Search
Close this search box.

عشق به‌مثابه دوستی کامل بر مبنای نظر ارسطو

سایمون می‌

arastoo 96از نظر ارسطو، پاک‌ترین نوع عشق- یعنی عشقی که بر پایۀ خیرخواهی برای دیگران و خوبی کردن به آن‌ها به‌خاطر خودشان، و نه فقط برای لذت قرار دارد- ماهیتاً اخلاقی است. پیوندهای اروتیک، با اینکه می‌توانند با دوستی- عشقی همراه باشند یا حتی تبدیل به دوستی-عشق شوند، اما ذاتاً پیوندهایی اخلاقی نیستند، چرا که از رهگذر میل به لذت و تملک کنترل می‌شوند. 

***
ارسطو (۳۸۴-۳۲۲ قبل از میلاد) عشق را برای این جهان احیا می‌کند: برای طبیعت، زمان، و شخصیت انسان.

 ارسطو عشق را پیوندی بین افراد برای شکوفایی[۱] آن‌ها می‌داند، نه آن‌گونه که در سمپوزیوم افلاطون می‌خوانیم، شیوه‌ای برای نگاه به فرا‌تر از فرد و به واقعیت بی‌انتهای زیبایی محض. ارسطو اعتقاد دارد که انسان‌ها ماهیتاً حیواناتی اجتماعی هستند و زندگی ما در صمیمیت با منتخبی از دیگران، بخشی از شکوفایی کامل ماست – خلاف‌ نظر دیوتیما[۲] که پیوندهای انسانی را در بهترین حالت پله‌ای می‌داند به‌سوی عشقی که به آسمان می‌رسد. ارسطو نیاز ما را به گرامی‌ داشتن عزیزان و گرامی‌ داشته‌ شدن توسط آنان بازمی‌شناسد و ارج‌ می‌نهد.

 ارسطو ضرورتاً دوستی، و نه روابط جنسی یا تأمل در باب خوبی، را بالا‌ترین نوع عشق می‌داند. در واقع، او آنچنان جایگاه بهترین نوع دوستی- عشق [۳]- آنچه خود فیلیای کامل[۴] می‌نامد- را بالا می‌برد که دیگر اَشکال رابطه، چه با همسر، چه با خواهر و برادر، چه با فرزند، چه با والدین، و چه با شریک جنسی، از نظر او فقط تا زمانی ارزشمندند که ویژگی‌های فیلیای کامل را نشان دهند. از نظر او، فیلیای کامل خیرخواهی خواستن برای دیگران و خوبی کردن به آنان به‌خاطر خودشان، و همذات‏‌پنداری[۵] عمیق با آنان برای دست یافتن به هماهنگی[۷] عمیق متقابل است؛ به گونه‌ای که انگار آن‌ها «خود دوم» فردند.

 فیلیا نوعی دلبستگی[۸] است که بهترین ترجمه برای آن «دوستی-عشق» است. فیلیا نه‌تنها بین آن افرادی که ما معمولاً دوست می‌دانیم، بلکه در بهترین نوعِ همه روابط اینچنینی نیز شکوفا می‌شود. و بنابراین، برای مثال، صمیمیت[۹] جنسی ماهیتاً متضاد دوستی-عشق نیست؛ اما از آنجا که انگیزۀ آن بیشتر امید به لذت است، ارسطو آن را چیزی در حد زندگی مرفه، مانند شوخ‌طبعی و درآمد مناسب می‌داند.
این ارتقاء جایگاه فیلیا یکی از طولانی‌ترین و جنجالی‌ترین بحث‌ها در تاریخ عشق غربی را موجب شد. سؤال این است: آیا این گفتۀ ارسطو درست است که دوستی-عشق از عشق جنسی مهم‌تر و برای شکوفایی ما، پایدار‌تر، هماهنگ‌تر، دوسویه‌تر، و در ‌‌نهایت اخلاقی[۱۰‌] ‌تر است؟ در این اردوگاه، ما افرادی را می‌بینیم مانند سیسرو، پلوتارک، دو مونتنی، و از منظری نیچه. یا، در مقابل، دوستی نسخۀ ضعیفی از عشق است که فاقد شیدایی[۱۱] و شهوتِ[۱۲] عطش اروتیک و بی‌تفاوتی آن نسبت به عرف، و همچنین هرگونه تعهد قوی به یک ایدئال متعالی[۱۳] (مانند خدا، وحدت رو[۱۴]، هنر، یا هر چیز مشابه) است؟ کسانی که پاسخ مثبت می‌دهند، گروه ناموزونی را تشکیل می‌دهند: رمانتیست‌هایی مانند روسو که دوستی را پایین‌تر از عشق جنسی می‌بیند؛ مسیحیان، از آگوستین مقدس گرفته تا کیرکگارد[۱۵]، که از نظر آن‌ها دوستی، فرد را از عشق معنوی باز می‌دارد و در‌‌نهایت خودخواهانه است؛ و بدبین‌هایی مانند راوی پروست[۱۶] که دوستی را به‌عنوان «کناره‌گیری از خود… بدون فضیلت[۱۷]» لعنت می‌کند. این تفرقه‌ها بر سر ارزش و نقش دوستی دو هزار سال است که وجود دارد و هنوز حل نشده است.
در اینجا، برای ارسطو چیزهای زیادی در معرض خطر قرار دارند. از نظر او، پاک‌ترین عشق- عشقی که بر پایۀ خیرخواهی خواستن برای دیگران و خوبی کردن به آن‌ها به خاطر خودشان، و نه فقط برای لذت یا تملک[۱۸] برای خود قرار دارد- ماهیتاً اخلاقی است. فقط بین دو نفر که خوب باشند، و در واقع به صورت‌های مشابهی خوب باشند، این عشق ممکن است به‌وجود بیاید. آنچه ارسطو «خوب» می‌داند، بسیار بیشتر از توافق درخصوص قوانینی مانند راست گفتن، دزدی نکردن، و وفای به عهد است. منظور او این است که دیدگاه آن‌ها در باب بهترین روش زندگی، اهداف درست زندگی، و افرادی که باید الگوی انتخاب‌ها و اعمال ما باشند، باید مشترک باشد. از نظر او، فقط دوستی-عشق می‌تواند این نوع رابطۀ اخلاقی را نشان دهد. پیوندهای اروتیک را میل به لذت و تملک کنترل می‌کند، پس بنابراین، بر پایه چنین عشقی بنا نشده‌اند و ذاتاً پیوندهای اخلاقی نیستند، هر چند این پیوند‌ها می‌توانند با دوستی-عشق همراه و یا حتی تبدیل به دوستی-عشق شوند.
***
این اندیشه که دوستی-عشق لزوماً رابطه‌ای اخلاقی است، و عشقِ اروتیک این گونه نیست، با برخی از شهودهای کنونی همخوانی دارد. مثلاً شما ممکن است عاشق یک قاتل شوید، اما احتمالاً نمی‌خواهید با او دوست باشید. عشق اروتیک، مانند حرص قدرت، می‌تواند کسی را که بر سر راه آن قرار می‌گیرد از سر راه بردارد. به ‌نظر می‌رسد نوعی خشونت تصاحبی[۱۹] که به اخلاقیات، یا دست‏‌کم به شعائر[۲۰] عرف، اهمیتی نمی‌دهد، به ماهیت عشق اروتیک تعلق‌ دارد و معمولاً آن را شاهدی بر اصالت و استحکام عشق اروتیک نیز می‌دانند. معمولاً تعجب‌ نمی‌کنیم وقتی می‌شنویم عاشقی به معشوقی که به وی پاسخ مثبت نداده، حمله ‌کرده ‌است، هر چند این عمل را محکوم ‌می‌کنیم.
درحالی‌که اگر دوستی به این دلیل که به دوستی ما با دیگران حسادت‌ می‌کند، یا قصد تصاحب ما را دارد، یا می‌ترسد از اینکه به ‌خوبی پاسخ احساسات وی را ندهیم، به ما حمله کند، ما نه تحت تأثیر قدرت احساسات دوستانۀ او، بلکه تحت تأثیر فرومایگی وی قرار می‌گیریم.
این به این دلیل نیست که دوستی در مقایسه با عشق اروتیک یا رومانتیک پیوندی ضعیف است. در واقع، این عشق، نوع بسیار متفاوتی از عشق است. این عشق، ذاتاً رابطه‌ای دوسویه است. «دوستی یک‌سویه» نمی‌تواند وجود داشته ‌باشد؛ و اگر هم وجود داشته ‌باشد، ما آن را شریف و سودمند نمی‌دانیم. (خلاف اروس[۲۱] افلاطونی، که در آن من زیبا را دوست دارم، اما او مرا دوست ندارد.) و لازمه دوسویگی در دوستی، تصاحب یا «ادغام» [۲۲] با دیگری نیست. دست‌‏کم نه به ‌صورتی که استقلال معشوق از بین برود. هر چند در فیلیای کامل، فرد دوست را «خود» دیگر خود می‌داند، و به‌‌ همان اندازه هم وی را تداومی از خود و یا حتی همسان خود می‌بیند، اما این کار را به گونه‌ای انجام می‌دهد که به شرافت[۲۳] و استقلال و زندگی مجزای دوست احترام گذاشته می‌شود، و خود را وقف یافتن، پرورش، و لذت بردن از خوبی درون او می‌کند.

چرا دوستی-عشق مشروط [۲۴] است

 تأکید ارسطو بر اینکه فیلیا به یک رابطه اخلاقی وابسته است- و حتی خود ضرورتاً رابطه‌ای اخلاقی است- به این معنا است که وی به‌شدت مخالف دو افسانه دربارۀ عشق ایده‌آل است: اول اینکه عشقِ ایده‌آل، نامشروط[۲۵] است (عاشق، معشوق را دوست دارد، صرفنظر از ویژگی‌ها و تغییرات در ویژگی‌های او)؛ و دوم اینکه عاشق کاملاً معشوق را تأیید می‌کند، هم «بدی‌ها» و هم «خوبی‌های» او را.
فیلیا ضرورتاً مشروط است بر ایده‌آل‌های شخصیتی‌ای که ما در فرد مقابل می‌بینیم. از آنجا که شخصیت در اعمال عینی فرد و امیال او در طول زندگی بروز می‌یابد، ما فرد را نه فقط به خاطر خصلت‌هایی که در وی می‌بینیم، بلکه به‌خاطر چگونگی بروز این خصلت‌ها در زندگی واقعی وی در طول زمان دوست داریم. این خصلت‌ها هم در رفتارهای قهرمانانه یا بحران‌های شخصی، هم در رفتارهایی مانند اندیشیدن، خلق آثار هنری و رهبریت سیاسی آشکار می‌شوند، و هم در زندگی عادی روزمره، مانند خوردن، آشامیدن، روابط جنسی، مهمانی دادن، و حتی لطیفه تعریف کردن. همه این رفتار‌ها را می‌توان با درجات مختلفی از برتری یا حقارت انجام‌ داد. بنابراین، از نظر ارسطو، عشق ایده‌آل، «اشتراک کامل و نامحدود در همه فعالیت‌هایی است که افراد برای زندگی خوب انسانیشان مناسب می‌دانند» همه فعالیت‌ها، «بر مبنای ایده‌آل‌های شناخته‌شدۀ شخصیت». 

اما اگر عشق تا این اندازه مشروط است، پس، خلاف افسانه دیگر در باب عشق، لزوماً پایدار نیست، چه برسد به اینکه جاودانه باشد. عشق با توجه به تغییرات افراد، تغییر می‌کند. ارسطو از این نظر با شکسپیر موافق نیست که «عشق، عشق نیست/ وقتی تغییر کند وقتی او تغییر می‌کند». اگر معشوق بد‌تر شود، مثلاً اگر معشوق از نظر اخلاقی زوال یابد و دیگر اصلاح نشود، و یا اگر با بالا رفتن سن زوال یابد که می‌تواند «موجب فقدان حساسیت و لذتی شود که می‌تواند منجر به از هم پاشیدگی یا دست‏‌کم تقلیل عشق شود»، عشق هم به‌‌ همان اندازه ضعیف‌تر می‌شود. اگر معشوق عزیمت کند هم عشق کاهش می‌یابد، به همین دلیل است که جدایی و مرگ، بعد از گذشت زمان کافی، به ما کمک می‌کنند تا عشق به معشوق را فراموش کنیم. (زیاد هم دور از انتظار نیست: برخی از مردم وقتی معشوقشان آنان را ترک می‌کند، عشق‌های جدیدی می‌یابند یا وقتی همسرشان می‌میرد، دوباره ازدواج می‌کنند.) هر چیزی که واقعاً اعتماد را از بین ببرد، عشق را نیز نابود می‌کند: شک، حسادت، ترس، و خودحمایتی[۲۶]، همگی دشمنان فیلیا هستند.
اما مسئله فقط به اینجا ختم نمی‌شود که نمی‌توان انتظار داشت که اگر فرد مقابل به‌ صورت بازگشت‌ناپذیری بد بشود، فیلیا پایدار بماند. ارسطو از این هم فرا‌تر می‌رود: در چنین شرایطی فرد باید رابطه‌اش را با دوست قطع کند. زیرا «آنچه بد است را نمی‌توان و نباید دوست داشت». از نظر او، حتی وقتی یک طرف «بدون تغییر مانده است درحالی‌که دیگری بهتر شده و در خوبی از او بسیار پیشی گرفته است» دوستی باید قطع شود:

 اگر یک دوست در خرد کودک بماند در حالی که دیگری به مردی کاملاً بالغ تبدیل شود، چگونه آنان دوست بمانند در‌حالی‌که آن‌ها نه چیزهای یکسانی را تأیید می‌کنند، نه با چیزهای یکسانی شاد می‌شوند و نه چیزهای یکسانی آنان را می‌رنجاند؟ زیرا حتی سلایق آن‌ها دربارۀ یکدیگر نیز یکسان نیست، و بدون این… آن‌ها نمی‌توانند دوست باشند…
البته طبیعتاً ما انتظار داریم که فیلیا باقی بماند، زیرا بر پایۀ چیزی به محکمی کمالات شخصیتِ دوست قرار دارد («دوستی آنان تا زمانی ادامه می‌یابد که آن‌ها خوب باشند و کمالات چیزهای ماندگاری‌اند»). این ویژگی‌ها آن‌قدر برای کسی که صاحب آن‌ها است اساسی‌اند که دوست داشتنِ وی، در واقع دوست داشتن «به خاطر خودش» است. دوست داشتن وی است به‌خاطر شخصیتش، نه فقط به این دلیل که برای ما سودمند یا لذتبخش است. وقتی چنین اتفاقی می‌افتد، ما آن‌قدر با او- با فضیلت‌ها و انتخاب‌ها و امیال و ارزش‌های او- همذات‏‌پنداری می‌کنیم که او «خود دیگر» ما می‌شود. 

همین احساسات- و حتی صحبت‌های مشابهی دربارۀ دوست داشتن دیگری مانند جان خود- را در دوستی‌های متعالی عهد عتیق[۲۷]، نیز می‌بینیم. مانند دوستی جاناتان با داوود یا دوستی روت با نعومی، هرچند در آن‌ها ریشه داشتن دوستی در کمالات شخصیتِ معشوق آشکار نیست.
***
دوستی-عشق شرط دیگری هم دارد: خوبی عاشق. فضیلت می‌خواهد تا فضیلت را بشناسیم، آن را بخواهیم، و با کس دیگری که صاحب آن است طلب یگانگی کنیم. فقط عاشقانی که خودشان بافضیلت‌اند می‌توانند، و انگیزه دارند تا خوبی درون فرد دیگری را دوست بدارند. فقط آن‌ها می‌توانند کاری را انجام دهند که همه عشق‌های حقیقی انجام می‌دهند: شاهد زندگی دیگری و خصوصاً شاهد ویژگی‌های اخلاقی وی بودن.
چنین دوستی-عشق «کاملی» که فقط از دیگری برای لذت و سود استفاده نمی‌کند و بهترین را برای او به‌خاطر خود او می‌خواهد، فقط بین دو فرد بافضیلت یافت می‌شود.
البته نه هر دو فرد بافضیلتی، بلکه دو فرد با فضیلت‌های مشابه. مشابه به مشابه جذب می‌شود و برای آن مناسب است. ما از طریق عشقمان به ایده‌آل‌های مشابه، با داشتن فضیلت‌های مشابه، به دیگری پیوند می‌خوریم. «دوستی کامل دوستی بین مردانی[۲۸]است که خوب‌اند و در خوبیشان مشابه‌اند».

 شباهت، دوستی است. ادعای ارسطو در اینجا به‌طرز شگفت‌انگیزی افراطی است. در دوستی ایده‌آل ارسطو، شباهت دوستان، نه‌تنها فضیلت ایشان، بلکه وضعیت اجتماعی و همه لذت‌ها و مزایایی که آن‌ها برای هم دارند را در بر می‌گیرد.

 این قاعده فقط چند نوع رابطه را دارای صلاحیت دوستی می‌داند. برای مثال، بین همسر‌ها؛ یا در کل بین زنان و مردان نمی‌تواند فیلیا وجود داشته باشد، زیرا ارسطو عقیده دارد فضیلت زن ذاتاً پایین‌تر از فضیلت مرد است؛ بهترین حالتی که زن می‌تواند داشته باشد هرگز مساوی با بهترین حالتی که مرد می‌تواند داشته باشد نیست. بنابراین فیلیای کامل نمی‌تواند بین زن و مرد شکل بگیرد، مهم نیست که زن چقدر بافضیلت باشد.
این دوستی بین والدین و فرزندان نیز نمی‌تواند وجود داشته باشد زیرا آنان نیز برابر نیستند، دست‏‌کم تا زمانی که فرزندان به بلوغ اخلاقی برسند. و مطمئناً بین اربابان و کسانی هم که ارسطو اعتقاد دارد ذاتاً برده هستند نمی‌تواند وجود داشته باشد. از نظر وی نمی‌توان با افرادی دوست بود که ذاتاً برده هستند.

 اما اگر این عقاید که زنان از نظر اخلاقی پایین‌ترند و یا برخی افراد ذاتاً برده‌اند- که با منطق برابری‌خواه امروز ما ناپذیرفتنی و بی‌اساس‌اند- را کنار بگذاریم، در ادعای ارسطو این حقیقت باقی می‌ماند که عمیق‌ترین و پایدار‌ترین عشق بر شباهت ذاتی بین دو فرد- و به‌خصوص در ماهیت اخلاقی‌شان- بروز پیدا می‌کند: آنچه آنان بالا‌ترین خوبی‌ها و ارزش‌ها و اهداف خود می‌دانند.
البته ممکن است فردی متفاوت را دوست داشته باشیم- کسی که چیزی کاملاً جدید و ناشناخته برای ما بیاورد- و برای ما خوب و جذاب باشد، و همچنین ممکن است از فرار از خودمان و فرار از سختی‌های شخم زدن شیارهای زندگی خودمان استقبال کنیم؛ به‌خصوص، وقتی لذت یا سود انگیزۀ علاقه ما به دیگری است، ممکن است به دنبال شادی‌ها و خوبی‌هایی باشیم که نداریم- خود ارسطو نیز اعتقاد دارد «به‌نظر می‌رسد دوستی به خاطر سود چیزی است که به آسانی بین اضداد به‌ وجود می‌آید». اما، در‌‌نهایت، ما بیشتر با کسانی که ذاتشان اساساً شبیه ما است احساس راحتی می‌کنیم و پیوند عمیق‌تری با آنان برقرار می‌کنیم.
***
بسیاری از دیگر فیلسوفان نیز با این عقیده موافق‌اند. از امپیدوکلیس (که تا آنجایی پیش رفت که گفت مشابه را هیچ چیزی غیر از مشابه نمی‌تواند بشناسد و کسی که ارسطو به نقل از او می‌گوید «هدف مشابه، مشابه است») گرفته تا سیسرو، و از دو مونتنی گرفته تا نیچه. جالب است که مخالفین، مانند شوپنهاور و پروست که عشق- یا دست‏‌کم عشق رومانتیک- اروتیک- را بیشتر جستجو برای تفاوت می‌دانند تا شباهت، دربارۀ کمک آن به‌دست یافتن زندگی غنی و رضایت‏بخش نگاه بدبینانه‌تری دارند.

 البته نظر افراد در مورد «ماهیت ذاتیشان» و اینکه آیا اصلاً چنین ماهیتی وجود دارد یا نه از یک گروه سنی یا فرهنگی به گروه سنی یا فرهنگی دیگر و یا حتی از فردی به فرد دیگر متفاوت است. شاید ما دیگر فضیلت‌های شخصیت را عامل تعیین‌کنندۀ ماهیتمان ندانیم، و درعوض دیگر مقوله‌ها، مانند سلیقه، شغل، ایده‌آل‌ها، علایق، قومیت، ملیت، یا مذهب را مهم و حیاتی بدانیم. با وجود این، سعی می‌کنیم به دنبال شباهت برویم- همان‌گونه که بسیاری از پژوهش‌های روان‌شناختی در زمینه ازدواج، تولید مثل، و جدایی این مطلب را تأیید کرده‌اند. عشق به‌شدت محافظه‌کار است، چه در دوستی باشد، چه در ازدواج، چه در رابطه والد-فرزندی، یا چه در هر پیوند صمیمی دیگر. افرادی که عمر خود را وقف تساوی نژادی، اقتصادی، تحصیلی، و اجتماعی کرده‌اند، و واقعاً «تفاوت» را ستوده‌اند، اغلب با یکی از همنوعانشان ازدواج کرده‌اند.
شاید دلیل خوبی هم داشته باشند. نه‌تنها وقتی فردی آینه ما باشد که اصولاً شبیه ماست، به ما این حس را می‌دهد که در جهان تصدیق می‌شویم و پایگاهی محکم داریم، بلکه می‌تواند بهترین اساس برای شناخت، درک، و لذت بردن از بی‌همتایی معشوقمان باشد. همان‌گونه که ما در صورتی که گویشور بومی یک زبان نباشیم، حتی اگر بیشترین اراده را از خود نشان می‌دهیم، باز نمی‌توانیم ریزه‌کاری‌های آن را درک کنیم، نمی‌توانیم ویژگی‌های خاص فرد دیگری را درک کنیم، اگر آن فرد در معنایی مشابه، بومی ما نباشد.

 آیا می‌توانیم با عاشق خود دوست باشیم؟

 فلسفه ارسطو پاسخی ساده به این سؤال قدیمی می‌دهد: دوستی-عشق و عشقِ اروتیک آن‌چنان انواع متفاوتی از دلبستگی هستند که فقط در شرایطی می‌توانند در یک رابطه واحد شکوفا شوند که به‌خاطر داشته باشیم نباید از عشق اروتیک انتظار چیزهایی داشته باشیم که با آن متناسب نیستند، همین مسئله در باب دوستی نیز صدق می‌کند.

 خلاصۀ ویژگی‌های دوستی-عشق: دوسویه است- دوستی نیت خیر متقابل است- و دو طرف نیز آن را دوسویه می‌دانند. در دوستی-عشق، خیر را به‌خاطر خودِ دیگری می‌خواهیم. در آن، هر دو دوست به استقلال یکدیگر احترام می‌گذارند: با اینکه یکدیگر را «خود دوم» خود می‌دانند، انتظار ندارند که با هم «ادغام» و یگانه شوند، خلاف آنچه در سنت اروتیک-عرفانی از اوایل نوافلاطونیان تا وحدت عرفان مسیحی تا رومانتیسم در قرن نوزدهم دیده می‌شود. برای اینکه دوستی شکوفا شود، به زمان نیاز است: دو زندگی و فعالیت‌های بی‌شمارشان باید برای مدت‌زمان مناسب در هم تنیده شوند تا هر دو طرف بتوانند به خوبی شخصیت یکدیگر را بشناسند و دوست بدارند و از فعالیت‌های مشترکشان سود ببرند. و این تا زمانی ادامه می‌یابد که ویژگی‌های خوب شخصیتی- موضوع این نوع عشق- پایدار باشند. درحالی‌که این شرایط برای عشق اروتیک لازم نیستند. عشق اروتیک می‌تواند هم شهوانی و هم حقیقی باشد، بدون اینکه دوسویه باشد یا خوب بودن دیگری در آن نقشی اساسی داشته باشد، یا به استقلال دیگری احترام گذاشته شود، یا به زمان زیادی برای به بلوغ رسیدن آن نیاز باشد، یا درازمدت و پایدار باشد. روابط اروتیک شکننده‌اند زیرا بر بنیان انتظار زیبایی یا لذت جنسی قرار دارند، که این بنیان‌ها یا برآورده نمی‌شوند و یا دوام نمی‌آورند:

 … در دوستی عاشقان،‌ گاه عاشق شکایت می‌کند که شدت عشقش پاسخ داده نمی‌شود (با اینکه شاید اصلاً چیز دوست‌داشتنی‌ای در وی وجود نداشته باشد)، درحالی‌که اغلب معشوق شکایت می‌کند که عاشقی که پیش‌تر قول همه چیز داده بود، اکنون هیچ کاری نمی‌کند. چنین اتفاقاتی زمانی می‌افتند که عاشق معشوق را به‌خاطر لذت دوست دارد، در حالی که معشوق عاشق را به‌خاطر سود دوست دارد، و آن‌ها فاقد ویژگی‌های مورد انتظارند…؛ از آنجا که هر یک خودِ دیگری را دوست نداشت، بلکه ویژگی‌های وی را دوست داشت، و این‌ها ماندگار نبودند؛ به همین دلیل است که دوستی‌ها نیز گذرا هستند. اما عشق به شخصیت، آن‌گونه که گفته شده است، ماندگار است زیرا قائم به ذات است.

 نظر ارسطو شفاف است: رابطۀ جنسی برای رضایت‏بخش‌ترین نوع عشق لازم نیست. پس اگر رابطه جنسی «بر سر راه» دوستی-عشق قرار گیرد، مثلاً با تصاحب‌گرایی[۲۹] شدید دیگری در مقابل عمل به‌خاطر خوبی خودش، یا تأکید شدید بر زیبایی ظاهری در مقابل جذابیت اخلاقی، یا تأکید بر لحظه‌ای بودن در مقابل پایدار بودن، می‌توانیم بفهمیم که قسمت اول هر یک از این دوگانه‌ها همیشه باید قربانی دومی شود. دست‏‌کم اگر هدف ما فیلیای «کاملی» باشد که در آن دو نفر یکدیگر را به خاطر خودشان و نه فقط برای زیبایی یا سود دوست دارند.
اما رابطه‌هایی، مانند ازدواج، که هم فیلیا و هم اروس[۳۰] را می‌خواهند چه؟ نتیجۀ فلسفۀ ارسطو این است که فیلیا و اروس، و بنابراین روابطی که هر دوی آن‌ها را دربر می‌گیرند، همیشه در مقابل تنش‌ها آسیب‌پذیر خواهند بود، چراکه در این شرایط تصاحب‌گرایی احترام به استقلال را زیر پا می‌گذارد، تمرکز بر لذت و زیبایی ظاهری بر تکیه بر شخصیت و فضیلت غلبه می‌کند، زجرِ میلِ پاسخ‌نیافتۀ لذت رابطۀ دوسویه را از بین می‌برد، و تلاطم، هماهنگی و حسادت، اعتماد را زیر پا می‌گذارد. جنگ‌ها در چنین عشق‌هایی بین دو طرف نیست، بلکه در اصل بین شکل‌های مختلف عشقی است که یک رابطه خاص را دربرمی‌گیرد.

 عشق به خود و خود‌شناسی

 با اینکه در همۀ صحبت‌های ارسطو دربارۀ فیلیا، رفاهِ فردِ مقابل به‌خودی‌خود یک هدف است، اما آیا حتی فیلیای «کامل» هم بیش از حد معطوف به خود نیست، چراکه ما افراد را دوست داریم فقط اگر فضیلت‌های شخصیت آنان شبیه به ما باشد فقط اگر نسبت به آن‌ها حس «خود دیگر» داشته باشیم و، به معنایی، ما باشند؟ ارسطو ادعا می‌کند که فیلیا بالا‌ترین شکل عشق است، آیا این واقعاً به معنای این نیست که شما خودتان را در شخص دیگری دوست دارید؟ یک اجتماع تحسینی خودآگاه دوطرفه را؟

 پاسخ به این سؤال، بدون شرمندگی، بله است. این برای ارسطو مشکلی نیست. او نه لزوماً تضادی بین عشق به دیگری و عشق به خود می‌بیند، و نه تضادی بین دیگرگرایی[۳۱] و علاقه به خود. دیگرگرایی بدون خودخواهی، که در آن من کاری برای فرد دیگری انجام می‌دهم زیرا نیاز‌ها یا خواسته‌های او برای کمک به او دلیل کافی هستند، کاملاً با بهره من از انجام این کار‌ها همسو است. حتی با این دلیل که شاید من این کار‌ها را برای خودم انجام می‌دهم هم همسو است.

 درواقع، ارسطو از این هم پیش‌تر می‌رود: او اعتقاد دارد که بالا‌ترین عشق ضرورتاٌ دربرگیرندۀ میل به رفاه خود است. از آنجا که هدف طبیعی و مناسب زندگی، عملی کردن پتانسیل انسانی ماست، اولین هدف ما از هر کاری که انجام می‌دهیم، از جمله عشق به دیگران، باید شکوفایی خود باشد. نه به این معنی که ما باید به دنبال این باشیم که از هر کار خوبی که برای فرد دیگری انجام می‌دهیم باز گردیم، بلکه به این معنی که ما دقیقاً با دوست داشتن او به خاطر کسی که «در او» است، شکوفا می‌شویم. به‌عنوان «خود دوم»، شکوفایی او شکوفایی خود من است. و بنابراین من با اهمیت دادن به زندگی خود، به زندگی خودم اهمیت می‌دهم.

 چه خوبی‌هایی از دوست داشتن دیگری به ما می‌رسد؟ از بحث ارسطو در مورد فیلیا می‌توانیم دو موضوع اصلی را استنباط کنیم.
اول، عشق به خود. به‌طورمشخص، دوستی‌های نزدیک، احترام شخص به خودش را عمیق‌تر می‌کنند، و کاری می‌کنند که فرد به گونه‌ای رفتار کند که بهترینِ درونش را بیان کند و، آن‌گونه که امروز می‌گوییم، «با خودش صادق» باشد. چرا که دوست داشتن دیگران الهام‌بخش انرژی و پشتکار برای شکوفایی خود است. اگر زندگیمان را با کسی که دوستش داریم سهیم باشیم، بهتر می‌توانیم به آنچه برایمان اهمیت دارد پایبند باشیم و انگیزه خود را حفظ کنیم: «در تنهایی، سخت می‌توان پیوسته فعال بود، اما این کار در کنار دیگران و برای دیگران آسان‌تر است».
این به این معنی نیست که دو دوست باید زیر یک سقف زندگی کنند، اما در تمام فعالیت‌هایی که حس می‌کنند برای زندگی خوب باید انجام دهند، باید نزدیک‌ترین پیوند روزمره را داشته باشند: از عادی‌ترین چیز‌ها، مانند خوردن و آشامیدن و مهمانی دادن گرفته تا تفکر و استدلال و قانون‌گذاری و صحبت کردن و کار و مواجهه با خطر. («چون این‌‌ همان چیزی است که به نظر می‌رسد برای انسان معنای زندگی در کنار هم باشد، نه، مثل چهارپایان، خوردن در یک مکان»).

 بنابراین، این پیوند همیشگی، برای دور شدن برای چند لحظه از دل‌مشغولی‎های سنگین‌تر زندگی نیست. برعکس، دقیقاً به معنای وقت گذاشتن برای فعالیت‌هایی است که در زندگی یکدیگر اهمیت اساسی دارند و تلاش برای اجتناب از جدایی‌های طولانی‌مدتی که ارسطو تأکید می‌کند که استحکام و اعتماد در رابطه را به مخاطره می‌اندازند.

 مشخص است که امروز هیچ مردی که شغل، وام ازدواج، و خانواده دارد برای دوستی‌های این‌چنینی زمان ندارد، و سخت می‌توان زنی را تصور کرد که خوشحال باشد از اینکه همسرش هر کاری را که خوشحالش می‌کند فقط با دوستش انجام دهد. اما اگر این فرض ارسطو را کنار بگذاریم که زنان، چه از نظر اخلاقی و چه از نظر درکی، پایین‌تر از مردان هستند، و بنابراین توانایی کمتری برای دوستی-عشق دارند، مشخص می‌شود که زمینه ایده‌آل برای این نوع صمیمیت همیشگی ازدواجی خواهد بود که همه الهام‌ها و ارزش‌هایی را در خود جای دهد که بهترین ارزش را به زندگی هر دو طرف می‌دهند.

 ارسطو تأکید می‌کند که شکوفایی انسان به چنین صمیمیت طولانی‌مدتی، به هر طریقی که به دست بیابد، نیاز دارد؛ و اینکه این دقیقاً‌‌ همان چیزی است که ما را متمایز می‌کند از حیوانات وحشی، و همچنین ما را متمایز می‌کند از خدا، خدایی که برای اینکه کاملاً خودش باشد به همراهی نیاز ندارد:
… برای ما [انسان‌ها] رفاه نیازمند چیزی فرا‌تر از ماست، اما خدا رفاه خودش است.
… کسی که نمی‌تواند در اجتماع زندگی کند، یا کسی که نیاز ندارد چون خودش برای خودش کافی است، باید یا حیوان باشد یا خدا…
***
این مطلب ما را به دومین خوبیِ دوست داشتن از نظر ارسطو می‌رساند: خود‌شناسی. متفکرین و عرفای یونانی برای خود‌شناسی ارزش بسیار زیادی قائل بودند- پیامبر دلفی همیشه به پارسایان توصیه می‌کرد که «خود را بشناسید»؛ و سقراط، استاد افلاطون، و پدربزرگ فکری ارسطو، در اطراف آتن تبلیغ می‌کرد که «زندگی آزموده‌نشده ارزش زندگی کردن ندارد». اما ارسطو فکر می‌کند که یک نوع از خود‌شناسی به‌طور ویژه برای شکوفایی ما نیاز است: شناخت انگیزه‌ انجام کارهایی که انجام می‌دهیم. نکته اینجا است: انگیزه‌های ما هوس‌های بدون ‌حساب نیستند؛ آن‌ها تصورات درونی ما از خوبی را در بر دارند و «ارزش‌های اصلی» (آن‌گونه که امروز می‌گوییم) ما را بیان می‌کنند. برای اینکه بدانیم چگونه زندگی می‌کنیم، ما نه‌تنها باید کارهای خود را مطالعه کنیم، بلکه باید آنچه آن‌ها را تعیین می‌کند نیز مطالعه کنیم؛ باید بدانیم که اعمال درست را بر مبنای انگیزه‎‌های درست انجام داده‌ایم. برای مثال، پول دادن به یک بچۀ گرسنه کیفیت اخلاقی کاملاً متفاوتی دارد اگر ما تصادفاً سکه‌ای در دامن وی بیندازیم یا انگیزۀ ما این باشد که از اینکه گرسنگی او ما را اذیت کند، جلوگیری کنیم تااینکه این پول را از روی همدردی واقعی بدهیم و واقعاً بخواهیم او شاد شود. به خوبی زندگی کردن به معنای این نیست که چیزهای ارزشمند را به‌طور خودکار دنبال کنیم.
و بنابراین فقط با ارزیابی انگیزه‌هایمان می‌توانیم برداشت پنهان خود از خوبی را دریابیم. فقط با دانستن اینکه چه ارزش‌هایی رفتار ما را تعیین می‌کنند می‌توانیم مطمئن باشیم که اعمال ما حقیقتاً به خاطر آن‌ها و خود حقیقی ما هستند.

 اما چرا برای به‌دست آوردن این خود‌شناسی باید دیگری را دوست بداریم؟ چرا نمی‌توانیم با جستجوی درون خودمان یا با مشاهدۀ رفتار خودمان این خود‌شناسی را به‌دست آوریم؟
ارسطو می‌گوید به این دلیل که شناختن خود بسیار سخت است. مسائلی هستند که صحت این ادعا را نشان می‌دهند، مثلاً «شیوه‌ای که دیگران را سرزنش می‌کنیم بدون اینکه آگاه باشیم از اینکه خودمان هم همین کار‌ها را انجام می‌دهیم». یا ادعای داشتن فضیلت‌هایی را می‌کنیم که نداریم. همان‌گونه که نیچه بیشتر از بیست و دو قرن بعد می‌گوید: «… ما ضرورتاً نسبت به خودمان غریبه‌ایم، خودمان را درک نمی‌کنیم، ما باید خودمان را اشتباه درک کنیم، برای ما قانونِ «هرکس به خودش دور‌ترین است» تا ابد صدق می‌کند، ما مردان باسواد «دررابطه با خودمان نیستیم.»
نیچه فرا‌تر از ارسطو می‌رود: او اعتقاد دارد که ما هیچ‌گاه نمی‌توانیم اعمال خود را درک کنیم، انگیزه‌هایشان که بماند؛ آن‌ها بیش از حد پیچیده‌اند، بیش از حد نامشخص. اگر فکر می‌کنیم که می‌دانیم دقیقاً چه‌گونه انسانی هستیم، مطمئناً اشتباه می‌کنیم. ارسطو فکر می‌کند ما می‌توانیم از نظر عاطفی خود را بشناسیم، همان‌گونه که می‌توانیم از نظر جسمی بشناسیم؛ اما به کمک آینه‌ها نیاز داریم- در اینجا، آینه‌‌ همان شخصی است که در ماهیت ذاتی‌اش دقیقاً شبیه به ماست، یک «خود دوم» که ما دوستش داریم؛ نه یک دشمن (هرچند می‌توان گفت دشمنان- دشمنانی که انتخاب می‌کنیم و رفتارهایی که آنان برمی‌انگیزانند- می‌توانند بینش‌های ارزشمندی دربارۀ ما به خودمان بدهند):

[همان‌گونه که] وقتی می‌خواهیم چهره خود را ببینیم، این کار را با نگاه کردن به آینه انجام می‌دهیم، به همین صورت، وقتی می‌خواهیم خودمان را بشناسیم می‌توانیم آن دانش را با نگاه کردن به دوستمان به‌دست بیاوریم. زیرا دوست، آن‌گونه که ما می‌گوییم، خود دوم است. بنابراین، اگر شناخت خود لذت‌بخش باشد، و نتوان این کار را بدون داشتن کس دیگری به‌عنوان دوست انجام داد، انسان خودکفا[۳۲] برای شناخت خود به دوستی نیاز خواهد داشت.
به‌عبارت‌دیگر، ما از فردی که دوستش داریم دربارۀ خودمان می‌آموزیم، نه به این دلیل که او به ما می‌گوید، بلکه با مشاهده انعکاس خودمان در او. با شناختن او به‌عنوان «خود دوم»، خود را می‌شناسیم. با کشف اینکه شهودِ ما دربارۀ نزدیکی با او محل اعتماد و مستدل است، ما شخصیت خود و اینکه چرا اینگونه انتخاب و عمل می‌کنیم را کشف می‌کنیم.
ایدۀ دوست به‌مثابۀ آینۀ ارسطو به ما بینش خاصی می‌دهد: اینکه ایدۀ ما از اینکه که هستیم از طریق روابط صمیمی و پایدار با دیگران شکل می‌گیرد، آن هم بر پایۀ حس وابستگی عمیقی که از آزمون زمان سربلند بیرون آمده است. به‌عبارت‌دیگر، فردیت[۳۳] اساساً رابطه‌ای[۳۴] است.
***
این مسئله ما را به این نکته ارسطو بازمی‌گرداند که این فواید عشق فقط زمانی به‌دست می‌آیند که عاشق و معشوق به اندازۀ کافی بافضیلت باشند. این ایدۀ ارسطو که عشق اگر ریشه در خوبی‌های شخصیتی نداشته باشد، ناموجه- و ناعادلانه- است، ممکن است ناخوشایند باشد. اما این اندیشه عمیق‌تر از چیزی است که به‌نظر می‌رسد. این اندیشه یادآور این اندیشۀ قدیمی یونانی است که کائنات نظم ضروری دارند –نظم «عادل» – که هر چیزی، چه انسان چه بی‌جان، که می‌خواهد شکوفا شود، باید با آن هماهنگ باشد. بنابراین از نظر این هماهنگی، عدالت فقط مسئلۀ احترام به قوانینی، مانند وفای به عهد یا دروغ نگفتن، نیست که ما آن‌ها را «اخلاق» می‌نامیم. در مقابل، عدالت، عمل در هماهنگی با آن چیزی است که عمیق‎‌ترین قوانین کائنات دانسته می‌شود. هر چیزی که از آن‌ها پیروی نکند خود را در خطر می‌اندازد. هراکلیتوس می‌گوید که این قانون حتی شامل خورشید هم می‌شود: «خورشید از حدودش فرا‌تر نخواهد رفت. اگر چنین کند، فیوری‌ها[۳۵]، وزرای عدالت، او را دستگیر می‌کنند.»

 ارسطو وقتی اعلام می‌کند که هر چیز ناجوانمردانه‌ای غیرقانونی و هر چیز جوانمردانه‌ای قانونی است، کاملاً در درون این سنت قرار می‌گیرد. یونانی یک واژۀ خاص برای این قانونی‌بودگی[۳۶] دارد: dikaios، یعنی «جوانمردانه»، «عادلانه»، «درست» یا «در تطابق با قوانین». عشق dikaios است وقتی در تطابق با قوانین ذات فرد مقابل باشد، وقتی که شخصیت وی عشق را دقیقاً توجیه کند، و آنچه باید را به او بدهد. اگر عشق چنین تطابقی نداشته باشد، غیرحقیقی و پوچ خواهد بود (چون هر چیزی که خلاف قوانین حاکم بر خود باشد، غیر حقیقی است).

 بنابراین، هر یک از ما، فقط می‌تواند افراد خیلی خاص را دوست داشته باشد و توسط افراد بسیار خاصی دوست داشته شود. پیوندی که ما با چنین افرادی حس می‌کنیم نتیجه یک «رابطۀ جنسی» رازآمیز نیست، بلکه بر مبنای ویژگی‌های ملموس و مشاهده‌پذیر شخصیت آن‌ها و برداشت آن‌ها از خوبی قرار دارد. عشق فقط آن ویژگی‌های معشوق را تأیید می‌کند که بافضیلت و خوب‌اند و «همه» را نمی‌پذیرد. و هرچند ممکن است ما عاشق افراد نامناسب «شویم»- از نظر ارسطو، یعنی آن افرادی که بی‌فضیلت‌اند، یا اندیشه‌های مشترک با شخص ندارند، یا برای وی آرزوی خوب ندارند و برای وی کار خوب انجام نمی‌دهند- اما این عشق مناسب نیست. چنین میلی مخالف قوانین ذات (آدمی) است: و بنابراین، با چنین افرادی، برقراری هیچ صمیمیت پایداری ممکن نیست.

 درس اخلاقی؟ ما احتمالاً در انتخاب عاشقانمان بسیار بی‌تفاوت عمل می‌کنیم؛ چون انتخاب اشتباه ممکن است زندگی ما را از مسیر شکوفایی خارج کند. شهوت و رابطۀ جنسی عشق را اثبات نمی‌کنند، اینکه آیا این رابطه برای ما واقعاً خوب است یا نه بماند. به دلیل اینکه ما تمایل شدیدی به شبیه شدن به کسی که به او جذب شده‌ایم داریم- به نصیحت‌هایشان عمل می‌‎کنیم، و ارزش‌ها و سلایقشان را می‌پذیریم- معمولاً به دلیل رابطه با افراد نامناسب: یعنی آنهایی که فضیلت کافی ندارند و ارزش‌هایشان با ما تفاوت زیادی دارد، بهای زیاد و نابودکننده‌ای می‌پردازیم. ما با فرد بد‌تر، بد‌تر می‌شویم و با فرد بهتر، بهتر؛ اما رمز عشق پایدار این است که افراد نه فقط بافضیلت باشند، بلکه فضیلت‌های مشابه داشته باشند.
***
به‌راحتی می‌توان دید که چقدر افکار ارسطو با عقایدی که اکنون ما دربارۀ عشق داریم تضاد دارد: برای مثال، اینکه عشق نامشروط، خودجوش[۳۷]، و فداکارانه است، کل فرد را تأیید می‌کند، و ذاتاً پایدار است. بنابراین، در حالی که ممکن است فکر کنیم که عشق هیچ شرطی نمی‌شناسد، ارسطو به ما می‌گوید که عشق کاملاً مشروط است، مشروط به اینکه شخصیت هر دو طرف خوب و به هم مشابه باشد. ما ممکن است فکر کنیم که عشق دیگر‌دوستانه با عشق به خود در رقابت است، ارسطو پیشنهاد می‌کند که عشق به فردی دیگر به خاطر خود آن فرد بخش جدانشدنی از دوست داشتن خود است. ممکن است فکر کنیم که قبل از اینکه بخواهیم دیگری را دوست داشته باشیم، باید خود را دوست داشته باشیم، ارسطو عکس این مطلب را نشان می‌دهد. درحالی‌که ممکن است تصور کنیم برای اینکه بینشی به درون دیگران داشته باشیم، باید قبلش به درون خود بینش داشته باشیم، اما ارسطو عکس آن را پیشنهاد می‌کند. درحالی‌که ممکن است بگوییم که عشق واقعی پایدار است و «هر اتفاقی بیفتد» تأثیری ندارد، ارسطو اعتقاد دارد که اگر معشوق تغییر کند، عشق می‌تواند، و حتی باید، تغییر کند. در‌حالی‌که ممکن است تصور کنیم که عشق یک عاطفه خودجوش است که حساب و کتاب ندارد، ارسطو آن را احساسی بسیار منطقی و کاملاً قابل توضیح می‌داند. در‌حالی‌که ما ممکن است عشق را ذاتاً ناعادلانه و تصاحبی ببینیم، ارسطو تأکید می‌کند که عشق لزوماً عادلانه است و فقط بین دو فرد متکی به خود شکوفا می‌شود.

ترجمه محمدحسن ترابی – دانشجوی دکتری زبان‌شناسی همگانی، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی

منابع:
May، S. (۲۰۱۱). Love: A history. New Heaven: Yale University Press.
ماهنامه فلسفی حکمت و معرفت

پی نوشت‌ها:
۱. flourishing // ۲. Diotima // ۳. friendship-love // ۴. perfect philia // ۵. identification // ۶. harmony // ۷. second self // ۸. devotion // ۹. intimacy // ۱۰. ethical // ۱۱. mania // ۱۲. passion // ۱۳. transcendent ideal // ۱۴. spiritual union // ۱۵. Kierkegaard // ۱۶. Proust // ۱۷. virtue // ۱۸. gain // ۱۹. possessive // ۲۰. mores // ۲۱. Eros // ۲۲. merging // ۲۳. integrity // ۲۴. conditional // ۲۵. unconditional // ۲۶. self-protectiveness // ۲۷. Old Testament.
۲۸. در متن اصلی men، که هم معنی مردان و هم معنی انسان‌ها می‌دهد.
۲۹. possessiveness.
۳۰. غریزه جنسی.
۳۱. altruism // ۳۲. self-sufficing // ۳۳. individuality // ۳۴. relational // ۳۵. The Furies // ۳۶. lawfulness // ۳۷. spontaneous.