستانهای راجع به امانت بعداً خیلی اتفاق افتاد و گفتند که مالی، چیزی که مال کسی امانت دست شماست باید به صاحبش برسانید و تا آن کار را نکنید ضامن هستید. همین قاعدهی اخلاقی آمد و جزء علم حقوق شد. یعنی در قاعدهی شرعی هم برای چیز میگویند: مال، امانت باید به صاحبش بدهند بعداً اختلاف پیدا کنید. مثلاً اگر یک مالی دست کسی هست و دیگری آمد و گفت این مال، مال من است ولو چهارتا شاهد، چندتا شاهد داشته باشید، بستگی به نظر آن دارندهی مال است. اگر آن دارندهی مال گفت: نخیر، این دست من است، مال من است، میگویند محاکمه میکنند، میگویند: اگر چیز، نهتنها مال را باید به صاحبش برگرداند بلکه خودداری از اینکه مال را برگرداند مجازات هم دارد. بیشتر این صفاتی که ما میگوییم و معتقدیم در خود پیغمبر بود منتها نشان داده نمیشد. بعضی چیزها نشان داده میشد در قصه و وقایع. خب مثلاً در اینکه بگوییم پیغمبر، پدری فرزندش را دوست داشت، پسر که نداشت، بگوییم فقط نسبت به دخترها محبت داشت، چون پسر که نداشت، ما نمیدانم، اگر پسر داشت دوستش داشت، ولی خداوند برای اینکه همین را هم بفهماند به ما، یک پسر کوچکی داشت پیغمبر، شیرخواره یا یک خرده دو-سه ساله بیشتر به نام ابراهیم. ابراهیم کودکی بود، مرد. مریض شد و بعد مرد. که حتی پیغمبر در دفنش خودشان تشریف داشتند و اشک در چشمانشان بود منتها فوری پاک کردند که مردم اشتباه نکنند. منظور تمام آن صفاتی که خداوند گفته، پیغمبر به ما رسانده، همهی اینها در خود او بود و مهمتر اینکه همهی این صفات در علی هم بود یعنی کسی را پیغمبر انتخاب کرد و به ما معرفی کرد که بدانیم عین خودش است. یعنی آنهایی که معتقد به مسلمانی هستند اطاعت از پیغمبر را عین اطاعت از علی میدانند. انشاءالله به ما قسمت کند هر جورش خدا میداند.