در انسانشناسی فیزیکی گروهی هستند که نژادهای مختلف بشری را روی کره زمین نقطهیابی میکنند تا روشن شود در جای جای سیاره ما چه تنوعی از اقوام با نژادهای متفاوت زندگی میکنند، چه فاصلهای از یکدیگر دارند و وجوه تمایز و تفاوت آنها در چیست. این سنت از یونان باستان آغاز شده و از قرون وسطی و عصر رنسانس و دوره استعمار و جنگهای جهانی نخست و دوم گذر کرده و به روزگار کنونی ما رسیده است. این نوع مطالعه همواره وجود داشته است اما شیوه کار و هدف نقشهبردارهای نژادی و دولتهایی که اینگونه پژوهش را حمایت میکردهاند متفاوت بوده که برخی از آنها با اهداف استعمارگرایانه به گونهای غیرمنطقی و تعصبی بوده است.
ایدئولوژی نژادی را نباید به طور کامل در نقشههای مناطق استعمارشده دنیا جستجو کرد، بلکه رد پای آن در حیطههای بیوپولیتیک (سیاست زیستی) اوایل قرن ۱۹ میلادی نیز دیده میشود. این امر با افزایش جمعیت که خود موضوع پژوهش بود و نگرانی دولتها درباره سلامت و جرم و جنایت را برمیانگیخت شدت گرفت که سبب شد تلاشهایی برای درک و طبقهبندی جمعیتها صورت بگیرد. اثرات گروهبندی افراد در قالب جمعیتها و هویت دادن به هر جمعیت که نقطه مقابل فرد قرار دارد، نمایانگر قدرت یک دولت در طبقهبندی مردم کشورش بر اساس آگاهی است. بیشتر اوقات این آگاهی و دستهبندی به وسیله نقشهکشی صورت میگرفت. پس از جنگ جهانی نخست بسیاری از مرزهای اروپا را دوباره ترسیم کردند که این مرزبندی مجدد بر پایه ایدئولوژیهای نژادی بود. هدف از این کار این بود که «سرزمینها پایدار بمانند و صلح تضمین شود.»
با به انجام رسیدن این تصمیم مشخص میشد که قلمرو و هویت مردم در اروپا چه خواهد بود. پس میتوان به این نتیجه رسید که ترسیم دوباره نقشه اروپا بعد از نخستین جنگ جهانی به طور مستقیم تأثیرگرفته از آگاهی درباره خلوص نژادی بود.
برای رسیدن به نتایجی از این دست انسانشناسهای فیزیکی از روشهای علمی در مطالعاتشان استفاده میکنند.
علم پیکرهای از آگاهی و دانش نیست، اگرچه آگاهی در انجام کار علمی مهم است. علم در حقیقت یک فعالیت ابداعی است که به وسیله آن ما سعی میکنیم فرآیندهای طبیعی را که به جهان ما شکل میدهند بفهمیم.
ابتدا حدس و گمان به وجود میآید که با کمک مشاهده و تجربه بررسی میشود و زمانی که هر حدسی با سندی مغایر یا توضیحی سادهتر مواجه میشود رد و به کناری گذاشته میشود. در سادهترین شکل، علم یعنی منتقدانه فکر کردن. یک اظهارنظر زمانی دقیق به حساب میآید که به طور منطقی بتوان آن را ثابت کرد و اگر حتی دانشمندی بگوید که دقیق نیست نمیتوان آن را پذیرفت.
انسانشناسی فیزیکی نیز مانند دیگر شاخههای انسانشناسی سلسلهمراتبی را طی میکند تا از حد یک ایده لحظهای و حدس به یک نظریه سازماندهیشده و مورد قبول تبدیل شود.
نخستین مرحله زمانی است که فرد پژوهشگر دنیای واقعی رویدادها، فرایندها و اشیا را تجربه میکند. سپس رویدادها، فرایندها و اشیا نامگذاری میشوند به طوری که بتوان آنها را توصیف و مطالعه کرد. نامگذاری اینها فرایندی اختیاری در طبقهبندی است که نخستین اقدام در سازماندهی دادهها است.
در مرحله بعدی انسانشناس فیزیکی از مشاهدات و تجربه کسب کرده برای شکل دادن به پیکره دادهها یا اطلاعات استفاده کرده سپس آنها را تفسیر میکند. در این جا، ارتباطات بین محتوای اطلاعات آشکار میشوند. پس از آن پژوهشگر حدس و گمان را به کار میگیرد تا فرضیهای را درباره روابط بین دادهها تنظیم کند. سپس فرضیهها را روی مجموعه مشاهدات آزمایش میکند. در آخر هم (گاهی و نه همیشه) از میان توضیحات مفید تخصصی به دست آمده یکی یا بیشتر ارزش شناخته شدن به عنوان تئوری را دارد که پژوهشگر در اختیار سایرین میگذارد.
انسان شناسی فیزیکی در کنار دیرینشناسی، باستانشناسی ما قبل تاریخ و نخستیشناسی یا primatologie رشتههایی بسیار «طبیعت گرا» هستند که استقلال خود را حفظ کرده اند. اما تأثیر مفهومی یا واقعی آنها به قدری زیاد است که سنت تکاملگرا سعی کرده است روابط خویشاوندی را که حیوانیت را به انسانیت تبدیل میکند بازسازی کنند، رفتارها و شاخههایی از نسلها که باعث پیدایش انسان اندیشهورز یا Homo sapiens شدهاند را شناسایی کنند و بالاخره به شکل عقلانی نخستین شکلهای گروههای انسانی و تولیدات فرهنگی آنها را در ذهن تجسم کنند. سنت علمی در امریکا همه این تفکرات را در بطن انسانشناسی جای میدهد، حتی اگر نیاز به رقابت با علوم دیگری نظیرعلوم زیستشناختی و پزشکی باشد.
مطالعات روی گوریلها، کاوشها در آفریقا روی انسان ایستاده، Homo erectus، تفکرات فرهنگی انسانشناسها و باستانشناسها همه و همه طرحی از پیدایش بشریت زیستی و اجتماعی میدهند. اما آیا طبیعت زیستی بشریت قادر به تأثیر گذاشتن روی ویژگیهای بنیادی جوامع است؟ جریان جامعه شناختی-زیستی در تلاش بوده است تا ثابت کند که بیشتر رفتارها و نهادهای انسانی به طور غیرمستقیم از صورتهای زیستی و غریزی مشتق شدهاند. اگر منشأ نوع بشر دغدغه دنیای امروز ما است، منشأ جامعه، چه زیستی باشد، چه تاریخی، برخواسته از یک نوع اسطورهشناسی است.
در انسانشناسی فیزیکی همواره با دو واژه مهم در ارتباط هستیم: طبیعت و فرهنگ. این دو در واقع دو فضای متمایز هستند. نوع بشر ابتدا خود را در حباب عظیم طبیعت یافت، در آن شکل گرفت و به رشد فیزیکی و فکری رسید. سپس با گذر زمان و بالا رفتن قدرت فکر و تجزیه و تحلیل بشر ، او از حباب طبیعت به حباب فرهنگ راه یافته است و این رفت و آمد بین این دو فضا همواره وجود داشته است که بسته به مکان و زمان تراکم انسانها در آنها کم یا زیاد بوده است. «کلود لوی استروس» معتقد است که هرآنچه در میان همه افراد بشر جهانی است از نظم طبیعت برمیخیزد و هرآنچه که محدود به قانون یا هنجاری باشد به فرهنگ تعلق دارد و نمایانگر اصلی نسبی و خاص است.
فرزانه پورمظاهری – روزنامه اطلاعات