Search
Close this search box.

چهل شب با مولانا (شب نهم)

chehel shab09

بشنوید‌ ای دوستان این داستان                                              خود حقیقت نقد حال ماست آن

نهمین شب

درویش سر بر بالین گذاشت و به آنچه مولانا گفته بود می‌اندیشید تا به خواب رفت. مولانا بیامد و درویش او را گفت: مرا آگاه کردی از خدا در عالم صغیر. آیا ممکن است که با عقل بی‌آنکه به شرک مبتلا شود با تفحص در عالم کبیر به خدا رسید؟

– مولانا گفت: روزی شمس مریدی را فرمود: «این قدر عمر که تو را هست در تفحص حال خود خرج کن. در تفحص عالم چه خرج کنی؟ شناخت خدا عمیق است؟‌ ای احمق! عمیق تویی. اگر عمقی هست آن تویی.» تو را پیش‌تر گفته‌ام که چاره در عشق و شیدایی است که عقل جزئی، کثرت بین و جزءنگری‌ست.

عقل جزوی عقل استخراج نیست                                            جز پذیرای فن و محتاج نیست

 و چون عقل به مقام جبرئیلی رسد آنگاه تواند که در کثرت، وحدت را ببیند و الا با عقل جزئی به خدای نتوان رسید.

عقل جزوی آفتش وهمست و ظن                                        زانک در ظلمات شد او را وطن

– درویش گفت: مرا چنان گو که ادراک کنم.

– مولانا گفت:

این جهان یک فکرت است ازعقل کل                              عقل کل شاهست و صورت‌ها رسل

کل عالم، صورت عقل کل است                                      اوست بابای هرآنک اهل قل است

انسان خلاصه و مجمل جهان خلقت است و کل عالم همانا وجودی واحد و بسط و تفصیل حضرت انسان است.

درویش، آنگاه که یکی را «حسن» می‌نامی، سر و دست و پا و چشم و گوش و زبان و ناخن و موی او و همهٔ اجزای جسمانی او‌‌ همان «حسن» است. روح «حسن» دیده و درک نمی‌شود مگر به واسطهٔ کالبد او. «حسن» به واسطه وحدت و اتصالی در این اجزا ادراک می‌شود. ناخن و موی «حسن»، تا با اوست‌‌ همان «حسن» است و چون از او جدا گشت دیگر «حسن» نیست بلکه وجودی مستقل از اوست و چیز دیگرست و ماهیتی دیگردارد. اجزاء تن تا آن زمان که ماهیتی مستقل ندارند «حسن» را اثبات کنند و چون اجزاء، ماهیتی مستقل یابند خود را اثبات می‌کنند نه «حسن» را. اگر اجزاء جدا جدا دیده شود «حسن» ادراک نمی‌شود و این حکم را تسری ده بر کل خلقت.

جزء از این کل گر بر یکسو رود                               این نه آن کل است که او ناقص شود
جزء از کل قطع شد بیکار شد                                       عضو از تن قطع شد، مردار شد
تا نپیوندد به کل بار دگر                                               مرده باشد، نبودش از جان خبر

درویش، اگر همه ذرات را جزئی از یک وجود واحد و روح حاکم بر آن دیدی، اهل توحیدی والا نیستی.

غیر خدا در دو جهان هیچ نیست                                    هیچ مگو غیر، که آن هیچ نیست

این کمر هستی موهوم را                                          چون بگشایی، به میان هیچ نیست
اوست گل و سبزه و باغ و بهار،                                   غیر در این باغ جهان هیچ نیست

چون وحدت را در کثرت نبینی و با اعتقادی مقلدانه! یک جزئی را خدا بخوانی به آن می‌ماند که ناخن گرفتهٔ «حسن» در زباله‌دان را نیز «حسن» بنامی که این بت‌پرستی و شرک است!

بحر وحدانی است، جفت و زوج نیست                             گوهر و ماهیش غیر موج نیست
نیست اندر بحر شرک و پیچ پیچ                                  لیک با احول چه گویم؟ هیچ هیچ!
چونکه جفت احولانیم،‌ای شمن                                            واجب آمد احولانه دم زدن

هر ذره‌ و جزئی از هستی مظهر وجود مطلق، یعنى حق تعالى است و مشرک که عبادت بت مى‏‌کند غیر از خلق ظاهر که مراد تعین و تشخص اوست، نمى‌‏بیند و در واقع برای آن بت وجودی مستقل از کل فرض کرده و بر همین صورت ظاهر بت توجه دارد و لذا در شرع کافر است و اگر بت‌‏پرست آن حقیقت واحد را در بت می‌دیدی البته او موحد و مسلمان مى‏‌بود.

درویش تو هم که ادعای درویشی داری، اگر مانند آن مشرک تکیه بر عقل جزئی کنی همین صورت خلقى بت را مى‏‌بینى و در پرده تعین بت، مولای خویش را که به صورت او ظهور و تجلى نموده است نمى‏‌بینى و هرآینه در کفر گرفتاری. چون حق را که در صورت بت ظاهر گشته، پوشانیده‏‌اى.

آنکه نشناسد نقاب از روى یار                                    کافر شرع است دست از وى بدار

تا در کثرتِ خیالات تو و اندرون تو وحدتی پدیدار نشود و یک جهت نشوی، عقل در دام نقاب‌ها اسیر مانده و وحدتی در هستی نمی‌بیند!!

– درویش گفت: آن روح حاکم بر وجود چگونه اثبات می‌شود؟

– مولانا گفت: یکی پیش مولانا شمس تبریزی گفت که: «من به دلیل قاطع هستی خدا را ثابت کرده‌ام. بامداد، شمس فرمود که دوش ملائکه آمده بودند و آن مرد را دعا می‌کردند که الحمدلله خدای ما را ثابت کرد، خداش عمر دهاد در حق عالمیان تقصیر نکرد.‌ ای مردک خدا ثابت است، اثبات او را دلیل می‌نباید، اگر کاری می‌کنی خود را به مرتبه و مقامی پیش او ثابت کن وگرنه او بی‌دلیل ثابت است. هیچ چیزی نیست مگر آنکه به ستایش او تسبیح گوید».

درویش، در فرمایش شمس مرا یاد آمد که در ابتدای سلوک، تصورم بر آن بود که نظم در هستی نشانه ناظم است و از راه عقل، اینگونه خدای را اثبات می‌کردم. روزی اندیشه کردم که بی‌نظمی نشانه وجود حق است که نظم با سکون هم‌خانه است و در هستی سکون نیست بلکه همه ذرات عالم در تغییر و تحولند و لازمهٔ رشد و حرکت و کمال بی‌نظمی است و همهٔ بی‌نظمی‌ها دست به دست هم می‌دهند تا کمالی صورت گیرد.

هیچ چیزی ثابت و برجای نیست                              جمله در تغییر و سیر و سرمدی است
ذره‌ها پیوسته شد با ذره‌ها                                              تا پدید آمد همه ارض و سماء
تا که ما آن جمله را بشناختیم                                        بهر هر یک اسم و معنی ساختیم

چندی گذشت و دیدم که تفکر در نظم و بی‌نظمی، به آن می‌ماند که در مقابل دیواری بلند ایستاده‌ام و به پشت دیوار می‌اندیشم که در آنجا کیست؟ و چگونه است؟ آخر در بود و نبود این خدای اثباتی مرا چه حظی و چه سودی است؟ باشد یا نباشد مرا چه تفاوت؟ مرا با او چه نسبت است؟! نظم و بی‌نظمی نشانهٔ اوست، مرا با نشانه چه کار؟! من او را می‌خواهم نه نشانه‌هایش را. دیدم که تا دیوار را نشکنم، در توهم و تخیل دست و پا می‌زنم! و تا در پیش او حاضر نشوم، از مذهب و دین هم مرا حاصلی نیست. جاهل را دین چه فایده‌ست؟ خواه جاهل نصرانی باشد و خواه جاهل مسلمان، خواه یهود و خواه جاهل صوفی.

– درویش گفت: این دیوار چیست؟ و چگونه باید خویش را در پیش «او» اثبات کرد؟

– مولانا گفت: تمام ذرات هستی خلق شدند تا خدا در قامت آنان خود را نشان دهد.

بهر اظهارست این خلق جهان                                            تا نماند گنج حکمت‌ها نهان
کنت کنزا کنت مخفیا شنو                                              جوهر خود گم مکن اظهار شو

درویش، خویش را دریاب، جایگاه خود را در هستی پیدا کن و چنانکه باید حقیقت خود را اظهار کن. تا آن گنج نهانی به واسطه وجود و خرد تو از صندوق حکمت الهی بیرون آید و آشکار شود. پس خردت را معلمی و تعلیمی باید.

قابل تعلیم و فهمست این خرد                                         لیک صاحب‌وحی تعلیمش دهد

«در این دنیا اگر همه چیز را فراموش کنی باکی نیست. تنها یک چیز را نباید از یاد برد. تو برای کاری به دنیا آمدی که اگر آن را انجام نرسانی، هیچ کاری نکرده‌ای. از آدمی کاری برمی‌آید که آن کار نه از آسمان برمی‌آید و نه از زمین و نه از کوه‌ها، اما تو می‌گویی کارهای زیادی از من برمی‌آید، این حرف تو به این می‌ماند که شمشیر گرانبهای شاهانه‌ای را ساطور گوشت کنی و بگویی آن شمشیر را بیکار نگذاشته‌ام، یا اینکه در دیگی زرین شلغم بار کنی یا کارد جواهرنشانی را به دیوار فرو ببری و کدوی شکسته‌ای را به آن آویزان کنی. این کار از میخی چوبین نیز برمی‌آید. خود را اینقدر ارزان مفروش که بسیار گرانبهایی! بهانه می‌آوری که من با انجام دادن کارهای سودمند روزگار می‌گذرانم. دانش می‌آموزم، فلسفه و فقه و منطق و ستاره‌شناسی و پزشکی می‌خوانم، اما این‌ها همه برای تو است و تو برای آن‌ها نیستی. اگر خوب فکر کنی درمی‌یابی که اصل تویی و همه این‌ها فرع است. تو نمی‌دانی که چه شگفتی‌ها و چه جهان‌های بیکرانی در تو موج می‌زند. آخر این تن تو اسب توست. اسبی بر سر آخور دنیا، خوراک این اسب که خوراک تو نیست.»

درویش، بدان که جماد و نبات و حیوان و آدمی در مسیر تکامل چون دوایری تو در توی مانند که بر هر دایره قواعدی حاکم است و عبور از هر دایره نیز قاعده‌ای دارد که تماماً بر اساس قانون و جبر خداوندی است. این کمان‌های بسته، حصار حرکت به سوی کمالند. تکامل، شکستن هر یک از این حصار‌ها و ارتقاء به مرحله بالاترست. و بر این قرار کمال جان انسانی نیز آنست که از هستی موهوم گذر کند و بمیرد و خود را به انسان کامل برساند. و این مردن آدمی به مرگ تن نیست که شکستن‌‌ همان دیوار است و حضرت ختمی مرتبت فرمود: «موتوا قبل أن تموتوا»

از جمادی مُردم و نامی شدم                                           وز نما مردم به حیوان برزدم
مُردم از حیوانی و آدم شدم                                       پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
حملهٔ دیگر بمیرم از بشر                                                تا بر آرم از ملایک بال و پر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو                                              کل شیئ هالک الا وجهه
بار دیگر از ملک قربان شوم                                              آنچ اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون                                          گویدم که انا الیه راجعون

پس در عالم کثرات و قیودات و در مسیر تکامل هر موجودی نسبت به عوالم زیرین خود در حقیقت و بالقوه خدایی مقید است و همین خدای مقید، نسبت به عوالم بالا‌تر از خود، مخلوق و بنده است. این خدای مقید یا بندهٔ خدا، برای طی کردن راه کمال باید از دام قید‌ها و مقیدات بیرون آید و این ممکن نیست مگر به مردن، مردن از خویش.

– درویش گفت: کمال انسان چگونه ممکن شود؟ و معبود او کیست؟

– مولانا گفت:

هرچه اندیشی پذیرای فناست                                         آنک ‌در اندیشه ناید آن خداست

کمال انسان در درست اندیشیدن و اصلاح خیال است و هدف و معبود آدمی رسیدن به انسان کامل است. انسان کاملی که رب است و از خویش فانی و به حضرت حق و ذات او باقیست.

کی شناسم مر تو را الا به تو                                        کی شناسد وصف هو را غیر هو
ای صفاتت آفتاب معرفت                                                  و آفتاب چرخ بند یک صفت

خدای عزوجل فرمود: «قولوا لا اله الا الله تفلحوا». از دل و با جان بگو خدایی نیست جز الله تا رستگار شوید، این روش رهایی انسان است تا به مقام کمال برسد. خدا می‌گوید: هیچ خدایی نیست! مگر الله. آیا آدمی را هیچ الهی نیست!؟ همه‌چیز می‌تواند اله باشد و هست و معبود باشد و هست!! پس چرا خدا می‌گوید که نیست!؟ اینکه می‌گوید نیست به حقیقت و در معناست یعنی به رمز می‌گوید آنچه هست خداست و جز او چیزی نیست. خدا می‌گوید اگر می‌خواهی از کمان و دایره‌ای که در آن اسیری،‌‌ رها شوی و از مرز قید‌ها گذر کنی و حقیقت را دریابی، خیال خود را اصلاح کن و کثرت‌بینی‌‌ رها کن و در مقام نفی درآ و خود را از تفرقهٔ عقل جزئی برهان.

عقل جزوی عشق را منکر بود                                       گرچه بنماید که صاحب‌سِر بود

ر‌ها شدن از تفرقه ممکن نیست مگر به عشق و عاشقی‌‌ همان پرستش واقعی است. خدا می‌گوید لا اله، نفی کن، بت‌تراشی نکن، خداساز نباش، خداپرست باش. که عشق به موهوم ورزیدن بت‌پرستی است.

– درویش گفت: عشق به موهوم یعنی چه؟

– مولانا گفت:

بت‌پرستی، چون بمانی در صور                                     صورتش بگذار و در معنی نگر

چون دل به دلبری دادی به ناخن او و به سگ کوی او نیز عشق می‌ورزی و این محبت همانا به واسطهٔ آن دلداده‌گی‌ست. اما چون عاشق نباشی و تو را معشوقی نباشد، عشق به ناخن ورزیدن و سگ پرستیدن به چه معناست؟! «وهم» چون معشوق‌تراشی کند عشق به آن معشوق موهوم است. از عشق به صانع تا عشق به مصنوع بس فاصله‌هاست.

عاشق صنع خدا با فر بود                                                 عاشق مصنوع او کافر بود

تا چشم دل بازنشود و صانع در حجاب و نظر بر مصنوع باشد خیال آدمی در خیل مصنوعات و کثرات آواره شود و آنچه از صانع ادراک کند‌ زاده خیال و وهم باشد.

گر تو را از غیب چشمی باز شد                                        با تو ذرّات جهان همراز شد
نطق آب و نطق خاک و نطق گِل                                     هست محسوس حواسّ اهل دل
جملهٔ ذرّات عالم در نهان                                               با تو می‌گویند روزان و شبان
ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم                                          با شما نامحرمان ما خامُشیم
چون شما سوی جمادی می‌روید                                       محرم جان جمادان کی شوید؟
فاش تسبیح جمادات آیدت                                                   وسوسه تـأویل‌ها بزْدایدت
چون ندارد جان تو قندیل‌ها                                                بهر بینش کرده‌ای تأویل‌ها

– درویش گفت: چگونه می‌توان به خدا رسید؟

– مولانا گفت: حکایتی ازشمس می‌گویم شاید تو را کفایت کند: «نسخهٔ گنج یافتند که به فلان گورستان باید رفت و پشت به فلان سنگ بزرگ باید کرد. و روی به سوی مشرق، و تیر بر کمان نهاد، و انداختن! آنجا که تیر افتاد گنج است. رفت و انداخت، چندان که عاجز شد. نمی‌یافت، و این خبر به پادشاه رسید. تیراندازان دورانداز، انداختند، البته اثری ظاهر نشد! چون به حضرت رجوع کرد، الهامش داد که: نفرمودیم که کمان را بکش. آمد، تیر به کمان نهاد و همانجا پیش او افتاد!»

فهم و خاطر تیز کردن نیست راه                                    جز شکسته می‌نگیرد فضل شاه

خیال را پرواز می‌دهی به راهی بس دور! العجب که خدا را در کائنات و جان جمادی! و در مادون جان خویش می‌جویی! در آنجا کنکاش می‌کنی که قرن‌ها پیش از آن گذر کرده‌ای! کجا می‌روی، گنج با تو و در نزد توست. از خویش طلب کن که «من عرف نفسه فقد عرف ربه» و «این طریق را چگونه می‌باید؟ این همه پرده‌ها و حجاب‌ گرد آدمی درآمده! عرش غلاف او، کرسی غلاف او، هفت آسمان غلاف او، قالب غلاف او، روح حیوانی غلاف، غلاف در غلاف و حجاب در حجاب! تا آنجا که معرفت هست، غلاف است و دیگر هیچ نیست.»

– اشک به چشم درویش بیامد و مولانا را گفت: مرا بیش گو.

– مولانا گفت: «پیش او دو «من» نمی‌گنجد، تو من می‌گویی و او هم من می‌گوید. یا تو بمیر پیش او، یا او بمیرد پیش تو، تا تفرقه برخیزد و دویی نماند. اما آنکه او بمیرد امکان ندارد، نه در خارج و نه در ذهن. که هو الحی الذی لایموت. او را آن لطف هست که اگر ممکن بودی، برای تو بمردی تا دویی برخاستی. اکنون چون مردن او ممکن نیست، تو بمیر، تا او بر تو تجلی کند و دویی برخیزد.»

درویش، خدا می‌گوید لا اله، پس تابع امر او باش و از بی‌اعتقادی و نفی خدایانی که تو را احاطه کرده‌اند مترس. هر بتی را بشکن چه از جنس دین و مذهب باشد و چه از جنس بی‌دینی و لامذهبی. هر حصاری را و هر میلی و علقه‌ای را مستانه بشکن، کارت شکستن باشد، در شکستن تردید مکن که با هر شکستنی حجابی برخیزد.

این بار سرمست آمدم تا جام و ساغر بشکنم                          ساقی و مطرب هر دو را من کاسهٔ سر بشکنم
از کف عصا گر بفکنم فرعون را عاجز کنم                                  گر تیشه بر دستم فتد بت‌های آزر بشکنم
امروز سرمست آمدم تا دیر را ویران کنم                                     گرز فریدونی کشم ضحاک را سر بشکنم
گر کژ بسویم بنگرد گوش فلک را برکنم                                      گر طعنه بر حالم زند دندان اختر بشکنم
چون رو به معراج آورم از هفت کشور بگذرم                     چون پای بر گردون کشم نو چرخ و چنبر بشکنم
گر محتسب جوید مرا تا در رهی کوبد مرا                        من دست و پایش در زمان با فرق و دندان بشکنم
من مرغ عالی‌همتم از آشیانه بر پرم                                        تا کرکسان چرخ را هم بال و هم پر بشکنم
من طائر فرخنده‌ام در کنج حبس افتاده‌ام                                  باشد مگر که وارهم روزی قفس در بشکنم
گر شمس تبریزی مرا گوید که هی آهسته شو                            گویم که من دیوانه‌ام این بشکنم آن بشکنم

 «آخر سنگ‌پرست را بد می‌گویی که روی سوی سنگی با دیوار نقشین کرده است. آخر کعبه در میان عالم است. چون اهل حلقهٔ عالم جمله رو به او کنند و این کعبه را از میان برداری، سجده سوی دل باشد. سجده‌ای آن بر دل این و سجده‌ای این بر دل آن.» پس دلی و صاحبدلی را بیاب تا بر آن سجده بری.

درویش، کاملِ وقت قلب عالم امکان و مظهر کاملهٔ اسم الله است. پس، بعد از نفی همهٔ اله‌ها، به الله می‌رسی. نه آنکه تو، به «او» می‌رسی بلکه تو حجاب اویی و چون حجاب نماند می‌بینی که او همیشه با تو بوده است! و تو از او غافل بوده‌ای. او منتظر شنیدن صدای بشکن بشکن توست.

– درویش گفت: کسی مرا از بزرگی نقل کرد که «ولی» را رویی که به ذات حق دارد الله می‌گویند و از رویی که به خلق دارد او را «علی» گویند.

– مولانا گفت: باور این حقیقت با کلام و حرف ممکن نیست که شهودی و رسیدنی است. اگر عاشق بر «ولی» نباشی و مخاطب تو به آنچه گویی نرسیده باشد علی را تنها علی ابن ابیطالب تصور کند و گمراه شود و این عرفان‌بافی است، گرچه کلام آن بزرگ عین راستی و حقیقت است. مضرات این تقلید آن است که تو به قال اکتفا کرده و با اهل قال دمساز شوی و از مولایت دور شوی! روزی شمس مرا گفت که: «هر فسادی که در عالم افتاد از این افتاد که: یکی، یکی را معتقد شد به تقلید! یا منکر شد به تقلید! کجا روا باشد مقلد را مسلمان گفتن!»

درویش، پس راه تحقیق گیر و بر تقلید نایست و وای بر آن سالکی که در تحقیق، تقلید کند و زمام شعور خویش را به دست غیر سپارد که در سلوک جز «ولی» همه اغیارند و صد افسوس که راست نتوانم گفتن که این اغیار در چه لباس‌اند و در پشت طمطراق کلامشان چه کید‌ها خفته و چه جهالتی نهفته است که اگر گویم در اعتقاد تو خلل افتد و ایمان بسیاری بر باد رود. هرچند آن بهْ که در اعتقاد به درویشی آیینی خلل افتد!

– درویش گفت: با من بگوی که اندکی بر آن واقفم و با همین اندک، آن اغیار که فرمودی! دشمنم دارند و مرتدم خوانند.

– مولانا گفت: فردا شب تو را خواهم گفت که میان تبعیت از مولی با تقلید از مقُلّدان خودستا چه فرق باشد و تو را چه زیان. به آنچه گفتم اندیشه کن تا ناگفته‌ها را در شبی دیگر برایت بگویم.

ادامه دارد… 
نویسنده: حمیدرضا مرادی
ویراستار: علیرضا روشن

Tags