گروه دین و اندیشه مجذوبان نور – فائزه عبدیپور
قرن هجدهم را میتوان قرن روشنگری ناميد. قرنی كه پرده از حقايقی طبيعی، عينی و فيزيكی برمیدارد و بشر را درگير واقعيت و برقراری ارتباط و فهم نسبت خود با طبيعت میكند. در اين ميان اما فهم قوانين كلی و بازنگری در فيزيک، نجوم، پزشكی و روانپزشكی و… به «روش تجربی» محدود به علوم طبيعی نماند و ذهن بسياری از متفكران را برای كشف قوانين مشابه موجود در اجتماع و شكل جامعه و انسان و ارائهی تحليلی با روش تجربی و عينيتگرايی فراخواند.
هيوم در ۱۷۱۱ در اسكاتلند به دنيا آمد. فقر خانوادهی زمينداری كه احتمالاً توان تأمين معاش فرزند كوچک خود را به قدر كافی نداشت او را تبديل به حقوقخوانی کرد كه البته هيچگاه علاقهای به آن نداشت. اما به روايت خودش «خيلی زود گرفتار عشق به ادبيات شدم، كه شور و عشق حاكم بر زندگی من و منبع همهی شادیهای بزرگم شد.» و حقوق را رها کرد.
فيلسوف بزرگ بريتانيايي خود را: «آدمی با استعدادهای متوسط، مسلط بر اعصابش،یگشادهرو، معاشرتی، و خوشمشرب و بذلهگو، قادر به برقراری پيوند دوستی ولی اندكی مظنون به خصومت و البته معتدل در همهی احساساتش» معرفی میكند. البته شايد میبايست احساس و عشقش به ادبيات و فلسفه را از ورطه اعتدال خارج كرد.
«رساله در باب طبيعت بشری» را میتوان معروفترين اثر وی خواند كه از ۱۸سالگی و آغاز كشفيات فلسفیاش شروع میشود و در ۲۸سالگی به طور كامل و در سه بخش «در بارهی فهم»، «دربارهی احساسات» و «دربارهی اخلاق» منتشر میشود. كه اگرچه شاهكاری بود كه ديده شد و مورد توجه عدهای هم قرار گرفت اما هيچگاه خود هيوم را راضی نكرد تا آنجا كه در موردش به تلخی میگويد: «هيچ كار ادبی بداقبالتر از رساله در باب طبيعت بشری من نبوده است. از همان چاپخانه مرده بيرون آمد…» و چون معتقد بود نگارش كتاب موجب اين بداقبالی بوده، دو اثر «جستاری در باب فهم بشری» و «جستاری در باب اصول اخلاق» كه پالوده شدهی رسالهاش بود را نوشت.
هيوم درهمشكنندهی فكرهايی است كه در سنت پوسيدهاند. به همه چيز شک میكند و همه چيز را به نقد میكشاند. ذهن انسان را برگرفته از تجربياتش میيابد و معتقد است علت و معلولی جز توالی امور وجود ندارد. معتقد است اتفاقات و اموری را كه ذهن انسان، در طول عمر خود به صورت پشت سرهم و متوالی مشاهده میكند و گمان میبرد كه «الف» علت «ب» است. اگر از او بپرسی چرا آتش گلستان میشود میگويد خدا و توان ماورايیاش بوده است كه معجزه میآفريند.حال آنكه توالی امور است كه موجب اين امر میشود.
نقد هيوم فقط به بنيانهای علم فلسفه نبوده، نظريات و تحليلهای وی از جامعه و سياست او را در زمرهی فيلسوفان و نظريهپردازان سياست قرار میدهد. معتقد است استدلالها و باورهای سياسی سنتی سخت معيوباند.
به لزوم ايجاد حكومت برای بقای بشر واقف است و آن را تأييد میكند، اما میگويد: «حكومتها بر اساس رضايت بنا نشدهاند، بلكه با زور به وجود آمدهاند.» از طرفداران حكومت با رضايت مردم است، اما میگويد شواهد موجود نشان میدهد كه هيچگاه اين حكومت شكل نگرفته است و نخواهد هم گرفت. مشروعيت حكومتها نيز بر اساس رضايت نبوده و تنها بر حسب عادت و بعد آداب و رسوم است . و به اين ترتيب نظريه «قرارداد اجتماعی» كه انديشمندان قبلی مطرح میكنند را به طور كلی زير سؤال میبرد. معتقد است رضايت فردی داوطلبانهای كه اين قرارداد از آن دم ميزند تنها در حالی ممكن ميشود كه «اين مردم به يكباره از صحنه خارج شوند و نسلی ديگر جايگزين آنها میشد، مثل كرم ابريشمها و پروانه» و نه در شرايطی كه مردم در جوامع سياسی به دنيا میآيند و در آن زندگی میكنند و نه خارج از آن كه هر وقت بخواهند داوطلبانه وارد آن شوند. او میگويد: «آيا واقعاً میتوانيم بگوييم اقامت فردی فقير در يک كشور خاص داوطلبانه است؟ و يا آيا میتوانيم بگوييم كه دهقان و صنعتگری فقير انتخاب آزادانهای برای ترک كشورش دارد، وقتی كه هيچ زبان خارجی بلد نيست و زندگیاش روز به روز با دستمزد اندكی كه میگيرد میگذرد؟»
هيوم به صراحت بيان میكند: «عقل بردهی احساس است» و انسانها در توانایی کاربرد عقل به روشی که عمل آنها رضایتبخش باشد، یکسان نیستند. هرکس منافع خود را میخواهد و احساسات او را به سوی این هدف میبرند. مردمی که ببینند نظام سیاسی-اجتماعی، منافع آنها را تأمین میکند آن را مورد تأیید اخلاقی قرار خواهند داد و از آن اطاعت میکنند. و مفاهيمی مثل عدالت، اخلاق، آزادی و مانند آنها با توجه به ميزان نفع و سودی كه برای افراد به ارمغان میآورند، اعتبار پيدا میكنند.
معتقد بود كه «آزادی به معنای نظم، امنیت و عدالت است؛ ممکن است حکومتی این موارد را تأمین کرده یا نکرده باشد، اما وقتی حکومتی آنها را تأمین و تضمین کند، میتوان گفت که آزادی وجود دارد.» در نتيجه او را فيلسوفی محافظهكار و موافق حكومت نخبگان نیز میخوانند.
هيوم را خداناباور و ضددينترين فيلسوف آن زمان میدانند و او را ملحد و شکاک میشناختند اما او تا اخرین لحظهی مرگش از عقیدهاش بازنگشت.
ویل دورانت دربارهی مرگ هیوم اینگونه نوشت:
«در آستانهی مرگش، بازول با سماجت پرسید که آیا اکنون به زندگی دیگر اعتقاد دارد؟ هیوم پاسخ داد: اندیشهای نابخردانهتر از ابدیت انسان نمیشناسم. بازول مداومت کرد و باز پرسید که آیا اعتقاد به زندگی اخروی دلخوشکننده نیست؟ هیوم پاسخ داد: ابداً، بسیار اندوهبار است. این بار زنش نزد او آمد و خواهش کرد به خدا معتقد شود. او را به شوخی از سر باز کرد. بارها این کار تکرار شد و هیوم امتناع کرد؛ چند لحظه بعد درگذشت».
هیوم در دوران زندگیاش طعم نامهربانیهای بسیاری را چشید. و با اصرار بر عقیدهاش دنیا را ترک کرد، اما همیشه یک نفر باید قربانی خلاف جهت حرکت کردن باشد.