مفاد بيانات دانشمند عارف معاصر آقاى هادى حائرى
بس آتشى كه فروزد به عالم از نفسم
بسا بقا كه بجوشد ز حرف فانى من
به گوشها برسد گفتههاى ظاهر من
كجا كسى شنود نعرههاى جانى من
خيلى زايدالوصف خوشوقتم كه به فيض حضور حضّار محترم توفيق حاصل شده است «الارواح جنودٌ مجندّه»، متّحد جانهاى شيران خداست. مولانا در كلّيات شمس خود مىفرمايد:
جان من و جان تو را پيش از اين
سابقهاى بود كه هست آشنا
الفت امروز از آن سابقه است
گرچه فراموش شد آنها تو را
و همين مضمون را در منثوى معنوى نيز گوشزد فرموده:
چون شناسد جان من جان تو را
ياد آرد اتّحاد ماجرى
موسى و هارون شوند اندر زمين
مختلط خوش همچو شير و انگبين
و بيش از بيش علاوه بر خوشوقتى، خوشبخت هستم كه در مجلسى حضور دارم كه در آن فقط و فقط گفتوگو مىشود از يگانه مرشد روحانى، عارف معارف عرفانى، مولانا جلالالدّين محمّد بلخى خراسانى، چنانكه خود آن بزرگوار كانّهُ چنين مجلسى را در هفتصد سال پيش پيشگويى كرده، مىفرمايد:
در چمن آييد و بربنديد در
تا نيفتد بر جماعت هر نظر
من زيانها ديدهام تا ديدهام
زخمها از چشم هر بى پا و سر
تير پرّان است اين چشم بدان
واجب آمد تير ايشان را حذر
گرچه مىكاهم چو ماه از روى او
گرچه مىگردم چو بر گردون قمر
بعد من صد قرن ديگر اين غزل
چون حديث يوسف آيد مشتهر
زانكه دل هرگز نپوسد زير خاک
اين ز دل گفتم نگفتم از جگر
و اينكه انتساب مولانا به خراسانى بودن تكيه كلامم واقع گرديد، براى اين است كه آن برگزيدهی عرفا اصرارى دارد كه به اين انتساب موصوف باشد و شايد دفع دخل مقدّر مقصود است:
خراسان و عراق آمد مقامم
ولى چون شمس در غوغاى رومم
ز هاى و هوى اين و آن چه ترسم
كه من هوى دمشقم هاى رومم
و همينگونه وقتى كه نام پير و مراد خود را در تخلّص و حسنالمقطع مىبرد، به تبريزى بودن او تصريح مىكند:
ساربانا بار بگشا ز اشتران
شهر تبريز است و كوى دلستان
فر فردوسى است اين جاليز را
شعشعه عرشى است مر تبريز را
هر زمانى موج روحانگيز جان
از فراز عرش بر تبريزيان
علما و عرفاى شامخين هميشه مطالب خود را براى مبتديان به صورت فرمول و نظم و اختصـار آوردهانـد، همانطـور كه در جبـر و مقابله مثـلاً a + b در a – b مساوى است به ۲ – b۲a و فرمول است يا سه زاويه هر مثلث مساوى است به دو قائمه، همانطور هم جميع مطالب غامضه عرفانى از قديم فرمولهايى داشته است براى رعايت اختصار:
در چله چهل در است از ظلمت و نور
گر فهم كنى حل شودت كلّ امور
مثلاً همين حدود ايران از قديمالايّام به صورت فرمول شعرى درآمده بود:
ملک ايران را كه از اكناف عالم خوشتر است
همچو شخصى دان كه باشد از هنر او را روان
اصفهان او را سر و شيراز و كرمانش دو پاى
رى يكى دست است و دست ديگر آذربايجان
و همينكه دانستيم ايرانى است مىدانيم زبان اصلى او هم پارسى است، چنانكه در يكى از غزلياتش مىفرمايد:
اى ترک ماهروى كه هر بامداد تو؟
درحجرهام درآيى و گويى كه گل مدو
اى ترک ماهرو من اگر ترک نيستم
دانم همينقدر كه بهتر كى است آب سُو
رزق مرا گشادى از آن چشم تنگ توست
ای تو هزار دولت و اقبال تو به تو
نام تو ترک گفتم از بهر مغلطه است
زيرا كه عشق دارد صد حاسد و عدو اى ارسلان
قلچ بكش از بهر كشتنم
عشقت گرفته جمله اجزام مو به مو
حسن بيانات مولانا چه در نظم و چه در نثر مانند كتاب فيه مافيه او و غيره در اين است كه راجع به هر موضوعى كه موردبحث واقع مىشود چنان به قول منطقيّون قضايايى است كه قياساتها معها و به صورت شكل اوّل برهان درمىآيد كه محتاج به تفسير و توضيح ديگرى نيستيم يا آنكه براى اثبات مدّعاى خود هر قضيه محصوره را كه داراى چند شق باشد، ذكر كرده و آن شقوقى را كه مورد نظرش نيست مردود ساخته و ناچار فردى كه باقى مىماند براى مستمع بديهى مىشود كه مفهوم عقيده مولانا چيست، بدون آنكه خودش تصريح فرموده باشد، مثلاً در اين بيت مثنوى كه دانشمند محترم استشهاد فرمودند كه مولانا فوق عقايد محصوره وقت مىباشد:
آن طرف كه عشق مىافزود درد
بوحنيفه و شافعى درسى نكرد
اگرچه ممكن است توجّه كرد كه مقصود شايد بيان اين است كه «درسى نبود هر آنچه در سينه بود»، ولى چون شرح ابيات مثنوى را به تفصيل در كلّيات خود مىفرمايند و همين بيت را به صورت قضيه محصوره در غزلى ذكر فرمودهاند:
عشق جز دولت و عنايت نيست
جز گشاد دل و هدايت نيست
عشق را بوحنيفه شرح نكرد
شافعى را در آن روايت نيست
مالک از سر عشق بىخبر است
حنبلى را در آن درايت نيست
لايجوز و يجوز تا اجل است
علم عشّاق را نهايت نيست
بنابراين چه باقى مىماند؟
راز بگشا اى على مرتضى
اى پس از سوءالقضا حسنالقضا
اى على اى كه تو نور ديدهاى
شمهاى برگو از آنچه ديدهاى
تو ترازوى احد خو بودهاى
بل زبانه هر ترازو بودهاى
بارى بگذريم ــ «اين زمان بگذار تا وقت دگر» ــ و امّا اينكه تكليف فرمودهاند سخنى چند درباره عرفان مولانا در اين مجلس مشحون از اشراق و ذوق و ادب صحبت شود، اگر منظور و مقصود از صحبت مصاحبت است سمعاً و طاعة، چون تحصيل حاصل است؛ چنانكه خودش مىفرمايد:
يكى لحظه ز هم دورى نشايد
كه از دورى خرابىها فزايد
چنانكه تن بسايد بر تن يار
به ديدن جان تو بر جان بسايد
جدايى را مبادا آزمايى
كسى مر زهر را چون آزمايد
و اگر مقصود سخنرانى و پراكنى و گفتنى باشد، از عهده اين سايه درويشان برنمىآيد و اين عجز به قول شيخ اجل غير از عدم اطاعت است كه فرموده است:
گرم از پيش برانى تو ز خدمت نروم
عفو فرماى كه عجز است نه نافرمانى
زاد دانشمند آثار قلم
زاد صوفى چيست انوار قدم
دفتر صوفى كتاب و حرف نيست
جز دل اسپيد همچون برف نيست
چون شرط آگاهى بر شهود عرفان مستلزم سكوت و خاموشى و حال است نه قال كه خلاف آيين درويشى دانند، چنانكه در كلّيات شمس خود مىفرمايد:
خامش كه اين گفت بيان هست حجاب دل و جان
كاش نبودى ز زبان آگه و دانا دل من
واله و شيدا دل من بىسر و بىپا دل من
در دل شبها دل من رفته به آنجا دل من
عاشق و مستى و بگشاده زبان
اللّه اللّه اشترى بر نردبان
اين مباحث تا بدينجا گفتنى است
هرچه آيد بعد از اين بنهفتنى است
گر بگويى ور بخوانى صد هزار
هست پنهان و نگردد آشكار
تا به دريا سير اسب و زين بود
بعد بايد مركبت چوبين بود
مركب چوبين بخشگى ابتر است
خاص مر درياييان را رهبر است
اين خموشى مركب چوبين بود
بحريان را خامشى تلقين بود
بس خموشى كه ملولت مىكند
نعرههاى عشق از آن سر مىزند
تو همى گويى عجب خامش چراست
او همى گويد عجب گوشش كجاست
من ز نعره كر شدم او بىخبر
تيزگوشان زين خبر هستند كر
نه خموش است و نه گويا نادرى است
ذكر آن را در عبارت نام نيست
آن يكى در خواب نعره مىزند
صد هزاران بحث و تلقين مىكند
اين نشسته پهلوى او بىخبر
بىخبر خود اوست و كر زآن شور و شر
بحث و اشكالات خيزد زين مقال
ليک اين نبود مثل باشد مثال
گفت لبسش گر ز شعر شُشتر است
اعتناق بىحجابش خوشتر است
من شدم عريان ز تن او از خيال
مىخرامم در نهايات الوصال
حالا آمديم و گفتيم از چه قسمتش بگوييم كه موافق صراط المستقيم و محاورات عرفانى باشد:
در عين وصالم ز وصالم خبرى نيست
همچون شتر تشنه كه بارش همه آب است
حوائجنا تقضى الحوائج بيننا فنحن سكوة والهوى تتكلم. زيرا اصطلاحات اصول موضوعه اين طايفه با علوم عقلى و نقلى ديگران تفاوت فاحش دارد.
به چه عضو تو زنم بوسه نداند چه كند
بر سر سفره سلطان چو نشيند درويش
* * *
من چو لب گويم لب دريا بود
من چو لا گويم مراد الاّ بود
من ز شيرينى نشينم روتُرش
من ز پُرىّ سخن باشم خمش
تا كه شيرينىّ ما در دو جهان
در حجاب روترش باشد نهان
هين عنان در كش نهان مستور به
خلق از پندار خود مغرور به
پاى كج را كفش كج بهتر بود
مر گدا را دستگه بر در بود
* * *
شراب عشق نبود ز آب انگور
ره نوشيدنش هم از گلو نيست
از اين پيمانه و جام و سبوها
غرض پيمانه و جام و سبو نيست
بدان معنى كه عارف زلف گويد
نظر در پيچ و تاب هيچ مو نيست
بيان عارفان را اصطلاحى است
كه جز عارف كسى را گفتوگو نيست
ليكن با همه اينها نمىتوان مأيوس بود: ما لا يُدرك كُله لا يُترك كُله.
آب جيحون را اگر نتوان كشيد
هم به قدر تشنگى بتوان چشيد
و به مفاد حديث قدسى مَنْ قَرَعَ بابا وَ لجّ ولج و من طلب شيئا وَ جدّ وجد.
گفت پيغمبر كه چون كوبى درى
عاقبت زان در برون آيد سرى
گرچه مىدانى به صفوت حال من
بندهپرور گوش كن اقوال من
صدهزاران بار اى صدر فريد
ز آرزوى گوش تو هوشم پريد
و به فرمايش خواجه طوسى عليهالرّحمه:
خمش بودن نكو فضلى است ليكن
نه چندانى كه گويندت كه گُنگى
همان بهتر كه در بزم افاضل
ز دانشهاى خود چيزى به چُنگى
كه تا معلوم گردد فاضلان را
كه تو شاخ گلى يا چوب شُنگى
(استغفراللّه)
عامى سخن از شنيده گويد
درويش هر آنچه ديده گويد
ذرّهاى علم است اندر جان من
وارهانش از هوى و خاک تن
خلاصه مطلب اينكه همانطور كه علوم نقلى و فقهى و عقلى موضوعشان به سوى غايت و كمال مطلوبى سير مىكند كه اصطلاحاً آن را توحيد گويند و واسطه وصول به اين مطلوب است، استدلال و قياس منطقى؛ اِنَّ قياسنا قضايا الّفت/ بالذات قولاً آخرا اِسْتَلْزَمَت/ و هل بتوليد اَو اِعدادٍ الخ…
مىفزايد بر وسايط فلسفى
وز دلايل باز برعكسش صفى
او گريزد از دليل و از حجيب
وز پى مدلول سر برده به جيب
و در كلّيات خود در ضمن غزلى فرمايد:
جز قياس و دَوَران هست طُرُق، ليک شده است
به فقيه و به حكيم و به منجم مسدود
فرق گفتند بسى، جامعشان راه ببست
فكر جامع چو فتادند بسى فرق فزود
اندر اينصورت و آن صورت بس فكر بديع
از پى بحث و تفكّر يد بيضا بنمود
فكر محدود در آن جامع و فارق پيچيد
آنچه محدود بُد آن محو شد از نامحدود
محو سُكر است و پس از سُكر بود صحو يقين
شمس عاقب بود ار چند بود ظل ممدود
اين يگانه نه دوگانه است كه از وى برهى
به سلام و به تشهّد نرسد جان به شهود
نه به تحليله درآيد نه به تحريمه رود
نه به تكبيره ببست و نه به تهليله گشود
گفته حكيم منطقى نكته عشق مغلقو
من به جواب گفتمش شمس من است حقحقو
از مقصود دور نشويم، ببخشيد. وقتى كه از مثنوى و مولا سخن مىرود مثل مثنوى مطلب متنوّع مىشود، ولى چون سررشته به دست است با يک مراجعه مراجعت مىشود. گفتيم مفتاح عقل و نقل براى وصول به مطلوب آنكه توحيد است قياس و استدلال است پس مفتاح وصول به مطلوب عرفان كه آن وحدت وجود است چيست؟ اصحاب صف مفتاح دارند، اصحاب صفه كه اين مدارج را پيموده و به كنه عرفان و وحدت وجود قدم نهادهاند مفتاح نداشته باشند!؟ نمىشود آن مفتاح نزد همگان سماع است:
دل وقت سماع ره به ديدار برد
جان ره به سرا پرده اسرار برد
اين نغمه چو مركبى است مر روح تو را
بردارد و خوش به جانب يار برد
* * *
عارف سخن از چه مختصر ساز كند
چشمت بيناى عالم راز كند
هشدار كه هر چند كه خُرد است كليد
بر خانه بس بزرگ در باز كند
در غزلى فرمايد:
سماع آرام جان عاشقان است
كسى داند كه او را جان جان است
كسى داند كه او بيدار باشد
و يا خفته ميان گلستان است
ولى آن كو به زندان است خفته
اگر بيدار باشد در زيان است
سماع آنجا بكن كانجا عروسى است
نه در ماتم كه آن جاى فغان است
كسى كو جوهر جان را نديده است
كسى كان دلبر از چشمش نهان است
چنين كس را سماع و دف چه بايد
سماع از بهر وصل دلستان است
خصوصاً حلقهاى كاندر سماعند
همى رقصند و كعبه در ميان است
در مثنوى فرمايد:
بانگ گردشهاى چرخ است اينكه خلق
مىسرايندش به طنبور و به حلق
پس حكيمان گفتهاند اين لحنها
از دوار چرخ بگرفتيم ما
مؤمنان گويند كآواز بهشت
نغز گردانيد هر آواز زشت
ما همه اجزاى آدم بودهايم
در بهشت آن نغمهها بشنودهايم
ناله سُرنا و طنبور و دهل
چيزكى ماند به آن ناقور كل
گرچه بر ما ريخت آب و گل شكّى
يادمان آيد از آنها اندكى
پس غذاى عاشقان آمد سماع
كه در آن باشد خيال اجتماع
حالا آلات اين سماع متنوّع و متعدّد است، از قبيل ارغنون:
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گويدم كانّا اليه راجعون
يكى بربط است، يكى عود است:
مجلسى خوش كن از آن دو پارهچوب
عود را در سوز و بربط را بكوب
آن ننالد تا نكوبى بر رگش
وين دگر را تا نسوزى نيست خوب
عود خلقانند اين پيغمبران
كه رسدشان بُو ز علاّم الغيوب
يكى رباب است:
هيچ مىدانى چه مىگويد رباب
ز اشک چشم و از جگرهاى كباب
پوستىام دور از جان روز و شب
چون ننالم در فراق و در عذاب…
و غيرذلک
پس معلوم مىشود كه سماع مفتاح حال است، چنانكه برهان و قياس مفتاح قال. كار وصول به توحيد، استدلال است و شيوه وصول به وحدت وجود دلال. ولى ببينيم چرا مولانا از اين آلات متنوّعه، از مزمار و دف و رباب و چنگ و عود و الخ، آلت نى را برگزيده و در حسنالمطلع مثنوى معنوى آن را انتخاب كرده و مىفرمايد: «بشنو از نى چون حكايت مىكند». اگرچه در اوّلين نظر مؤمن صاحبنظر درمىيابد كه آلات غير از نى با اعضاى ديگرى نواخته مىشوند كه با دل مستقيماً رابطه نداشته و در درجه و دست دوم هستند، درحالى كه آلت نى زبان است و بايد با لب نايى يعنى انسانى كه دمساز آن است جفت شود و راز دل را از جانب او را اگر بتواند بسرايد:
با لب دمساز خود گر جفتمى
همچو نى من گفتنىها گفتمى
دو دهان داريم گويا همچو نى
يک دهان پنهان است در لبهاى وى
انسان كامل هم به مثابه نى با لب دمساز خود كه ذات احديّت غيبالغيوبى باشد، بايد دمساز شود تا ديگران به راز او پى برند و در كلّيات شمس كه تماماً شرح مثنوى است، مىفرمايد:
بِشِنو ز نى نوايى به زبان بىزبانى
شده بى حروف گويا به نواى دُرفِشانى
چو شدند گرم ياران بنشين كه آتش نى
نه چنان گرفته در ما كه نشاندنش توانى
به سماع چون درآيى ز خيال خويش بگذر
نفسى مگر نظر را به جمال او رسانى
وگر آن نظر ببخشند تو را همين قدر بس
كه كنند التفاتت به جواب لنترانى
چه شرابهاست پنهان ز خم خدا رسيده
كه ز هاى و هوى مستان تو سر از قدح ندانى
مى و نقل اينجهانى چو جهان بقا ندارد
مى و نقل آسمانى چو خداست جاودانى
هلهاى بلاى توبه بدران قباى توبه
بَر تو چه جاى توبه كه بلاى ناگهانى
تو قلم به دست دارى و جهان چوصفحه پيشت
نفسيش مىنويسى نفسيش مىستانى
بعضى عرفاى شامخين چنين متفرّس شدهاند كه همانطور كه بر طبق حديث قدسى جميع قرآن در بسماللّه منطوى است، همانطور هم جميع مثنوى مولانا كه ترجمه آيات الهى است در دو بيت اوّل «بشنو از نى» مثنوى محتوى است و چون وقت كم است و اينكه:
هست صوفى صفا چون ابن وقت
وقت را همچون پدر بگرفته سخت
صوفى ابنالوقت باشد اى رفيق
نيست فردا گفتن از شرط طريق
اين قسمت را مىگذاريم و مىگذريم حاصل آنكه مولانا همانطور كه بر جميع مباحث ادبى زمان خود تسلّط به حدّ نصاب داشته و همه صنايع بديعى را از ائتلاف الفاظ و معانى و تجنيس و تشبيه و كنايه و استعاره و بيان معانى مانند مرواريد در يک رشته مىآورده و همانطور كه انسان كامل تا از خود بیخود و فانى نشود باقى به بقاى حق نبود، همانگونه هم لفظ نى به همين نهج است و به معنى لا و نى مىباشد، اين است كه انسان فانى كامل را تشبيه به نى كه به همان معنى لا و نى نفى مىباشد فرموده، چنانكه گفتهاند:
رازى كه نه گفتند و نىاش نام نهادند
نى دم زد و آن راز و نيش نام نهادند
و خود مولانا درباره انسان كامل مىفرمايد:
گفت قايل در جهان درويش نيست
ور بود درويش آن درويش نيست
هست از روى بقا آن ذات او
نيست گشته وصف او در وصف هو
چون زبانه شمع پيش آفتاب
نيست هست و هست باشد در حساب
هست باشد ذات او تا تو اگر
بر نهى پنبه بسوزد ز آن شرر
نيست باشد روشنى ندهد تو را
كرده باشد آفتاب او را فنا
پس وجه مشابهت صورى هم بين نى كه بندبند شده و انسان كامل كه شرحهشرحه شده معلوم شد و همانگونه كه انسان كامل از عالم غيبالغيوب و وحدت محض در قوس نزولى به غيب اوّل و ثانى و پس از آنها به عالم ارواح و مثال مطلق يا برزخ و اجسام و اجناس و انواع (در اصطلاحات عرفا) تا به آخرين مرتبه قوس نزولى خود درآمده:
چون ننالد زار و مسكين زين سفر
هيچكس نبود از او محرومتر
و نالان و مويهكنان مىخواهد به عالم بالا و قوس صعودى و به سفر من الخلق الى الحق دوباره متصاعد شود، همانطور هم نى از عالم اخير بند بند شده خود به ياد نيستان اوّلى خود مىنالد. پس معلوم شد كه خلاصه مقاصد عرفا و كمال مطلوب آنها كه مولانا نماينده و مفسّر آنهاست، چيست: وحدت وجود. و مفتاح و موصل به آن مطلوب و غايت است: سماع. و نيز مفهوم شد در سماع چرا نى را برگزيده است و چرا ــ نى ــ به محاذات انسان كامل سير مىكند و چرا در اين سير قوس صعودى از ناسوت به ملكوت و جبروت و لاهوت خود اين دو بيت را در غزلى آورده است:
با تو يک شمه ز اسرار بگويم يا نه
اندكى ز آن همه بسيار بگويم يا نه
آنچه دلدار به دل گفت نمىيارم گفت
آنچه دل گفت به دلدار بگويم يا نه
هوالاوّل هوالاخر هوالظّاهر هوالباطن
به غير از هو و يا من هو دگر چيزى نمىدانم
اگر در عمر خود روزى دمى بى او برآوردم
از آن روز و از آن ساعت پشيمايم پشيمانم
عجب ياران چه مرغم من كه اندر بيضه مىپرم
درون جسم آب و گل همه عشقم همه جانم
منبع: عرفان ایران – مجموعه مقالات ۳۷