Search
Close this search box.

در جست‌وجوی معنای زندگی

پاسخ به پرسش‌های وجودی از قبیل «جایگاه ما در جهان کجاست؟» یا «چرا ما اینجاییم؟» بستگی به این دارد که چه نظریه‌ای را درباره طبیعت و بشر بپذیریم. در سطح فردی، معنا و مقصود زندگی انسان با این نظریه مشخص می‌شود، ‌اینکه باید چه کنیم و در چه راهی بکوشیم و امید داشته باشیم به کجا برسیم. در سطح اجتماعی نیز، ‌چشم‌اندازی که امیدواریم جامعه بشری به آن دست یابد و اینکه چه نوع تحولات اجتماعی‌ای دلخواه ماست بستگی به انتخاب همین نظریه دارد. پاسخ به این پرسش‌های عظیم وابسته به این است که آیا تصور کنیم چیزی به نام طبیعت «فطری» یا «راستین» انسان و معیارهای عینی ارزش برای زندگی بشر وجود دارد یا خیر. اگر چنین است آن طبیعت و این معیار‌ها کدام‌اند؟ آیا هدفی غایی در میان است یا ما مطلقاً محصول فرایند تکاملیم و طوری برنامه‌ریزی شده‌ایم که به دنبال تأمین منافع شخصی، تکثیر ژن‌هایمان ‌و برآورد نیازهای زیست‌شناختی خود باشیم؟ یا چیزی به نام طبیعت «ذاتی» انسان وجود ندارد بلکه تنها توانایی تأثیرپذیری از اجتماع و نیروهای اقتصادی و سیاسی و فرهنگی آن واقعیت دارد؟

بدیهی است که درباره این پرسش‌های بنیادی طیف گسترده‌ای از دیدگاه‌های مختلف وجود دارد. در دیدگاه‌های دینی باور به وجود جهان پس از مرگ وجود دارد. از نگاه کتاب مقدس، انسان موجودی است که خداوندی متعال او را به صورت خودجوش آفریده و هدفی الهی در زندگی برایش مقرر داشته است. در دین‌های ابراهیمی دنیا مرحله‌ای گذرا است و برپایه کارهای ما در دنیا در آخرت ما یا به بهشت می‌رویم یا به دوزخ. در دین‌های بودایی و هندویسم و برخی دین‌های آفریقایی باور به تناسخ وجود دارد که بر طبق آن زندگی مراحل مختلفی دارد: پایین‌ترین آن‌ها نیستی و سپس به ترتیب جمادات، گیاهان، جانوران، انسان و بالا‌تر از آن خداست که در دین بودا آن را نیروانا می‌خوانند. در نظام‌های فلسفی بزرگ مثل افلاطون، ‌ارسطو و کانت، معیارهایی عینی برای ارزش وضع می‌شود که انسان‌ها در زندگی فردی و اجتماعی باید برای دستیابی به آن‌ها بکوشند. مثلاً در فلسفه افلاطون می‌توانیم با به‌کارگیری صحیح قوه عقل هم بدانیم که ‌چه‌چیزی نیک است و هم در عمل به نیکی برسیم. او تحت‌ تأثیر معلم خود سقراط معتقد بود که برای فضیلت‌مند بودن و انسان نیک ‌بودن فقط کافی است که بدانیم فضیلت انسان در چیست. مطابق این نظر تمام فضایل در اصل با هم یگانه‌اند به این معنا که شخص نمی‌تواند یکی را داشته باشد بی‌آنکه از مابقی نیز بهره‌مند باشد و این فضیلت بشری یگانه نیر‌‌ همان معرفت است، ‌البته به معنای وسیع حکمت یا دانایی نه‌فقط انباری از اطلاعات یا مهارت‌های فکری. کارل مارکس در میانه قرن نوزدهم این نظریه را مطرح کرد که طبیعت واقعی بشر حاصل روابط اجتماعی اوست و زندگی هدفی است در خود. مارکسیسم هر نوع تلاشی را برای گشودن معضل زندگی بی‌ثمر می‌داند مگر اینکه متکی باشد به مطالعه جامع علمی، مردمی، رفتاری و زیستی وجود انسان و دگرگونی او در رابطه با تکامل کلی زندگی و رابطه او با تاریخ و طبیعت. سار‌تر بر خلاف مارکس باور داشت که سرشت ما را نه جامعه تعیین می‌کند و نه هیچ چیز دیگری بلکه هر فرد آزاد است انتخاب کند که می‌خواهد چه باشد و چه کند و موضوع را از دیدگاه بی‌هدفی جهان مورد بحث قرار می‌دهد. اگزیستانسیالیست‌ها نه به زندگی پس از مرگ اعتقاد دارند و نه به ماهیتی در خود و فرا‌تر از خود برای اشیاء و پدیده‌ها. انسان موجودی «وانهاده» است که تک‌وتنها به جهان فرا افکنده شده است. در انسان وجود مقدم بر ماهیت است، ما ابتدا به وجود می‌آییم و با اعمال و رفتار و کردار خود، از خود تعریفی بدست می‌دهیم و ماهیت خود و زندگی خود را مشخص می‌سازیم.

davazdah nazariye 96

در کتاب «دوازده نظریه درباره طبیعت بشر» که «نشر نو» اخیراً ذیل مجموعه «کتابخانه فلسفه زندگی» منتشر کرده نظریات مختلفی درباره رابطه انسان با هستی و جامعه انسانی و معمای زندگی شرح داده شده است. نویسندگان از این طرح کلی بهره می‌گیرند تا مهم‌ترین مکاتب فکری و فلسفی و مذهبی تاریخ حیات بشر را، از مکتب کنفوسیوس و آیین بودا گرفته تا ادیان ابراهیمی و کانت و مارکس و فروید و سار‌تر و در انتها تکامل‌گرایان متأثر از داروین معرفی کنند. در این کتاب نظریه به معنایی گسترده استفاده شده، به‌طوری‌که سنت‌های مذهبی باستان، برخی نظام‌های فلسفی کلاسیک و نظریات جدیدتری را که می‌کوشند از روش علمی برای فهم طبیعت انسان بهره گیرند و راهنمایی برای زندگی و جامعه انسانی بیابند دربر می‌گیرد به‌طوری‌که اولاً درکی متافیزیکی از جهان و جایگاه بشریت در آن به‌عنوان پس‌زمینه مطرح کنند، دوماً نظریه‌ای درباره طبیعت بشر به معنای محدود‌تر که ادعاهایی کلی درباره انسان‌ها، جامعه انسانی و وضع انسان مطرح ‌کند، سوماً تشخیص برخی کاستی‌های نوعی در انسان‌ها و درباره اینکه در زندگی و اجتماع انسانی چه مشکلاتی ممکن است پدید آید را توضیح دهد و چهارماً نسخه تجویزی یا آرمانی برای بهترین راه زندگی انسان نشان دهد، ‌که معمولاً در قالب توصیه‌هایی راهنما برای تک‌تک انسان‌ها و جوامع انسانی ارائه می‌شود.

در فصل پایانی کتاب با عنوان «نتیجه‌گیری: آمیزه‌ای از همه نظریات؟» تضاد‌ها و اشتراکات دوازده نظریه مطرح‌شده در کتاب بررسی می‌شود و نویسنده تلاش می‌کند خطوط مشترک این مکاتب فکری را در توصیف طبیعت بشر و معنای زندگی ترسیم کند: «امید به اینکه این کتاب یا هر کتاب دیگری را بتوان با بیان کل حقیقت درباره طبیعت بشر به پایان برد ابلهانه است. به نظر می‌آید (‌احتمالا به‌استثنای مورد ریاضیات) حقایق غایی به ما انسان‌های خطاکار اعطا نشده است به‌ویژه در مورد موضوعی گسترده و پرمناقشه مانند طبیعت بشر. در این فصل پایانی می‌کوشم با استفاده از‌‌ همان چارچوب آشنای چهاربخشی شامل پس‌زمینه متافیزیکی، نظریه در باب طبیعت بشر، تشخیص و تجویز- نشان دهم خطوط کلی این تصویر ترکیبی احتمالاً چگونه می‌تواند باشد. برای اجرای این طرح آشتی‌جویانه پیشنهاد من این است که نظام فکری کانت می‌تواند چارچوب جامعی برای یکپارچه‌سازی مؤلفه‌های نظریات دیگر در قالب یک دیدگاه کامل عرضه کند. (صفحه ۴٩٢)

منبع: روزنامه شرق