محمودرضا اسفنديار
مقدّمه
بىشک تاريخ و فرهنگ اين سرزمين با تصوّف و عرفان پيوندى ناگسستنى خورده است و از ديرباز سلاسل مختلف صوفيه هريک در حيطه جغرافيايى و نفوذ معنوى خود خدمات شايانى به بارورى و نشاط و تازگى فرهنگ دينى اين ديار نمودهاند. يكى از اين طريقهها، سلسله نعمتاللهيّه است و ما در اين مقال برآنيم تا هرچند مختصر و گذرا يكى از ستارگان قدر اوّل اين سلسله را معرفى كنيم. جناب نورعليشاه اصفهانى بىترديد يكى از معاريف بلندپايه عرفان و تصوّف اين سرزمين است. چه، سهمى كه او در احياى تصوّف و عرفان بعد از چندين دهه فتور و انحطاط، ايفا كرده است، انكار ناشدنى است و تنها به سلسله نعمتاللهيّه مربوط نمىشود. بلكه مىتوان او را يكى از شخصيتهاى مركزى «نهضت احياء تصوّف و عرفان» ايران دانست. البته بيشترين تأكيد ما در اين مجال اندک بر داستان ارتباط يا اتصال جناب سيد بحرالعلوم با جناب نورعليشاه مىباشد. ما براى پيدا كردن كيفيت اين ارتباط يا ارادت ـ كه عدهاى بخصوص از علماى ظاهر و فقها بهشدت منكر آنند ـ تقريباً تمامى مآخذ و منابع موجود را بررسى نموديم و نهايتاً با ارزيابى تمامى مطالب و شواهد كه البته بسيار اندک و بيشتر منقول از منابع صوفيه مىباشد، و نيز با بررسى كتاب سير و سلوک منسوب به سيد بحرالعلوم رأى و نظر خود را اعلام داشتهايم. حال تا چه در نظر آيد و قبول افتد.
براى درک بهتر موقعيتى كه جناب نورعليشاه دست به تبليغ وسيع عرفانى خود يازيد ابتدا مختصرى از وضعيت عرفان و تصوّف مقارن ظهور ايشان را بررسى مىنماييم و از آن پس به معرفى جناب معصومعليشاه و چگونگى ارتباط جناب نورعليشاه با ايشان و ديگر ابعاد نهضت احياى تصوّف مىپردازيم.
وضعيت عرفان و تصوّف در اواخر دوره زنديه
دوران زنديه را مىتوان جزء دورههاى افول و ركود فرهنگى در تاريخ ايران محسوب داشت. يكى از علل اين امر تداوم بىثباتى و اغتشاش حاصل از درگيريهاى بعد از صفويه، از فتنه محمود افغان گرفته تا جنگهاى بزرگ نادرشاه از يک سو، و نزاعهاى كريمخان براى تثبيت حكومت زنديه از سوى ديگر، به نظر مىرسد. و تنها در دوران محدود حكومت كريمخان است كه شاهد يک
ثبات نسبى هستيم. اين ضعف و فتور فكرى و فرهنگى كه از اواخر دوران صفويه آغاز شد به نحو فزايندهاى در دوران شاهان افشار و از آن پس كريمخان تداوم يافت. و عملاً در طول اين دورهها شاهد تسلط قشرىگرايى مفرط هستيم. عالمان و دانشمندان جايگاه و منزلت شايستهاى را دارا نيستند. شاه زند كه خود اهل علم و دانش نيست، توجه چندانى هم به جنبههاى فرهنگى و علمى نشان نمىدهد. از سراسر دوران زنديه جز چند بنای تاريخى در شيراز چيز زيادى ديده نمىشود. و خلاصه اينكه «در طى سالهايى كه از سقوط دولت نادر تا غلبه نهايى آقامحمدخان قاجار است، سراسر آن در تفرقه و اغتشاش و جنگهاى داخلى گذشت». و همچنانكه اشاره شد، غلبه و نفوذ قشرىگرايى كه از يادگارهاى شوم دوران صفويه بود، در اين دوره همچنان رونق داشت و بازار متعصبان جاهل و ملانمايان داغ بود. «مشتى روحانىنمايان قشرى با تحريک تعصبات مذهبى مردم با كوچكترين بهانهاى چماق تكفير را بر سر مخالفين خود فرود مىآورند و آنان را از هستى ساقط مىكردند و درحقيقت يک اختناق فكرى عجيبى در جامعه حكومت مىكرد، زمينه براى يك عكسالعمل و يا يک جنبش فكرى رهايىبخش از خرافات و تعصبات بىمورد فراهم شده بود».
«طريقه نعمتاللهيّه قبل از سال ۱۱۹۰ هجرى قمرى در ايران (سواى دوره خودِ شاه نعمتاللّه و بعضى فرزندان او) طلوع و ظهورى نداشته، فقط از ساير سلاسل نوربخشيه و ذهبيه جمعى در زواياى گمنامى مىزيستهاند تا در اواخر عهد كريمخان زند» وضع بدين منوال بود. حاج زينالعابدين شيروانى در رياضالسياحه در توصيف اين مقطع زمانى چنين مىنويسد: «قرب هفتاد سال كشور ايران از فقر و طريقت خالى بود و اسم طريقت گوش كسى نشنيده و چشم احدى اهل فقر نديده، مگر چند كس از فقرا در مشهد مقدس از طريقه نوربخشيه و چند نفر از سلسله ذهبيه».
محمد معصوم شيرازى نيز در طرائق چنين مىگويد: «در تاريخى تأليف فضلاى متأخرين ديدهام كه نوشته از زمان دولت شاه سلطان حسين صفوى تا آخر خوانين زنديه، فضلاء و علما ايران در انظار بىاعتبار بودند زيرا كه دولت سالها با طايفه افاغنه و افشاريه كه در اصل فرعى از تراكمهاند و الواريه كه شعبهيى از ايلات فيلى است، برقرار بوده و اين طوايف را با اهل علم و فضل و معرفت راهى و رابطهيى نبوده و اهالى آن ازمنه در تيه نادانى و غفلت سرگشته، مىگرديدند».
ورود جناب معصومعليشاه به ايران و آغاز نهضت تجديد تصوّف جناب معصومعليشاه كه از مريدان شاه عليرضاى دكنى بود در اواخر عهد كريمخان از دكن به امر پيرو مراد خود براى احياء طريقه نعمتاللهيّه به ايران آمد و با شرايطى كه در ايران آن روز حاكم بود، جانفشانىهاى بسيار مىطلبيد تا پيام بلند و معنوى تصوّف راستين به همگان رسانيده شود. و گويى جناب شاه عليرضا دكنى بهترين سفير خود را براى اين امر به ايران فرستاده بود. «معصومعليشاه در اواخر دولت كريمخان در سال ۱۱۹۰ ه . ق از راه دريا به اتفاق همسر خود به شيراز آمد و در آنجا مقيم گرديد». او «مردم را به آزادگى و وارستگى از قيود اجتماعى و خرافات مذهبى دعوت نمود. در مقابل قشريون و تعصب و خامیهاى آنان مريدان خود را به حال و ذوق و عشق دعوت كرد و گفت:
سختگيرى و تعصب خامى است تا جنينى كار خونآشامى است
دم از صلح كل و آرامش درون زد و خرافات را به يک سو نهاد و جنگ هفتاد و دو ملت را عدم درک حقايق دانسته و عذر نهاد و گفت: چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند. او با بىاعتنايى به اصحاب زر و زور، محبت و ايثار و توجه به فقرا و نيازمندان را اساس طريقت و رهايى از بند هواى نفس قرار داد و با ريا و تزوير و سالوس به مبارزه برخاست.»
پيوستن جناب نورعليشاه به جناب معصومعليشاه و آزار و اذيت حكام وقت نسبت به ايشان
محمد معصوم شيرازى در طرائق چنين مىگويد: «سابقاً مذكور شد كه جناب ميرزا عبدالحسين ملقب به فيضعليشاه كه اصلش از قريه رقه تون و طبس بوده، توطن به اصفهان گزيده و متأهل گرديده، فرزندى سعادتمند، ايزد فياض به وى عنايت فرموده تا نام نامى والد ماجد خود را كه ملامحمدعلى و امام جمعه تون و طبس بوده بر وى نهاده، نام شريفش ميرزا محمدعلى فرموده و بعد از فيضيابى به سعادت ارادت سيدمظلوم سيد معصومعليشاه كه تفصيلش مذكور گرديد، فرزند ارجمند را پس از سن بلوغ و اكمال فنون و علوم به شرف حضور سيد مشرف ساخت و در مقام طريقت والد و ولد، برادر و همقدم يكديگر شدند». حاج زينالعابدين شيروانى در حدائق السياحه در اين مورد چنين مىگويد: «جناب معصومعليشاه در اواخر دولت كريمخان به ايران تشريف آوردند، و فيضعليشاه و نورعليشاه ـ قدّس سرّهما ـ را تلقين كرد و تربيت نموده به كمال رسانيد، آنگاه اذن رخصت ارشاد فرموده و نورعليشاه را خليفةالخلفا گردانيد.» در تذكره رياضالعارفين آمده است: گويند شاه عليرضاى دكنى در واقعه از امام ثامن مأمور شده كه او را روانه ايران نمايد و نمود. مساعى و كوششهاى عاشقانه جناب معصومعليشاه عده زيادى از طبقات مختلف مردم را به تصوّف راغب و داخل نمود و همين امر حكام وقت را به وحشت انداخت؛ چرا كه خاطره قيام صوفيان و به سلطنت رسيدن شاه اسماعيل صفوى را در اذهان زنده مىكرده و برحسب سياست، جلوگيرى از آنها را لازم مىديدند. و از ديگر سو حاكمان آن زمان از علماء ظاهر به جهت غلبه قشرىگرايى و نفوذ فقيهان ظاهرگرا در عامه مردم، بسيار مرعوب و از فتنهجويى بعضى عالمنماها انديشناک بودند و برحسب ميل آنها سختگيرى و آزار بسيار به صوفيه روا مىداشتند. در اين ميان گاهى اين آزار و اذيت صوفيه آنقدر جنبه شرعى و مذهبى پيدا مىكرد كه عوام كالانعام شركت در اين امور را امرى صواب و مستوجب ثواب مىشمردند. تا جايى كه همين عوام و مردم جاهل جناب مشتاقعلى را به تحريک “ملاعبداللّه” نامى كه ظاهراً امام جمعه كرمان بود، هنگام خروج از مسجد جامع، همراه با يكى از مريدانش به شهادت رساندند. معصومعليشاه و يارانش را نيز از شيراز اخراج كردند (به دستور كريمخان)، و آنان به اصفهان مراجعت نمودند. على مرادخان نيز آنها را از اصفهان اخراج و از آن پس دستور به بريدن گوش جناب معصومعليشاه و نورعليشاه داد. سيد معصومعليشاه كه از راه مشهد بعد از كمک خان قاجار و دلجويى كردن از او ـ كه گويا زمانى كه آقامحمدخان قاجار در شيراز در حبس و توقف به سر مىبرد، بهوسيله حاج ملا جعفر شوشترى به سيد ارادتى پيدا كرده بود ـ به هند رفته بود، پس از چندى مراجعت به عتبات كرده و در نجف و سپس كربلا ماند و ديگرباره به قصد زيارت مشهد به ايران آمد و چون به كرمانشاه رسيد او را چندى محبوس و به دستور آقا محمدعلى بهبهانى، فقيه بانفوذ، و با كمک و تأييد حاج ابراهيم خان شيرازى، وزير قاجار، در رودخانه قرهسو غرق نمودند. جناب نورعليشاه نيز كه همراه جناب معصومعليشاه به مشهد عازم شده بود، در آنجا به تحريک عوام و بعضى خواص غفلت و جهالت، ميرزا مهدى بن ميرزا هدايتاللّه حسينى كه از مجتهدين خراسان و مرجع خاص و عام در آن سامان بود، فتوى به تراشيدن گيسوان نورعليشاه داد و البته بعد از صدور اين امر همواره اظهار ندامت مىنمود. «بعد از شهادت جناب معصومعليشاه، جناب نورعليشاه چندى متوارياً در عراق عرب به سر برده بعد از آن كه مرحوم حاجى محمدحسين اصفهانى معروف به حسينعليشاه را وصى و قائممقام و حوالت مريدين را به ايشان فرموده، روانه موصل شده، در موصل به رحمت الهى واصل گرديد و در جوار حضرت يونس(ع) مدفون.» البته فوت ايشان بهطور طبيعى، محل ترديد است و عدهاى را گمان بر اين است كه آن جناب را مأموران آقا محمدعلى كرمانشاهى مسموم كردهاند.
نورعليشاه اصلاحگر و محيى
با نگاهى گذرا به آثار نورعليشاه، يك نوع اصلاحگرايى و احياء سنن تصوّف اسلامى را مىتوان در آنها مشاهده نمود. البته اصلاح و احياء لازم و ملزوم يكديگرند و هر جريان اصلاحگرايى يک نحو احياگرى نيز در خود دارد. چرا كه تحريفات و اعوجاجات و افزودنها و كاستنهاى فراوان با گذشت زمان در هر ملّه و نحله روى مىدهد. و اين اصلاحگران و محييان هستند كه به عزم تجديد حيات و احياء دين، به اصلاح و مبارزه با كژىها دست مىيازند. صوفيه كه خود را وارث ميراث معنوى اسلام مىدانند نيز بر همين قاعده، در مواقع موردنياز دست به چنين حركتهايى زدهاند. از جمله همين نهضت احياء تصوّف توسط معصومعليشاه و نورعليشاه را نيز مىتوان در عداد همين حركتها محسوب داشت. بر اين اساس در سيره علمى و عملى نورعليشاه (و همچنين ديگر مشايخ نعمتاللّهى معاصر او و پس از آن، همانند مظفرعليشاه، مجذوبعليشاه، ملاعبدالصمد همدانى، حسينعليشاه و…) همان تأكيد بر اصول شريعت مقدس اسلام و اصول تصوّف اسلامى ديده مىشود. و به عبارت ديگر نورعليشاه، يک نوع مبارزه غيرمستقيم را با انحرافاتى كه در تصوّف رخ نموده بود ـ همانند ظهور اباحيه و غلاة و… ـ آغاز نمود.
تصوّف و اخباريه
يكى از زمينههاى گرايش نورعليشاه به تصوّف را بايد در آشنايى او با اخباريون جستجو كرد. تصوّف و مكتب اخبارى از جهاتى داراى نقاط اشتراک مىباشند، چرا كه هر دو اوّلاً تأكيد بر سنن نبوى و سيره و اخبار و روايات مأثوره از اهل بيت ـ عليهمالسلام ـ مىكنند. و گويا نورعليشاه كه موطن او اصفهان يكى از مراكز عمده اخباريون بوده است، در اوان جوانى در محضر بعضى علماى اخبارى حضور مىيافته و تلمذ مىكرده است.
شيخ يوسف بحرانى يكى از مشهورترين علماى قرون اخير است كه از قضا استاد بحرالعلوم هم بوده است. «شيخ يوسف، اول اخبارى صرف بود سپس به طريقه معتدلى كه در وسط بين اخبارى و اصولى است گراييد». بعد از اينكه وحيد بهبهانى به كربلا آمد، علاّمه بحرالعلوم و آقا سيدمحمدمهدى شهرستانى و بعضى ديگر از شاگردان بحرانى به نزد وى رفتند. اگرچه وحيد شاگردان خود را اكيداً از رفتن به درس شيخ يوسف منع مىكرد، امّا عدهاى از جمله آقا سيدعلى صاحب رياض كه خواهرزاده و داماد وحيد و [شاگرد علاّمه بحرالعلوم] بود شبانه و با كمال احتياط به درس وى مىرفت. البته برخلاف آنچه مؤلف كتاب وحيد بهبهانى نقل كرده است، گمان نمىرود كه علاّمه بحرالعلوم تحت تأثير مكتب اخبارى نبوده باشد. كمااينكه اين امر از رساله سير و سلوک كه بحرالعلوم در اواخر عمر فراهم آورده است، هويداست. همانطوری كه اشاره شد، تصوّف و مكتب اخبارى از جهاتى به هم نزديک مىباشند. از جمله اينكه هر دو مدخليّت عقل در تفقه در دين را قبول ندارند. منتهى تفاوتى كه وجود دارد اين است كه صوفيه قائل به كشف و شهودند اما اخباريون قائل نيستند و به صرف ظاهر و نقل اكتفا مىكنند. براساس آنچه ذكر شد و با در نظر داشتن تأثيرپذيرى نورعليشاه و بحرالعلوم از مكتب اخبارى و نزديكى ظاهرى تصوّف و مكتب اخبارى، يكى ديگر از زمينههاى ارتباط و نزديكى بحرالعلوم و نورعليشاه روشن مىگردد. نفود معنوى و كثرت مريدان و هواخواهان جناب نورعليشاه «نورعليشاه كه در بدايت حال يک چند به تحصيل علوم اشتغال ورزيده بود، غير از علوم رسمى در فنون شعر و ادب هم تبحّر داشت. بهعلاوه حسن و جمال دلربا، لطف خلقى به كمال در وى بود كه موجب جذب قلوب مىشد.» «بارى جاذبه معنوى و جمال ظاهرى نورعليشاه او را از همان آغاز مورد توجه خاص و عام و مايه وحشت و سوءظن فقها و حكام عصر مىساخت.» جناب نورعليشاه در جذب قلوب و ارشاد طالبان جاذبه فوقالعادهاى داشت و به هر ديار كه مىرسيد مردم آن مرز و بوم به ديدارش مىشتافتند و به سلک مريدان او درمىآمدند و شورشى در آن بلاد پديد مىآمد كه حكام مجبور به تبعيد او مىشدند و همين امر نيز حساسيت و كينه و دشمنى علماى ظاهر را برمىانگيخت. ميرزا محمدعلى مدرسى در ريحانةالادب مىگويد: «نورعليشاه مشهور آفاق شد، هرچندى به شهرى مسكن مىكرد و به ارشاد و قيام مىنمود، مردمان به سرش گرد مىآمدند به حدّى كه از طرف حكّام به انديشه فساد در امور كشورى حكم اخراج او صادر شد. زهاد و اهل ظاهر نيز طعن و لعنش را ورد زبان كردند، واعظان بر منابر به توبيخ و تكفيرش رطب اللسان بودند و اين كردار زهاد و منبريها مزيد اشتهار او مىگرديد.» سرجان ملكم در بخش عقايد اهل اسلام از كتاب تاريخ ايران چنين مىنويسد: «اگرچه نورعليشاه در آن زمان [فوت پدر] به حسب سن جوان، لكن در امور دين پيرى بود بالجمله رفتهرفته جمعيت ميرمعصوم بحدى شد كه علماى اصفهان انديشه كرده» و علم مخالفت برداشتند. «مريدان نورعليشاه به اسم و رسم شصتهزار بودند و گمان مردم بر اين بود كه در خفيه بسيار مردم معتقد وى بودند و اكثرى از مردم ايران به وى در پنهانى اظهار ارادت و عقيدت مىكردند.»
لازم به يادآورى است كه علماى ظاهرى قشرى و فقهاى دربارى، همواره از نفوذ معنوى مشايخ صوفيه در ميان عامه در خوف و هراس بودند و بيمناک از اينكه با گرمى و روشنى چراغ عرفان بازار آنان به كسادى بگرايد. و اين امر مزيد بر علّت بود كه حاكمان و پادشاهان را نسبت به اين طايفه بدگمان نمايند و آنها را براى آزار و شكنجه و قتل و غارت صوفيه تحريک كنند و از هيچ توطئه و ترفندى عليه اينان كوتاهى نكنند. و مثلاً كلمه «شاه» كه جزئى از لقب طريقتى بزرگان صوفيه بوده را بهانه كرده و اين امر را در نظر پادشاهان سودا و آرزوى صوفيه براى دست يافتن به حكومت و پادشاهى، بنمايانند. درحاليكه چنين مطلبى، مطمح نظر صوفيه نبود و اين كلمه رمزى از مقام معنوى و باطنى نزد آنها محسوب مىشود. چنانچه نورعليشاه در پاسخ به اين سؤال سيّد بحرالعلوم كه مىپرسد: «شاهى شما از كجا رسيده؟» مىفرمايد: «از جهت سلطنت و غلبه و قدرت بر نفس خود و ساير نفوس».
بىمناسبت نيست كه در پايان اين مبحث چند جملهاى از مرحوم علاّمه طباطبائى (ره) در همين باب ذكر نماييم كه در عين اختصار، روشنگر دوره موردبحث ماست. جناب علاّمه مىفرمود: «اين مشروطيت و آزادى و غربگرايى و بىدينى و لاابالىگرى كه از جانب كفار براى ما سوغات آمده است، اين ثمره را داشت كه ديگر درويشكشى منسوخ شده و گفتار عرفانى و توحيدى، آزادى نسبى يافته است؛ وگرنه شما مىديديد امروز هم همان اتهامات و قتلها و غارتها و به دارآويختنها براى سالكين راه خدا وجود داشت.»
ادامه دارد…
پینوشتها:
۱. دنباله جستجو در تصوّف ايران، دكتر عبدالحسين زرينكوب، ص ۳۱.
۲. تاريخ سلسلههاى طريقه نعمتاللهيّه در ايران، دكتر مسعود همايونى؛ ص ۲۹.
۳. نورالابصار، نگارش شيخ اسداللّه ايزدگشسب، ص ۱۰.
۴. رياض السياحه، حاج زينالعابدين شيروانى، ص ۶۵۵.
۵. طرائق الحقائق، محمد معصوم شيرازى، ج ۳، ص ۱۷۱.
۶. تاريخ سلسلههاى طريقه نعمتاللهيّه، ص ۲۹.