سال ۱۳۳۳ خورشیدی در زندان لشکر ۲ زرهی، روزی صبح خیلی زود [گروهبان] ساقی باز به سراغ من آمد و گفت مواظب باش، امروز نباید از اطاقت خارج بشوی. گفتم چه خبر است؟ گفت کار داریم، دیگر نپرس.
از همان نخستین ساعات روز معلوم بود که سربازخانه حالت عادی معمول خود را ندارد. همه جا را آب و جارو میکردند، و در حوالی زندان ما تعداد نگهبانان را چند برابر کرده بودند. بالاخره انتظار به سر آمد. حدود ساعت ۹ صبح بود که شیپور مخصوص ورود فرمانده لشکر به صدا درآمد. به دنبال آن مراسم سلام و تشریفات مخصوص و گزارش افسر نگهبان.
چند دقیقه بیشتر نگذشت که تیمور بختیار در حالی که تعداد زیادی از افسران ارشد او را مشایعت میکردند در برابر در ورودی زندان ما ظاهر شد. دیگران به فاصله چند قدم احترامات نظامی را به جای آوردند و او تنها به اتاق دکتر فاطمی رفت و سکوت همهجا را فراگرفت. یک ربع یا نیم ساعت طول کشید و بار دیگر آوای شیپور مخصوص ورودِ امیری دیگر سکوت را شکست. این بار سرلشکر حسین آزموده بود که به دنبال بختیار به سوی زندان ما میآمد و یکسر به اتاق فاطمی رفت. دقیقاً به خاطر ندارم اما ملاقات و مذاکراهشان دو ساعت یا دو ساعت و نیم طول کشید و سرانجام دو نفری از زندان ما بیرون رفتند و پس از اجرای مراسم مجدداً سکوت همهجا را فرا گفت…
من ساعتها انتظار دردآوری را گذرانده بودم، حصیر در ورودی اطاق دکتر فاطمی را به آرامی کنار زده و نزد ایشان رفتم. با لبخندی ورود مرا استقبال کرد. بلافاصله پرسیدم حتماً روز سختی را گذراندید، اینها برای چه آمده بودند؟ آیا از شما تحقیق میکردند؟ خلاصه چه خبر بود؟
در جواب من توضیح داد که تیمساران آمده بودند مرا نصیحت کنند و مرا وادار کنند که چیزی علیه دکتر مصدق بگویم یا بنویسم و به من قول میدادند که اگر این کار را بکنم و نسبت به گذشته ابراز پشیمانی کنم، هر چه زودتر موجبات آزادی مرا فراهم خواهند ساخت.
گفتم شما چه جواب دادید؟
گفت خیلی ساده و مختصر «به ریششان خندیدم».
من هیچگاه این جملهی ایشان را که با لحن خاصی ادا میشد از یاد نبرده و نخواهم برد. مردی نیمهجان که ماهها بستری بود و به کمک سِرُم به حیاتش ادامه میدهد تا این حد استوار و قوی است که بعد از حدود دو ساعت یا دو ساعت و نیم سر و کله زدن با دو مقامی که در آن روزها مخوفترین و در عین حال مقتدرترین مقامات کشور و در عین حال شکنجهگران بیرحم و سنگدلی بودند، اینچنین روبرو شده است. زهی افتخار و شرف بر این مرد و به یاد و خاطره او.
خاطرات من از زندهیاد دکتر حسین فاطمی، مکری، ص ۴۲-۴۳