از کتاب «دوراندیشی عشق» نوشته اریک جی. سیلورمن – عشق بهوجود آورندۀ انسجام ذهنی است – عشق، انگیزه اصلاح و بهبود شخصیت است – ترسوها گاه بهسختی عاشق میشوند چون از متعهد شدن به یک شخص خاص و از دست دادن موقعیتی برای ارتباط برقرار کردن با یک شخص جذابتر در آینده میهراسند. شجاعتی در عشق نیاز است که بتواند جلوی این دسته از ترسها را بگیرد.
اریک جی. سیلورمن
مقالهای که در پیش رو دارید فصلی از کتاب «دوراندیشی عشق» [۱] است که به قلم اریک جی. سیلورمن [۲] و نقد آن دیدگاهها، دلایل ارزشمندی را در زمینۀ «توجیه» و یا «مستدل سازی» عشق در اختیار عشقپژوهان قرار میدهد که آن را به محضر علاقهمندان پیشکش میکنیم.
***
فواید برخورداری از فضیلت عشق چیست؟ به زعم من عشق، گرایشی است که خواست خیر و خوبی برای معشوق و وصال با او را هدف نهایی خود قرار داده است، اما عشق دستاوردهای دیگری را نیز با خود به همراه دارد. مثلاً ما را به انجام فعالیتهای لذتبخش و سودرسان ترغیب میکند، انسجام ذهنی بهوجود میآورد، انگیزهای برای اصلاح و بهبود شخصیت است، محاسن معرفتشناختی عشاق را افزایش میدهد و روابط را هماهنگتر، لذتبخشتر و استوارتر میکند. این مقاله نشان میدهد که چگونه هرکدام از فواید جداگانۀ عشقورزی به تجربۀ لذت منتهی میشود یا به آرزوهایمان جامۀ عمل میپوشاند. عشق از رهگذر این پنج دستاورد به عشاق سود میرساند و به آنها برای رسیدن به خوشبختی کمک میکند.
موضع من در این مقاله دقیقاً در تضاد با کسانی است که میپندارند لزوماً ارتباطی میان سعادت شخص و عشق وجود ندارد. من نیز مانند متفکرانی نظیر هری گوردون فرانکفورت بر این باورم که عشق در سعادت عشاق نقش مهمی ایفا میکند. در نوشتههای فرانکفورت دو دستاورد عشقورزی بیشتر محل بحث قرار گرفته است. وی بر این باور است که انسجام ذهنی عشاق از رهگذر عشق افزایش پیدا میکند و همچنین عشق در تعیین اهداف عشاق نقشی اساسی دارد. لافولته نیز میپندارد رابطۀ عاشقانه، رابطهای ارزشمند است که عموماً احساس شادی را در فرد افزایش میدهد، احساس ارزشمندی را در وجود او تقویت میکند، به خودشناسی کمک میکند و باعث تکامل شخصیتی فرد میشود. بااینحال، لافولته تحلیل کرده است که فواید یک رابطۀ عاشقانه حتی به مراتب از خود عشق نیز بیشتر است. من، ارزش رابطه را زیر سؤال نمیبرم اما معتقدم که بعضی از فواید عشق مستقل از رابطۀ عاشقانه است و در بحث اخیرم در باب عشق استدلال کردهام مادامی که نقش عشق در پیشبرد سعادت عشاق بهخوبی شناسایی نشده است، تحقق سعادت عشاق نیز به تأخیر خواهد افتاد. بنابراین در مقالهای که در پیش رو دارید میکوشم تا بعضی از فواید ناظر به عشق را محل مداقۀ بیشتری قرار دهم.
۱. عشق تعریفکنندۀ هدف است
یکی از فواید برخورداری از فضیلت عشق این است که خواهناخواه برای عشاق اهدافی را تعریف میکند. درست است که آرزوی عشاق در اصل خیر و خوبی برای یکدیگر و رسیدن به وصال است اما به موازات عشقورزی اهداف دیگری نیز تحقق پیدا میکند که به خود عشاق سود میرساند. به نظر فرانکفورت این اهداف، اهدافی سودرساناند. وی میگوید: ما مخلوقاتی هستیم که نمیتوانیم از فعالیت احتراز کنیم، بنابراین حتی زمانی که هدفی نداریم باز هم فعالیم. اما کسی که هدف ندارد نسبت به رنج و نتایج عملکردش حساس و آسیبپذیر میشود حتی اگر از عواقب چنین موضوعی بر خودش کاملاً آگاهی داشته باشد. به همین خاطر بیتوجهی ما به نداشتن هدف، توجه نداشتن به نوعی احساس پوچی است که ممکن است گریبانگیرمان شود. تعریف کردن هدف میتواند علایق ما را محافظت و از آنها دفاع کند.
اولین فایده تعریف کردن هدف این است که شخص با این کار تلاشش را برای مشخص کردن اولویتهایش نشان میدهد و دال بر آن است که وی میکوشد تا به آرزوهایش جامۀ عمل بپوشاند. برای کسی که هدفی ندارد هیچ فعالیت یا موقعیتی ارزشمند نیست و اگر شخصی هیچ چیزی را چه بهعنوان هدف و چه به شکل وسیلهای برای رسیدن به هدف در نظر نگیرد، هیچ کاری برایش معنا ندارد و کسی که زندگیاش از معنا تهی باشد به لحاظ شخصیتی پوچ، کسالتآور و بیهدف توصیف میشود. او لذت کمتری از زندگیاش خواهد برد و نسبت به کسی که در زندگی هدفی را برای خودش تعریف کرده، دستاوردهای کمتری خواهد داشت. شخصی که در زندگیاش هدفی را دنبال نمیکند نوعاً احساس رضایتمندی کمتری از امور دارد چراکه عملکرد وی در راستای اهدافش قرار ندارد تا وی بتواند در جهت تحقق بخشیدن به آنها تلاش کند. شخصی که هدفی ندارد انگیزهای برای انجام فعالیتهایی که او را در حفظ سلامتیاش کمک میکند نیز از خودش نشان نمیدهد. او فعالیتهای روزانهاش را برحسب عادت یا پیشامد انتخاب میکند بیآنکه به این موضوع توجه داشته باشد که آیا این کار در افزایش سلامتی وی و یا پیشبرد سایر فعالیتهایش نقشی ایفا میکند یا خیر. این زیستن بیهدف پیامدی جز یک زندگی کوتاه و خالی از لذت نخواهد داشت.
هنگامی که فضیلت عشق به زندگی عشاق وارد میشود، به افعال آنها، ورای تعهداتشان ثبات میبخشد، و در راستای اهداف هدایتشان میکند، و همین موضوع امکان تحقق بخشیدن به آرزوها را در زندگی عشاق قویتر میکند. فضیلت عشق میتواند در هر موقعیتی که منجر به شکل گرفتن ثبات در فرد شود، دخالت داشته باشد. بااینحال، برخورداری از فضیلت عشق یکی از شیوههایی است که ما را در رسیدن به اهدافمان کمک میکند اما باید به این نکته هم توجه داشت که بعضی از شیوهها نسبت به شیوههای دیگر مزیتهای بیشتری دارد. شیوههایی که ما را در رسیدن به اهدافمان کمک میکند از طیف، تنوع و اقسام گوناگونی برخوردار است. هنگامی که قرار باشد اهداف از طریق شیوههای کمبازده، کسالتآور و کند نتیجه بدهد، تأثیرات مثبت کمتری با خود به همراه میآورد. افزونبراین تحقق بعضی از اهداف نیازمند تلاش بیشتر و گستره وسیعی از فعالیتهاست تا بتواند به زندگی معنا ببخشد و حتی ممکن است رسیدن به معنا نیازمند انجام بعضی از کارهای ناخوشایند باشد. اهدافی که به شکل پیدرپی شخص را در مواجهه با اهداف دیگر قرار میدهد میتواند مانع از احساس سعادتمندی و خوشبختی شود چراکه شخص را ناگزیر به تصمیمگیریهای ناخوشایند برای اولویت بخشیدن به علایقش به شکل مستمر میکند. مثلاً اگر کسی تمایل دارد که رئیس مافیا بشود ممکن است بنا به ضرورت و برای رسیدن به این هدف ناچار به آسیب رساندن به نزدیکانش باشد. این دست تصمیمگیریها اغلب ناخوشایندند و سایر اولویتهای فرد در زندگی خصوصیاش نظیر تمایل به برقراری رابطۀ دوستانۀ مبتنی بر اعتماد و صداقت را از بین میبرند.
دلیل دیگری که باعث میشود بعضی از اهداف مزیت کمتری نسبت به اهداف دیگر داشته باشند این است که تحقق بعضی از اهداف بهشدت دشوار است و بنابراین بیشتر از آنکه به شخص احساس لذت و موفقیت بدهد او را ناامید و دلسرد میکند. مثلاً تبدیل شدن به یک دونده ماراتن در سطح بینالمللی کار شاقی است که نیاز به تمرینات گوناگون دارد. تحقق بخشیدن به این هدف کاری بینهایت دشوار است و امکان دارد دوندهای که سالها تمرین کرده به ناگهان از موفقیت دلسرد و ناامید شود. بنابراین توانایی دستیابی فرد به اهداف میتواند تا حدی پیامد این موضوع باشد که آنها تا چه اندازه در بهوجود آمدن احساس خوشبختی در فرد دخیلاند.
تحقق اهداف مهم نیازمند فعالیتهای لذتبخش، پیچیده و معنادار است و خود آن اهداف هم باید به نسبت اهدافی دستیافتنی برای فرد باشند. اما عشق در پیشبرد این اهداف چه نقشی دارد؟ باید متذکر بشویم که فعالیتهای فرد به شکل پیچیدهای به وسیله عشق حمایت میشود. ازاینروست که عاشق در پی رساندن خیر به معشوقش برمیآید. اما ضروری است که او تفاوت میان تحقق بخشیدن به خیر در ارتباط با همه انسانها و تحقق بخشیدن به خیر در ارتباط با معشوقش را در نظر داشته باشد. خیری که در ارتباط با همه انسانها محل توجه قرار میگیرد شامل ابعاد فیزیکی، ذهنی، اجتماعی، و احتمالاً روحی است درحالیکه در روابط عمیق عاشقانه خیر رساندن به معشوق معنای متفاوتی پیدا میکند، عشق فرد را به انجام فعالیتهای روزمره ترغیب میکند، و توجه مدام به معشوق، تلاش در جهت استمرار رابطۀ عاشقانه، به اشتراک گذاشتن وقت، و تلاش در جهت شناسایی نیازها، خواستهها و آرزوهای معشوق را دربر میگیرد. افزونبراین، عاشق در جستجوی شناخت ویژگیهای فردی معشوقش برمیآید تا بتواند او را در جهت دستیابی به خیر حمایت کند که این کار در واقع نوعی مشارکت جستن در سعادت و خوشبختی دیگری است. احساس یکی شدن با معشوق و استمرار پیدا کردن یک رابطۀ عاشقانه مستلزم انجام کارهای بسیار زیادی است. احساس یکی شدن با معشوق بدون آگاهی از واقعیتهای بیشمار دربارۀ او دوام پیدا نمیکند. اشخاص، پدیدههای ایستایی نیستند و پیوسته تغییر میکنند. بنابراین استمرار بخشیدن به تجربۀ یکی شدن با معشوق کاری پیچیده و دشوار است چراکه انسان موجودی وابسته به ارتباط است و استمرار احساس یگانگی با معشوق نیازمند حمایت از خیر اوست و در نهایت همین موضوع است که احساس یگانگی با او را لذتبخش میکند. افزونبراین، عشق با توجه به سیاقی که در آن قرار دارد طیفهای گوناگونی از فعالیت را دربر میگیرد که هرکدام از این فعالیتها به فعالیتهای دیگری که در نهایت برای دستیابی معشوق به خیر لازم است، منتهی میشود. همین موضوع است که باعث میشود رفتار عاشقانۀ فرد با والدینش در مقایسه با رفتار عاشقانۀ همان فرد با دوست، فرزند و معشوقش متفاوت باشد.
مطالبۀ عشق نیازمند طیف وسیعی از فعالیتهای پیچیده و جالب است که درنهایت به خود شخص سود میرساند. بسیاری از، و نه همه، فعالیتهایی که پشتوانۀ عشقی دارد نوعاً به شکل فعالیتهای لذتبخش و نه رنجآور و دشوار قضاوت میشود. تعامل با افراد، برقراری ارتباط، به اشتراک گذاشتن وقت، توجه نشان دادن به آنها و حمایت کردن از آنها برای دستیابی به خیر در اصل نوعی فعالیت لذتبخش است. البته فعالیتهای ناخوشایندی که انجام دادن آنها مستلزم عشق است، مثل پرستاری کردن از بیمار و یا انجام دادن وظایفی مثل نظافت منزل هم وجود دارد. بااینحال، خود این وظایف هم وقتی که وسیلهای برای برقراری یک رابطه نزدیک و دست پیدا کردن به ارتباط عمیق با دیگری در نظر گرفته شود، دیگر ناخوشایند تلقی نمیشود.
اما اهدافی که در ارتباط با عشق تعریف میشود تا چه اندازه دستیافتنی است؟ پاسخ گفتن به این سؤال دشوار است چراکه تحقق یافتن این اهداف به شرایط گوناگونی نیاز دارد که خارج از کنترل عشاق است به همین خاطر کسی نمیتواند سعادت دیگری را تضمین کند و بنابراین دستیابی عشاق به اهداف هم تضمینشده نیست بااینحال، تحقق یافتن اهداف تا حد زیادی به خواست و انگیزۀ عشاق وابسته است. آرزوی خیر برای معشوقمان و یکی شدن با او معمولاً هدف و خواست دیگران به حساب نمیآید. بنابراین اهدافی که در ارتباط با عشقورزی ما تعریف میشود در رقابت با اهداف دیگران قرار نمیگیرد و کس دیگری در پی دستیابی به آنها برنمیآید. درعوض اهداف دیگری که دستیابی به آنها نوعی موفقیت حرفهای یا اقتصادی بهشمارمیرود محل توجه دیگران نیز هست و دستیابی به آنها معمولاً به شکلگیری شرایطی منتهی میشود که از رهگذر آن تنها یک نفر میتواند به موفقیت دست پیدا کند. دیگر آنکه دستیابی به اهدافی که با عشق ورزیدن مرتبطاند معمولا به مهارت یا آموزش خاصی نیاز ندارد و بنابراین شخص به آموزشهای آکادمیک و یا مهارتهای جسمانی خاصی برای تحقق این اهداف نیازمند نیست. کاری که شخص باید برای دستیابی به اهداف در یک رابطه عاشقانه بکند این است که به طرف مقابلش به خوبی واکنش نشان بدهد و به تفاوت ارتباط با او از ارتباط با دیگران توجه داشته باشد. بنابراین دستیابی به اهدافی که در ارتباط با عشق تعریف میشود به مراتب سادهتر از بعضی از اهداف دیگر است.
برخورداری از فضیلت عشق برای یافتن هدفی که زندگی را مملو از فعالیتهای معنادار و لذتبخش کند کافی است. ممکن است بهنظر رسد که اهداف دیگر نیز دقیقاً چنین فایدهای برای عاملشان دارند اما اهدافی که به فعالیتهای شخص در طول دوران زندگیاش معنا میدهند بسیار محدودند. همچنین امکان دارد بعضی از فعالیتهای زمانبر و دیربازده احساس معناداری را کم کند، مثلا بعضی از مشاغل که فارغ از تنوع یا پیچیدگی است و از یک مسیر خطی پیروی میکند از این دست است، مشاغلی همچون فروشندگی یا اپراتوری تلفن و… این درحالی است که مشاغلی که احساس مفید بودن و یکی شدن با دیگران را در فرد بهوجود میآورد بهعنوان مشاغلی که دارای ارزش غایی است، تلقی میشود. فضیلت عشق شخص را بهسوی انجام فعالیتهای ارزشمند هدایت میکند چراکه با سود رساندن و ارتباط داشتن با اشخاص دیگر مرتبط است. حاصل آنکه اهداف مرتبط با عشق سودرساناند چراکه پیگیری این اهداف شخص را ناگزیر به انجام فعالیتهای مفید و لذتبخش میکند. افزونبراین عشق میتوانند به فعالیتهای کسالتآور و خستهکنندۀ ما معنای تازهای ببخشد. مثلا ممکن است فردی که شغلی خطی نظیر اپراتوری تلفن دارد هنگامی که به شغلش بهعنوان یک شغل مفید برای خانواده، اجتماع و جامعه نگاه کند آن شغل را بسیار معنادار و لذتبخش بیابد. بدور به اختصار میگوید:
هیچ سرمایهگذاری بر خود به اندازۀ عشق ورزیدن ارزشمند نیست. عشق ورزیدن نوعی سرمایهگذاری است که هویت ما را شکل میدهد و ما را از رهگذر عشق ارزشمند میکند. عشق زندگی ما را غنی میکند و منبع اصلی درک احساس هویت، معنا و البته شادی نیز هست. عشق به اشخاص ممکن است اندوه را هم نتیجه بدهد اما همانطورکه سینگر گفته است عشقورزی به اشخاص، چیزها و یا آرمانها برای ما ارزشمند و مهم است. عشقبخشی جداییناپذیر از یک زندگی معنادار است.
همانطورکه بدور اشاره کرده است عشق به اشخاص، پدیدهها و آرمانها به یک شکل در این راستا عمل میکند، اما به نظر من فواید اهدافی که بر پایۀ عشق به چیزها یا پدیدههاست، را نمیتوان با فواید اهدافی که بر مبنای عشق به اشخاص شکل گرفته است، مقایسه کرد؛ چرا که دستیابی به اولی، مستلزم فعالیتهایی است که از پیچیدگی و جذابیت کمتری برخوردار است. همچنین، خوشبین هستم اهدافی که بر مبنای آرمانها شکل گرفته است رابطۀ تنگاتنگی با اهدافی داشته باشد که بر پایۀ عشق به اشخاص بهوجود آمده است. آرمانهایی نظیر عدالت، آزادی، برابری و خیر همگانی ارتباط تنگاتنگی با عشق دارند و عشق ورزیدن مستلزم تعهد به بسیاری از این آرمانهاست. بدیهی است اهدافی که بهدنبال تحقق بخشیدنشان هستیم زندگی ما را سرشار از فعالیتهای معنادار و لذتبخش میکند. کسانی مانند جوزف راز بر این باورند که ما زندهایم تا با کسانی که به آنها عشق میورزیم رابطه برقرار کنیم، راز میگوید:
ما زندهایم تا با کسانی که به آنها عشق میورزیم رابطه برقرار کنیم، تا هدفی داشته باشیم که در پی تحقق بخشیدنش باشیم، چه آن هدف شغلی باشد، چه اجتماعی، سیاسی، اجتماعی و… باشد و همینهاست که زندگی ما را معنادار میکند. اگر در این موضوع شک دارید پای صحبت کسانی که افسردگی دارند یا تا آستانۀ خودکشی رفتهاند بنشینید. خواهید دید که مشکل آنها فقدان ارزشمندی جهان نیست، آنها معنایی برای زندگیشان متصور نیستند…
بنابراین این ادعا که میگوید ما زندهایم تا با کسانی که عاشقشان هستیم ارتباط برقرار کنیم متضمن این نگرش است که ارزش روابط هم از رهگذر عشق بهدست میآید. روابطی که فاقد عشقاند، فاقد معنا و عمق هم هستند. عشق، شخص را قادر به درک ارزش رابطه میکند و بدون عشق، رابطه تنها ابزاری برای رسیدن شخص به اهداف خودش تلقی میشود. همچنین باید افزود شخصی که زندگیاش سرشار از فضیلت عشق است به نسبت کسی که تنها در یک بعد از زندگیاش عشق را تجربه میکند زندگی معنادارتری دارد. مثلا مرگ امکان دستیابی به اهدافی را که برحسب رابطۀ عاشقانه با یک شخص خاص تعریف شده است، از بین میبرد؛ بنابراین برای جلوگیری از این پیامد انجام فعالیتهای معنادار نیاز است. همچنین ممکن است هر رابطۀ عاشقانهای بهدلیل دخالت بعضی عوامل خاص که خارج از کنترل فرداند به شکست بینجامد. اگر شخص تمام هدفش را در زندگی تنها برمبنای یک رابطۀ عاشقانه تعریف کرده باشد با از دست دادن آن رابطۀ عاشقانه تمام زندگیاش خالی از معنا خواهد شد. در عوض کسی که رابطه عاشقانهای با همسر، دوستان، فرزندان، همسایگان، همکاران، همکیشان و… پیش گرفته خود را در معرض حمایت روابط عاشقانۀ متعددی قرار داده است که هیچگاه زندگی او را خالی از معنا نمیکند. در همین راستا روانشناسانی همچون رابرت اموز به این نتیجه رسیدهاند که ارزش انسانها و اهداف به شکل بالقوه در درک آنها از سطوح مختلف شادی دخیل است. اما سؤالی که در اینجا مطرح میشود این است که کدام دسته از اهداف در درک انسانها از شادی نقش بیشتری ایفا میکنند؟ تحقیقات روانشناسی به اثبات رسانیدهاند که آن دسته از اهداف که در ارتباط با عشق تعریف میشود شادی بیشتری به شخص میبخشد. اموز اذعان دارد که شکلگیری اهداف مرتبط با فضیلت عشق با افزایش شادی در اشخاص ارتباط مستقیم دارد، وی میگوید:
ما دریافتهایم که تلاش افراد برای برقراری نوعی صمیمیت درونی با دیگران درنهایت به تجربۀ احساس خوشبختی میانجامد، این تلاش درونی پیامد اهمیت دادن انسانها به برقراری روابط عمیق و متقابل است… این تلاشها خلاقیت، بخشودن خود به دیگری، و تأثیرگذاری بر رضایتمندی نسل بعد از زندگی و… را دربر میگیرد.
«تلاش درونی» در اصل همان میل به یکی شدن با معشوق است که خواست خیر برای او را هم شامل میشود. همانطورکه دیدید این یافته روانشناختی ادعای من دربارۀ این موضوع را که عشق به عشاق سود میرساند، تأیید میکند. اما سؤالی که در اینجا مطرح میشود این است که عشق چگونه بر احساس خوشبختی و سعادت عشاق دامن میزند؟
مارتا نوسبام عشق را نوعی احساس شادی که با اهداف انسان در زندگی ارتباط دارد تعریف میکند و میافزاید احساساتی نظیر عشق ارتباط مستقیمی با تصور فرد از شادی دارد، او میگوید: «مفهوم شادی از ارزش ذاتی نشأت میگیرد. اگر کسی قادر باشد به دیگری نشان بدهد در زندگی از چیزی غفلت کرده است که بدون آن زندگیاش کامل نخواهد بود، نقطهضعف زندگی او را نشان داده است.»
ارتباط بسیار جالبی میان شرح نوسبام از شادی و شرح فرانکفورت از اولویتهای فردی وجود دارد. از دید نوسبام شادی دربرگیرندۀ هر آن چیزی است که از دید شخص بهعنوان یک هدف ارزنده است. شخصی که تصوری از شادی ندارد در واقع تصوری از هدف ندارد. توصیف نوسبام از شادی دربردارندۀ اولویتهای فرد است که چه به شکل باورهای فردی که ارزش عینی و بیرونی دارند و چه به شکل باورهایی که به لحاظ درونی و شخصی برای شخص ارزندهاند، نمودار میشود و درواقع به خود شخص بستگی دارد که کدام پدیده را دارای ارزش عینی تلقی کند، مثلاً شخصی که باور دارد موفقیتش در حمل ستونهای بتنی با بهبود زندگی شخصیاش ارتباط دارد، تجربه شادی را به تحقق این موفقیت در زندگی خود منوط کرده است.
با وجود این، برخورداری از فضیلت عشق تضمین میکند که دیدگاه شخص در باب شادی، شکلی منظم، منسجم و یکپارچه داشته باشد بدین معنا که عشق، فرد را وادار میکند که در جهت رسیدن به اهدافش از نظم پیروی کند و نظم درونی مستلزم آن است که اهداف شخص با هم سازگاری داشته باشند. افزونبراین همانطورکه در بخش بعد توضیح داده خواهد شد اهداف فرد در جهت ساختار انگیزشی وی انسجام پیدا میکند و خود این موضوع هم در نهایت به انسجام ذهنی شخص میانجامد.
۲. عشق بهوجود آورندۀ انسجام ذهنی است
همانطور که در قسمت قبلی هم اشاره شد عشق در عشاق نوعی انسجام ذهنی بهوجود میآورد. شخصی که خواستههای خودش را برای دیگری در سطح اولویتهای نظری نگه داشته و ارادهای در جهت تحقق بخشیدن به آن خواستهها ندارد، هنوز از عشق بهره نبرده است. بیشتر شروح معاصر فلسفی در این باب متأثر از مقاله هری گوردون فرانکفورت با عنوان «ارادۀ آزاد و تصور فرد» [۳] است. او در این مقاله تببینی درخصوص طبقهبندی خواستهها بهدست میدهد و در آن تمایزی میان خواستههای دستۀ اول و خواستههای دستۀ دوم ایجاد میکند. فرانکفورت بر این باور است که خواستههای دستۀ دوم نقشی در شکل دادن و پدید آوردن خواستههای دستۀ اول ندارد و بیشتر برای خود شخص مهم بهشمار میرود. به نظر او توانایی قرار دادن خواستههای دستۀ اول در راستای خواستههای دستۀ دوم شرط لازم و کافی برای برخورداری از ارادۀ آزاد است. او میپندارد برخورداری از فضیلت عشق باعث میشود که خواستههای دستۀ اول و دستۀ دوم در یک راستا قرار بگیرند. از ویژگیهای عشق ورزیدن این است که به انسجام ذهنی فرد در ارتباط با خواستههایش نیاز دارد. در حقیقت، عشق ورزیدن مستلزم آن است که طیف گستردۀ خواستههای فرد با خواستههای ناظر به عشق سازگار باشد. شخصی که ذهنش را انسجام نبخشیده طیف گستردهای از خواستههای گوناگون و گاه ناسازگار را درون ذهن خودش جای داده است. ذهن میتواند عشق ورزیدن را وسیلهای برای تشخیص اولویتهایش قرار دهد تا از این رهگذر انسجام ذهنی را قوت بخشد و درنتیجه، در مقایسه با کسی که ذهن منسجمی ندارد، لذت بیشتری را برای فرد به ارمغان آورد. مثلاً شخصی که در نظر دارد دست به نوشتن کتابی بزند و همزمان گلف هم بازی کند دو هدف ناسازگار را برای خودش تعریف کرده است. مطمئناً او نمیتواند هر دوی این کارها را همزمان در یک روز انجام بدهد اما نوشتن کتاب و بازی کردن گلف در دو زمان متفاوت قطعاً کاری امکانپذیر است. یک ذهن انسجامنیافته مجموعهای از خواستهها و آرزوهای بالقوه و نامرتبط را در خود جای داده است. خواستههایی در ارتباط با سرگرمیها، روابط، موفقیتها و… که ممکن است با همدیگر سازگاری نداشته باشند. خیلیها هستند که به مجموعۀ مشابهی از اهداف دست پیدا میکنند اما این کار بدون برخورداری از یک ساختار ذهنی منسجم و توانایی در شناخت اولویتها امکانپذیر نخواهد بود. انسانها موجوداتی محدود و برخوردار از منابعی محدودند و ناتوانایی افراد در شناخت اهداف و اولویتهایشان به ناتوانی در استفادۀ بهینه از این منابع خواهد انجامید. بنابراین فقدان یک ساختار ذهنی منسجم میتواند باعث شود که فعالیتها و اهداف فرد مثل زمانی که دارای انسجام ذهنی است نتیجه ندهد و همین موضوع به کمتر لذت بردن آن شخص از زندگی بینجامد.
شخصی که ذهنی منسجم دارد، اولویتبندیهای سادهای ندارد. شخصی که ذهن منسجمی دارد و رابطه را ارزشمندتر از پول تلقی میکند تحت هر شرایطی فعالیتهای مبتنی بر پول را جایگزین فعالیتهای مبتنی بر رابطه نمیکند اما زندگیاش را بهصورتی شکل میدهد که بتواند به خواستهاش برای پولدار شدن هم برسد. او اهداف زندگیاش را بهنحوی شکل میدهد که ارزش دنبال کردن داشته باشد. شخصی که دارای ذهنی منسجم است گاه حتی یک هدف متعالی را جایگزین هدفی میکند که مدتها در پی تحقق بخشیدن به آن بوده است او حتی ممکن است تحقق بخشیدن به اهداف کماهمیتتر را بهخاطر اهداف مهمتر به تعویق بیندازد. فقدان انسجام روانی نه تنها دال بر ناتوانی در اولویتبندی کردن و انسجام دادن خواستههاست بلکه از وجود خواستههای ذاتاً ناسازگار با یکدیگر در ذهن فرد نیز خبر میدهد.
اما اگر دو خواستۀ ارزنده در تقابل با هم قرار گیرند چه اتفاقی میافتد؟ در چنین شرایطی شخصی که دارای ساختار ذهنی منسجم است شروع به تجزیه و تحلیل میکند و جلوی عواملی که مانع از تحقق اهدافش میشود را میگیرد. حاصل آنکه او این توانایی را دارد که با دستیابی به یک هدف، هدف بعدیاش را هم مشخص کند. تأثیر بالقوۀ دیگری که بیانسجامی ذهنی با خود بههمراه میآورد این است که وقتی شخص نتواند بین دو هدف ناسازگار دست به انتخاب بزند، هر دوی آنها را به شکل هدف نهایی خودش تعریف میکند و ناتوانایی در انتخاب دو گزینۀ جذاب در بسیاری از مواقع به از دست رفتن هر دوی آن گزینهها میانجامد مثل شخصی که همزمان به شکل بالقوه دو شریک رومانتیک دارد اما نمیتواند از بین این دو نفر یکی را انتخاب کند.
انسجام ذهنی حاکی از سلامت احساسی و نظاممند بودن درون فرد نیز هست. تعارض در خواستهها تهدیدکنندۀ سلامت جسمی و روحی است، افزونبراین، تعارضات ذهنی و روحی میتواند پیامدهای جسمی مهمی را نیز با خود به همراه بیاورد. نمونۀ این تعارضات در کتاب «اعترافات» آگوستین، هنگامی که او میان لذتهای جسمانی زمینیاش در گذشته و لذتهای روحانیاش در مقام مقایسه برمیآید بهخوبی مشهود است. آگوستین تجربۀ دردناک و عذابآوری در این رابطه داشت. ذهن وی دو هدف ناسازگار را برای او تعریف کرده بود و از این رو با خودش در جنگ بود و تنها هنگامی که توانست ساختار فکریاش را منسجم کند به آرامش رسید. زندگی آگوستین نمونهای از چندپارگی ذهنی در یک برهۀ زمانی کوتاه است، اما چندپارگی ذهنی و بیانسجامی روانی در کل دوران زندگی میتواند به درد و ناتوانی در لذت بردن از زندگی بینجامد.
فضیلت عشق نیازمند انسجام درخور ملاحظۀ ذهن است بنابراین شخصی که میخواهد با معشوقش یکی بشود و همزمان در این فکر است که حد و حدودش را با او نگه دارد، عاشق نیست. عاشق باید ذهنش را انسجام ببخشد بنابراین میل به یکی شدن با معشوق از این قابلیت برخوردار است که با سایر خواستههای فرد در رقابت باشد و خواستهها و آرزوهای ناسازگار با این خواسته را حذف کند و یا نادیده بینگارد. افزونبراین، زمانی که شخصی کلاً در پی روابط مبتنی بر عشق با همه انسانهاست، باید از آرزوها و خواستههای به مراتب منسجمتری برخوردار باشد.
همچنین بعضی روانشناسان استدلال کردهاند زندگی با یک ذهن منسجم به مراتب لذتبخشتر از زندگی با یک ذهن انسجامنیافته است، چراکه محقق کردن خواستهها بدون چشمپوشی کردن از بعضی از آنها، لذتبخشتر از جایگزین کردن بعضی از خواستهها بهجای خواستههای دیگر است. لورا اکستروم [۴] فایدۀ انسجام درونی را به اختصار «افزایش استقلال» دانسته که در نهایت خودش را به شکل رضایتمندی بیشتر از زندگی و خودسامانی نشان میدهد. او میگوید:
یک زندگی مستقل، زندگیای با رضایتمندی بیشتر است که بهوسیلۀ فشارهای خارجی، علل ناشناخته و تمایلات درونی به مسیرهای گوناگون منحرف نمیشود، و برای صاحبش سردرگمی در این باب که چه باید بکند، و بیزاری از تصمیمات و کارهایش را به همراه نمیآورد.
وی میپندارد تمایلات درونی و تعارض میان اهداف شناختهشده و علل ناشناخته، از سویی استقلال فرد و احساس خوشبختی او را تحت تأثیر قرار میدهد و از سوی دیگر عشق ورزیدن به دیگری سبب میشود احساس استقلال در فرد تا حد بسیار زیادی افزایش پیدا کند.
سؤال بسیار جالبی که در اینجا مطرح میشود این است که آیا انسانها میتوانند ذهنشان را بر یک هدف متمرکز کنند یا هدف به خصوصی وجود دارد که ذهن انسانها بر آن متمرکز میشود؟ مثلا کانت بر این باور است که اراده نمیتواند حول خواستهها و آرزوهایی که مغایر با سعادت فردی تشخیص داده شود، انسجام پیدا کند. او ادعا میکند که ذهن فرد باید در بادی امر عقلانیت عملی را با سعادت و وظایف اخلاقی به شکل بالقوه سازگار تشخیص بدهد، وگرنه هیچ کسی آن دسته از اوامر اخلاقی که مغایر با سعادت باشد را تاب نمیآورد. اگر عقلانیت عملی مرتبط با سعادت فردی شخص با مطالبات اخلاقی تعارض داشته باشد آنوقت شخص نمیتواند به لحاظ ذهنی انسجام پیدا کند و از این روست که مطالبۀ سعادت فردی و استکمال اخلاقی هر دو از خصوصیات بنیادین یک موجود عقلانی است.
آکویناس اما بر این باور است که انسانها تنها میتوانند ذهن خود را حول اهداف خاصی منسجم کنند. بهزعم آکویناس آرامش حقیقی فرد تنها هنگامی بهدست میآید که امیال او در جهت چیزی که حقیقتاً خوب است، هدایت شود. به نظر او تمایل غریزی انسان به خوبی و خیر در هر جایی ارضا نمیشود و اگر کسی تلاش کند به این میل از طریق چیزی که حقیقتاً خوب نیست پاسخ بدهد- او میگوید لذتها از رهگذر فضایل یا روابط به ما میرسند- در انسجام بخشیدن به ذهنش حول خوبیها ناکام مانده و در نتیجه نمیتواند با خودش در صلح باشد و البته بخشهایی از ارادهاش کماکان در جستجوی چیزی که حقیقتاً خوب است برمیآید.
بنابراین ذهن آدمی میتواند بر مبنای دلایلی که توسط کانت و آکویناس مطرح شد، انسجام پیدا کند. ذهن میتواند، بهنحویکه کانت استدلال میکند، انسجام پیدا کند چون عشق با عقلانیت عملی مرتبط با خیر فردی سازگاری دارد. عشق ضرورتاً دربردارندۀ خیر فرد است و بنابراین اراده میتواند حول خواستههای عشق شکل بگیرد. از طرف دیگر عشق بنا به دلایلی که آکویناس آورد هم میتواند به ذهن فرد انسجام ببخشد چراکه واکنش عاشقانه به افراد نشانی از میل غریزی به خیر نیز هست.
در این بخش دیدیم که عشق به عشاق کمک میکند تا ذهنشان را از رهگذر خواستههای ناظر به عشق انسجام ببخشند. عشق ورزیدن مستلزم برخورداری از انسجام ذهنی است و بنابراین کسی که هنوز در ذهنش خواستههای متعارض را نگه میدارد، به شکل کامل از فضیلت عشق برخوردار نشده است. حاصل آنکه شخص، زمانی به شکل کامل عشق را تجربه میکند که ذهنش حول خواستههای مرتبط با عشق منسجم شده باشد. انسانی که ذهن منسجمی دارد، انسان خوشبختی است چراکه بهتر میتواند به آرزوهایش جامه عمل بپوشاند و بنابراین تعلق خاطر نسبت به یک خواسته از صمیم دل از تجربۀ یک ستیز درونی لذتبخشتر است.
۳. عشق، انگیزه اصلاح و بهبود شخصیت است
برخورداری از فضیلت عشق انگیزۀ لازم برای اصلاح و بهبود شخصیت را در عشاق فراهم میآورد. نظریۀ اصلاح درونی یا اتحاد فضایل از زمان یونان باستان وجود داشته است. من با این عقیده همرأیام که تمامی فضایل اخلاقی با عشق ارتباط دارند، و بنابراین راجع به این موضوع بحثی ندارم اما بحثم راجع به این است که برخورداری از فضیلت عشق تمایل به برخورداری از بعضی فضایل دیگر را نیز با خود به همراه میآورد. هنگامی که شخصی میخواهد با دیگری یکی شود و برای او خوبی آرزومند است، همین خواسته انگیزۀ قدرتمندی را برای اصلاح و بهبود خود و همچنین نائل شدن به کمال را در وی فراهم میآورد. هنگامی که فرد برای دیگری آرزوی خیر و خوبی میکند در واقع میخواهد زندگی معشوقش تا آنجا که میشود مملو از خیر و خوبی باشد. اگر کسی آرزو داشته باشد که با معشوقش یکی بشود یعنی در پی صمیمیت، سهیم شدن در تجارب، و حتی سهیم کردن او در هویت خودش است، و تحقق این امر مستلزم آن است که او به قدری خودش را بهبود ببخشد که بتواند زندگی معشوقش را بهتر کند.
ایمانوئل کانت در رابطه با وظیفۀ اخلاقی همین دیدگاه را دارد. او میگوید یکی از وظایف اخلاقی که باعث شادی در وجود دیگران میشود اصلاح و بهبود نفس و تلاش برای ارتقاء مهارتهای فردی است. به نظر او:
امکان دارد که شخص خودش را واجد استعداد خاصی ببیند و آن را برای رسیدن به مقاصد خاصی مفید ارزیابی کند. اما زندگیاش را در رفاه و راحتی بیابد و ترجیح بدهد بهجای آنکه خودش را به زحمت بیندازد، از شرایطش لذت ببرد. بااینحال، امکان دارد از خودش سؤال کند آیا زیادهروی من در غفلت از این استعداد ذاتی، و تمایل من به آسانگیری، با آنچه وظیفه نامیده میشود، سازگار است؟ مطمئناً او نمیخواهد که این موضوع تبدیل به یک قانون کلی در عالم شود و حتی نمیخواهد این موضوع را تبدیل به یک قانون ذاتی درون انسانها بکند. او بهعنوان یک موجود عاقل در پی آن است که تمام تواناییهایش شکوفا شود، تا آنها را به خدمت خود بگیرد و در جهت تحقق همه اهداف ممکن بهکار ببندد.
بنابراین کانت عقیده دارد حمایت کردن از دیگران مستلزم اصلاح و بهبود خود است. افزونبراین، نظریۀ وی به شکل ضمنی حاکی از آن است که پرورش تواناییهای فردی، شخص را در پیگیری اهدافش قویتر میکند. بنابراین همانگونه که کانت هم اشاره کرده است حمایت کردن از شادی دیگران مستلزم آن است که شخص خودش را ارتقا ببخشد و به نظر من هم عشق هم به عاشقی نیاز دارد که خودش را بهتر کند.
بسته به رابطه، عشق انگیزههای مختلفی برای اصلاح و بهبود عشاق به دست میدهد اما قویترین انگیزهای که عشق برای اصلاح و بهبود شخص فراهم میآورد، خواست و آرزوی یکی شدن با معشوق است. به نظر نمیرسد عشق به یکی از خویشاوندان که در مسافت بسیار دوری از ما زندگی میکند، انگیزۀ لازم برای اصلاح و بهبود شخصیت را برای ما فراهم کند اما عشق به والدین یا فرزندان چرا.
در یک سیاق عاشقانه، شرکای عشقی معمولا انگیزهای برای بهتر شدن در دست دارند. آنها معمولا دوشادوش هم در برابر مشکلات میایستند و خود این مشکلات زمینۀ اصلاح و بهبود شخصیت را در آنها فراهم میکند. البته که خود این مثال ممکن است مشکلساز باشد چراکه ممکن است این تغییرات کوتاهمدت باشند و یا انگیزههای خودخواهانه داشته باشند. بااینحال، برخورداری از فضیلت عشق در برابر تعداد بیشتری از انسانها در مقایسه با برقرار کردن رابطه عاشقانه با یک نفر، انگیزه قویتری را برای اصلاح و بهبود شخصیت در فرد فراهم میآورد چراکه چنین شخصی میداند طیف گستردهای از افراد، در طیف گستردهای از روابط عاشقانه از مزایای اصلاح و بهبود او برخوردار خواهند شد. راز نیز بر این باور است اهدافی که نیاز به مشارکت جستن افراد دارند در عمل از اثر انگیزشی قدرتمندتری برخوردارند. او میپندارد تحقق بعضی از اهداف به حضور شخص و دخالت او نیاز دارد و تحقق اهداف عشقی به یک رابطه نزدیک نیازمند است. افزونبراین، عشق ورزیدن هدفی است که به خود شخص سود میرساند و هدفی دیگرخواهانه است. بنابراین عاشقی که در آرزوی یکی شدن با دیگری است برای تحقق هدفش به حضور، دخالت و تعهد نیازمند است. اگر بناست که یکی شدن عاشق به معشوق سود برساند، به گسترهای از فضایل نیاز داریم. برخی از این فضایل در همه روابط عاشقانه ضروری است حال آنکه بعضی از این فضایل در بعضی از روابط خاص بهکار میآید. مثلا به نظر روسالیند مکدوگال[۵] پدر یا مادر بودن نیازمند پذیرش، تعهد و آیندهنگری است و به نظر من الگوی مکدوگال به سایر روابط مهم نیز تعمیمدادنی است. خصوصیاتی که مکدوگال از آنها حرف میزند برای ایدهآل بودن در قالب یک پدر، مادر، فرزند و یا کارمند ضروری است. احتمال دارد هر کسی از خودش بپرسد: «به چه خصوصیاتی برای عشق ورزیدن به بهترین شکل در این رابطه عاشقانه نیاز دارم؟» ممکن است در هر رابطهای به تعدادی از خصوصیات مشابه نیاز باشد اما بسته به رابطه این خصوصیات نیز متمایزند.
مکاینتایر بر این باور است که نقشهای خاص و روابط خاص به مهارتهای خاصی هم نیازمندند. وی بر وابستگی متقابل فرد و اجتماع تأکید میکند و میگوید انسانها به دو دسته از فضایل برای شکوفا شدن نیاز دارند، دستۀ اول فضایلی که مستقل از عقل عملی است و دستۀ دوم فضایلی است که به وابستگی آنها به عقل عملی اذعان داریم. دستۀ اول فضایلی را دربر میگیرد که بهلحاظ اخلاقی و عقلانی از دیرباز مطلوب تلقی میشدهاند: فضایلی نظیر آزادی، عدالت، شجاعت و نظایر اینها و دستۀ دوم دربردارنده فضایلی است که به ارتباط ما با دیگران بستگی دارد مثل سخاوت، بخشندگی بیحساب، مهماننوازی و… این فضایل از رهگذر روابط و فوایدی که در راستای ارتباط با دیگران برقرار میکنیم، دستیافتنی میشوند.
اما همانگونه که بحث شد عشقورزی فضایلی را شکوفا میکند که هم برای عاشق و هم برای معشوق سودمند است مثلا عشق ورزیدن فضایلی نظیر شجاعت، خویشتنداری و خودشناسی را در فرد تقویت میکند، و رذایلی همچون تنبلی، حسادت و نفرت را از بین میبرد. شخصی که متصف به صفت خویشتنداری است به دستیابی به اهداف در زندگیاش نزدیکتر است و یک عاشق شجاع اهدافش را با انگیزۀ بیشتری پی میگیرد. عکس این قضیه هم صادق است، یعنی شخصی که نمیتواند بدون محاسبۀ منافع خودش، ببخشد از روابطش لذت کمتری میبرد و کسی که در اندوه دیگران شریک نمیشود تنهایی بلندمدتی را تجربه میکند.
البته روشن نیست که عشق حقیقتاً به بعضی از این فضیلتها، نظیر شجاعت، نیازمند باشد. دیدگاه ارسطویی این خصیصه را بهعنوان تمایل فرد برای تجربۀ موقعیتهای ترسناک یا خطرناک تعریف میکند. شخص ترسو نمیتواند عاشق خوبی باشد چراکه ترسهای نامعقول و غیرمنطقیاش او را از عشق ورزیدن باز میدارد. مثلا ممکن است از طرد شدن از جانب معشوقش هراس داشته باشد و به همین خاطر آرزوی خودش برای وصال با او را نادیده بگیرد و یا ممکن است عاشقی از ناتوانایی خودش برای محقق کردن خیر برای معشوقش بترسد و به همین خاطر متحمل درد و رنج شود. گاه حتی محقق کردن خیر برای معشوق نیازمند آن است که عاشق به لحاظ جسمانی خطر کند.
افزونبراین، ترسوها گاه بهسختی عاشق میشوند چون از متعهد شدن به یک شخص خاص و از دست دادن موقعیتی برای ارتباط برقرار کردن با یک شخص جذابتر در آینده میهراسند. شجاعتی در عشق نیاز است که بتواند جلوی این دسته از ترسها را بگیرد. این خصیصه باعث میشود که شخص بهتر عشقش را ابراز کند و خطرات را دستکم بگیرد. از طرفی باید این مسئله را هم مدنظر قرار داد که اگر کسی خطرات را دستکم بگیرد ممکن است دست به خطر کردنهای غیرضروری بزند، شرورانه عمل کند و یا حتی با معشوقش بیگانه شود. مثلا در مراحل نخستین عشق رومانتیک امکان دارد که این ویژگی باعث شود که فرد به شکل خشن و پرخاشگرانه عمل کند و بنابراین با معشوقش بیگانه شود پس در اینجا به خویشتنداری در تحقق خیر برای معشوق هم نیاز داریم.
حاصل آنکه در عشق ورزیدن به فضایل اخلاقی و عقلانی نیاز داریم البته این موضوع به معنای برخورداری از این فضایل به کاملترین شکلش نیست اما به نظر من هر چقدر که این فضایل در فرد کاملتر باشد او میتواند بهتر عشق بورزد. فارغ از آنکه فضایل اخلاقی به بیشتر افراد در بیشتر شرایط سود میرساند ولی موقعیتهای تراژیکی وجود دارند که اعمال فضیلتمندانه میتواند به سعادت شخص کمک کند و عشق از جمله این مواقع است.
نتیجهگیری
در این مقاله بیان کردیم که میان عشق ورزیدن و خوشبختی ارتباط اجتنابناپذیری وجود دارد. دوم آنکه، عشق ورزیدن خواهناخواه به عشاق سود میرساند. همچنین من نکتۀ سومی را به این دو افزودم و بیان کردم که عشقورزیدن موقعیتی ارزشمند است و خطر موجود در عشق ورزیدن به مراتب کمتر از مضرات درگیر نشدن با این موقعیت است. هر چند مدعیاتی در این باب وجود دارد که بر گفتههای من انتقاد وارد میکند و میگوید نمیشود این موضوع را تضمین کرد.
اول آنکه، من ادعا نمیکنم برخورداری از فضیلت عشق یک زندگی پر از خوشبختی و سعادت را تضمین میکند. مثلا افلاطون ادعا میکند عشق ورزیدن مترادف با خوشبختی است اما من چنین ادعایی نمیکنم و ادعایی هم ندارم که فضیلت تنها و یا مهمترین راه بدست آوردن سعادت و خوشبختی است. اما مادامی که دلایل ما در باب سعادت بر اهمیت لذت و محقق کردن امیال و خواستهها تمرکز دارد بهسختی میتوان دریافت که چگونه هر کدام از فضایل میتواند سعادت عامل اخلاقی را تضمین کند. عشاق در معرض اتفاقات تأثربرانگیز زیادی قرار دارند و برخورداری از فضیلت عشق نمیتواند ضمانتی در برابر رنج و یا بیماری یا اعمال شریرانه در برابر افراد دیگر بهدست دهد و تنها میتواند در هنگام رخ دادنشان مانع از آسیب دیدن بیشتر شود.
دوم آنکه، بر من خرده گرفتهاند که نباید تضمین کنم نتایج حاصل از عشق ورزیدن همیشه برای همه عشاق سودمند است و ممکن است عشق ورزیدن برای کسی ضرررسان باشد. من میکوشم در این قسمت این ادعا که نتایج مرتبط با فضیلت در زندگی یک شخص بدشانس میتواند ضرررسان باشد را بیشتر تشریح کنم.
به نظر من دوراندیشی ناظر به عشق ورزیدن به دوراندیشی ناظر به رعایت اعتدال در زندگی شباهت بسیار دارد. اعتدال در یک سبک زندگی سلامت به معنای رعایت رژیم غذایی، ورزش کردن و پرهیز از استعمال دخانیات است و این سبک زندگی سعادت فرد را در مراحل مختلف زندگیاش افزایش میدهد. حالا شخصی را در نظر آورید که یک سبک زندگی سلامت را پیش گرفته و به خاطر سبک زندگیاش لذتهای کمتری را تجربه میکند اما در سن چهلوچهار سالگی به علت یک سانحه رانندگی جان خودش را از دست میدهد. اگر او از یک سبک زندگی ناسالم پیروی کرده بود دستکم لذت بیشتری از زندگیاش میبرد اما او آنقدری عمر نکرده است که بتواند اثرات مخرب این سبک زندگی را، روی جماعتی که از یک سبک ناسالم در زندگی پیروی میکنند، ببیند. بنابراین دوراندیشی رویهمرفته در سعادت وی نقشی منفی ایفا کرده است. او خوششانس نبوده اما همه میدانیم که خطر ذاتی موجود در یک زندگی ناسالم خطری بزرگ بهشمار میرود. به نظر من به همین منوال، عشق ورزیدن بهرغم خطرات موجود در آن تنها شیوۀ دوراندیشانه برای زندگی است.
افزونبراین، من ادعا نکردم که عشق همانگونه که انتظار میرود به شخص سود میرساند بلکه گفتم عشق وجوه سودرسان اجتنابناپذیری دارد و نکتهای که در اینجا وجود دارد این است که فواید عشق ورزیدن بیش از خطرات آن است. اما سؤالی که در اینجا مطرح میشود این است که آیا عشق ورزیدن میتواند شرایطی را بهوجود آورد که زندگی کسی را بدتر کند؟ موضوعی که باید به آن توجه داشت این است که شرایطی که از آن صحبت میکنیم باید برای همه، و نه فقط برای عاشق، سخت و تأثربرانگیز باشد و نکتۀ بعد این است که اگر عشق ورزیدن در این رابطۀ خاص برای شخصی سخت و دشوار است نباید چنین نتیجه گرفت که در کل آن رابطه، رابطۀ بدی بوده است. هنگامی که میخواهیم به تأثیرات کلی عشق ورزیدن بر زندگی کسی توجه کنیم باید کل زندگی آن شخص را از نظر بگذرانیم. عشق به شیوههای بیشماری به عشاق سود میرساند و بر همۀ روابط شخص تأثیرگذار است. بنابراین حتی اگر رابطۀ عاشقانهای بر سعادت فردی تأثیرات منفی گذاشته باشد نباید آن را در ارتباط با کل زندگی آن فرد منفی و مخرب ارزیابی کرد.
همچنین من در این نوشتار بیان کردم انسجام ذهنی که از فواید دیگر عشق است بیتوجه به شرایط فرد اتفاق میافتد. گسترش ساختار درونی، جدال درونی میان خواستههای فرد را به کمترین میزان ممکن کاهش میدهد و همیشه سودرسان است. البته همانطورکه گفتم عشق ورزیدن تنها راه دستیابی به انسجام ذهنی نیست اما دستیابی به فواید ارتباطی ناظر به عشق از شیوههای دیگر میسر نمیشود.
اما اجازه بدهید که در اینجا به شکل خلاصه هم که شده سختیهای موجود در یک رابطه را نیز محل مداقه قرار بدهیم. ممکن است شرایطی بهوجود بیاید که در آن معشوق خواسته عاشق برای وصال را رد کند. رد شدن از جانب کسی که در یک رابطۀ بسیار نزدیک با او به سر میبرید از تجربههای بسیار دردناک زندگی است که ممکن است تأثیرات مخربی بر زندگی شما داشته باشد. اما آیا فایدهای هم برای این تجربه متصور است؟ ممکن است این تجربه بتواند در روابط دیگر کمککننده باشد. برای هرکسی که این تجربه را داشته طبیعی است که از احساس نزدیکی با دیگران بهراسد و سعی کند فاصلهاش را با همه حفظ کند. روابط عشقی دیگر میتواند به این شخص کمک کند که این اتفاق را از سر بگذراند و روابط سالمی با دیگران برقرار کند. فایدۀ بسیار مهم دیگری که شکست عشقی برای چنین فردی دارد این است که او را به خودشناسی میرساند.
بااینهمه، ممکن است شرایطی بهوجود بیاید که در آن عشق رویهمرفته سعادت فرد را از بین ببرد مثل زمانی که یکی از طرفین رابطۀ عاشقانه از دنیا میرود و یا یکی از طرفین دیگری را طرد میکند. با وجود این، باز هم متفکرینی نظیر ارسطو و آکویناس از نیاز ما به برقراری ارتباط با دیگران برای تجربۀ احساس خوشبختی حرف میزنند. مثلا ارسطو اذعان دارد که دوستی «یک نیاز حقیقی در زندگی است»، «و هیچکسی زندگی بدون دوست را برنمیگزیند، حتی اگر تمامی خوبیهای دیگر را در اختیار داشته باشد» و آکویناس نیز تصدیق میکند تجربه شادی در زندگی نیازمند وجود دوست است.
این مقاله ترجمهای است از کتاب:
The Prudence Of Love، Eric J. Silverman، Published by Lexington books، United Kingdom، ۲۰۱۰.
ترجمه: زهرا ابراهیمی – پژوهشگر فرهنگستان زبان و ادب فارسی
پینوشتها:
۱. The Prudence Of Love // ۲. Eric J. Silverman // ۳. Free Will and The Concept Of a Person // ۴. Laura Ekstrom // ۵. Rosalind McDougall.
منبع: ماهنامه فلسفی حکمت و معرفت