Search
Close this search box.

مکتوب فرمایشات حضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده (مجذوبعلیشاه)، مجلس صبح يكشنبه ۹۶/۵/۱۵ – خانم‌ها (خلقت مرد و زن و رفتار متقابل آنها – اطاعت دستور پدر)

Dr Noor Ali Tabandeh Majzoub Alishah 93 gha ngبسم الله الرّحمن الرّحیم

ما یعنی بشر در زندگی خودش و برخورد با گیاهان و جانداران که داشته، متوجه است که از هرکدام دوتا آفریده. بعد خود قرآن هم می‌گوید، حالا یادم نیست دنباله‌ی آیه‌اش “مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهِيجٍ” منظور کلمه‌ی زوج گفته. زَوْجٍ بَهِيج. در مورد خلقت انسان هم در قرآن مستقیم چیزی گفته نشده. چرا، گفته شده ولی خب کلیاتی که مردم عوام می‌دانند. در شرح زندگی حضرت نوح آنچه از کتاب مقدس یعنی نظریات انبیاءِ قبل هست نوشته شده. نوشته: خداوند می‌خواست باغی در کجای عَدَن داشت… یا باغی چیز کرده بود، باغبانی می‌خواست برایش، یا اینکه آدم را آفریده بود باغی می‌خواست برایش، این مجمل است یا من هم یادم نیست زیاد. آنوقت‌ها را که یادمان نیست، من یادم است شماها یادتان نیست ولی آنچه که در کتاب‌ها نوشته شده، متلک می‌گویند: فلان کس از کشتی نوح فرار کرده. نه، کشتی نوح فقط بزرگانی را که دارد فرار نمی‌کنند ازش، هستند توش و خواهند بود. به هر جهت اینها را آفرید، انسان، بشر را، آدم را آفرید. حضرت آدم، آدم را آفرید بعد دید که آدم تنهاست، دلش سوخت برای آدم که این تنهاست، یک جفتی برایش فراهم کنم. از دنده‌ی- این مثلی هم که هست منصوب به کتاب مقدس است یعنی کتاب‌های قبل از تورات- بر آدم خوابی غلبه داد، خدا یک خوابی فرستاد بر آدم مسلط شد، بعد یک دنده‌اش را برداشت و از آن دنده آدم را آفریده. به این جهت هم در ذهن همه آفرید که گفت: لحمک، گوشتش گوشت من است، استخوانش استخوان من است. یعنی هر دو از یک جنس آفریده شدند منتها این مخلوقی که برای همراهی آدم آفریده بود و خودش هم خب تنها دلش نمی‌آمد باشد، این بالاخره گفت که از آن سیبی که منع بود خودش خورد بعد دید خوشمزه است به آدم هم داد. گفت: این خیلی خوب است، بخور. شوهرش آدم خورد. یعنی هم تورات نوشته و هم قرآن و هم در داستان معروفی هست که اینها گفت قبلاً مثل یکی از حیوانات بودند دیگر، حیوانی بود خدا رها کرده بود. منتها این میوه را که خوردند متوجه شدند که لباس ندارند. خجالت کشیدند. تا آن وقت خجالت نمی‌کشیدند، با هم بودند اینها. ولی این دفعه وقتی که تفاوت خوب و بد را تشخیص دادند، فهمیدند این کار بدی است. این مسیر خلقت آدم در واقع از لحاظ طبیعی کار نداریم، از لحاظ طبیعی هم ممکن است کلیاتش منطبق است ولی به طور کلی این برای عبرت گرفتن انسان‌هاست که اولاً حوا را وادار به وسوسه نکنند در مقابل آدم و بعد هم آدم به تنهایی قدرت داشت که فرمان خدا را اجرا کند و هیچ فرمانی را ضدش نپسندد، ولی وقتی دو نفر شدند، به عکس اینکه دو نفر باشند دو نفر باهم هر دو تسلیم شدند. این روش زندگی را تعیین می‌کند که زن و مرد باید با هم متحد باشند ولی از اوامر خدا تجاوز نکنند. خب یک مدتی که از بشر می‌گذرد فراموش می‌کند همه‌چیز را. دیدید در زندگی معمولی‌اش هم آدم یک مدتی که گذشت یک جریاناتی را فراموش می‌کند. مثلاً به خود من که بچه بودم می‌گفتند چای نخور، کم بخور، اینقدر. من زیاد چای می‌خوردم برعکسِ حالا که اصلاً نمی‌خواهم. من می‌گفتم: چشم. مادرم می‌گفت… و همان چایی که ریخته بودند می‌گذاشتم کنار پامی‌شدم ولی در مجلس یا هر جای دیگر که چای به من تعارف می‌کردند قبول می‌کردم. یعنی فراموش کرده بودم آن امریه‌ی اولیه را. خدا را هم بشر، البته آدم و حوا که مدتی از نزدیک روبه‌رو بودند، باهم حرف می‌زدند، ولی مدتی گذشت که آنها هم یادشان رفت. یادشان رفت که یک آقای بالاسر دارند و باید به حرف او گوش کنند. در نتیجه آمد به سرشان آنچه آمد. به سر آنها نه، به سر ماها، برای اینکه آنها کردند. آنوقت از بعد، دیگر اینها محتاج به پیغمبر و چیزی نبودند، مستقیم اوامر خدایی صادر می‌شد به حضرت آدم و از حضرت آدم به صورت پدر به همه گفته می‌شد. این اصطلاح “پدر” هم که چیز شده، چرا دیر یعنی یا آن کاری که می‌شود، آن دستوری که داده می‌شود نمی‌گویند که مثلاً از سوی برادرش بگو. می‌گویند از سوی برادر دینی بهش تذکر داده شده. این برای این که در اول خلقت، این چیزی که بشر به یاد مانده این است که دستورات خدا با همان دستورات پدر یکی بود. پدر- حضرت آدم- می‌گفت: این کار را بکنید یا خدا بهش دستور داده یا خودش می‌گفت. به هر جهت یکی بود. به همین جهت هم خیلی توصیه شده در مورد پدر و مادر و در مورد این که پدر و مادرتان جای پدر شما هستند و به حرفشان گوش بدهید. این نکته یادشان بود بشر و هنوز هم یادش است که وقتی دستور الهی را می‌خواهد بگوید می‌گوید از ناحیه‌ی پدر این دستور داده شده. خدا را به منزله‌ی پدر خودش می‌داند. آنها محتاج به پیغمبری و قوانینی و عبادتی نبودند. خود آدم و حوا که اصلاً خودشان وجودشان عبادت بود. اینها برای ما تصورش خیلی مشکل است و محال است تقریباً که اینها چنان پدر و مادری بودند که پدرشان لایزال بود. یعنی پدر از بین نمی‌رفت. عبادت هم آن اول که معنی نداشت برای اینکه نوکر، صحبت نوکر آقا بود. اینها نوکر بودند، ارباب مستقیم شد خدا. خدا هرچه می‌گفت اجرا می‌کردند، این می‌شد عبادت. می‌گفت گوشه‌ی باغ آب نخورده، آب می‌دادند. یک صبح، مثل یک باغبان بودند؛ باغبانی که خدا بهشان توجه داشت. یعنی باغبانی که خدا بعد برای خاطر اینکه تنها نباشند- هیچ حیوان دیگری را خدا همچین چیزی نگفت- تنها نباشند، دلتنگ نباشند، یکی مثل خودش آفرید که دوتایی باهم باشند. دوتایی باهم باشند و پدر خودشان را دربیاورند ولی خداوند، این چیزی‌ست که کتاب‌های مذهبی می‌گوید. اما در طبیعت نمی‌دانند چرا اینجوری شد؟ برای اینکه حیوانات می‌گویند حیوانات پشت سر هم است؛ این از آن، آن از آن زاییده شده و در یک مرحله‌ای اینها دوتا شدند، جدا شدند. چرا اینها دوتا شدند؟ خدا به ما چیزی نگفته، جز همان چیزی که در موقع خلقتش به حضرت نوح گفت. یعنی حضرت نوح انجام داد. خداوند حتی نمی‌خواست که بشر بیکار باشد. می‌گفت به بشر از بیکاری خب خسته می‌شوند، همچین چیزی نمی‌گفت، ولی گفت که این بشر تنهاست، تنها دلش تنگ می‌شود. یک کاری بکنم که دلش تنگ نشود، این کار را چیز. طبیعت هم معلوم نیست چرا می‌گوید. طبیعت طی موجودات خیلی پایین، سطح پایین مثل کرم، مثل این کرم‌ها. ازدیاد کرم در اثر این است که خودش جدا می‌شود، دوتا می‌شود، هر کدامش هم یکی. ولی همین کار را خداوند دوتا کرد. برای تمام حیوانات همین جور است منتها یک تفاوتی که هست بین حیوانات و انسان؛ در انسان‌ها یک داستان‌های زیادی هر ملتی چیز کرده که می‌گویند تقریباً اینها را خداوند آفرید، از هم جدا آفریده. یکی را در سنندج به دنیا آورده، یکی در کجا که اینها باید بدوند هم را پیدا کنند. مثل کاغذی که از اینجا پاره بشود باید… اگر این کار شد و آن پیدا شد آنوقت زندگيشان آرام است، واِلا اگر غیر از این بود زندگيشان نا امن است. زندگی زن و شوهر هم همین جور. اگر هر کدام توجه کنند آنچه که خودشان کسر دارند، زن کمک کند و آنچه زن در روحیاتش کسر دارد، مرد کمک کند، در این صورت خوب می‌شوند. یعنی همین اصطلاحی که می‌گویند: هر کدام نگویند من، من، من. یکی‌شان نیم من باشد یا همیشه. در این صورت این است که این داستان چیز هست که من چند بار توصیه کردم اگر کتاب مقدس گیر آوردید بد نیست این اوایلش را بخوانید. از هر کتاب قصه‌ی دیگری و از هر رمانی جالب‌تر است. دفعات مختلفی‌ است که خداوند می‌خواهد این موجودی که آفریده، این موجود به خودش فکر کند. یعنی به خود خدا فکر کند و از این راه بیاید جلو. زمان حضرت نوح کم زیاد شد و به دیگران فکر می‌کردند، خدا هم خواست اینها را همه را از بین ببرد. حضرت نوح وساطت کرد، گفت: همه‌شان را از بین نبر، خوب‌هایشان را نگه دار، بدهایشان از بین ببر. حالا اینقدر اگر این را بگیریم ظواهر در دنیا هست… ظواهر را اگر بخواهیم از بین ببریم دیگر بشری نمی‌ماند. برای اینکه زن‌ها می‌گویند: مردها زاید هستند، اضافی‌اند، مردها می‌گویند: زن‌ها اضافی هستند. بعد خود خدا مگر اینکه همان جوری که فکر کرده بود از شر هردویشان راحت بشود. ولی خداوند قول داد حتی، بعد از حضرت نوح قول داد چیز نمی‌شود که نه من این حیوان را این انسان را نگه می‌دارم و تربیتش می‌کنم. همان جوری که الحمدلله تربیت شده. تربیت، تربیت بشر هم نه یک نفر بشر، به طور مجموع، بشرِ امروز فهمیده که خدایی هست و این خدا واحد است و جدا جسم نیست. این چیز را اول‌اولی‌ها نمی‌فهمیدند. حتی زمان حضرت موسی (علیه السلام) قبیله‌ی بنی‌اسرائیل یک قبیله‌ی بزرگی بودند، چون خداشناس بودند اینها را خداوند اختیار کرد و برایشان امتحاناتی گذراند. ما هم اگر سعی کنیم در این امتحاناتی که خدا می‌آفریند خوب از آب دربیاییم ان‌شاءالله، که ما موجب ناراحتی- خداوند که ناراحت نمی‌شود البته…- ولی عرفاً که خسته نشوند، نه آدم از حوا خسته بشود، نه حوا از آدم. در این صورت زندگی با آرامش خواهد بود ان‌شاءالله.