از: فیه ما فیه – مولانا
فرمود که هرک محبوبست خوبست و لاینعکس. لازم نیست که هرک خوب باشد محبوب باشد، خوبی جزو محبوبیست و محبوبی اصل است. چون محبوبی باشد البتّه خوبی باشد جزو چیزی از کُلِّش جدا نباشد و ملازم کلّ باشد. در زمان مجنون خوبان بودند از لیلی خوبتر امّا محبوب مجنون نبودند. مجنون را میگفتند که از لیلی خوبترانند بر تو بیاریم. او میگفت که آخر من لیلی را بصورت دوست نمیدارم و لیلی صورت نیست لیلی بدست من همچون جامیست، من از آن جام شراب مینوشم، پس من عاشق شرابم که ازو مینوشم و شما را نظر بر قدحست، از شراب آگاه نیستید. اگر مرا قدح زرّین بود مرصّع بجوهر و درو سرکه باشد یا غیر شراب چیزی دیگر باشد مرا آن به چه کار آید؟. کدوی کهنه شکسته که درو شراب باشد بنزد من به از آن قدح و از صد چنان قدح. این را عشقی و شوقی باید تا شراب را از قدح بشناسد همچنانک آن گرسنه ده روز چیزی نخورده است و سیری بروز پنج بار خورده است هر دو در نان نظر میکنند آن سیر صورت نان میبیند و گرسنه صورت جان میبنید زیرا این نان همچون قدحست و لذّت آن همچون شرابست در وی وآن شراب را جز بنظر اشتها و شوق نتوان دیدن. اکنون اشتها و شوق حاصل کن تا صورتبین نباشی و در کون و مکان همه معشوق بینی صورت این خلقان همچون جامهاست و این علمها و هنرها و دانشها نقشهای جامست. نمیبینی که چون جام شکسته میشود آن نقشها نمیماند پس کار آن شراب دارد که در جان قالبهاست و آنکس که شراب را مینوشد و میبیند که اَلْبَاقِیاَتُ الصَّالِحَاتُ.
سائل را دو مقدمّه میباید که تصوّر کند؛ یکی آنک جازم باشد که من در این چه میگویم مخطیم غیر آن چیزی هست که من نمیدانم پس دانستیم که «اَلسُّؤالْ نِصْفُ الْعِلْمِ» ازین روست.
هرکسی روی بکسی آورده است و همه را مطلوب حقَست و بآن امید عمر خود را صرف میکند امّا درین میان ممیزی میباید که بداند که از این میان کیست که او مصیب است و بروی نشان زخم چوگان پادشاهست تا یکی گوی و موحّد باشد مستغرق آبست که آب درو تصرفّ میکند و او را در آب تصرّفی نیست. سبّاح و مستغرق هر دو در آبند امّا این را آب میبرد و محمولست و سبّاح حامل قوّت خویش است و باختیار خودست. پس هر جنبشی که مستغرق کند و هر فعلی و قولی که ازو صادر شود آن از آب باشد ازو نباشد او در میان بهانه است همچنانک از دیوار سخن بشنوی دانی که از دیوار نیست کسیست که دیوار را در گفت آورده است، اولیا همچنانند پیش از مرگ مردهاند و حکم در و دیوار گرفتهاند. دریشان یک سر موی از هستی نمانده است. در دست قدرت همچون اسیریاند. جنبش سپر از سپر نباشد و معنی اناالحق این باشد، سپر میگوید من در میان نیستم. حرکت از دست حقّست. این سپر را حق بینید و با حق پنجه مزنید که آنها که بر چنین سپر زخم زدند در حقیقت با خدا جنگ کردهاند و خود را بر خدا زدهاند، از دور آدم تاکنون میشنوی که بریشان چها رفت از فرعون و شدّاد و نمرود و قوم عاد و لوط و ثمود الی مالانهایه و آن چنان سپری تا قیامت قائمست دورا بعد دور بعضی بصورت انبیا و بعضی بصورت اولیا تا اتقیا از اشقیا ممتاز گردند و اعدا از اولیا پس هر ولی حجّت است بر خلق خلق را بقدر تعلقّ که بوی کردند مرتبه و مقام باشد. اگر دشمنی کنند دشمنی با حق کرده باشند و اگر دوستی ورزند دوستی با حق کرده باشند که «مَنْ رَآهُ فَقَدْ رَآنِی وَمَنْ قَصَدَهُ فَقَدْ قَصَدَنِی» بندگان خدا محرم حرم حقّند. همچون که خادمان حق تعالی همه رگهای هستی و شهوت و بیخهای خیانت را از ایشان بکلّی بریده است و پاک کرده لاجرم مخدوم عالمی شدند و محرم اسرار گشتند که «لایَمَسُّهُ اِلَّا المُطَهَرُونَ».
فرمود که اگر پشت بتربت بزرگان کرده است اماّ از انکار و غفلت نکرده است روی بجان ایشان آورده است زیرا که این سخن که از دهان ما بیرون میآید جان ایشانست، اگر پشت بتن کنند و روی بجان آرند زبان ندارند.
مرا خوبیست که نخواهم که هیچ دلی از من آزرده شود اینک جماعتی خود را در سماع بر من میزنند و بعضی یاران، ایشان را منع میکنند. مرا آن خوش نمیآید و صد بار گفتهام برای من کسی را چیزی مگویید من بآن راضیم. آخر من تا این حد دلدارم که این یاران که بنزد من میآیند از بیم آن که ملول نشوند شعری میگویم تا بآن مشغول شوند و اگر نه «من از کجا شعر از کجا» واللّه که من از شعر بیزارم و پیش من ازین بتر چیزی نیست همچنانک یکی دست در شکمبه که کرده است و آن را میشوراند برای اشتهای مهمان چون اشتهای مهمان بشکمبه است مرا لازم شد آخر آدمی بنگرد که خلق را در فلان شهر چه کالا میباید و چه کالا را خریدارند آن خَرد و آن فروشد اگرچه دونتر متاعها باشد من تحصیلها کردم در علوم و رنجها بردم که نزد من فضلا و محققاّن و زیرکان و نغولاندیشان آیند تا برایشان چیزهای نفیس و غریب و دقیق عرض کنم حق تعالی خود چنین خواست آن همه علمها را اینجا جمع کرد و آن رنجها را اینجا آورد که من بدین کار مشغول شوم. چه توانم کردن در ولایت و قوم ما از شاعری ننگتر کاری نبود ما اگر در آن ولایت میماندیم موافق طبع ایشان میزیستیم و آن میورزیدیم که ایشان خواستندی مثل درس گفتن و تصنیف کتب و تذکیر و وعظ گفتن و زهد و عمل ظاهر ورزیدن مرا امیر پروانه گفت اصل عملست گفتم کو اهل عمل و طالب عمل تا بایشان عمل نماییم حالی تو طالبِ گفتی گوش نهاد ای تا چیزی بشنوی و اگر نگوییم ملول شوی طالب عمل شو تا بنماییم. ما در عالم مردی میطلبیم که بوی عمل نماییم چون مشتری عمل نمییابیم مشتری گفت مییابیم بگفت مشغولیم و تو عمل را چه دانی چون عامل نیستی بعمل عمل را توان دانستن و بعلم علم را توان فهم کردن و بصورت صورت را بمعنی معنی را چون درین ره راهرو نیست و خالیست اگر ما در راهیم و در عملیم چون خواهند دیدن آخر این عمل نماز و روزه نیست و اینها صورت عملست عمل معنیست در باطن آخر از دور آدم تا دور مصطفی (صلی اللّه علیه و سلم) نماز و روزه باین صورت نبود و عمل بود.
پس این صورت عمل باشد، عمل معنیست در آدمی همچنانک گویند میگویی دارو عمل کرد و آنجا صورت عمل نیست الا معنیست درو و چنانک گویند آن مرد در فلان شهر عامل است چیزی بصورت نمیبینند کارها که باو تعلقّ دارد او را بواسطهٔ آن عالم میگویند پس عمل این نیست که خلق فهم کردهاند. ایشان میپندارند که عمل این ظاهرست. اگر منافق آن صورت عمل را بجای آرد هیچ او را سود دارد چون درو معنی صدق و ایمان نیست. اصل چیزها همه گفتست و قول تو از گفت و قول خبر نداری آن را خوار میبینی. گفت میوه درخت عمل است که قول از عمل میزاید. حق تعالی عالم را بقول آفرید که گفت «کُنْ فَیَکُونُ» و ایمان در دلست اگر بقول نگویی سود ندارد و نماز را که فعل است اگر قرآن نخوانی درست نباشد و درین زمان که میگویی قول معتبر نیست نفی این تقریر میکنی باز بقول. چون قول معتبر نیست؟ چون شنویم از تو که قول معتبر نیست؟ آخر این را بقول میگویی. یکی سؤال کرد که چون ما خیر کنیم و عمل صالح کنیم اگر از خدا امیدوار باشیم و متوقع خیر باشیم و جزا ما را آن زیان دارد یا نی، فرمود ای واللهّ امید باید داشتن و ایمان همین خوف و رجاست یکی مرا پرسید که رجا خود خوش است (این) خوف چیست؟ گفتم تو مرا خوفی بنما بیرجا یا رجایی بنما بیخوف. چون از هم جدا نیستند چون میپرسی. مثلاً یکی گندم کارید رجا دارد البتهّ که گندم برآید و در ضمن آن هم خائفست که مبادا مانعی و آفتی پیش آید. پس معلوم شد که رجا بی خوف نیست و هرگز نتوان تصور کردن خوف بیرجا یا رجا بیخوف. اکنون اگر امیدوار باشد و متوقّع جز او احسان قطعاً در آن کار گرمتر و مجدّتر باشد. آن توقع پَر اوست، هر چند پرش قویتر پروازش بیشتر و اگر ناامید باشد کاهل گردد و ازو دیگر خبر و بندگی نیاید همچنانک بیمار داروی تلخ میخورد و ده لذتّ شیرین را ترک میکند. اگر او را امید صحّت نباشد این را کی تواند تحمّل کردن «اَلْآدَمِیُّ حَیَوانٌ نَاطِقٌ». آدمی مرکبست از حیوانی و نطق همچنانک حیوانی درو دائمست و منفک نیست ازو نطق نیز همچنین است و درو دائم است. اگر بظاهر سخن نگوید در باطن سخن میگوید. دائماً ناطقست بر مثال سیلابست که درو گِل آمیخته باشد. آن آب صافی نطق اوست و آن گل حیوانیتّ اوست اما گل درو عارضیست و نمیبینی این گلها و قالبها رفتند و پوسیدند و نطق و حکایت ایشان و علوم ایشان مانده است از بد و نیک.
صاحب دل، کلّست چون او را دیدی همه را دیده باشی که «اَلصَّیْدُ کُلَّهُ فِیْ جَوْفِ الفَّرَا» خلقان عالم همه اجزای ویاند و او کلّست.
جزو درویشند جمله نیک و بد هرک نبود او چنین درویش نیست
اکنون چون او را دیدی که کلّست قطعاً هم عالم را دیده باشی و هر که را بعد ازو ببینی مکررّ باشد و قول ایشان در اقوال کلّست. چون قول ایشان شنیدی هر سخنی که بعد از آن شنوی مکررّ باشد.
فَمَنْ یَرَهُ فِیْ مَنْزلٍ فَکَانَّمَا رَآی کُلَّ اِنْسَانٍ وَکُلَّ مَکَانٍ
شعر:
ای نسخهٔ نامهٔ الهی که توی وی آینه جمال شاهی که توی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست در خود بطلب هر آنچ خواهی که توی