تمهیدات عینالقضات همدانی
دانى اى عزیز که جمال لیلى با عشق شیفته مجنون چه گوید؟ مىگوید:
اى مجنون اگر غمزهاى زنم، اگر صدهزار مجنونصفت باشند که همه از پاى درآیند و افتاده غمزه ما شوند. گوش دار که مجنون چه مىگوید. مىگوید: فارغ باش که اگر غمزه تو فنا دهد مجنون را، وصال و لطف تو بقا دهد. مجنون عاشق را اگرچه فنا از معشوق باشد، امّا هم بقا از معشوق یابد. دل فارغ دار:
گر رنگ رخت بباد بر داده شود باد از طرب رنگ رخت باده شود
ور تو بمثل به کوه بر بوسه دهى کوه از لب تو عقیق و بیجاده شود
محرمان عشق، خود دانند که عشق چه حالتست؛ اما نامردان و مخنّثان را از عشق جز ملالتى و ملامتى نباشد. خلعت عشق، خود هر کسى را ندهند؛ و هر کسى خود لایق عشق نباشد، و هر که لایق عشق نباشد خداى را نشاید؛ و هر که عشق را نشاید، خداى را نشاید. عشق با عاشق توان گفت، و قدر عشق خود عاشق داند. فارغ از عشق جز افسانه نداند، و او را نام عشق و دعوى عشق، خود حرام باشد:
آن راه که من آمدم کدامست اى جان تا باز روم که کار خامست اى جان
در هر نفسى هزار دامست اى جان نامردان را عشق حرامست اى جان
«علیکم بدین العجائز» سخت خوب گفت که اى عاجز که تو سر و طاقت عشق ندارى، ابلهى اختیار کن که «أکثر أهل الجنّة البله و للمجالسة قوم آخرون». هر که بهشت جوید، او را ابله مىخوانند. جهانى طالب بهشت شدهاند، و یکى طالب عشق نیامده! از بهر آنکه بهشت، نصیب نفس و دل باشد و عشق، نصیب جان و حقیقت. هزار کس طالب مهره باشند و یکى طالب درّ و جوهر نباشد، آنکس که بمجاز قدم در عشق نهد، چون به میانه عشق رسد گوید که من مىدانستم که قدم در نمىباید نهادن، لاجرم بباید کشیدن. بزور و کراهیت خود را در راه عشق آورده باشد. امّا عشق را نشاید؛ و آنکس که طاقت بار کشیدن عشق ندارد گوید:
با دل گفتم که اى دل زرقفروش کم گرد بگرد عشق با عشق مکوش
نشنید نصیحت و بمن برزد دوش تا لاجرمش زمانه مىمالد گوش
دریغا مگر که گوهر جانت را عرض، عشق نیست؟ که هیچ جوهر نیست که از عرض خالى باشد، و بىعرض نتواند بودن. جوهر عزّت را عرض، عشق ماست. این حدیث را گوش دار که مصطفى- علیه السلام- گفت: «إذا أحبّ اللّه عبدا عشقه و عشق علیه فیقول: عبدى أنت عاشقى و محبّى، و أنا عاشق لک و محبّ لک إن أردت او لم ترد» گفت: او بنده خود را عاشق خود کند؛ آنگاه بر بنده عاشق باشد، و گفت: بنده را گوید: تو عاشق و محبّ مایى، و ما معشوق و حبیب توایم. قال اللّه تعالى: «أنا لکم شئتم أم أبیتم». اگر تو خواهى و اگر نه. دانستى که جوهر عزّت ذات یگانه را عرض، و عرض جز عشق نیست؟
اى دریغا هرگز فهم نتوانى کردن که چه گفته مىشود! عشق خداى- تعالى- جوهر جان آمد، و عشق ما جوهر وجود او را عرض آمد. عشق ما او را عرض و عشق او جان ما را جوهر. اگر چنانکه جوهر بىعرض متصوّر باشد، عاشق بىمعشوق و بىعشق ممکن باشد؛ و هرگز خود ممکن و متصوّر نباشد. عشق و عاشق و معشوق در این حالت قائم به یکدیگر باشند، و میان ایشان غیریّت نشاید جستن مگر این بیتها نشنیدهاى:
چون آب و گل مرا مصوّر کردند جانم عرض و عشق تو جوهر کردند
تقدیر و قضا قلم چو مىتر کردند عشق تو و جان ما برابر کردند
اگر چنانکه مردى و عشق مردان دارى، این سه نوع عشق را که برمز گفته شد در این بیتها که خواهم گفتن، بازیاب که قطعهاى سخت با معنى آمده است.
دریغا مطربى شاهد بایستى و سماع تا این بیتها بر نمط «أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ» [۱] بگفتى، و من و آن عزیز حاضر بىزحمت دیگرى؛ آنگاه آن عزیز را سماع معلوم شدى که عشق چیست، و شاهدبازى چه بود! پیشه تو شدى، و بتپرستى ترا قبول کردى؛ مست از تو صادر شدى، کون و مکان ترا خادم آمدى، آنگاه «بسم اللّه» بر تو گشاده شدى. پس ترا نقطه باى بسم اللّه کردندى. در این مقام شبلى را معذور دارى آنجا که گفت: «أنا نقطة باء بسم اللّه». گفتند وى را که تو کیستى؟ گفت: من نقطه باى «بسم اللّه»ام، و نقطه «بسم اللّه» از اصل «بسم اللّه» نیست، و غیر «بسم اللّه» نیست؛ اصل بسم اللّه را به نقطه با حاجت باشد که اظهار بسم بدان باشد، امّا نقطه «ب» بىاسم ببین چه باشد.
این بیتها را بخوان:
بر سین سریر سرّ، سپاه آمد عشق بر کاف کلام کلّ، کلاه آمد عشق
بر میم ملوک ملک، ماه آمد عشق با این همه یک قدم ز راه آمد عشق
اى عزیز دانى که شاهد ما کیست؟ و ما شاهد که آمدهایم؟ شرح عشق کبیر و عشق میانه را گوش دار، و شاهد و مشهود بیان این هر دو شاهدها نموده است. میانه عشق را فرقى توان یافتن میان شاهد و مشهود، امّا نهایت عشق آن باشد که فرق نتوان کردن میان ایشان؛ امّا چون عاشق منتهى، عشق شود و چون عشق شاهد و مشهود یکى شود، شاهد مشهود باشد و مشهود شاهد. تو این از نمط حلول شمارى و این حلول نباشد، کمال اتّحاد و یگانگى باشد؛ و در مذهب محقّقان جز این دیگر مذهب نباشد. مگر این بیتها نشنیدهاى؟!
آن را که حیاتش آن بت شاهد نیست در مذهب کفر زاهد و عابد نیست
کفر آن باشد که خود تو شاهد باشى چون کفر چنین است کسى واحد نیست
تمامى شرح شاهد و مشهود در تمهید دهم گفته شود انشاءالله؛ امّا در اوراق اوّل گفتم که مذهب و ملّت محبّان خدا چیست و کدامست. ایشان بر مذهب و ملّت خدا باشند؛ نه، بر مذهب و ملّت شافعى و ابو حنیفه و غیرهما نباشند، ایشان بر مذهب عشق و مذهب خدا باشند تبارک و تعالى. چون خدا را بینند لقاى خدا دین و مذهب ایشان باشد؛ چون محمّد را بینند لقاى محمّد ایمان ایشان باشد؛ و چون ابلیس را بینند این مقام دیدن نزد ایشان کفر باشد. معلوم شد که ایمان و مذهب این جماعت چیست، و کفر ایشان از چیست. اکنون هر یک را از این مقامها در این بیتها بازیاب:
دین ما روى و جمال و طلعت شاهانه است کفر ما آن زلف تار و ابروى ترکانه است
از جمال خدّ و خالش عقل ما دیوانه است وز شراب عشق او هر دو جهان میخانه است
روح ما خود آن بتست و قلب ما بتخانه است هر کرا ملّت نه اینست او ز ما بیگانه است
شاهد را شنیدى که کیست، خدّ و خال و زلف و ابروى شاهد را گوش دار. اى عزیز چه دانى که خدّ و خال و زلف معشوق با عاشق چه مىکند! تا نرسى ندانى! خدّ و خال معشوق جز چهره نور محمّد رسولاللّه مدان که «أوّل ما خلق اللّه نورى». نور احمد خد و خال شده است بر جمال نور احد؛ اگر باورت نیست بگو: «لا إله إلّا اللّه محمد رسول اللّه». دریغا اگر دل گم نیستى در میان خدّ و خال این شاهد، دل بگفتى که این خدّ و خال معشوق با عاشق چه سرّها دارد. امّا دل که ضال شد، و در میان خدّ و خال متوارى و گریخته شد؛ این دل را که بازیابد؟
اگر با دست آید بگوید آنچه گفتنى نیست:
آن بت که مرا داد بهجران مالش دل گم کردم میان خدّ و خالش
پرسند رفیقان من از حال دلم آن دل که مرا نیست چه دانم حالش
اى عزیز اگر بدین مقام رسى کافرى را بجان بخرى که خدّ و خال دیدن معشوق جز کفر و زنّار دیگر چه فایده دهد؟ باش تا رسى و بینى! آنگاه این بیچاره را معذور دارى بگفتن این کلمات. هرگز مسلمان کافر را دیدى؟ از حسن و جمال محمّد رسول اللّه جمله مؤمنان کافر شدهاند، و هیچ کس را خبر نیست! تا این کفرها نیابى بایمان بتپرستى نرسى، و چون بسر حدّ ایمان رسى و بتپرستى را بینى، بر درگاه «لا إله إلّا اللّه محمّد رسول اللّه» نقش شده و ایمانت تمام، این وقت باشد؛ و کمال دین و ملّت در این حال نماید. این بیتها برخوان:
معشوقه من حسن و جمالى دارد بر چهره خوب خدّ و خالى دارد
کافر شود آنکه خدّ و خالش بیند کافر باشد هر آنکه خالى دارد
خدّ و خال این شاهد شنیدى. زلف و چشم و ابروى این شاهد دانى که کدامست؟ دریغا مگر که نور سیاه بر تو، بالاى عرش عرضه نکردهاند؟! آن نور ابلیس است که از آن زلف، این شاهد عبارت کردهاند و نسبت با نور الهى، ظلمت خوانند؛ و اگر نه، نور است. دریغا مگر که ابوالحسن بستى با تو نگفته است، و تو ازو این بیتها نشنیدهاى؟
دیدیم نهان گیتى و اهل دو جهان وز علّت و عار برگذشتیم آسان
آن نور سیه ز لا نقط برتر دان زان نیز گذشتیم نه این ماند و نه آن
دانى که آن نور سیاه چیست؟ «وَ کانَ مِنَ الْکافِرِینَ» [۲] خلعت او آمده است. شمشیر «فَبِعِزَّتِکَ لَأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ» [۳] کشیده است. در ظلمات «فِی ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ» [۴] فضولى و خود را بىاختیار کرده است. پاسبان عزّت آمده است. دربان حضرت «أعوذ باللّه من الشیطان الرجیم» شده است. دریغا از دست کسى که شاهد را بیند با چنین خدّ و خال و زلف و ابرو، و حسینوار «أنا الحقّ» نگوید؟! باش تا بایزید بسطامى این معنى با تو در میان نهد، و ترا از حقیقت این کار آگاه کند. این بیتها را نیز گوش دار:
آن را که حیاتش آن دل و دلبر نیست و آن خال و خد و آن لب چون شکّر نیست
جان و دل را چو ابرو و زلف ببرد در هر دو جهان مشرک و هم کافر نیست
از کفر بکفر رفتنت باور نیست زیرا که ازو جز او دگر در خور نیست
قومى را هر لحظه در خراباتخانه «فَأَلْهَمَها فُجُورَها» [۵] شربت قهر و کفر مىدهند؛ و قومى را در کعبه «أنا مدینة العلم و علیّ بابها» شربت «أبیت عند ربّى» مىدهند، «وَ تَقْواها» [۶] این حالت باشد؛ و هر دو شربتها پیوسته بر کارست، و هر دو طایفه «هَلْ مِنْ مَزِیدٍ» [۷] را جویانند. مستان او در کعبه «عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ» [۸] از شربت «وَ سَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً طَهُوراً» [۹] مستى کنند. و طایفه دیگر در خرابات «فَأَلْهَمَها فُجُورَها» [۱۰] بىعقلى کنند. مگر که هرگز «یُوَسْوِسُ فِی صُدُورِ النَّاسِ» [۱۱] با تو حرب نکرده است؟! از شیخ بربطى این بیتها بشنو:
زلف بت من هزار شور انگیزد روزى که نه از بهر بلا برخیزد
و آن روز که رنگ عاشقى آمیزد دل دزد دو جان رباید و خون ریزد
خلق از ابلیس نام شنیدهاند؛ نمىدانند که او را چندان ناز در سر است که پرواى هیچ کس ندارد! دریغا چرا ناز در سر دارد؟ از بهر آنکه هم قرین آمده است با خدّ و خال. چه گویى! هرگز خدّ و خال، بىزلف و ابرو و موى کمالى دارد؟ لا و اللّه کمال ندارد. نبینى که در نماز «أعوذ باللّه من الشّیطان الرجیم» واجب آمد گفتن! از بهر این معنى در سر گرفته است ناز و غنج و دلال، و او خود سر متکبّران و خودبینانست. «خَلَقْتَنِی مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِینٍ» [۱۲] همین نازست.
این بیتها بشنو:
گویى دو زلف یارم در سر چه ناز دارد؟ کز دلبرى و کشّى کارى دراز دارد
با گل حدیث گوید با لاله پاى کوبد بر مه زره نگارد با زهره ساز دارد
اگر باورت نیست از خدا بشنو: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ جَعَلَ الظُّلُماتِ وَ النُّورَ». [۱۳] دریغا سیاهى بىسپیدى و سپیدى بىسیاهى چه کمال دارد؟ هیچ کمال نداشتى. حکمت الهى اقتضا چنین کرد. حکیم دانست که به حکمت خود چنین باید و چنین شاید، و بر این درگاه جمله بر کارست؛ و اگر ذرّهاى نقصان در آفرینش دریابد، نقصان حکیم و حکمت باشد. موجودات و مخلوقات در نورها مزیّن و مشرّف آمدهاند.
ابروى تو با چشم تو هم پهلو به همسایه طرّار یکى جادو به
آن خدّ ترا نگاهبان گیسو به داند همه کس که پاسبان هندو به
اى عزیز آن بزرگ را گوش دار که چه گفت مر این دو مقام را.
گفت: «إنّ الکفر و الإیمان مقامان من وراء العرش حجابان بین اللّه و بین العبد»
گفت: کفر و ایمان بالاى عرش دو حجاب شدهاند میان خدا و بنده زیرا که مرد باید که نه کافر باشد و نه مسلمان. آنکه هنوز با کفر باشد و با ایمان هنوز در این دو حجاب باشد؛ و سالک منتهى جز در حجاب «کبریاء اللّه و ذاته» نباشد، شنیدى که مصطفى- علیه السّلام- چه مىگوید؟ «لى مع اللّه وقت لا یسعنى فیه ملک مقرّب و لا نبى مرسل» خود گواهى مىدهد بر اسرار این مقامها تا أبد الأبدین و دهر الدّاهرین. از این مقامها که خواهد جستن؟
از عشق نشانه، جان و دل باختن است وین کون و مکان هر دو بر انداختن است
گه مؤمن و گاهگاه کافر بودن با این دو مقام تا ابد ساختن است
چه دانى که چه گفته مىشود؟ دریغا که از عشق اللّه که عشق کبیر است هیچ نشان نمىتوان دادن که بیننده در آن باقى بماند؛ امّا آن چیز که در هر لحظه جمال خوبتر و زیباتر نماید و عالم تمثل را بر کار دارد، هیچ عبارت و نشان نتوان داد جز «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ» [۱۴]؛ دیگر عبارت و شرح نباشد «لا أحصى ثناء علیک أنت کما أثنیت علی نفسک». چون او عذر بىادراکى و بىنهایتى بخواست، دیگران چه بیان کنند؟ بیان آنجا قاصر آید، فهم آنجا گداخته شود، مرد آنجا از خود برست! دریغا این بیتها بشنو:
چون عشق تو بىنشان جمالى دارد در اصل وجود خود کمالى دارد
هر لحظه تمثل و خیالى دارد این عشق دریغا که چه حالى دارد
اگر عشق حیله تمثل نداشتى، همه روندگان راه کافر شدندى؛ از بهر آنکه هر چیزى که او را در اوقات بسیار بر یک شکل و بر یک حالت بینند، از دیدن آن وقت او را وقت ملامت آید؛ امّا چون هر لحظه و یا هر روزى در جمالى زیادت و شکلى افزونتر بیند، عشق زیادت شود، و ارادت دیدن مشتاق زیادتتر.
«یحبّهم» هر لحظه تمثلى دارد مر «یحبّونه» را، و «یحبّونه» هم چنین تمثلى دارد.
پس در این مقام عاشق هر لحظه معشوق را به جمالى دیگر بیند، و خود را به عشقى کاملتر و تمامتر:
هر روز ز عشق تو به حالى دگرم وز حسن تو دربند جمالى دگرم
تو آیت حسن را جمالى دگرى من آیت عشق را کمالى دگرم
ادامه دارد…
فهرست آیات:
۱- سوره (الاعراف) آیه ۱۷۲
۲- سوره (البقرة) آیه ۳۴
۳- سوره (ص) آیه ۸۲
۴- سوره (الانعام) آیه ۹۷
۵- سوره (الشمس) آیه ۸
۶- سوره (الشمس) آیه ۸
۷- سوره (ق) آیه ۳۰
۸- سوره (القمر) آیه ۵۵
۹- سوره (الانسان) آیه ۲۱
۱۰- سوره (الشمس) آیه ۸
۱۱- سوره (الناس) آیه ۵
۱۲- سوره (الاعراف) آیه ۱۲
۱۳- سوره (الانعام) آیه ۱
۱۴- سوره (شوری) آیه ۱۱