Search
Close this search box.

قلب مؤمن عرش خداوند رحمان است (بخش اول)

Seyyed Hossein Nasr13دكتر سيد حسين نصر
ترجمه: سيّد نادر محمّدزاده

مقدّمه
مقاله حاضر از كتاب راه‏‌هايى به ‏سوى قلب: تصوّف و شرق مسيحى انتخاب و ترجمه شده است. اين كتاب در حقيقت مجموعه‏‌اى از مقالاتى بوده است كه گروهى از دين‏‌پژوهان و انديشمندان بزرگ جهان، در باب ابعاد عرفانى و نظرى اسلام و مذهب ارتدكس، در همايشى در دانشگاه كاروليناى جنوبى در اكتبر۲۰۰۱ ارائه كرده‌‏اند كه در سه بخش و يازده فصل به همّت پروفسور كاتسينگر به‏ طبع رسيده است. اين مقاله را نيز استاد سيّد حسين نصر، يكى از سنّت‌‏گرايان برجسته شركت‌‏كننده در اين همايش، ارائه كرده است كه به ‏تبيين يكى از مفاهيم اساسى عرفان، يعنى قلب كه مركز انسان و درنتيجه مركز هستى، محلّ تجلّى، مكاشفه، شهود و حضور الهى است اختصاص دارد، هم‏چنين به معنا، مفهوم و اهميّت آن در عرفان اسلامى، و مقايسه و ارتباط آن با قلب يا مفاهيم نزديک به آن در سنّت‏‌ها و فرهنگ‌‏هاى ملل ديگر و نيز تعابير ديگرى كه از آن در عرفان شده است، مى‏‌پردازد.

* * *
«در بين قواى انسانى، قلب مركزيّت دارد؛ چرا كه قلب مكانى است كه در آنجا حقايق متعالى با انسان تماس مى‌يابد. قلب عضوى شهودى و محلّ تجلّى الهى است» (تيتوس بوركهارت). قلب مركز عالم صغير (انسانى) است. همچنين مركز جسم مادّى، نيروهاى حياتى، احساسات، روح و نيز محلّ مواجهه بين انسان و قلمروهاى آسمانى است كه جايگاه ارواح مى‏‌باشد. اين حقيقتِ قلب، بسيار قابل ملاحظه است و مركز اسرارآميزى است كه از ديدگاه حيات اين جهانى‏‌مان، بسيار كوچک به‏ نظر مى‏‌رسد ولى در عين‏ حال، همان‏طور كه پيامبر فرموده است: «قلب عرش خداوند رحمان است»؛ عرشى كه بر كلّ عالم احاطه دارد، يا همان‏گونه كه در حديث ديگرى آمده است: «آسمان و زمين گنجايش مرا ندارد بلكه قلب بنده مؤمن من گنجايش آن را دارد.» اين قلب، اقليم درونى است كه مسيح نيز بدان اشاره كرده است؛ آن هنگام كه گفت: «ملكوت خدا در درون شماست» و در رابطه با قلب است كه بنيان‏گذاران اديان و تمام متون مقدّس بر اين نكته تأكيد دارند كه انسان براى نجات و رهايى خود، اين عضو خود را پاک و طاهر نگاه دارد. ما در اينجا تنها به عبارات انجيل اكتفا مى‏‌كنيم: «خوشا به ‏حال پاكدلان؛ چرا كه آنان خداوند را ملاقات خواهند كرد.» امّا اين واقعيّت عالى در نهادِ انسان، از ما پنهان است. ما در وضعيّتى قرار داريم كه در آن، قلب در مركز وجودمان به سرّى تبديل شده است كه دست‏‌نيافتنى است؛ به‏ گونه‏‌اى كه ممكن است گفته شود سلوک معنوى چيزى جز كشف دوباره قلب و نفوذ به درون آن نيست.

 اين نظريه مركزيّت قلب در نشئه انسانى، نظريه‌‏اى عمومى و فراگير است؛ چنان‏كه ارتباط آن با تعقّل، خردورزى و وحدت نيز به همين‌‏گونه است. قرآن و كتاب مقدّس، اغلب از معرفت قلب سخن مى‌‏گويند. در مسيحيّت، آباء باديه‏‌نشين معانىِ عرفانى و رمزى حقيقت قلب را بيان كرده‌‏اند و اين تعاليم سنّتى طولانى در كليساى ارتدكس شرقى به‏نام “هسوخاسم” را به‏ وجود مى‌‏آورد كه با قدّيس گرگورى پالاماس به اوج مى‌‏رسد كه وى بر “ذكر قلب” تأكيد مى‌‏كند و آن شامل بيان اهميّت قلب و شرح عرفان و الهيات قلب است.

در مذهب كاتوليک تحوّل ديگرى نيز اتّفاق افتاد كه در آن قلب مسيح جايگزين قلب مؤمن مى‏‌شود و معنويّتى نو بر اساس عشق به قلب مقدّس عيسى ظاهر مى‌‏شود؛ اشاره به قلب آغشته به خونِ مسيح در نوشته‏‌هاى چهره‌‏هايى مثل: قدّيس برنارد اهل كليروز و قدّيسه كاترين سينائى فراوان است. تعاليم مسيحى در باب قلب، كه بر كتاب مقدّس استوار هستند، نظريات عمومى ويژه‌‏اى را ارائه مى‏‌كنند كه در يهوديّت نيز ديده مى‏‌شوند. مهم‏ترين آنها ارتباط قلب با روح باطنى انسان و مركز نشئه انسانى است. در عرفان يهودى، معنويّت قلب بيشتر گسترش يافته است؛ برخى از عارفان يهودى بر مفهوم “قلب شكسته يا نادم” (\Levichbar) تأكيد مى‌‏كنند و اظهار مى‏‌كنند كه جهت رسيدن به شكوه و جلال الهى، شخص بايد “قلبش را پاره كند” و آن “قلب شكسته” مذكور در مزامير، براى اين امر كافى است. جهت روشن‏ ساختن عموميّت اهميّت معنوى قلب در آن سوى مرزهاى دينى ــ هنگامى‏ كه هم‏چنين بر تكامل “الهيات قلب” و شيوه‏‌هاى “ذكر قلب” خاصِّ هر سنّتى، تأكيد مى‏‌شود ــ ممكن است اسم هُروس (الهه مصرى، به‏ معناى قلب جهان) را به ‏خاطر آيد. در سانسكريت نيز اصطلاح مختص به قلب، “hridage”، به ‏معناى مركز جهان است؛ چون با مقايسه بين عالم كبير و عالم صغير، مركز انسان مركز جهان نيز هست. به‏ علاوه در سانسكريت اصطلاح “Shradda” به‏ معناى ايمان است و بر معرفت قلبى نيز دلالت دارد. در زبان عربى نيز بدين منوال است؛ در آنجا اصطلاح ايمان هنگامى كه در مورد انسان به‏ كار مى‏‌رود به‏ معناى “Faith” است، ولى آن هنگام كه در مورد خدا به‏ كار مى‌‏رود، به ‏معناى معرفت است؛ همان‏گونه كه در نام الهى “المؤمن” ديده مى‌‏شود. هم‏چنين در سنّت دينى خاور دور، در سنّت چين اصطلاح “Xin” هم به‏ معناى قلب و هم ذهن يا آگاهى است. انسان قادر است به‏ صورت نامحدودى پيشرفت معنوى كند و اين آموزه جهانىِ فوق‏‌العاده را خاطرنشان سازد كه “قلب” مركزى است كه هم انسان را به‏ عالم معنوى و مراتب عالى وجود مرتبط مى‏‌سازد و هم وسيله‌‏اى براى نائل‏ شدن به آن معرفت باطنى است كه دست‏يابى به آن مراتب و نهايتاً به محلّ عرش الهى را ممكن مى‏‌سازد. به‏ علاوه تلقّى‌‏هاى خاصّى از آموزه قلب وجود دارد كه با ويژگى‏‌هاى مخصوص يک دين خاص مرتبط مى‏‌شود؛ همان‏طور كه شخص آشكارا اين مسأله را در مورد مسيحيّت مشاهده مى‌‏كند، چون در اين دين هم درواقع بيش از يک مذهب وجود دارد كه از اين موضوع بحث مى‏‌كند؛ يعنى مذهب ارتدكس و كاتوليک رومى و ما تنها از يک مورد “قدّيس يوهان دلاكروز” سخن نمى‏‌گوييم، كه يک نظام الهيات و عرفان قلبى ــ شبيه به آنچه دراسلام است ــ به‏ وجود آورد. به هر حال، هدف ما در اينجا اين است كه به ‏اختصار اهميّت قلب و الهيات و اعمال روحانى مرتبط به آن را در يک مقياس جهانى و آن طرف مرزهاى دينى، پيش از پرداختن به دين اسلام كه در اينجا به‌‏ويژه با آن سروكار داريم، خاطرنشان سازيم.
* * *
در اسلام ادبيات عرفانى وسيعى وجود دارد كه از قلب و اهميّت معنوى و عقلانى آن سخن مى‏‌گويند. پيش‏تر در قرآن بيش از يكصد و سى بار به قلب اشاره شده است، و احاديث بسيارى از پيامبر اسلام نيز به اين موضوع محورى اشاره دارد. هم‏چنين به ‏ندرت مى‌‏توان رساله‌‏اى عرفانى يافت كه در آن به قلب و آنچه صوفيه آن را “امورالقلبيّه” مى‏‌نامند، اشاره نشده باشد. شخص اغلب با عنوان‌‏هاى متون دينى و فلسفى ـ اسلامى كه حاوى اصطلاح قلب هستند، مانند: قوت القلوب، شفاء القلوب، نورالفؤاد، برخورد مى‏‌كند. به هر حال مجموعه‏‌اى از اصطلاحات وجود دارند كه به قلب در مراتب مختلف حقيقى آن، از جمله: “فؤاد”، “سرّ” و “لبّ” اشاره دارند. براى تبيين درک اسلامى از قلب، از جنبه مابعدالطّبيعى و عملى آن، شايسته است تا با عبارت اصلى براى قلب در زبان عربى شروع نماييم. معناى ريشه‏‌اى اين اصطلاح دگرگونى است. اصطلاح “انقلاب” كه در ايران امروز به ‏عنوان ترجمه‏‌اى براى مفهوم اروپايى “revolution” مورد استفاده قرار مى‏‌گيرد، در اصل به‏ معنى تغيير حكومت است. يكى از اسامى خداوند نيز “مقلبّ القلوب” يعنى دگرگون‌‏كننده قلب‏‌ها است. هم‏چنين ابن‏‌عربى از اصطلاح “تقلّب” كه از همان ريشه “قلب” مشتق شده است، استفاده مى‏‌كند و آن به ‏معنى قدرت دگرگون‏‌كننده ثابتى است كه جزء لاينفک قلب است؛ قدرتى كه در يک حالت پويا باعث “جمعيّت قلبى” مى‌شود. ريشه “قلب” هم‏چنين به ‏معناى تبديل و برگشتن به‏ حالت معكوس است. “قلب” در مرتبه جسمانى به‏ معناى تعليق است و نماد سنّتى آن وجود يک مثلث وارونه است. يكى ديگر از معانى ريشه‌‏اى اين كلمه، “قالب” است؛ يعنى آن چيزى كه حقيقت باطنى انسان را حفظ مى‌‏كند. به‏ علاوه در “قلب” تقابل عناصر منفى و مثبت وجود دارد؛ چرا كه “قلب” برزخ و اساس قلمرو عالم صغير است. در علم “جفر”، از علوم كهن اسلامى، كلمه “قلب” را دگرگون كرده و لفظ “قبل” را از آن ساخته‌‏اند. اين كلمه، ريشه كلمه قبله است كه انسان در طول نمازهاى يوميّه واجب بدان جهت رو مى‏‌كند، و در معنا نيز ريشه آن با كعبه ارتباط دارد و جهتى است كه بدان، محلِّ كعبه (خانه خدا) تعيين مى‏‌شود. از جهت باطنى، “قلب” همان كعبه است كه عرش‌الرّحمان است. مولوى در اشاره به اين مسأله يكسانىِ باطنى، بين كعبه و قلب (كه هدف نهايى حج در كعبه است) مى‌‏سرايد:

اى قوم به حج رفته كجاييد كجاييد                                           معشوق همين‏جاست بياييد بياييد

عبارت “كعبه قلب” يا “كعبه دل” معمولاً در ادبيات فارسى و آثار عرفانى به ‏كار برده مى‌‏شود. ريشه “قبل” داراى معنى پذيرش و قبول نيز هست كه ويژگى‏‌هاى اصلى “قلب” هستند. هميشه “قلب” تجلّيات الهى را دريافت مى‏‌كند كه از بالا و درون مى‏‌رسد؛ و “قلب ” نه‏‌تنها قدرت انتقال يا تقلّب را در بر دارد، بلكه قدرت پذيرش، يعنى “قبول” يا “قابل” را نيز دارد. ابن‏‌عربى درباره اين واقعيّت است كه در ديوان مشهورش ترجمان الأشواق بدان اشاره مى‌‏كند؛ هنگامى ‏كه مى‌‏سرايد: «لقد صارَ قلبى قابلاً كلّ صورة» (قلبم پذيراى هر صورتى است) و اصطلاحات “قلب” و “قابل” را در اين مصرع به‏ كار مى‏‌برد. قرآن، همچون ديگر كتب مقدّس، علم و آگاهى را با قلب، و نداشتن آگاهى را با كوردلى مرتبط مى‌‏داند، چنان‏كه براى نمونه زمانى‏ كه خداوند، بعد از شكايت‏ كردن از عدم عبرت‌‏گيرى انسان از درس‌‏هاى متناسب با تاريخ مقدّس پيشينيان اظهار مى‌‏كند:

«اَفَلَمْ يَسيرُوا فِى الاَْرضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعقِلُونَ بِها اَوْ اذانٌ يَسمَعُونَ بِها فَاِنَّها لا تَعمَى الاَْبصارُ وَ لكِن تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتى فِى الصُّدُور». 
اين كورى دل تا حدودى ويژگى انسان هبوط‌كرده و گناهكار است كه در قرآن نيز به‏ عنوان “قساوت قلب” توصيف مى‏‌شود: «وَ لكِنْ قَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيطانُ ما كانُوا يَعمَلُون». نيز: «… فَوَيلٌ لِلْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ مِنْ ذِكرِاللّه‏ِ اُولئِكَ فى ضَلالٍ مُبينْ».

به ‏علاوه، قرآن اين قساوت دل را همان پرده‌‏اى مى‏‌داند كه خدا بر دل آنانى مى‌‏اندازد كه از حقيقت منحرف شده‌‏اند: «… وَ جَعَلْنا عَلى قُلُوبِهِمْ اَكِنَّةً اَنْ يَفْقَهُوهُ وَ فى اذانِهِمْ وَقرا…». امّا قلب با كمک و يارى خدا، كه از دل‏‌هايمان آگاه است، مى‌‏تواند تطهير شود و پرده از بين برود. زيرا: «وَاللّه‏ُ يَعلَمُ ما فى قُلُوبِكم» و «فَعَلِمَ ما فى قُلُوبِهِمْ». اين پاكى يا تطهير “قلب قسى” تنها با يارى خدا، از طريق آنچه كه او (خداوند) در كتب مقدّس نازل كرده است و لطفى كه از وحى ناشى مى‌شود، حاصل مى‌‏آيد: «اَللّه‏ُ نَزَّلَ اَحْسَنَ الْحَديثِ كِتابا… ثُمَّ تَلينُ جُلُودُهُم و قُلُوبُهُم اِلى ذِكرِاللّه‏ِ…». خدا مى‏‌خواهد دل انسان در صلح و آرامش باشد و اگرچه از يک نقطه‌‏نظر خداوند به‏ عنوان “الرحمان” در “قلب” مؤمن جاى دارد، از نقطه‌‏نظر ديگر او بين انسان و قلبش قرار دارد: «وَاعْلَمُوا اَنَّ اللّه‏َ يَحُولُ بَينَ الْمَرءِ وَ قَلْبِهِ…» و تنها با يارى خداست كه انسان گناهكار مى‏‌تواند تقريب به قلب خود را به ‏دست بياورد. در اين فضاست كه بايد تبيين مشهور عرفا را از سلوک روحانى تخليه (تهى‏ كردن)، تحليه (آرايش و زينت ‏دادن)، تجليه (دريافت الهامات الهى در قلب) فهميد. زمانى‏ كه انسان كمک خدا را بطلبد، او صلح و آرامش را در دل وى قرار مى‏‌دهد: «وَ ما جَعَلَهُ اللّه‏ُ اِلاّ بُشرى وَ لِتَطمئنَّ بِهِ قُلُوبُكُم» نيز: «و تَطْمَئِنُّ قُلوبُهُم بِذِكْرِاللّه‏ِ ألا بذكراللّه‏ تَطمَئِنُ الْقُلُوب» آيه مذكور صلح و آرامش در “دل” را مستقيماً با “ذكر” نمونه مرتبط مى‏‌داند و به ‏عنوان مأخذ كتاب مقدّس براى “ذكر” مرتبط با “دل” به‏ كار مى‏‌رود. زمانى‏ كه خداوند دل را پاک مى‏‌كند و حجاب‏‌ها را كنار مى‌زند، دل شايستگى ظرف حضور الهى يا “السكينه” (شخينا در عبرى) مى‌‏شود، چنان‏كه قرآن مى‌‏فرمايد: «هُوَ الَّذى اَنزلَ السَّكينَةَ فى قُلُوبِ الْمُؤمِنينَ لِيَزدادُوا ايمانا مَعَ ايمانِهِم». براساس اين تعاليم قرآنى و سنّت و احاديث نبوى (كه به ‏عنوان اوّلين و موثّق‏‌ترين تفاسير بر كلام خداست) حكماى الهى تعاليمى دقيق در ابعاد مابعدالطّبيعى، جهان‏شناسى و انسان‏شناختى، در معنا و مفهوم قديمى اين اصطلاحات ــ در زمينه قلب ــ را توسعه دادند. آنان هم‏چنين شيوه‏‌هاى متنوّعى از قبيل “ذكر” و وسايل رسيدن و نفوذ به “قلب” را تداوم و ترويج بخشيدند كه از پيامبر و صحابه او اخذ كرده بودند. پاسخ به اين سؤال كه “قلب” چيست تقريباً ناممكن است؛ امّا مى‌‏توان حداقل برخى از ويژگى‏‌هاى اصلى آن را ذكر كرد. پيش از همه، “قلب”، مركزِ وجودمان، نسبت به همه مراتب متفاوت آن، اعم از: مراتب جسمى، عاطفى و حتّى عقلانى و معنوى مى‌‏باشد. آن چيزى است كه افراد را با اقليم‏‌هاى فرافردى وجود شخص متّصل مى‏‌كند. درواقع، اگر در جامعه امروزى معرفت قلبى انكار مى‌‏شود، بدين‏ خاطر است كه مدرنيته امتناع مى‏‌كند از اين‏كه انسان را آن‏سوى مرتبه وجودى فردى آن ببيند.

قلب صرفاً مركز وجود ما نيست، بلكه آن مركز متعال است؛ يگانه و منحصر به فرد بودن آن از اصل مابعدالطّبيعى ناشى مى‏‌شود كه براى هر مرتبه خاصّى از ظهور بايد يک اصل واحدى باشد. “قلب” برزخى ميان اين جهان و جهان بعدى، عوالم مشهود و نامشهود، اقليم بشرى و اقليم روح، ابعاد افقى و عمودىِ وجودى است. به همان‏ طريقى كه خطوط افقى و عمودى صليب ــ كه خود نه‏‌تنها نماد مسيح در مسيحيّت، بلكه هم‏چنين نماد انسان كامل در اسلام است ــ تنها در يک نقطه تلاقى مى‏‌كند، اينجا تنها مى‏‌تواند يک “قلب” براى هر وجود بشرى باشد، اگرچه اين واقعيّت يگانه در درجات و مراتب وجود حضور دارد. پس “قلب” مركزِ يگانه ماست، مكانى كه خداى الرّحمان در آن جاى دارد، هم‏چنين مكانى براى نَفس خداست. از اين‌‏رو ارتباط عميقى بين ذكر دعايى (كه با نفس انجام مى‌‏شود) و دل وجود دارد. براساس حديث بسيار مشهورى، قلب هم‏چنين آيينه‏‌اى است كه بايد با ذكر صيقل داده شود: «براى هر چيزى صيقلى است، صيقلِ قلب، ذكر است.» به‏ محض اين‏كه عمل صيقل ‏زدن انجام شد، قلب محلّى براى تجلّيات و ظهورات مستقيم اسماء و صفات خدا مى‌‏شود. درحقيقت “قلب” مكان عالى براى تجلّياتى است كه يكى بعد از ديگرى بر آن فرود مى‏‌آيد. اين تغيير و دگرگونى مدام در بازتاب تجلّيات تكرارناپذير الهى به ‏معناى لغوى “قلب” مربوط مى‏‌شود، كه قبلاً بدان اشاره شد. البتّه ممكن است سؤال شود، اگر طبيعت “قلب” اين است كه پيوسته در دگرگونى و تبديل باشد، پس چه چيزى در قلب ثابت است و چگونه قلب در صلح و آرامش است؟ جواب در كيفيّت آيينگى قلب است. چيزى كه ثابت است، فناى ما در پيش خداست؛ انسان مى‌‏تواند به آيينه كاملاً شفاف بدل شود كه از خودش چيزى ندارد و هر صُوَرى را منعكس نمايد كه از عالم بالا وارد مى‌‏شود. آرامش قلب دقيقاً تسليم ارادى و كامل وجود به ‏خداست. فناء فى‌‏اللّه‏، عدم و همه ‏چيز شدن ناگهانى است. عدم مانند سطح يک آيينه است و همه‏ چيز از انعكاس ‏يافتن تجلّيات پايان‏‌ناپذير، از خزانه مستور خدا صادر مى‏‌شود كه مطابق با قرآن پايان‏‌ناپذير است.

هنگامى‏ كه قلب تطهير و صيقل‏ زده مى‏‌شود، ممكن است تنها به ‏عنوان يک آيينه توصيف نشود، بلكه هم‏چنين به‏ عنوان چشمى توصيف شود كه باز شده است و حالا مى‏‌تواند اقليم ناديدنى را ببيند، چنان‏چه چشمان مادّى قادر به ديدن جهان ظاهرى هستند. نماد “عين‏‌القلب” در زبان عربى (چشم دل در فارسى) محدود به دين اسلام نمى‌‏شود، بلكه جهانى است؛ چنان‏كه ما در بيان افلاطون”چشم روح” ، در تعبير قدّيس اگوستين “چشم دل” و در تعاليم “چشم سوم” مى‏‌بينيم. امّا درباره آن در صوفيه با تأكيد بيشتر بحث مى‏‌شود.

دليلى ‏كه نماد بصيرت بيش از حواس ديگر مورد استفاده قرار مى‏‌گيرد، اين است كه بصيرت، خاصيّتى عينى دارد و عملكرد قلبى و عقلانى را بهتر نمايان مى‏‌سازد. با وجود اين، “قلب” توانايى‌‏هاى باطنى ديگرى نيز دارد. با گوش دل انسان مى‌‏تواند آهنگ بى‏‌صدا را بشنود كه افلاطون درباره آن سخن مى‏‌گفت و با قوّه بويايى، قلب انسان مى‏‌تواند بوى بهشت را استشمام كند. امّا “چشم دل” است كه داراى اهميّت محورى است. چشم دل كه همان عقل درونى است، قوّه‏‌اى است كه با آن، قادر به مشاهده جهان ناديدنى و خداى غائى هستيم؛ آن هم‏چنين چشمى است كه خدا بدان ما را مى‌‏بيند. زمانى‏ كه ما با خدا دوست و صميمى هستيم خدا نيز با ما صميمى و مهربان است؛ اگرچه اين ارتباط معمولاً برعكس مى‏‌شود. تنها هنگامى‏ كه خدا ما را دوست دارد ما مى‌توانيم خدا را دوست بداريم. “قلب” هم‏چنين وجهى دارد كه به هر دو جهان توجّه مى‏‌كند (وجه‏‌القلب) و آن وجهى كه رو به خدا مى‏‌كند غير از آن وجهى نيست كه خدا به انسان مى‌‏كند. براى همين است كه عدّه‏‌اى درصدد محوكردن حقيقت الهى از حوزه آگاهى انسان هستند؛ چنان‏كه لاادرى‏‌گرايان و معتقدان به قدسى‌‏زدايى زندگى سعى در انجام ‏دادن آن دارند كه نهايتاً به محو كردن خود انسان و تقليلش به مادون انسان مى‏‌انجامد. در اعماق “قلب”، “فؤاد” يا قلب مركزى قرار دارد كه در آن دو چشم (يكى براى ديدن خدا و ديگرى براى ديدن جهان) با هم يكى مى‌‏شوند. برخلاف چشمان ظاهرى كه در تعداد نيز دو تا هستند و كثرت را مى‌‏بينند، چشم باطنى قلب در اصل يكى است، امّا قادر به درک هر دو جهان است. بنابراين، آن قدرت تبديل “كثرت” به “وحدت” را دارد. زمانى كه چشم دل باز شده است، انسان نه‌‏تنها قادر به ديدن وحدت است، بلكه هم‏چنين قادر به ديدن وحدت در كثرت و كثرت در وحدت است و به‏ موجب آن به توحيد در عالى‌‏ترين معنى آن مى‏‌رسد. 

مبادا انسان اهميّت دل را براى ايمان و عشق الهى فراموش كند. هم‏چنين بايد گفت كه پيش از همه مطابق با قرآن و حديث، ايمان حقيقى تنها فكرى و زبانى نيست، بلكه با دل مرتبط است. واقعاً براى مؤمن‏ بودن، بايد در قلب و با قلبمان ايمان بياوريم كه در آنجا ايمان قرار دارد. ثانياً “قلب” تنها محلّ عشق انسانى نيست، بلكه محلّ عشق الهى نيز است. آتش عشق در “قلب” شعله مى‌‏كشد و در آنجاست كه انسان معشوق را مى‌‏يابد. قلب “ولى”، منبع نورى است كه از اشراق باطنى او ناشى مى‌‏شود و منبع حرارتى است كه از آتش عشق خدا صادر مى‏‌شود. معرفت و عشق در اين سطح در حقيقتى يگانه ــ مانند نور و گرماى آتش ــ متّحد مى‏‌شوند. مكان اين آتش مقدّس “قلب” است.

ادامه دارد…