دكتر سيد حسين نصر
ترجمه: سيد نادر محمّدزاده
هرچند قلب، حقيقتى مجرّد است، مراتب بسيارى را در بر دارد و به همان اندازه معرفت و عشق به خدا را به وجود مىآورد. بسيارى از بزرگان تصوّف، از قبيل: مولوى، عطّار و نورى، به هفت مرتبه “قلب” اشاره كردهاند. براى آن اصطلاحات تخصّصى مختلفى استعمال مىشود. حكيم ترمذى براى يكى دانستن اين مراتب با دژ متّحدالمركز روح، يک گام به جلوتر برمىدارد كه هر كدام با پوشش خود درونىترين و نهفتهترين بخش “قلب” را حفظ مىكنند و محافظت درونى را براى دژهاى مستحكم درونىتر تهيه مىكنند و تنها بعد از مجاهده معنوى زياد مىتوان در آن نفوذ كرد. چنانكه نشان داده شده است، اين طرح با طرح قدّيسه “ترزا آويلايى” در توصيف قلاع باطنى خود بسيار مشابهت دارد و ما مىتوانيم اين ايده قلبهاى متّحدالمركز را كه از اقامتگاههاى مستحكم ساخته شده است و به واسطه ديوارها حفاظت مىشود، در منابع عرفان اسلامى و مسيحى بيابيم. اين همانندىها، تأثيرات تاريخى و تشابه شكلى را آشكار مىكنند. امّا در درجه اوّل، آنها تعاليم جهانى در باب “حكمت خالده” در ارتباط با “قلب” و مراتب وجودى آن (معادل با مراتب حقيقت عالم صغير) را نشان مىدهد. با رجوع به كلمه “قلب” و با تحليل يک اصطلاح عربى كه ارتباط نزديكى با “قلب” دارد، يعنى “قالب” (كه به معنى چاه است) ممكن است به جنبه ديگر از حقيقت “قلب” اشاره كنيم. “قلب” چاهى است كه از آن سرچشمه حيات، عشق و معرفت مىجوشد. در دين اسلام، آب بهترين نماد لطف و رحمت خداوند است.
مىتوان گفت كه چون خداوند در قلب مؤمن جاى دارد، هنگامى كه حجاب قلب برداشته شود، آب از چاه قلب فوران مىكند همانگونه كه در بيرون، لطف و رحمت الهى جارى مىشود. يكى از بهترين نمونه اين جريان در اين جهان، جريان آب است. بدين خاطر است كه در احاديث ما، گاهى از قلب به “ينبوع الحكمه”، يعنى منبع حكمت، تعبير مىشود. برطبق يک حديث بسيار مشهور كه در بسيارى از منابع ديده مىشود و اساس جنبه عملى تصوّف نيز است، «انسانى كه خود را براى خداوند به اربعينى خالص گرداند، خداوند سرچشمههاى حكمت را بر او مىگشايد و حكمت را از قلبش به زبانش جارى مىسازد.» اين حديث همچنين سلوک روحانى را مستقيماً به وسايل دسترسى به “قلب” مربوط مىسازد و راه برطرف كردن زنگارهاى قلبى را خاطرنشان مىسازد تا جايى كه سالک بتواند حكمت را از قلب به زبانش جارى سازد. اگر “قلب” همان حقيقتى باشد كه توصيف شد، پس هركسى براى رسيدن به درک معنوى، نياز دارد كه به “قلب” خود رجوع كند. مشكل اينجاست كه وجود انسانى دچار هبوط شده است و “قلب”، ديگر به آسانى قابل دسترسى نيست؛ هرچند كه آن مركز وجود انسان باقى مىماند. براى انسانهاى عصر طلايى يا در نشئه عدنى كه بر فطرت اوّليه خويش بودند، “قلب” مستقيماً در دسترس بود. آنان در “قلب”، يعنى با خدا و در خدا زندگى مىكردند. امّا با هبوط و سقوط، قلب دستنايافتنىتر شده و با پوستههاى محكمى پوشيده شده است كه دلالت بر قدرتهاى روانشناختى مستحكمى دارد. مدّتها قبل از دوران جديد، “قلب”، دژ يا غارى بود كه تنها با مجاهدهاى قهرمانانه و بعد از مبارزه شاق براى كسب معرفت الهى كه در آن (قلب) جارى است، قابل تصرّف بود. نماد “قلب” به عنوان غارى مخفى در درون سينه انسان، نمادى جهانى است. در تاريخ دين اسلام، پيامبر به همراه ابوبكر به غارى پناه مىبرند كه بر سر راهشان از مكّه به مدينه قرار داشت. اين سفر كه هجرت ناميده مىشود، در نزد صوفيه تنها به حادثه تاريخى ظاهرى اشاره ندارد، بلكه به حقيقت فراتاريخى و فراشخصى قلب اشاره دارد كه يار در آن جاى دارد و درست در اشاره به همين حقيقت است كه مولوى در يكى از غزلياتش چنين مىسرايد:
اين سينه را چون غار دان خلوتگه آن يار دان گر يار غارى هين بيا در غار شو در غار شو
امّا انسان چگونه مىتواند وارد اين غار شود كه براى انسان سقوط كردهِ دستنايافتنى است؟
جواب اين پرسش، درحقيقتِ خداوندِ رحمان قرار دارد كه عرش او قلب مؤمنان است. خداوند با صفات رحمانى و رحيمى خود وحى را فرستاده است كه ابزار دستيابى به “قلب” را فراهم مىسازد. قبول وحى پيش از هرچيز به معناى ايمان داشتن است؛ ايمانى كه در “قلب” جاى دارد. ايمان مهمترين عنصرى است كه با آن، انسان در اين وحى شركت مىكند و شرايط اصلى براى تأثيرگذارى وسايل و اسباب نجات انسان را فراهم و دريچههايى به ملكوت باز مىكند. امّا براى نفوذ به عمق “قلب” كه مركز وجود ماست، ما همچنين بايد وارد سير و سلوک معنوى شويم و خود را پاک گردانيم و با سنّت، مؤثّر سازيم. در مركز اين سير و سلوک تا آنجا كه به اسلام مربوط مىشود، ذكرِ نمونه جاى دارد؛ ذكرى كه درنهايت، ذكر قلب است. ذكرى كه توسّط خودِ خدا تقديس مىشود و با فكرى همراه مىشود كه براى متمركز كردن ذهن و غلبه بر اثرات پراكنده آن لازم است، همچون پيكانى است كه مستقيماً در “قلب” فرو مىنشيند و در يک سطح عملىتر، شخص مىتواند بگويد كه روح ذاكر، خود همان تيرى است كه از دستان استاد كماندار يا پير به سوى هدف قلب رها مىشود. امّا راجع به انرژى يا نيرويى كه به تير اجازه مىدهد تا به سمت هدف روانه شود و سرانجام در آن نشيند، قدرت “ولايت” است كه بدون آن تير قادر به حركت نيست. بدين خاطر است كه عمل سلوک معنوى كه با وحى فراهم مىشود اگر چارچوب يک دين اصيل و از طريق انضباط معنوى و هدايت و انتقال ابداعى انجام نشود، اعتبارى ندارد. بدون دين اصيل و سنّت كسى نمىتواند بر موانعى غلبه كند كه “قلب” را به يكباره محجوب مىگرداند و آن را از نيروهاى اهريمنى محافظت كند، چراكه ديگر نيرويى نخواهد بود تا پيكان را به سمت هدف سوق دهد.
شيوههاى سلوک روحانى براى كسانى فراهم است كه براساس معيارى كه توسّط دين برقرار مىشود، واجد شرايط مىشوند و آمادگى فراوانى، از جنبه نظرى و عملى، موردنياز است. مخصوصاً براى سلوک روحانى تحصيل فضايل روحانى نياز است و بدون آن انسان حق ورود به قلب مركزى (فؤاد) را ندارد. اين نائليت تنها تفكّر در مورد فضايل و سخن نائليت تنها تفكّر در مورد فضايل و سخن در مورد آنها نيست، بلكه بالاتر از همه تحقّق فضايل است؛ زيرا اين فضايل كه نهايتاً به خدا تعلّق دارد، طريقى هستند كه ما با تحصيل آنها از لحاظ وجودى در حوزه امر قدسى مشاركت مىجوييم. سؤال در باب اينكه: آيا سلوک روحانى، فضايل را در ما محقّق مىسازد يا فضايل براى سلوک روحانى ضرورىاند، مسألهاى پيچيده است كه اينجا نمىتوانيم در مورد آن به بحث بپردازيم. تا آنجا كه به “قلب” ارتباط دارد، كافى است بگوييم كه براى ورود به “قلب” به عنوان مركز روحانى وجودمان كه مطهّر است، انسان بايد خود را تطهير نمايد و شايسته مكان مقدّسى باشد كه وارد آن مىشود. ممكن است ايراد شود كه “قلب” هميشه پاک نيست، چنانكه در بسيارى از متون مقدّس آمده است. كاربرد اصطلاح “قلب” در معناىِ معمولى، به يقين چنين حكمى را تجويز مىكند، امّا اين درک معمولى از “قلب” كه براى همه فراهم است، صرفاً همان معنى “قلب” در مفهوم روحانى آن نيست كه در آنجا خداوند رحيم مورد شهود واقع مىشود. به هر حال، اين دو تا كاملاً بىارتباط نيستند. بدينخاطر است كه پيامبر “ذكر” را صيقل “قلب” مىنامد؛ البتّه آن قلبى كه توسّط زنگار پوشيده مىشود، قلب باطنى يا عرش الهى نيست؛ چون كه آن هرگز زنگار نمىگيرد و نياز به تهذيب و صيقل زدن ندارد. در هر صورت، تا آنجا كه به حيات روحانى مربوط است، نهتنها صيقل و تهذيب “قلب” امرى ضرورى است، بلكه همچنين پاک نگهداشتن آن براى حفاظت از همه پليدىها ضرورى است. در عرفان كه “قلب” با كعبه مقايسه مىشود، گفته شده است كه قلبِ انسانِ هبوط كرده شبيه كعبه، پيش از آمدن دين اسلام، است، زمانى كه پر از اصنام بود. هنگامى كه پيامبر پيروزمندانه وارد مكّه شد، ابتدا به كعبه رفت و از على بن ابىطالب و بلال حبشى خواست تا همه بتهاى موجود در آن را بشكنند و خانه خدا را تطهير نمايند، كه حضرت آدم آن را ساخته بود و حضرت ابراهيم به احترام خداى يگانه آن را تجديد بنا كرد. با تشرّف و سلوک روحانى، شخصى كه سوداى رسيدن به خداى را داشته باشد، بايد همه بتها را در دلش بشكند و آن را كاملاً مطهّر نمايد طورى كه تنها خدا بتواند در آنجا حاضر شود. خدا يكى است و بنابراين جايىكه آنجا بتان باشند، حضور الهى آشكار نمىشود. افسوس! قلبِ بسيارى، حتّى قلب مؤمنان، شبيه كعبه در دوران جاهليّت، پر از انواع بتان است. به كسانى كه بخواهند سلوک معنوى در عرفان را دنبال كنند، در زمان تشرّف تعليم داده مىشود كه آنها بايد قلبشان را تنها براى خدا حفظ كنند؛ زيرا تنها او ارباب خانه “قلب” است. چنانكه در شعر عربى در پاسخ به كسى كه بر در قلب يک عارف مىكوبد، آمده است: «ليس فى الدّار غيره الديار»؛ يعنى «كسى در خانه، جز ارباب خانه نيست.»
“قلب” باطنى انسان، به خاطر سِرِّ خلقت انسان و به عنوان موجودى كه در مركزِ آن، خداى الرحمان جاى دارد، خود اسم اعظم خداست. بدين جهت است كه در دين اسلام گفته مىشود كه اولياءاللّه خودشان اسماءاللّه هستند؛ مردان و زنانى كه دلهايشان صحنه اسماء و صفات خداوند است. ذكر وسيلهاى مقدّس براى شناسايى و تحقّق اين حقيقت است. عالم صغير (انسان) به گونهاى خلق مىشود كه مىتواند صدا را به نور بدل كند؛ به اين معنى كه ذكر زبانى نهايتاً تبديل به نور مىشود. كلام انسانى در شكل دعا و ذكر، به بصيرت شهودىِ “قلب” بدل مىشود. كسى كه خالصانه، با شور و استقامت و با ايمان كامل به خدا، ذكر گويد، صاحب قلبى نورانى مىگردد و در سايه ذكرِ او قادر است تا زنگارهايى را بزدايد كه نورانيّت “قلب” را تيره مىسازد و آن را (قلب) به طبيعت اصلى خود برگرداند. آن هنگام كه اين نور باطن از حجاب درآيد، در كل وجود انسان مىدرخشد؛ چرا كه قلب مركز وجود ماست. درنتيجه از لحاظ معنوى “ذكر” خود “قلب” فهميده مىشود. “ذكر”، چنانكه در عرفان عمل مىشود، در بالاترين مراتب، ذكرِ “قلب” و بهواسطه “قلب” است. سير و سلوک روحانى عارف، ورود به “قلب” با كمک “ذكر” و درنهايت درک يكى بودن اين دو است. آن تنها “ذكر” گفتن نيست، بلكه تحقّق “ذكر” است تا در “قلبِ” مركزى سكنى گزيند و به تجربه و شناخت همه امور از آن مركز بپردازد. معرفت به اين مركز همچنين قدرت يافتن براى رفتن به آن سوى دنياى صُوَر و بىصورتى است؛ زيرا “قلب” نهتنها مركز است، بلكه همچنين منزل و محلّ معناى روحانى است (معنا در تعبير مولاناى رومى) كه مافوق صورت ظاهرى است. شخصى كه به “قلب” در معنى روحانى آن رسيده است، قادر به درک قلبِ اشياء، مخصوصا صُوَر مقدّس و درک وحدت باطنى آنها است. او مىتواند چيزى را كه فريتيوف شوان (كسى كه با وضوح بسيار از قلب مركزى سخن مىگويد) “وحدت متعالى اديان” ناميده است، تصديق نمايد كه از نقطهنظرِ”قلب”، مىتواند “وحدت درونى اديان” نيز ناميده شود، امّا همان درونى كه متعالى نيز هست. عرفا اغلب از “دين قلب” سخن گفتهاند كه “شوان” نيز آن را RELIGIO CORDIS به همان معناى “دينِ دل” مىنامد. هيچ دين منفكى وجود ندارد، “دين دل” است كه حقيقت اصلى و فراصورى است و در قلبِ همه اديان، راستكيشى قرار دارد و تنها با اديان اصيل و ارتدكسى مىتوان بدان رسيد. “دينِ دل” همان دينى است كه مولانا نيز به آن اشاره مىكند:
ملّت عشق از همه دينها جداست عاشقان را ملّت و مذهب خداست
بنابراين، وجود، براى دريافت تجلّيات و در همان زمان قرارگرفتن در مراتب بىصورتى، آماده است. آنگاه كه “قلب” تطهير شود، صحنهاى براى تجلّيات صور مقدّس مختلفى مىشود و انسان با اين معرفت باطنى و از طريق معرفت قلبى، وحدت باطنى اديان را تشخيص مىدهد، درحالى كه در همان زمان از تفاوتهاى ظاهرى آنها و تخطّىناپذيرى و تقدّس صور مقدّسشان آگاه است. براى روشن شدن مطالب بالا ابنعربى، اين حقايق را در ابيات زير و به صورت بهيادماندنى خلاصه مىكند:
«قلب من پذيراى هر صورتى است. پس (دل من) چراگاه آهوان، دِير راهبان، خانه بتان، كعبه طائفان، الواح تورات و كتاب قرآن است. من به دينِ “عشق” مىگروم و به دنبال روندگان راه آن هستم، هرجا كه بروند. پس “عشق”، دين من و ايمان من است.»
انسان با ذكر حقيقى، در چارچوب يک دين اصيل، به “قلب” باطنى مىرسد كه در آنجا خداى “الرّحمان” قرار دارد و با ورود به قلبِ مركزى، در آن سوى قلمروى ظواهر و اقليم وجود فردى سير مىكند تا اينكه در باطن و نظم جهانى سكنى مىگزيند. در آن حالت “قلب” او چشمى مىشود كه با آن خدا را مىبيند و همچنين چشمى كه با آن، خدا او را مىبيند. در آن حضور، او به عنوان وجود منفک در خود نيست. او آيينهاى است كه در سطح آن چيزى نيست، با اين حال هر چيزى را منعكس مىكند. در “قلب”، انسان معنوى در آشنايى نزديک با خدا زندگى مىكند، خدايى كه اصل همه آن تجلّياتى است كه ظهورات ظاهرى آن، همه زيبايىها را مىسازد و در جهان اطراف ما منعكس مىشود. او در آن گلشن باطنى، آن بهشت باطنى، تحت توجّه دائمى باغبانِ همهجا حاضر، زندگى مىكند. در مراتب بالاى معرفت، انسان آگاه مىشود كه همه تجلّيات الهى چيزى غير از سرچشمه اين تجلّيات نيستند و اينكه خود خانه چيزى جز انعكاس ارباب خانه نيست؛ اينكه درحقيقت جز حقيقت واحد چيزى وجود ندارد كه بهواسطه ظهورات و بازتابهاى نامحدود آن بر آيينههاى وجود كيهانى، همهچيز براى ما به عنوان “كثرت” و براى ديگران صورت ظاهرى مىشود و همه تمايزات صورى بين من و تو، او و آنان، ما و شما به وجود مىآيد. در مركز “قلب”، چيزى جز حقيقت واحد، بالا و آن سوى صُوَر، جاى ندارد. به خاطر همين حقيقت كه ماوراى همه تجلّيات و ظهورات فردى است، منصور حلاّج مىسرايد: من پروردگارم را با چشمان قلبم ديدم. از او پرسيدم، تو كيستى؟ او پاسخ داد، تو.
خوشا به حال انسانى كه بتواند چشمان دل خود را با كمک خدا پيش از آنكه چشمان زمينى وى در زمان مرگ فرو بسته شود، باز كند و خوشا به كسى كه بتواند سيماى معشوق را ببيند؛ درحالىكه هنوز موهبت ارزشمند زندگى انسانى را دارد.
ادامه دارد…