گویند چون معاویه حکم به قتل حجر بن عُدی – رحمة الله علیه – بداد دو کس شادمان شدند: نخست قاسطین و دو دیگر شماری از شیعیان.
در صدق سرور و پایکوبی امویان همین بس که دشمن تیغدار دلیری چون حجر را به مغاک پست اندر کشانده بودند و شادمانی کردند، نیکو به غایت. حلالشان باد! که حق داشتند این نامردمان. اما در دلشادی آن گروه از شیعیان که کامرانی خویش را از قتل حجر پنهان نمیتوانستند کرد، داستانیست بس عبرتآمیز که دوستان و محبان را محل تعقل است و جای تأمل.
– حجر را گفتند: راه دین کدام و بیراهه کدام است؟
– گفت: تا ذوالفقار علی در چه حالت باشد، در نیام یا در عیان! و تا شیعه چه اراده کند، طالب عزت باشد یا دل بر ذلت گمارد. امام برق تیغ از ظلمت غلاف بیرون کشد، به پشتوانهی یلان فهیمی که وی را یاری کنند و اگر او را ابلهان سستعنصر فراگرفته باشد آنگاه تاریکیِ غلاف، بر خورشید ذوالفقار ظفر یابد، و وااسفا که چنین شود.
– حجر را گفتند: فرزند علی به خانه نشسته است و ذوالفقار از زنگار روزگار کهنه گشته است، اینک ماییم و سکوت و امام خود گفته است که طالب آرامش است!
– گفت: خداوند بر کوردلی و بر جهلتان بیفزاید! که شما بودید که ذوالفقار علی را در نیام کردید، کو مرد میدان و یاران و همدلانی بر گرد امام، تا نور تابان او را از برق نگاهش ببینند و مروارید میلش را از صدف کلامش بجویند. آنگاه که مشتی دانی و پستهمت ولیّ خدا را محاط خویش کردهاند، معاویه را چه غم و چه زحمت که بر جاسوسان و لشکریان خویش بیفزاید، حالی که میداند او تنهاست و در آستینش مار و کژدم میپرورد؟ دریغا از ما شیعیان که اژدهای موسی را پیش ساحران بنیامیه مار و مور کردهایم. معاویه را چه ترسی از شمایان بیخرد دارد که در راه حق خندق ابلهی حفر کردهاید و بندگان خدا را به تزویر مرید خویش ساختهاید و چون سامری آنان را به سجده واداشتهاید. والله که با وجود بزدلانی چون شما، معاویه را چه نیاز به سیاست و مکر عمروعاص، که شمایان سربازان بی جیره و مواجب اویید و جهلتان او را کفایت کند که شعورتان و زبانتان تیغ بر مولایتان است و نفاقتان نقابی است که سیرت پلیدتان را پنهان دارد.
حسن را – سلام الله علیه – مداحی میبود که از ابوهریره هزاران حدیث از بر داشتی و در سوگ علی تعزیت همی کردی به ظاهر، و با بیان سرد خویش در نهان داغ بر دل شیعیان همی نهادی. وی از سخنان حجر در خشم شدی که: «ننگ بر تو ای حجر! که امروز بر خلاف رأی مولایمان حسن که از در صلح با معاویه درآمده است، بر طبل خصومت و جنگ با بنیامیه میکوبی و شیعه را که فراغت و آرامش میخواهد، به فتنه میکشانی! و قانون صلح میشکنی! و بزرگان شیعه را به زحمت میکشانی!».
– حجر او را گفت: شیعه را یک بزرگ بیش نیست وآن ولیّ خداست و این مدعیان بزرگی همچون عبیدالله عباس که سردار لشکر بود و امام را به درهم و دینار بفروخت، چه زحمتی بوده است! مولایم حسن بن علی خیانت خادمان خائن و خامی و جهل شیعه را چون بدید بر خوفشان نام صلح نهاد. با من بگو، اگر حسن عَلَم جهاد میافراشت، آیا دست به قبضه شمشیر میبردی و در صف قتال در میآمدی!؟ مداحان پسر ابوسفیان را صد شرف است بر تو و همدستانت که آنها چشم بر دست معاویه دارند و بیمهابا و عریان ذم فرزند علی میگویند و مدعی دوستی نیستند، اما شمایان راه فریب و تزویر در پیش گرفتهاید ودر پی آنید که ولی خدا را به انزوا و حصر بکشانید.
آن نوحهخوان چهره به جامه اندر کشید تا صورت حجر را نبیند. پس، از آن مجلس به درآمد و به موضعی دیگر بر منبر شد و ذکر حدیث و روایت همی کرد که «مردم! از بزرگان رسیده است که شیعه به دشمن خویش هم دشنام نگوید وبه بدکننده با خویش نیکی کند و با او دوستی کند، اما چون است احوال حجر، که با دوست هم دشمنی کند. این مرد در این هنگامه، قصد آن دارد که رخت آرامش از تن شیعه به در آورد و ردای بلوا بر وی بپوشاند، حالیا که امام ما حسن بن علی، جانب آشتی را گرفته است! ، هشدارید و مگذارید فتنه کند! و ما را به زحمت دراندازد».
این خبر را نزد حجر بردند. خندید و گفت: امام حسن با پیمان صلح میدان کارزار با دشمن را ترک کرد و با آتش قهر و ذوالفقار حلم به میدان ایمان دروغین شما شیعیان آمده است و ردای تزویر مصلحتاندیشیتان بدرید تا اندرون پرتزویرتان آشکار شود و این خبر به اکناف عالم در همه اعصار برسد که دریغا از یک دوست که در اطراف حسن نبود تا وی را یاری کند. دریغا که درخشش سکههای معاویه بر برق شمشیر حسن، مظفر آمد. صعب روزیست، این روزگار که چندان که از معاویه در خوفیم، دل به رجای حسن نبستهایم.
راوی گوید که حجر دمی از اندوه این ذلت و نادانی که شیعه بدان گرفتار بود نیاسود، تا آن هنگام که امویان در ” مَرْجُ عَذْراء” تیغ بر گلوگاهش نهادند. حجر در آینهی شمشیر، حسین را دید – علیهالسلام – که بدو میگفت: «اندوه مدار حجر، که آنک حسین را نیز به دم تیغ جهل سر ببرند».
پس امویان در آخرین لحظه حجر را گفتند که از علی بیزاری جو تا رهایت کنیم، او را یاد آمد که روزی امیر مؤمنان علیهالسلام او را فرمود: چگونه خواهی بود هنگامی که تو را به تبری از من فرا خوانند و چه خواهی گفت در آن حال که از تو بخواهند پیوند دوستیات را از من بگسلی؟ و او پاسخ داد: به خدا سوگند، اگر با شمشیر بدنم را پاره پاره کنند و اگر خرمنی از آتش بیفروزند تا مرا در آن بیندازند، تمام اینها را قبول میکنم ولی تبری از تو را، نه!
حجر به خود گفت: امروز همان روزی است که بایستی بر سوگند خویش بایستی. لبخندی بر مأمور خصم بزد و گفت: پس از مرگ من، زنجیر از دست و پایم باز نکنید و خون پیکرم را نشویید زیرا میخواهم روز رستاخیز با همین وضع با معاویه روبرو شوم! و سر از تن خستهی حجر جدا کردند.
خدای بر اعداد مردانی چون او بیفزاید.
نویسنده: حمیدرضا مرادی