Search
Close this search box.

یادنامه صالح


HASalehalishah 1395کتاب یادنامه صالح به مناسبت یکصدمین سالگرد تولد حضرت آقای حاج شيخ محمّدحسن صالحعليشاه قدس الله سره العزيز تدوین و منتشر گردید، این یادنامه که با مقدمه چاپ دوم از “حضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده مجذوب‌علیشاه ارواحنا فداه” آغاز می‌شود و همچنین با مقدمه چاپ اول از “حضرت آقای حاج سلطان‌حسين تابنده رضاعليشاه ثانی قدس سرّه” و مقدمه کتاب از “حضرت آقای حاج علی تابنده محبوبعليشاه قدس سرّه العزيز” ادامه می‌یابد و با تاریخچهٔ مختصری از حضرتشان و بعض مطالب مربوط به آن حضرت یا بعض نطق‌های ایشان و با مقالاتی در شرح حال ایشان ادامه می‌یابد و با قسمت بیانات، مصاحبه‌ها، مکاتیب، کلمات قصار، خاطرات، مراثی و مدایح و در نهایت با ضمیمه‌ای از تاریخچه مختصر ساختمان بقعه مزار متبرک سلطانی پایان می‌یابد.

علاقمندان می‌توانند برای مطالعه و دانلود این کتاب ارزشمند به کتابخانه مجذوبان نور مراجعه کنند.

در اینجا مقاله‌ای که به قلم حضرت آقای حاج دکتر نور علی تابنده مجذوب‌علیشاه ارواحنا فداه با عنوان “اسوه حسنه” در این کتاب به چاپ رسیده را تقدیم شما می‌کنیم:

اُسوه حسنه
گوشه‏ اى از شئون اخلاقى و اجتماعى حضرت آقاى صالح‏عليشاه

نوشته حضرت آقاى حاج دكتر نورعلى تابنده مجذوب‌علیشاه

بسم‏ اللّه‏ الرحمن الرحيم

چنان پر شد فضاى سينه از دوست         كه نقش خويش گم شد از ضميرم


مخلص بدون اين‏كه خود را به‌‏اصطلاح عقل كلّ و مصون از هر خطا بدانم، به نتيجه‏‌گيری‌هاى فكرى خود معتقدم و مادام كه به همان طريق استدلال عقلانى كه كلمه‌‏اى را بر من القا كرده است خلاف آن فكر برايم ثابت نشود، بدان پاى‏‌‍بند مى‌‏باشم و تصوّر مى‏‌كنم اين رويه حدّ اعتدال بين دهان‌بينى يا ضعف نفس و لجاجت يا خودكامگى باشد.


در  معرض اشتباه هستم هر آن                    باشد به هزار اشتباهم اذعان
امّا چه كنم كه تا دليلى نبود                      با حاصل فكر خويش دارم پيمان  


امّا در طول زندگى خود فقط يك استثناء بر اين رويه داشتم و آن هم تسليم مطلق و كامل در برابر اوامر و دستورات پدر بزرگوارم حضرت صالح‏عليشاه بود.  زيرا بدواً به تجربه دريافتم و سپس احساس كردم، از علم اليقين به عين ‏اليقين رسيدم، كه «هرچه آن خسرو كند شيرين بود» و اين شيرينى را از آنجا مى‌دانم كه با گوش جان از زبان دل وى «اِنّى اَعْلَمُ مِنَ اللّه‏ِ ما لا تَعْلَمُونَ» را شنيدم.

در سال ۱۳۴۳ كه از سفر عمره به تهران مراجعت كردند، به من فرمودند: آيةاللّه‏… كه در اين سفر با يكديگر همسفر شده بوديم و چندين بار به ديدن ما آمد، از كار تو و حسن سلوكت تعريف مى‏‌كرد هم‏چنين از مراجعاتى كه در دادگسترى به ‏تو داشته است و از نتيجه آن راضى بود، اينک كه ايشان هم از مسافرت برگشته است، بهتر است به ديدنشان بروى. در پاسخ به عرض رساندم: من با فرزند ايشان از دبيرستان دوست هستم و قريب بيست سال از دوستى ما مى‏‌گذرد و هرگز به‌‏عنوان ديدن پدر وى به منزلشان نرفته‌‏ام زيرا روحانى‏‌اى را كه با دربار و سلطان رفت‏ وآمد داشته باشد، نمى‌‏پسندم. با وجود اين‏كه كمتر دستور صريح مى‏‌دادند، مع‏هذا بعد از پاسخ اينجانب با صراحت به من فرمودند: نه، حتماً به ديدن برو.

امرشان را اطاعت كردم و به ديدن رفتم و ايشان هم بازديد كردند و چند بار ديگر هم ملاقات‌هايى نمودم. درضمن اين برخوردها درک كردم كه در قبال آن عيب، مشاراليه خصوصيّات معنوى حسن‌ه‏ایى دارد كه باعث شد تدريجاً در اعتقاد قبلى من تعديلى به ‏وجود آيد. ايشان مى‏‌گفتند: «پدر من كه از علماى مشهور تهران بود در اواخر عمر خود دچار فراموشى شده بود. من در نجف مشغول تحصيل بودم كه از تهران به من نوشتند برادر بزرگترم از نسيان پدر و  كهولت سن وى سوءاستفاده كرده، مُهر او را به اسناد ناسخ و منسوخ مى‏‌زند و از من خواسته بودند كه اگر به آبروى پدر و حيثيت وى علاقه‏‌مندم برگردم و به امور وى رسيدگى كنم.

من تحصيل را نيمه‌كاره رها كرده، به تهران بازگشتم و به‏ دستور پدر كه به من علاقه‌‏مند بوده و اعتماد داشت، امور او را اداره كرده به راه آوردم. لذا بارها و مكرّراً پدرم اظهار رضايت كامل از من مى‏‌كرد. من يقين دارم چون پدر از من راضى بود تا آخر عمر محترم خواهم زيست و خدا مرا ذليل نخواهد كرد.» من چنين درسى از اين معاشرت‌ها گرفتم و عملاً هم بر من ثابت شد كه اطاعتم از امر پدر و فتح باب مراوده با آيةاللّه‏… درس‌هاى باارزشى به من داد. آيةاللّه‏ مزبور نيز همان‏گونه كه خود گفته بود تا آخر عمر محترمانه زيست و بعد از مرگ او نيز فرزندان و دوستانش تجليل شايسته‏‌اى از او به‏ عمل آوردند. اين توصيه درواقع به ‏منظور پندگيرى اينجانب بود كه درباره اشخاص مطلق‌‏انديشى نكنم و اگر كسى را از يک جهت محكوم مى‏‌كنم، جهات مثبتى نيز براى او احتمال بدهم و نيز اهميّت خدمت به پدر را به تجربه و به رأى‏ العين درک نمايم. گو اين‏كه آن بزرگوار به صدور دستور مستقيم كمتر مبادرت مى‏‌فرمود، ولى من، گيرنده دلم چنان با امواج معنوى افكار آن حضرت منطبق شده بود كه به‌‏اصطلاح از “ف” به “فرح‏زاد” پى مى‌‍‏بردم؛ غالباً همه ارادتمندان عميق ايشان چنين بودند كه بدون كلام صريح ميلشان را درک مى‏‌نمودند.

 حرف و صوت و گفت را بر هم زنم             تا كه بى اين هر سه با تو دم زنم  


يكبار دستورى به من دادند كه هدف و نظر ايشان را نيز به ‏صورت ظاهر درک كردم. فرموده بودند خدمت حضرت آيةاللّه‏… برسم و اتومبيلى را كه شخصى ديگر تقديم كرده بود، به ايشان بدهم. چون شخصاً چنان عملى را تأييد نمى‏‌كردم، نظر خود را خدمتشان عرض كردم و ادلّه خود را نيز بيان داشتم. سپس اضافه كردم: «باوجود اين‏كه معتقد به انجام اين كار نيستم مع‏هذا اگر امر بفرماييد، چون دستور شما را مافوق اراده خود دانسته و شما را اولى به ‏نفس خود مى‏‌دانم از آن اطاعت خواهم كرد، فقط نگرانيم آن است كه چون نظر شخصى من با اين امر مخالف است نتوانم آن را به‏ خوبى انجام دهم و حال آن‏كه مايلم امريّه شما به‏ بهترين نحو انجام گردد.» و ايشان مرا از آن كار معاف كردند.

در مورد يک وصيّت نيز كه اينجانب از طرف وصىّ متوفّى (جناب آقاى حاج سلطانحسين تابنده) وكيل بودم و وكيل و موكّل بنا به ‏امر ايشان قدم برمى‏‌داشتيم، به ‏واسطه سختى انجام اين وظيفه چند بار خدمتشان عرض كردم: اجازه فرمايند استعفا دهم. هر بار جواب مى‌‏دادند: باشد تا  كسى را به ‏جاى تو پيدا كنم. در دفعه سوم يا چهارم پاسخ فرمودند: خودت كسى را پيدا كرده و پيشنهاد كن. به ايشان عرض كردم: به ‏نظر مى‌‏رسد راضى نيستيد كه من استعفا دهم، اگر چنين است، ميل شما را بر آسايش و ميل خود ترجيح مى‌‏دهم و كماكان به‏ كار خود ادامه مى‏‌دهم. از اين گفته من چهره‏‌شان بَشاشتى به‏ خود گرفت و چون مرا در بيان مطلب صادق مى‏‌دانستند، پاسخ مثبت دادند. من هم از استعفا منصرف شده، به ‏كار شاقّ و سخت مذكور ادامه دادم. بدين ‏نحو مى‏‌توانم مدّعى شوم كه در برابر ايشان واقعاً نقش وجود و شخصيّتم از ضميرم گم شده بود و اين سلطه معنوى را بر خود احساس كرده و در كمال لذّت معنوى بدان تسليم بودم.

اين مقدّمه را به‏ جاى تمام خاطرات معنوى و عرفانى كه از ايشان دارم مى‌نگارم و در اين يادداشت‌ها به‏ دلايل مختلف قصد ندارم از مقامات معنوى ايشان سطورى بنگارم زيرا:


من چه گويم يک رگم هشيار نيست             شرح آن يارى كه او را يار نيست  


و به ‏همين اكتفا مى‏‌كنم كه مرا از من گرفته و فضاى سينه مرا پر كرده بود و همين آيت براى من كافى است. مضافاً به اين‏كه اوّلاً: مسائل عرفانى و معنوى به بيان و قلم درنمى‌آيد و زندانى كردن آن معانى عاليه در بيان و قلم نارساى من از قدر و ارزش آن مى‏‌كاهد نه آن‏كه بر آن بيافزايد:


هرچه گويم عشق را شرح و بيان             چون به عشق آيم خجل گردم از آن  


ثانياً: چون خود در سطح پايينى از معرفت قرار دارم، از مكارم آن بزرگوار جز آنچه شايسته اين سطح است، درک نكرده‌‏ام و بيان آن نه براى خواننده سطح بالا مفيد است و نه مى‏‌تواند معرّف سطوح بالاتر از معرفت من باشد و لذا از شأن مطلب مى‏‌كاهد. ثالثاً: مسائل معنوى مصداق روشن: «ألطُّرُقُ اِلَى اللّه‏ بِعَدَدِ اَنـْفاس الْخَلائِق» مى‌باشد و لذا من نمى‏‌خواهم با بيان سطح معرفت خويش در ديگرى القاء باور خاصّى بكنم و از اين‏كه مسئول القاى باورى به ديگران باشم اِبا دارم. بنابراين خاطرات و يادداشت‌هايى را كه مربوط به زندگى اين جهان، روش زندگى، اخلاق و خلاصه ظواهر امور است، خواهم نوشت و خواننده از دقّت در همين خاطرات، عظمت و معنويّت آن بزرگوار را به‏ اندازه درک خويش احساس خواهد نمود.

هانرى كربن مستشرق فرانسوى

طىّ چند سفرى كه به اروپا كردم ــ چه براى ادامه تحصيل در رشته دكتراى حقوق كه در سال ۱۳۳۶ شمسى به انجام آن توفيق يافتم، چه استفاده از بورس يك‏سال و نيمه دولت فرانسه و چه سفر گردشى ــ با هانرى كربن مستشرق و محقّق فرانسوى در تماس بودم و كتب مرحوم آقاى حاج ملاّسلطانمحمد گنابادى (سلطان‏عليشاه) و جانشينان ايشان را به وى دادم كه جلب ‏نظر او را نموده بود و به‏‌خصوص به تفسير بيان‌السّعادة علاقه نشان مى‏‌داد. در اثر توصيه و حتّى اصرار او رساله‏‌اى درباره مؤلّف تفسير در انستيتوى تحقيقات عاليه زيرنظر وى گرفته و به‏ ثبت رساندم. علاقه او به اين امر تا بدان حدّ بود كه در پاسخ مخلص كه مشكلات سفر به فرانسه را گفتم و اِشعار داشتم كه به ‏سمت قضاوت مشغولم و امكان آمدن به‏ فرانسه كمتر دست مى‏‌دهد، اظهار داشت: امّا تهيّه متن رساله كه در ايران امكان دارد و بلكه مناسب‌تر نيز مى‏‌باشد؛ در آنجا انجام خواهى داد. بعد از تهيه رساله، مبادله نظر بين تهيّه‌كننده و استاد راهنما (منظور خود اوست) با پست عملى است و قول داد كه بعد از تكميل و تايپ رساله شخصاً دنبال تشريفات ادارى رفته، بعد از تعيين جلسه دفاع از تز موقع مناسب را به اينجانب اطلاع داده و دعوت‏نامه رسمى از طرف انستيتو (يا ساير مؤسّسات مربوطه دولت فرانسه) را براى من بفرستد كه امكان اعطاى مأموريّت فراهم گردد و به هزينه دولت فرانسه براى گذراندن رساله به اروپا بروم. متأسّفانه رساله آماده نگرديد و اين امكانات سلب شد ولى يادداشت‌هاى متفرّقه آن را دارم. و اينک خلاصه قسمت‌هايى از آن يادداشت‌ها را تقديم مى‏‌دارم به اميد اين‏كه خداوند توفيق جمع‌آورى و تدوين آن يادداشت‌ها را اعطا فرمايد كه به ‏صورت كتابى مستقل تقديم علاقه‌مندان نمايم.

موضوع رساله “شرح مكتب و روش حاج ملاّ سلطان‏محمد گنابادى و يک قرن مكتب او”  بود. منظور از “يک قرن مكتب او” فاصله بين منصب ارشاد مرحوم آقاى سلطان‏عليشاه و وفات مرحوم آقاى صالح‏عليشاه است كه صد سال شمسى مى‌شود. آقاى سلطان‏عليشاه فرزند صلبى و روحانى خود آقاى حاج ملاعلى نورعليشاه را به مسند ارشاد و جانشينى خود منصوب كردند كه ايشان نيز فرزند صلبى و روحانى خود آقاى صالح‏عليشاه را بدين سمت منصوب كردند. آقاى سلطان‏عليشاه فرزند و نوه خويش را مستقيماً تحت تربيت معنوى خويش آماده تكيه‏ زدن بر منصب ارشاد نمود. من كه دوران حياتم را تا زمان فوت آقاى صالح‏عليشاه زيرنظر و تربيت ايشان گذرانده‌‏ام، مى‌توانم بگويم كه روش ايشان همان بود كه در كتب جدّ بزرگوارشان برمبناى تعاليم عاليه اسلامى و مشرب عرفانى بيان شده بود. و بنابر گفته مسن‌‏ترها و پيرمردهاى قديم عيناً روش جدّ بزرگوارشان بوده و حضرت ايشان تجسّم اين مكتب الهى بودند. مى‏‌توان گفت مراحل سلوک را عمدتاً حتّى قبل از تشرّف در زمان جدّ بزرگوار گذرانده بودند، به‏ نحوى كه بعد از رحلتشان به‏ فاصله كوتاهى مناصب مختلف و درجات تدريجى ارشاد را طى كرده و در سنه ۱۳۳۰ قمرى يعنى سن ۲۲ سالگى و زمان حيات پدر، جانشينى ايشان اعلام شده بود. ايشان در زمان حيات پدر تصرّفات و دخالت به‏ عنوان جانشينى مى‏‌كردند كمااين‏كه به نيابت از پدر به آقاى حاج ميرزا حبيب‏‌اللّه‏ حائرى قزوينى (فرهنگ) مقيم كربلا اعطاى منصبى نمودند.

در آخرين سفرى كه مرحوم آقاى نورعليشاه به تهران و كاشان مسافرت كردند و در كاشان مسموم گرديدند، مرحوم آقاى صالح‏عليشاه در خدمتشان نبودند و در گناباد مانده بودند. اشتياق ديدار پدر و پير هم‏چنين ناملايمات محيط گناباد موجب گرديد، طى تلگرافى اجازه بخواهند تا در تهران يا كاشان به ايشان ملحق گردند. آقاى نورعليشاه چنين پاسخ دادند: «حركت شما موقوف، به طرف گناباد حركت كنيد… رويه و رفتار شما تماماً مانند مرحوم آقا (حضرت سلطان‏عليشاه) است بدون كم و زياد….» و آخرين دستورالعمل بود كه رفتار آقاى صالح‏عليشاه را مشابه و هم‏سنگ آقاى سلطان‏عليشاه قرار داده بود و الحق اين دستورالعمل مانند ساير دستورات دقيقاً اجرا گرديد.

از اين‏كه از خود زياد حرف زدم (و شايد به ‏ناچار باز هم همين تكرار شود) عذر مى‌‏خواهم. معذوريت من از اين جهت است كه ناچار در خاطره‏‌هايى كه دارم ــ ديده و شنيده‌‏ام ــ برداشت شخصى خويش را بيان مى‌كنم. هر كه به ‏دنبال گل است، بايد تحمّل شاخ و برگ و احياناً خار را نيز داشته باشد و هر كه اين نوشته را بخواند آنچه مربوط به گل است، در دل و سينه جاى خواهد داد و خارها را يا دور انداخته و يا تحمّل خواهد كرد.

سلوک و تربيت ـ سلسله انتقال تربيت

هر بشرى تربيت‏‌پذير است و تربيت در سرنوشت انسان و جامعه بشرى نقش اساسى دارد، همان‏طور كه فطرت نيز نقش عمده‏‌اى دارد. اين تربيت كه به‏ معناى اخص در عوالم معنوى و روحانى عرفان از آن به «سلوک» تعبير مى‏‌گردد، شرط ضرورى تكامل معنوى است. در مقابل آن، نقش فطرت در سير الى‏ اللّه‏ به ‏صورت «جذبه» جلوه‌‏گر مى‌شود، بدين توضيح كه فطرت شخص از لحاظ تجانس با عوالم معنوى و عشق الهى او را به ‏سوى مقصد مى‏‌كشاند بدون اينكه حتى خود او كاملاً به طى طريق شاعر باشد، همانند آهن كه جذب آهن‏ربا مى‏‌شود.  مجذوب را به مسافرى تشبيه مى‌كنند كه با هواپيما به مقصد مى‏‌رسد بدون اين‏كه از رنج راه آگاه باشد و سالک را به كسى كه پاى پياده، رو به ‏مقصد به راه افتاده است.

مجذوب يا سالک صرف (اگرچه مجذوب هم همواره لااقل اندكى سلوک دارد و سالک نيز تا اندكى جذبه نداشته باشد به راه نمى‏‌افتد) نمى‏‌تواند راهنماى ديگران باشد. سالِک مجذوب يا مجذوبِ سالک است كه درصورت وصول به‏ كمال استعدادى خويش مى‏‌تواند برحسب درجه اين كمال ديگران را در طى طريق مدد نموده و راهنمايى كند. اين نكته همان است كه علماى روانشناسى تربيتى مى‏‌گويند كه اگر تربيت و فطرت هماهنگ باشند، شخص را به‏ كمال استعداد خويش مى‌‏رسانند.

على‏‌هذا توجه به محيط زندگى، تربيت‏‌ها و مشاهدات هر شخص ضرورت دارد و اعتقاد به اينكه اين تربيت‌‏ها و مشاهده‌‏ها (به‏‌خصوص در محيط خانواده) در افكار و روش‌هاى بعدى حتّى والاترين شخص معنوى مؤثّر است، از شأن آنها كم نمى‌كند. منتهى يكى ادب را از باادبان مى‌‏آموزد و يكى از بى‏‌ادبان و سوّمى از هر دو گروه. بزرگان و حتى معصومين، فطرت‌هاى الهى را با آب تربيت و سلوک بارور ساختند و به ‏كمال خويش رسيدند. پيغمبر صلّى اللّه‏ عليه و آله از مشاهده رفتار مشركين مكّه، ظلم و ستم قريش، از بى‌ادبان ادب آموخت و دست الهى كه خمير او را عجين فرمود به او دستور داد كه اعلام دارد: اَنـَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحى اِلَىَّ أَنـَّما اِلهُكُمْ اِلهٌ واحِدٌ.  و به‏ همين جهت وى را بعد از سير عادى بشرى و تكامل الهى خويش، در سن ۴۰ سالگى به نبوّت و رسالت مبعوث فرمود. على عليه‏‌السّلام كه در مكتب پيغمبر پرورش يافت از بى‌‏ادبان ادب نيز آموخت. فاطمه زهرا عليهاالسّلام و حَسَنين عليهماالسّلام از مكتب نبوّت و ولايت تعليم گرفتند.

نياز بشر به تعليم گرفتن چيزى از شأن انبياء و اولياء و اوصياء نمى‏‌كاهد، زيرا جايى‏ كه خداوند مى‌‏فرمايد: وَ عَلَّمَ آدَمَ الاَْسْماءَ، پيغمبر مأمور مى‏‌شود كه اعلام دارد بشرى مانند ديگران است و هزاران نمونه ديگر؛ لذا آنچه لازمه فطرت بشرى است در آنها وجود داشته و تمام مقتضيات فطرت در مورد آنها نيز صادق هست. نياز به تعليم گرفتن جزء فطرت بشر است كه تمايل به تكامل دارد. حضرت صالح‏عليشاه قسمت اعظم دوران جوانى خويش را مستقيماً تحت تربيت و ارشاد مرحوم جدّ بزرگوارشان و نيز پدرشان بودند. مرحوم سلطان‏عليشاه نيز از اوايل جوانى و به‏‌خصوص بعد از ورود در سلک عرفان از محضر مرحوم حاج ملاّعلى، پدر همسر خويش (جدّ مادرى مرحوم حاج ملاعلى نورعليشاه ثانى) استفاده مى‏‌كردند و در سلوک و مراتب تربيتى از ايشان كسب فيض مى‌نمودند، على‏‌هذا در بسيارى از امور و برداشت‌هاى اجتماعى تشابهات و وحدت‌هايى مشاهده مى‏‌شود كه چون اشاره به همه آنها موجب تطويل مقال مى‏‌شود، به‏ طور نمونه سه برخورد حضرت صالح‏عليشاه، حضرت سلطان‏عليشاه و مرحوم حاج ملاعلى در قلمرو مسائل اجتماعى، اقتصادى ذيلاً ذكر مى‏‌شود:

سادگى و عدم تكلّف در زندگى

مرحوم حاج ملاعلى كه از بزرگان فقها و زهّاد بود، سمت امامت جماعت مسجد بيدخت را داشتند. ايشان در عالم عرفان وارد شده و مسلک عرفانى داشت و مورد اعتماد و احترام همه اهالى بود، به ‏طورى‏ كه هنوز هم مقبره ايشان مورد تبرّک و زيارت اهالى قرار مى‏‌گيرد. آقاى سلطان‏عليشاه بعد از آن‏كه در منقول به ‏درجه اجتهاد رسيده، و در معقول متبحّر گشتند، در عالم عرفان وارد شده و سلوک معنوى خود را آغاز كردند. در اين ايّام مرحوم حاج ملاعلى كه اين منسوب خويش را مستعدّ و قابل ديده و همچنين ورود او را در عالم عرفان ارج مى‌‏نهاد و  تجانس معنوى فی‏ما بين را احساس مى‌نمود، وى را به ‏دامادى خويش برگزيد و ايشان را از نوده گناباد به بيدخت آورده و تحت تربيت خويش قرار داد تا هم ظاهراً ايشان را به جامعه بشناساند و هم معناً سلوک ايشان را موردنظر قرار دهد. مرحومه زهرا بيگم فرزند حضرت سلطان‏عليشاه و جدّه مادرى نگارنده پس از بيان اين مطلب داستانى را به ‏شرح زير نقل مى‏‌كردند:

«مرحوم حاج ملاعلى طبق عرف عامّه مردم آن زمان كه چاى متداول نبود از مهمان‏‌ها با جوشانده كرابيّه (زيره سبز) و به‏ جاى قند با كشمش پذيرايى مى‏‌كرد. از  قهوه‏ ريزى كه در اتاق خود ايشان مى‏‌جوشيد كرابيّه را در پياله‏‌هاى كاشىِ ساخت محل ريخته، شخصاً به مهمان‌ها مى‏ داد. آقاى سلطان‏عليشاه هم كه در آن ايّام، جوان و تازه‌داماد بودند در پذيرايى كمک مى‏‌كردند.» «حكومت (فرماندار) و نايب‏‌الحكومه‌‏ها در بدو خدمت حضور حاج ملاعلى شرفياب مى‏‌شدند و يک بار كه حاكم تازه‌وارد ولايت به ديدن مرحوم حاج ملاّعلى آمده بود، بعد از خاتمه ملاقات و رفتن حاكم، آقاى سلطان‏عليشاه خطاب به حاج ملاّعلى كرده، گفتند: “خالو، بهتر است شما سماور و استكان داشته باشيد تا مهمان‌هايى از قبيل حاكم و امثال او كه مى‌‏رسند در اتاق ديگرى چاى دم شود و آن را با استكان و قند بياورند.” ايشان پاسخ فرمودند: “نه خالو! از من همين‏طور خوب است…”» مرحوم آقاى حاج محمدصادق سعيدى معين ‏الاشراف (همسر خواهر حضرت صالح‏عليشاه) داستانى از حضرت سلطان‏عليشاه در دوران ارشاد ايشان بدين شرح نقل مى‏‌كردند: «يكى از فقراى تهران يا يكى از شهرستان‌ها به زيارت حضرت سلطان‏عليشاه به بيدخت آمده بود. چون شغل وى بنّايى بود مى‏‌خواست در حدود شغل خويش خدمتى كرده باشد، لذا از ايشان خواهش كرد اتاق‌هاى بيرونى را كه محل پذيرايى مردانه بود و همه كاه‏گلى بودند گچ‏كارى و سفيد كند. ايشان اجازه نفرمودند. مشاراليه درخواست خود را چند بار تكرار كرده ايشان (شايد هم با اظهار امتنان از محبت او) اجازه نفرمودند. روزى ايشان به‏ قصد سركشى از زراعاتى كه در خارج از موطن خود، بيدخت، داشتند عزيمت فرمودند. شخص مذكور كه مطّلع از دورى راه بوده و طبق عادت معموله متوقّع بود ايشان زودتر از غروب آفتاب مراجعت نفرمايند، مقدارى گچ تهيه كرده و شروع به سفيدكارى كرد و اميدوار بود عصر كه مراجعت فرمودند به او تبسّمى كرده از كار او شادمان شوند. هنوز يک اتاق را تمام نكرده بود كه ايشان مراجعت فرمودند (شايد در بين راه فسخ عزيمت كرده بودند)  وقتى وارد بيرونى شدند و ديدند گچ‏كارى يک اتاق نزديک به اتمام است با تندى فرمودند: چه كسى به تو اجازه داد؟ همين الآن آنچه را كرده‌‏اى به حال اوّل برگردان و گچ‌ها را بتراش. آن درويش با تأثر و ندامت فراوان و هم‏چنين با تعجّب از اين برخورد خلاف انتظارش شروع به تراشيدن گچ‌ها كرد! بعد از برگرداندن وضع اتاق به حال اوليه (و يا شايد هم فرداى آن روز) حضرت آقاى سلطان‏عليشاه با تبسّم و ملاطفت، محبت او را ستودند و به او فرمودند: اگر قصد داشته باشيم گچ‏كارى كنيم (توجّه شود كه سفيدكردن اتاق در آن ايّام عمل اعيانى و لوكس تلقّى مى‌‏شد) توان آن را داريم امّا اگر من امروز يک اتاق را گچ‏كارى كنم، فردا ملاعلى (يا حاجى ملاعلى منظور فرزند ايشان است كه بعدها به منصب ارشاد و جانشينى ايشان منصوب گرديد) دو اتاق و پيشنماز (منظور آقاى ملاّمحمد صدرالعلماء داماد ايشان و جدّ مادرى اينجانب)  سه اتاق را گچ‏كارى خواهند كرد و رقابتى از اين حيث در بين خانواده و سپس اهالى بيدخت و گناباد و چه ‏بسا در ميان همه دراويش خواهد افتاد، منزل ما همان بهتر كه كاه‏گلى باشد.»

و اينک براى شرح خاطره ديگرى مقدّمه‏‌اى بايد بيان كنم. در بيدخت رفت و آمد منزل ما (حضرت صالح‏عليشاه) زياد بود و غالباً كسانى از رعايا كه بعضى از آنها نيازمند هم بودند، منزل ما مى‌‏آمدند و بدون اين‏كه نياز مبرمى به ‏كار آنها باشد، با علاقه و ميل در كار منزل، در شستن ظرف، لباس، يا جوابگويى زنگِ در و غيره كمک مى‏‌كردند. و همواره عده‏‌اى از اين قبيل بودند. روزى در تعطيلات تابستانى در ايوان منزلمان در گناباد در خدمت پدر بودم. صحبت‌هاى متفرّقى در ميان بود. من پيشنهاد كردم يک ماشين رختشويى بزرگ مناسب با ميزان احتياجمان خريده شود. پاسخ فرمودند: «ماشين رختشويى (مانند بسيارى اختراعات اخير) بسيار چيز مفيد و خوبى است ولى درصورت نياز، هم‏چنين درصورتى ‏كه به ديگرى لطمه نزند. الآن به ماشين لباسشويى نيازى نداريم و اگر ماشين بخريم، او (اشاره به‏ يكى از روستاييان كه مشغول شستن لباس بود)  لطمه مى‌بيند.» و به ‏دنبال اين پاسخ، چنين توضيح دادند: «الآن وضع كلى اجتماع چنان است كه اين زن بى‏‌كار است. او مى‏‌داند كه در منزل ما به‏ واسطه تعداد زياد عائله و رفت ‏وآمد زياد همواره كار موجود است. گرچه به كار او نيازى نباشد، امّا او كه اين منزل را منزل خود مى‏‌داند بدون شرمندگى و كسر شأن اين‏جا مى‌آيد و كار مى‌‏كند و حتّى موقع ناهار از همان غذايى كه خودمان مى‏‌خوريم مصرف مى‌كند و اگر پولى هم مى‏‌گيرد به ‏عنوان مزد تلقى مى‏‌كند و لذا در چنين شرايطى و وفور كارگر بى‏‌كار، استفاده از ماشين رختشويى براى من جنبه نياز نداشته، لوكس و تجملى تلقّى مى‏‌شود.»

از اين خاطره دو استنتاج مى‏‌شود: يكى نظريه و روش ايشان در مورد طرز كمک و مساعدت مالى به نيازمندان (كه اين مبحث را جداگانه و با ذكر چند خاطره ديگر مفصلاً بيان خواهم داشت) و ديگرى در مورد تشخيص كالاى ضرورى از لوكس و احتراز از اقتصاد مصرف. اين سه قضيّه را كه به ‏دنبال هم بگذاريد سلسله‏‌اى از نوعى برداشت اجتماعى و اقتصادى بدست مى‏‌آيد و نيز نحوه انتقال تربيت، عقايد و اخلاق مشهود مى‏‌گردد. دنياى امروز دنياى مادّى و اقتصادِ مصرف شده است. بشر در پى رفاه بيشتر جلو مى‌‏رود و به ‏تدريج چيزى را كه امروز جنبه تجمّلى و زايد دارد به ‏صورت ضرورى درمى‏‌آورد. روزبه‌‏روز بر نيازهاى خويش مى‌‏افزايد و آنگاه كه بشريّت نمى‏‌تواند همزمان با ازدياد اين نيازها براى همه مردم وسايل رفع نياز را فراهم آورد، تشنّجات اجتماعى، انقلابات، سقوط اخلاقى جوامع بشرى پيش آمده، ظلم و ستم يا اقتصاد مادّى باعث فاصله فراوان طبقات اجتماعى مى‏‌گردد. مضمون فرمايش رسول اكرم: كادَ الفَقرُ اَنْ يَكونَ كُفرا  و آيه شريفه: اِنَّ الاِْنْسانَ لَيَطْغى اَنْ رَآهُ اسْتَغْنى، دو انتهاى قضيّه را خطرناک و آن را انحراف از اعتدال اجتماعى مى‏‌داند كه مكاتب مادّى، انقلابات و هيجانات زاييده مى‌‏شود:


ساقى به جام عدل بده باده تا گداى          غيرت نياورد كه جهان پربلا كند


بر عهده رهبران قوم است كه مردم را عادت دهند به‏ اينكه از نيازهاى مادّى تشريفاتى بكاهند و خود نيز الگو و نمونه باشند، و هم‏چنين خود به‏ وضعى زندگى نمايند كه باعث آرامش خاطر ضعفاء گردد و آنان احياناً از ضعف مادّى خويش احساس شرمندگى ننمايند. همانگونه كه مشهور است على عليه‏‌السّلام به عبداللّه‏ عمر فرمود: تو كه دارى بخور و بخوران. و وقتى او زهد را مرجّح شمرده و به ‏رويه خود آن حضرت استناد نمود، در جوابش فرمودند: من كه اميرالمؤمنين هستم چشم‌ها به‏ من دوخته است، اگر بيوه‌زنى به‏ لحاظ فقر مادّى، نان و نمک جلوى فرزندانش بگذارد، به آنان مى‏‌گويد: بخوريد كه خليفه نيز غذايش همين است. مسابقه در مصرف، تبليغ براى ايجاد نياز جديد، و تشويق به ‏مصرف در جهان امروز و به‏‌خصوص در كشورهايى مانند كشور ما كه بايد براى رفع نيازهاى خود (حتّى مواد خوراكى و مصرفى) دست به دامن خارجى بزند، به استعمار و وابستگى مى‏‌انجامد كه بحث در آثار و نتايج آن از حوصله اين مختصر خارج است و خواننده مى‌‏تواند خود انديشه كرده، بسيارى از آثار آن را به‏ چشم ببيند. در چنين جامعه‌اى كه اقتصاد مصرف حكومت مى‏‌كند و تمام اخلاق و عادات و عرف را تحت سيطره قرار مى‌‏دهد، احتراز از تجمّل ضرورى است و تبليغ چنين احترازى از وظايف اجتماعى رهبران اجتماعى مى‏‌باشد و به‏‌خصوص پيش‌‏بينى اين امر كه روزگارى خواهد آمد كه اين احتراز از واجبات خواهد شد، در شأن و وظيفه رهبران و راهنمايان است و عرفاى والامقامى مانند مرحوم حاج ملاعلى نيز كه مشارٌ بالبنان بودند از اين جهت به اين وظيفه رهبرى توجّه داشته و تقبّل آن را به آيندگان منتقل كرده‏‌اند.

مرحوم آقاى صالح‏عليشاه در دستورالعملى به تاريخ ۱۰ ربيع‏‌الثانى ۱۳۷۵ خطاب به «نور چشم عزيز حاج سلطانحسين تابنده سلّمه اللّه‏» مطالبى را عنوان كرده و سپس در خاتمه آن دستور فرموده‏‌اند: «اسبابِ تجمّل‌‏نما مخصوصاً در اوايل اقدام نكنى.»

مساعدت به نيازمندان

حضرت صالح‏عليشاه در كمک و مساعدت به نيازمندان علاقه و توجّه خاصّى داشته و در انجام آن اعمّ از واجبات و مستحبات يا وجوه شرعيه‌‏اى كه نزد ايشان بود اهتمام خاص ابراز كرده و نيز دقت داشتند كه اولاً: به ‏صورت مخفيانه و دور از انظار داده شود و حتى گاهى خود شخص نيز متوجّه نمى‏‌گرديد كه از كجا به او كمک شده است و ثانياً: به ‏بهانه‏‌هاى مختلفى داده مى‏‌شد كه احياناً خود گيرنده متوجّه ماهيّت آن نبود و ثالثاً:  كوشش مى‌‏شد كه حيثيت شخص كاملاً محفوظ مانده و احساس حقارت ننمايد و به شخصيتش لطمه وارد نگردد. محمّدحسين سلمانى كه كارگر امين و مورداعتماد ايشان بود، تعريف مى‏‌كرد: در اوايل جوانى كه به خدمت ايشان درآمدم ساعاتى از شب گذشته من و يكى ديگر از كارگران به‏نام كربلايى محمّد ده مرده (مشهور به خان كه قريب چهل و چند سال است مرحوم شده است) را احضار فرمودند و يک ظرف بزرگ شيره و ظرف بزرگ ديگرى روغن به ‏ما دادند و فرمودند: ببريد منزل فلان شخص ظرف‌ها را جلو در بگذاريد و در بزنيد، همين‏كه جواب درزدن شما را داد از آن‏جا دور شويد كه موقع بازكردن در شما را نبيند و ظرف شيره و روغن را جلو در ببيند و بردارد. ما به راه افتاديم شب تاريک و برحسب عرف محل كه مردم خيلى زود مى‏‌خوابند كوچه‏‌ها را خلوت و خالى از عابر مى‌‏ديديم. به مقصد كه رسيديم ظرف‌ها را جلو در گذاشته و دقّ‌‏الباب كرديم. همين‏كه صداى صاحب‏خانه بلند شد كه حاكى از عزيمت او براى بازكردن در بود، ما از آنجا دور شديم. امّا دو نفرى با هم گفتيم خوب است در گوشه‌‏اى مخفى شده، ببينيم واكنش او در برابر مشاهده ظروف چه خواهد بود. صاحب‏خانه در را باز كرد و هرچه اين‏طرف و آن طرف را نگاه كرد كسى را نديد. بعد ظروف دربسته‌‏اى جلو خود ديد كه فهميد براى او آورده‏‌اند. سر آنها را برداشت و وقتى محتوى آنها را ديد با صداى بلند با خود مى‏‌گفت: الهى شكر، خدايا در اين شب زمستان كه آه در بساط ندارم از تو روغن و شيره خواستم كه چنگالى  درست كنم، شكر كه برايم رساندى.

خاطره‌‏اى كه در مورد مشابه ديگر شخصاً دارم مربوط به ۳۸ سال قبل است كه مقرّر بود به كسى كمک كنند، لذا به من فرمودند: «هر ماه صد تومان از آقاى… (نماينده مالى ايشان در تهران) بگير و رسيد بده. به ايشان دستور خواهم داد كه هر ماه اين مبلغ را اضافه بر ماهيانه خودت به‏ تو بدهند و مثل اين باشد كه به حقوق ماهيانه خودت اضافه كرده‏‌ام. آنگاه تو اين مبلغ را هر ماه به شخص نام‏برده برسان.» بديهى است در مورد اخير آن شخص با من مواجه مى‏‌شد و نيز مى ‌دانست كه اين مبلغ از كجاست امّا جز اين سه نفر كسى مطّلع نبود و وضع طورى بود كه اين ميزان آشكار بودن تحميلى بر شخصيت گيرنده نبود و از دوستى و محبّت بين من و او نيز نه‌تنها نمى‏‌كاست بلكه مى‏‌افزود بنابراين همان آثار خفاى كامل را داشت. نيازمندانى كه قدرت هيچ كارى نداشتند، به‏ صورت مستقيم، آشكار يا مخفى مورد كمک قرار مى‏‌گرفتند امّا نيازمندان ديگرى نيز بودند كه يا قدرت كارى كه مزد آن كار كفاف معاششان را بنمايد، نداشتند يا در اثر بحران‏‌هاى اجتماعى بى‏‌كارى با وجود اين‏كه قدرت كار داشتند، بى‏‌كار و محتاج به كمک بودند، كه طرز برخورد و رفع نيازهاى آنان به ‏نحو ديگرى عملى مى‌شد.

پيرمردى بود كه سنّش از سن ايشان چند سالى بيشتر بود يا مى‏‌نمود و كار مؤثّرى از او برنمى‌‏آمد، او را مى‏‌ديدم كه دم جوى آب نشسته است و تل ريگى را مى‌شويد و ريگ‌هاى شسته را توده مى‏‌سازد كه مورداستفاده كارگران بنّايى قرار گيرد و در آخر روز ۳ ريال (مزد متداول وقت كارگران) را مى‏‌گرفت و حال آن‏كه مجموعه كار او به‏ اندازه نيم ريال نبود. بارها ديدم كه حضرت صالح‏عليشاه در موقع بازديد از كارها نزد او توقّف كرده، از گذشته‏‌هاى دور، از رفتگان به عالم بقا، از خاطرات جوانى و ايّام گذشته كه با هم گذرانده بودند، با او صحبت مى‏‌كردند. او سرحال مى‌‏شد و احساس شخصيت مى‏‌كرد كه من و حضرت آقا با هم همبازى بوده‏‌ايم و اينک نيز باهم هستيم. اين شخص در واقع سه ريالى كه مى‏‌گرفت، مزد او نبود بلكه كمک و مساعدتى بود كه به او مى‏‌شد؛ منتهى وى بدين‏ طريق احساس مى‏‌كرد كه كار مى‏‌كند و مزد مى‏‌گيرد نه اين‏كه سربار كسى باشد و هم‏چنين به ‏خود او و به‏ ديگران اعمّ از تمام اهالى بيدخت يا مسافران و زوّارى كه هميشه بودند عملاً درس داده مى‏‌شد كه نبايد بى‏‌كار نشست و تا قدرت هست بايد كار كرد. و هم‏چنين اگر اولياى امور اهل درس گرفتن بودند يا باشند به آنها نيز درس مى‏‌آموخت كه در جامعه بايد “همه به ‏اندازه قدرت خود كار كنند و به‏ اندازه نياز خود از جامعه دريافت دارند” به‏ طورى كه هيچ‏كس بى‏‌كار و نيازمند نباشد.

در بعضى موارد براى ايجاد كار براى بى‏‌كاران و اشتغال آنها اقدام مى‏‌فرمود تا به ‏جاى اعطاى صدقه به آنها و بدعادت كردنشان، به آنها مزد كار بدهد ولو اين‏كه كارشان مؤثّر نباشد. مثلاً بسيار اتّفاق مى‏‌افتاد كه فى‏‌المثل ايراد كوچكى از سنگ‏فرش كوچه يا منزل مى‏‌گرفتند و آنگاه تمام سنگ‏فرش را برداشته و دو مرتبه مى‏‌گذاشتند و بدين‏ طريق عدّه‏‌اى را به‏ كار وامى‌‏داشتند. يا مثلاً دستور مى‌‏دادند ديوارى را خراب كنند و دومرتبه همان ديوار را بنا مى‏‌كردند. بدين‏ طريق ديگر در محيط كوچک بيدخت سائل به‏ كف ديده نمى‌شد و اگر احياناً گاهى سائلى ديده مى‌‏شد، اهل بيدخت نبود بلكه مسافر يا مهاجرى بود كه گدايى مى‌كرد.

توجه به فرهنگ و آموزش و پرورش

آن حضرت به تعليم نوباوگان علاقه و اعتقادى داشته، معتقد بود آيه «وَ اَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ»  عام است و همه‌گونه نيروى مادّى و معنوى را دربر مى‏‌گيرد، على‏‌هذا در تأسيس مدارس جديد و تشويق سوادآموزى پيشرو بود حتّى علاقه‌مند و معتقد بود در مدارس علوم قديمه هم به ‏حدّ مختصرى بايد علوم جديده و لااقل زبان‌هاى اروپايى را تعليم داد تا بعداً هركس توانست آن را تكميل نمايد. خود ايشان الفباى لاتين و خواندن مختصر آنها را ياد گرفته و بروشورها را مى‏‌خواندند و معتقد بودند همه علوم و فنون جديد را بايد ياد گرفت، زيرا هر علمى بهتر از جهل است، به‏ طور مثال مى‏‌گفتند: «من از اتومبيل‌رانى به ‏طور تئورى فرمان، ترمز، گاز را بلد بودم. يک بار سر گردنه راننده اتومبيل را نگه داشت و پياده شد. گويا ترمزدستى آن يا خوب كشيده نشده و يا كار نمى‏‌كرد كه ماشين در سرازيرى به ‏حركت افتاد. من پا را روى ترمز گذاشتم و ترمز را كشيدم. همين‏قدر از رانندگى كه بلد بودم موجب نجات جان سرنشينان شد.» در تأسيس مدارس جديد پيش‏قدم بوده و خود ايشان دبستان و سپس دبيرستان پسرانه و دخترانه در بيدخت متدرّجاً تأسيس كردند و براى تشويق ديگران كه احياناً يا از روى تعصّب قشرى‌گرى و يا از روى عناد با دستگاه حكومتى نمى‌خواستند به آموزش و پرورش جديد اقبال نمايند، خود پيش‏قدم مى‌شدند.

براى سپردن فرزندان خود به مدرسه شخصاً با چند نفر نزديكان به دفتر مدرسه رفته و نام فرزند را ثبت مى‏‌كردند. در آخر هر سال تحصيلى جشنى در محل مدرسه برگزار نموده و شخصاً جوائزى را كه به هزينه شخصى تهيه كرده بودند بين دانش‌آموزان ممتاز كلاس‌ها تقسيم مى‏‌نمودند.همين‏گونه است كه تمام فرزندان ايشان درجات عاليه تحصيلى را طى كرده، ضمن تخلّق به اخلاق ايشان و نقش‏‌پذيرى از تربيت اخلاقى و معنوى دينى، در علوم جديد نيز هر يک كوشيده‏‌اند و هر كدام بدون توجّه و اتكاى به مال يا ارث مالى پدر از فكر و عمل خود امرار معاش مى‏‌كنند و اين اعتماد به ‏نفس و استقلال فكرى بهترين ارثيّه آنان است. اين خصوصيّات زندگى آنان چه وراثتى باشد چه تربيتى از آن حضرت است. در اين‏‌باره به‌‏خصوص به تربيت و تعليم دختران توجّه زايدالوصفى داشته و حتى گذشته از جلسات مذهبى كه بياناتى مى‌فرمودند و بانوان هم در سالن مجاور امكان استفاده داشتند جلسات خاصّى در تفسير قرآن و غيره مختصّ بانوان داشتند. در اين زمينه داستانى را نقل مى‌كنم كه توجّه آنجناب را به آتيه مملكت و آموزش و پرورش نسل فردا نشان مى‌دهد: مرحوم آية‏اللّه‏ حاج سيّدرضا زنجانى رحمة ‏اللّه‏ عليه در خيابان فرهنگ تهران و همسايگى منزل حضرت آقاى صالح‏عليشاه منزل داشتند. من سال‌ها بود با مرحوم آيةاللّه‏ آشنايى و مراوده داشتم و مأنوس بوديم. اين انس موجب گرديد در سفرى كه حضرت آقاى صالح‏عليشاه به تهران تشريف آوردند، آقاى زنجانى توسط من اظهار علاقه كردند كه ديدن كنند و به‏ قول خودشان اولين ملاقاتى بود كه خود خواسته بودند. وقت معينى مقرّر شد و ديدن كردند كه بازديد هم شد و از آن پس روابط ديد و بازديد برقرار بود. به‏ همين مناسبت حضرت آية‏اللّه‏ داستانى ذكر كردند كه جالب و آموزنده است. گفتند:

«در ايّامى كه خدمت مرحوم آيةاللّه‏ حاج شيخ عبدالكريم يزدى و درواقع مشير و مشار و متصدّى امور ايشان بودم، پدرت (خطابشان به‏من و منظورشان حضرت آقاى صالح‏عليشاه بود) از عتبات مراجعت مى‏‌كردند و مرحوم حاج شيخ عبداللّه‏ حائرى هم تا قم به استقبال آمده بودند. هروقت آقاى حاج شيخ عبداللّه‏ به قم مشرّف مى‏‌شدند، از ايشان ديدن مى‏‌كردم ولى در آن سفر به ‏ديدن نرفتم. پيغام دادند كه چرا از من ديدن نكردى؟ در پاسخ گفتم كه چون حالا در خدمت آن آقا (منظور حضرت آقاى صالح‏عليشاه است) هستيد ديدن نمى‏‌كنم. روزى بعدازظهر پيغام دادند كه حالا آن آقا نيستند، مى‌‏توانيد ديدن بياييد. من به‏ ديدن ايشان رفتم. صحبت و مجلس ما بسيار طول كشيد و آقا مراجعت كرده وارد منزل شدند و من ديگر خلاف ادب اسلامى ديدم كه فوراً حركت كنم و از روى ناچارى قدرى نشستم. آقاى حاج شيخ عبداللّه‏ مرا معرفى كرده و گفتند: همه‌كاره آقاى حاج شيخ عبدالكريم هستند. ايشان از من خواستند كه بدواً سلامشان را خدمت آقاى حاج شيخ عبدالكريم عرض كنم و سپس پيغامشان را برسانم. پيغامشان اين بود كه اينها (منظور حكومت وقت بود در سال ۱۳۱۲ هجرى شمسى) مى‏‌خواهند مدارس دخترانه ايجاد كنند، مقتضيات جهان و جامعه بشرى و ايرانى نيز چنين اقدامى را تسهيل نموده و اقتضاء دارد. از طرفى دختران امروز مادران فردا و تربيت‏‌كنندگان نسل آينده و ملت ايران مى‏‌باشند، اگر خداى نكرده با بدبينى و بداخلاقى يا فساد تربيت شوند جامعه آينده ما منحط خواهد شد. ما چه بخواهيم چه نخواهيم دولت اين كار را خواهد كرد و نمى‌‏توان جلو آن را گرفت پس بهتر آنست كه ما خود دست بكار شده مدارس دخترانه منطبق با اصول شرعى و اخلاقى تأسيس كنيم و مادران فردا را از دست دولت بگيريم. در اين طريق ايشان به‏ عنوان اعلم و مرجع تامّ شريعت اسلام هرچه حكم كنند من هم شخصاً اطاعت كرده و مى‏‌گويم همه اطاعت و كمک كنند تا اين امر به‏ دست ايشان انجام شود.» «پيام را كه به آقاى حاج شيخ عبدالكريم عرض كردم ايشان كه اصولاً هم قدرى ملاحظه‌كار بودند، لبخندى زده گفتند: “يا من پير شده و قدرت كار در خود نمى‌‏بينم يا آقا خيلى جوان و احساساتى هستند كه چنين پيشنهاداتى مى‏‌كنند، به‏ همان انگيزه و دليلى كه اينها مى‏‌خواهند مدارس دخترانه ايجاد كرده، مادران فردا را از ما بگيرند مانع دخالت ما در اين امر خواهند شد.”» باتوجّه به علاقه خاص و عميقى كه به فرهنگ ايرانى اسلامى داشت، آن حضرت از اين‏كه متدرّجاً دروس مدارس جديد شاگردان را از سابقه فرهنگى اسلامى و ملّى خويش دور و لااقل بى‏‌خبر نگه مى‏‌دارد، متأثّر بود.

علاقه‏‌مند بود كه در حوزه‏‌هاى علميّه به درس تفسير توجّه خاصّى مبذول شود و همه‌‏جا به تدريس و احياى قرآن اقدام گردد و اين كتاب آسمانى كه مبناى اين فرهنگ مى‏‌باشد احيا گردد. معتقد بود كه در حوزه‏‌ها بايد به علوم جديده و زبان خارجى نيز توجّه شود و مدارس جديد نيز عميقاً به فرهنگ باستانى توجّه كرده و علوم گذشته را ولو به‏‌عنوان تاريخ علم مورد تدريس و توجّه قرار دهند. در اين زمينه بود كه در ايّام تعطيلات تابستان يا سنواتى كه فرزندانشان در گناباد زيرنظر مستقيم ايشان بودند، آنان را تشويق به فراگرفتن علوم قديمه‌‏اى كه تناسب با ذوق و فكر و درسشان داشت مى‏‌كردند. فى‏‌المثل شخصاً طب بوعلى‌سينا يا قانونچه را به آقاى دكتر محب‌‏اللّه‏ آزاده و آقاى دكتر نعمت‏‌اللّه‏ تابنده از فرزندانشان تدريس نمودند. يا هيأت و نجوم را شخصاً به نويسنده تدريس فرمودند؛ همچنين با تشويق ايشان غالباً از جلسات دروس قديمه اساتيد ديگر بعضى فرزندانشان به ره‏گيرى كردند. به حفظ صنايع‏ دستى و هنرهاى بومى نيز توجّه كامل داشتند و معتقد بودند اين هنرها گذشته از جنبه اقتصادى و توسعه لااقل اقتصاد منطقه، معرّفِ ملّت ايران است و نمايانگر تمدّن ايران و اسلام مى‌‏باشد. ظروف چينى زيبايى قبلاً در گناباد مرسوم بود كه متدرّجاً متروک گرديد. ايشان فرمودند: قبل از اين‏كه آخرين اساتيد فن رحلت كنند و هنرشان نابود گردد، بايد اين هنر را احياء كرد؛ لذا با كمک مادّى و معنوى ايشان متخصّصين دوباره كوره‏‌ها را به ‏راه انداختند و بعد از مدت‌ها با اخذ كمک از دولت و صدور اين محصولات، اين كارگاه‌ها روى پاى خود توانستند بايستند.

كرامت و حسن خلق

حضرتش در برخورد با تمام مراجعين و مهمانان با خوشرويى طرف را فريفته خود مى‏‌ساخت. مهمان هر كه بود مورد محبّت و احترام او قرار مى‏‌گرفت. به دين و مذهب او كار نداشت و بارها داستان حضرت خليل‌‏اللّه‏ عليه‌‏السّلام را به ماها يادآورى مى‏‌فرمود كه به مهمان خويش تكليف كرد بسم‌اللّه‏ بگويد و مهمان با امتناع از اين امر از سر سفره برخاسته و منزل حضرت ابراهيم را ترک نمود. از جانب پروردگار ندا آمد كه ما تمام عمر به او نان داديم و از او چيزى نخواستيم تو براى يک وعده غذا او را رنجاندى؟ حضرت به ‏دنبال مهمان دويد و با اصرار و التماس او را به سر سفره برگرداند. مهمان وقتى از عتاب الهى نسبت به خليل‌‏اللّه‏ آگاه شد به طيب خاطر عبوديّت خويش را اقرار نموده، شيفته حضرت گرديد. در اين زمينه شنيده‏‌هايى را نقل مى‏‌كنم: مرحوم حاج سيّدعلى‌آقا روح‏‌الامين مى‏‌گفت: در مجلس ترحيمى (مردادماه ۱۳۴۵) كه براى درگذشت حضرت آقاى صالح‏عليشاه در حسينيه اميرسليمانى مشيرالسلطنه برگزار شده بود، ديدم يكى از سران شركت ملى نفت ايران كه ارمنى بود و من او را دورادور مى‌‏شناختم، در مجلس شركت كرده است. شركت يک غيرمسلمان در اين مجلس موجب تعجّب من شد و در موقعيتى (يا همان مجلس يا بعداً، به‏ خاطر ندارم) از او پرسيدم: تو با كداميک از فرزندان آن مرحوم و يا ساير بازماندگان آشنايى داشتى؟ پاسخ داد: با هيچ‏كدام، من فقط براى خاطر خود آن  مرحوم و تجليل از او و طلب مغفرت براى وى، در مجلس شركت كردم. سپس داستان آشنايى و ارادت خود را به‏ نحو زير براى من تعريف كرد:

«من از كارمندان عالى‏‌رتبه شركت نفت بودم كه روزى از طرف مديرعامل وقت احضار شدم. وقتى نزد او رفتم، نامه‌‏اى به من داد كه بخوانم. ديدم شخصى با امضاى “اقل محمّد حسن” ، اعلام كرده است كه محل پمپ بنزين و دفتر شركت واقع در بيدخت كه ملک نويسنده بوده و به‏ مبلغ مثلاً ۲۵ تومان در ماه به اجاره واگذار شده است، چون مدت اجاره منقضى شده بايد به ‏قيمت عادله روز اجاره شود كه فعلاً قيمت عادله (فى‌‏المثل) ۳۲ تومان است (ارقام ۲۵ و ۳۲ تقريبى است و دقيقاً آنها را به‏ خاطر ندارم امّا تناسب ارقام در همين حدود است). ظاهراً نامه خيلى ساده و مطلب، پيش پا افتاده و مبلغ مورد اختلاف ناچيز بود لذا من علت احضار خود را نفهميدم و منتظر توضيح مديرعامل شدم. مديرعامل به من گفت: تو خودت شخصاً مأموريت دارى كه به بيدخت بروى و با رعايت احترامات كامل نسبت به اين شخص سند اجاره‌‏نامه را تنظيم و امضاء كنى. مبلغ اجاره را هم به ‏اختيار خود ايشان بگذارى. هر مبلغ كه گفتند و سند نوشته شد، تو فقط مأمور امضاء هستى كه بايد سند را امضاء كنى.» «من از اين مأموريت قدرى ناراحت شدم و در دل گفتم باز يک روحانى متنفذ، اعمال نفوذ مى‏‌كند و مديرعامل هم به‏ جاى اين‏كه مقاومت كند، دستور تسليم مطلق مى‏‌دهد. امّا به هر جهت ناچار از قبول و انجام مأموريت بودم و با اكراه به مأموريت رفتم.» «اوايل شب وقتى به بيدخت رسيدم، سراغ هتل و مهمانخانه‌‏اى را گرفتم كه اقامت كنم. امّا هتلى نبود و اتاق‌هاى قهوه‏‌خانه‌‏اى كه نشان دادند، قابل سكونت به‏ نظر نمى‌‏رسيد. به من توصيه كردند كه منزل “حضرت آقا” بروم. باوجود اين‏كه اكراه داشتم منزل طرف بروم، مع‏هذا با توجّه به توصيه مديرعامل، ديدم ضررى متوجّه اين‏كار نيست. زيرا به‏ هر جهت من موظّف بودم هرچه آقا گفتند و نوشتند، تصديق و امضاء كنم. لذا على‏رغم اكراه قلبى رفتم و به بيرونى وارد شدم. تصوّر مى‌كردم اگر بخواهند خيلى به من احترام كنند، پيشكار آقا براى پذيرايى من خواهد آمد و من فردا صبح به ديدار آقا موفّق خواهم شد. نام و سمت خود را به مستخدم گفتم. چند دقيقه‌‏اى نگذشته بود كه ديدم آقاى معمّمى با قيافه روشن و محبت‌آميزى نزد من آمد و نشست. با هم خيلى صميمانه و بى‏‌تكلّف شروع به صحبت كرديم و من او را پيشكار آقا تلقّى كردم. بعد از مدّت بالنسبه زيادى كم‏ كم فهميدم كه اين شخص خود حضرت آقا است. گفتم كه آمده‌‏ام سند تنظيم كنم. پاسخ دادند: مذاكره را براى فردا مى‏‌گذاريم فعلاً شما شام كه خورديد استراحت كنيد و چون ما به‏ دستور مذهبى قبل از اذان صبح بيدار مى‏‌شويم و طبق عرف روستايى و كشاورزى بعد از نماز صبح فعاليت‌ها و رفت و آمدها شروع مى‏‌شود، براى رفاه شما محل خوابتان را دورتر از اين‏جا و در اتاق ديگرى قرار مى‏‌دهند كه تا هروقت خواستيد استراحت كنيد. اين حسن خلق و برخورد دوستانه از يک مرجع روحانى مسلمان كه غالباً از نزديک شدن و صحبت با غيرمسلمان اجتناب مى‏‌كنند، مرا فريفته كرد و به‌خصوص اين‏كه به عقايد مذهبى من احترام گذاشتند و ضمن اعلام روش مذهبى خويش نمى‏‌خواستند كه اين روش كوچك‏ترين ناراحتى براى من ايجاد كند، در من اثرى فوق‌‏العاده بخشيد.» «صبح كه بيدار شدم بلافاصله چاى و صبحانه آوردند و من بعد از آماده شدن، لباس پوشيدم و به مجلس آقا رفتم. عدّه‌‏اى نشسته بودند و ايشان مشغول انجام محاسبات بودند. بعد از خوش و بش متداول و صبح بخير، ايشان گفتند: تا چند دقيقه ديگر به محل مى‏‌رويم كه خود شما هم ببينيد. من كه مجذوب صفا و سادگى آقا شده بودم، توصيه مديرعامل را نيز نتوانستم مخفى نگه دارم و گفتم نيازى به ‏ديدن محل نيست، بفرماييد هر مبلغ كه مى‏‌خواهيد سند را بنويسند. ايشان گفتند:  من كه پول زيادى و زور نمى‏‌خواهم. معادل حق خود مى‏‌خواهم كه ۳۲ تومان است، مع‏هذا مى‌‏خواهم خود شما هم ببينيد.» «من توصيه كردم كه شما دستور بدهيد اجاره را ۲۰۰ تومان بنويسند (اين رقم تقريبى است، اعداد صحيح را به ‏ياد ندارم) زيرا باز هم اجاره‏‌ها بالا خواهد رفت و براى احتراز از دوباره‏‌كارى اگر دستور دهيد مبلغ زيادترى بنويسند بهتر است. امّا ايشان قبول نكردند و اصرار مرا نپذيرفتند. بعد از دقايقى به محل رفتيم و ايشان دو سه نفرى كه مى‏‌گفتند بنّا و خبره هستند، صدا زده دستور دادند تا در حضور من محل را مسّاحى كرده و اجاره عادلانه آن‏جا را حساب كنند كه اين عمل انجام شد و نتيجه‌‏اش همان ۳۲ تومان بود. سند به همين مبلغ نوشته شد و من امضاء كردم. اين دقّت در حساب و امانت‏دارى و احتراز از سوءِاستفاده بيشتر مرا شيفته نمود و با خاطره خوش و ارادت خاصّى كه به آقا پيدا كرده بودم مراجعت نمودم. اينک كه خبر فوت ايشان را در روزنامه خواندم، با كمال تأثّر و تأسّف براى طلب مغفرت براى خود آن مرحوم به اين‏جا آمدم.»

ذيلاً شرح ديگرى در اين زمينه آورده مى‏‌شود:

آقاى دكتر پزشک‌پور مستشفى كه از دانشمندان و محقّق در علم‌الابدان هستند در يک سخنرانى در مورد مطالبى كه نسبت به اعمال خارق‌‏العاده مرتاضين گفته مى‏‌شود، صحبت كرده و اضافه نمود كه هرگاه با چشم خود نديده بودم باور نمى‏‌كردم. اكنون نيز كه ديده‌‏ام و باور دارم مى‏‌گويم: علت آن معلوم نيست و علم ما به كشف اين‏گونه امور موفّق نشده است. در خاتمه سخنرانى از مشاراليه پرسيدم: آيا شما داستان‌ها و قصصى كه از عرفا مى‏‌گويند شنيده‌‏ايد، در آن مورد چه مى‏‌دانيد؟ گفت: علم و فهم ما از درک آن عاجز است و برخوردى كه با پدر خودت (حضرت آقاى صالح‏عليشاه) داشتم، برايت شرح مى‌‏دهم: «سال ۱۳۳۳ شمسى در ژنو دوره دكترا را مى‏‌گذراندم. در روز عيد فطر دوستان و دانشجويان ايرانى گفتند: يكى از روحانيون ايرانى در همين بيمارستان بسترى است. هم‏وطن است و جنبه روحانى هم دارد لذا مناسب است به تبريک او برويم. ما چند نفر به اتاقى كه ايشان بسترى بودند، رفتيم. در موقع ورود همه با ايشان دست داده خود را معرفى كرديم و بعد از عرض تبريک از بيانات ايشان استفاده كرده، سپس يک يک به‌‏عنوان خداحافظى مجدّداً دست داده خارج شديم. آخرين نفر در موقع خروج من بودم. ايشان دست مرا لحظه‌‏اى نگه داشتند و پرسيدند: “شما گفتيد اسمتان چيست؟” من نام خود را گفتم. ايشان فرمودند: “بيدخت شما را خواهيم ديد.” من مدّتى فكر كردم كه كلمه “بيدخت” چه معنى مى‌دهد و چون آن روز نمى‌‏دانستم كه بيدخت نام روستا (يا شهرى) است، به ‏طور كامل معنى جمله را نفهميدم و لذا آن را فراموش كردم.» «مدّت‌ها بعد كه به ايران برگشته و مشغول كار شده بودم، مأموريتى به ‏طرف جنوب خراسان و حدود زاهدان به من ارجاع شد، با اتومبيل به راه افتاديم. بيست فرسخ بعد از تربت حيدريه، اتومبيلمان اوّل شب در يک آبادى خراب شد و راننده گفت: ناچاريم شب را در اين‏جا بمانيم. نام آبادى را پرسيدم، گفتند: «بيدخت». «چون هتل يا مهمان‏سرايى نبود و تنها قهوه‌خانه آن‏جا اتاق‌هاى تميزى نداشت، ناراحت بوديم و نگران كه چه كنيم. پرس‌‏وجو كرديم كه اگر جاى ديگرى باشد برويم و شب را بگذرانيم. به ما راهنمايى كردند كه به بيرونى (حضرت آقا) برويم. اوّل ما اِبا داشتيم كه ناشناخته مزاحم كسى بشويم ولى از روى ناچارى و اين‏كه به ما اطمينان دادند كه درِ خانه (حضرت آقا) به روى همه باز است. رفتيم و در منزلى را كه مى‏‌گفتند بيرونى حضرت آقاست زديم.» «مستخدمين ما را پذيرفتند و ورود مهمان را به حضرت آقا اطلاع دادند. چند دقيقه نشد كه خود آقا بيرون آمدند و من ديدم همان آقايى است كه در بيمارستان ژنو ديده‌‏ام. موقع دست دادن با من گفتند: به شما گفتيم كه در بيدخت همديگر را خواهيم ديد. من ناگهان آن جمله را كه به‏ واسطه عدم درک معنايش فراموشش كرده بودم، به ‏خاطر آوردم.»

مذاكره با كشيش مسيحى

معمولاً بعد از مجلس يادبود و روضه‏‌خوانى كه هر صبح جمعه در مزار حضرت سلطان‏عليشاه تشكيل مى‏‌شد و بين يک الى دو ساعت طول مى‏‌كشيد، حضرت صالح‏عليشاه به ‏منزل مراجعت كرده حدود نيم الى يک ساعت در منزل استراحت مى‌كردند. در اين فاصله بانوانى كه به ‏زيارت آمده بودند خدمتشان مى‏‌رسيدند. آنگاه به بيرونى مى‏‌رفتند و عدّه‌‏اى از ارادتمندان و مهمانان، مخصوصاً گنابادی‌ها كه از ساير دهات آمده يا ارادتمندانى كه از ساير شهرستان‌ها آمده بودند، در خدمتشان بودند و كتابى خوانده مى‏‌شد يا بياناتى از ناحيه ايشان ايراد مى‏‌شد. يكى از اين جمعه‏‌ها كه در بيدخت بودم، يک ميسيون سه چهارنفرى از كشيش‌ها در ضمن سفر و عبور از بيدخت در آنجا توقّف كرده، اجازه ملاقات خواستند. ايشان اجازه دادند و آنان به همان مجلس عمومى آمدند. بعد از صحبت‌هاى عادى و مبادله تشريفات، ايشان آيه «قُلْ يا اَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا اِلى كَلِمَةٍ سَواءٌ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُم اَلاّ نَعْبُدَ اِلاَّ اللّه‏َ وَ لا نُشْرِكَ بِه شَيْئا» را تلاوت فرموده و گفتند: در اين راه و دعوت به خداوند با هم مشتركيم. آنگاه آيات مربوط به حضرت عيسى(ع) را تلاوت نموده، در مورد آن‏حضرت و اعتقاد شيعه به عصمت پيغمبران بحث كرده و فرمودند: ما عيسى(ع) را بهتر از شما مى‌‏شناسيم و عيسى(ع) آنگونه كه قرآن به ‏ما شناسانده است، عظمت مقامش خيلى بيشتر از آن است كه شما مى‏‌گوييد، ما عيسايى را به پيغمبرى قبول داريم كه قرآن معرفى كرده و به ما شناسانده است. ما محمّد(ص) را مكمل و متمّم عيسى مى‌دانيم و مى‏‌گوييم خداوند اديان الهى را با ارسال محمّد(ص) به كمال رساند. ما عيسى(ع) را از گفته محمد(ص) و وحى الهى مى‏‌شناسيم.

كشيشى كه سِمت تقدّم بر سايرين داشت و رئيس ميسيون بود، گفت: ما هم محمّد را بزرگ و پيامبر مى‏‌دانيم منتهى عيسى را اكمل پيامبران مى‏‌دانيم كه با پيروى او بشريّت نجات مى‏‌يابد. حضرت صالح‏عليشاه فرمودند: نمى‏‌خواستم بحث مقايسه بين دو پيغمبر به‏ ميان آيد ولى چون شما چنين مطلبى را عنوان كرديد، خيلى مختصر و در دو كلمه مى‏‌گويم: اكمل رهبران و پيشواى تامّ كسى است كه اگر پيروانش قدم برجاى پاى او بگذارند، نجات پيدا كنند، عيسى(ع) فرمود: اگر به يک طرف صورت تو سيلى زدند طرف ديگر را پيش آور كه بزنند و اگر قباى تو را بردند رداى خود را نيز بده. آيا در دنيايى كه امروز مى‏‌بينيم و هم‏چنين باتوجه به اين‏كه خداوند تا روز بازپسين به شيطان مهلت داده است كه بنى‏‌آدم را اغوا كند، آيا مى‏‌توان چنين قاعده‌اى را هميشه و همه‌جا اجرا كرد؟ و اين امر آيا موجب تجرى ظَلَمه و ستمكاران و تسلّط آنها بر مظلومان نمى‏‌شود؟ امّا پيغمبر ما فرمود: وَ لَكُمْ فِى‏الْقِصاصِ حَيوةٌ يا اُولِى الاَْلْبابِ: اى صاحبان خرد در اجراى قصاص حيات براى شما وجود دارد. اين قاعده‌‏اى است اجتماعى براى نظم اجتماع كه ظَـلَمه از مجازات بترسند. امّا خطاب ديگرى به مسلمين دارد: وَالْكاظِمينَ الْغَيْظَ وَالْعافينَ عَنِ النّاسِ وَاللّه‏ُ يُحِبُّ الْمحُسِنينَ. به مؤمن دستور مى‏‌دهد غيظ خود را فرو برد و كظم نمايد و هرگاه قدرت روحى بيشترى داشت نه ‏تنها كظم غيظ نمايد بلكه غيظ را از سينه محو نمايد و مجرم را ببخشد و هرگاه قدرت روحى بيشترى يافت به همان كسى ‏كه به او بد كرده است، احسان كند. هرگاه اين آخرين مرحله عُلُو روحى را كه منطبق ‏بر فرمايش حضرت عيسى(ع) است، بخواهيم بر همه تحميل كنيم چون غالباً طاقت تحمل چنين قاعده‌‏اى را ندارند از اطاعت سرپيچى كرده، برخلاف دستور رفتار مى‌‏كنند و تدريجاً به طغيان در برابر اوامر الهى عادت مى‏‌نمايند. يا اين‏كه عيسى(ع) ازدواج نكرد اگر همه پيروان به او تأسّى كنند براى جامعه مفيد است يا نه؟! با خاتمه اين صحبت مجلس خاتمه يافت و كشيش اجازه خواست كه مناجات و دعايى بخواند. ايشان اجازه فرمودند و او آياتى از انجيل را قرائت نمود و خود ايشان و حاضرينِ در محل در دعاى او شركت كردند.

كرامت و استغناى طبع

مرحوم مصطفى اميرسليمانى مشيرالسلطنه فرزند عليرضا عضدالملک نايب‏‌السلطنه بود كه در جوانى به جهت انس و علاقه به مرحوم حاج شيخ اسماعيل دزفولى شيخ المشايخ رئيس كتابخانه سلطنتى دوران قاجار كه از ارادتمندان آقاى سلطان‏عليشاه بود، به سلک مريدان ايشان درآمد. وقايع زير نقل بلاواسطه و باواسطه گفتار آنان است: «مرحوم عضدالملک از درويش شدن فرزندش ناراحت شده و همواره او را سرزنش مى‌‏كرد و او تقريباً به حالت مطرود پدر زندگى مى‏‌كرد. با علاقه و احترامى كه وى نسبت به پدر داشت، از اين وضعيت بسيار ناراحت و نگران بود و مدت‌ها خواب و خور بر او حرام شده بود. در دلش خدشه پيدا شده و به ‏مصداق لِيَطْمَئِنَّ قَلْبى  از خداوند مى‏‌خواست كه به ‏نحوى بر قلب او اطمينان بخشيده و پدرش را هم متوجّه سازد. شبى حضرت سلطان‏عليشاه را به ‏خواب مى‏‌بيند كه به او دستور مى‌‏دهند: برو به پدرت بگو علامت صحّت راه تو اين است كه چهل شب ديگر شاه بر… غضب مى‌كند و سحر تو را مى‏‌خواهند. بايد به دربار بروى و وساطت كنى كه  اگر دير بروى جان او از دست خواهد رفت. بعد از اين خواب بيدار مى‏‌شود و مشاهده مى‏‌كند اذان صبح است. چون مى‏‌دانسته است عضدالملک سحرخيز است، بلافاصله خدمت پدر رفته اجازه ورود مى‏‌خواهد. عضدالملک بعد از پذيرفتن او از مراجعه بى‏‌موقع تعجّب مى‏‌كند. مشيرالسلطنه خواب خود را مى‏‌گويد. از آن روز به ‏بعد عضدالملک درحالتى انتظارآميز به ‏سر برده و سلوک وى با فرزندش نيز منطبق با چنين حالتى بوده است.» «شب چهلم مرحوم مشيرالسلطنه با حالت انتظار و نگرانى به ‏سر مى‌برد، بدون اين‏كه لحظه‌‏اى بخوابد، به دعا و نياز به درگاه بارى‏ تعالى مى‏‌گذراند. سحر، صداى دَقّ‌الباب شديدى مى‏‌شنود. منتظر نمى‏‌ماند كه خدمه در را باز كنند، به ‏سرعت دويده در را باز مى‌كند. كسى مى‏‌گويد: پيام فورى براى عضدالملک دارم. او را نزد عضدالملک هدايت مى‏‌كند و خود به‏ حال انتظار دم در اتاق اختصاصى پدر مى‌ماند. بعد از لحظاتى عضدالملک كه معلوم بود با عجله لباس پوشيده است، شتابان از اتاق خود بيرون آمده، دم در نگاه عميقى به مشيرالسلطنه كرده خارج مى ‏شود. نزديک طلوع آفتاب كه عضدالملک از بيرون مراجعت مى‏‌كند، به‏ دنبال مشيرالسلطنه مى‌‏فرستد. به ‏عكس هميشه، برخورد محبت‏‌آميز و احترام‌‏آميزى نموده، مى‏‌گويد: همان خواب تو عيناً وقوع يافت.»  از آن پس عضدالملک نيز اظهار ارادت كرده حتّى كالسكه سلطنتى را در اختيار فرزندش مى‌گذارد كه در معيّت مرحوم آقاى حاج شيخ عبداللّه‏ حائرى و حاج شيخ المشايخ به ديدار و زيارت پير مشرّف شود. علاقه عضدالملک به مشيرالسلطنه به‏ حدّى رسيد كه تمام اموال را طى صلح‌‏نامه‌‏اى به وى مى‏‌بخشد كه خود مايه اصلى واقعه ديگرى است كه ذيلاً نوشته مى‌شود: بعد از فوت عضدالملک و رو شدن صلح‏نامه مذكور، ساير ورثه با نفوذ بيشترى كه داشتند و اشتراک منافع، تمام اموال را تحت تصرّف خود درآورده نه‏ تنها صلح‏نامه را اجرا ننمودند بلكه حتّى به ‏عنوان ارث نيز مالى به مشيرالسلطنه ندادند كه وضع مالى و معاش او به‏ سختى مى‏‌گذشت. در مقابل كسانى كه مدّعى طلبى از مرحوم پدرشان بودند، آنها را به مشيرالسلطنه حواله داده و مى‏‌گفتند: اموال به او صلح شده است.

مشيرالسلطنه از اين وضع بسيار ناراحت، اندوهگين، پژمرده و عزلت‏‌نشين مى‏‌گردد به‏ طورى كه در اين ايام (بعد از شهادت حضرت سلطان‏عليشاه در ۱۳۲۷ قمرى) كه حضرت نورعليشاه جانشين حضرت سلطان‏عليشاه به تهران آمده بودند، حالت و حوصله‌‏اى كه به ‏ديدار و زيارت ايشان برود در خود نيافته بود. يک روز سحر دقّ‏‌الباب مى‏‌شنود. دم در مى‌‏رود، مى‏‌بيند حضرت نورعليشاه تک و تنها هستند (مرحوم آقاى نورعليشاه براى عادت دادن مريدان به سحرخيزى، ديد و بازديد خود را بدون تعيين وقت قبلى در سحر انجام مى‌‏دادند و بدين‏ طريق در هر شهرى كه بودند فقراى آن شهر سحرها بيدار بوده، احتمال آمدن ايشان را مى‌‏دادند). به داخل منزل هدايتشان مى‌كند. بعد از نشستن و احوال‌پرسى‌‏ها مى‏‌فرمايند: آمدم حالتان را بپرسم و ببينم چه گرفتارى داريد كه ديدن ما نيامده‌‏ايد. مشاراليه با اظهار شرمندگى از قصور در شرفيابى جريان را شرح مى‏‌دهد. به او دستور مى‏‌دهند پيش ورثه برو و بگو: من به‏ كلّى از اين صلح‏نامه منصرفم و آن را كان لم يكن مى‏‌گيرم، ماترک را تقسيم كنيم. سهم مرا هم شما جدا كنيد، هرچه خود صلاح مى‏‌دانيد به‏ عنوان سهم‏‌الارث به من بدهيد و سپس اضافه مى‌‏فرمايند: نگران نباش تمام اين اموال مال تو است و بالاخره هم به ‏دست تو خواهد آمد. مرحوم مشيرالسلطنه با ايمان و اعتقاد كاملى كه داشت اين دستورالعمل سنگين را موبه‏‌مو اجرا مى‏‌كند. ورثه نيز پست‏‌ترين اموال را در سهم‌‏الارث او قرار مى‏‌دهند و او بدون اعتراض مى‏‌پذيرد. با گذشت زمان به قول خود او: «چون مطمئن بودم اين اموال همه به‏ دست من خواهد آمد هريک از ورثه كه مى‏‌خواست ملكى را بفروشد من خريدار مى‏‌شدم و هرچه موجودى داشتم به‏ عنوان قسط نقدى مى‏‌دادم و مابقى را نمى‏‌دانم چه جورى خداوند سبب‌‏سازى مى‏‌كرد و مى‏‌رساند به‏ طورى كه بالاخره هم نفهميدم چگونه ميسّر شد كه همه اموال را خريدم.» در همين مورد حادثه ديگرى براى مشاراليه به اين شرح رخ داد: رضاشاه در زمان سلطنت خود دستور داده بود تمام محله سنگلج را خراب كنند و منزل قديمى و خانوادگى مشيرالسلطنه نيز در برنامه اين خرابى قرار داشت. از طرفى رضاشاه كه املاک زيادى را در شمال به صورت ظاهر “معامله خريدارى” از مردم غصب كرده بود، در توسعه املاكش با مشيرالسلطنه همسايه شده و چشم به املاک او دوخته بود و چند بار فرستاده بود كه سند معامله انتقال و درواقع سند بخشيدن املاک خود را امضاء كند. مرحوم مشيرالسلطنه ترسناک و نگران به‏ عزم زيارت حضرت صالح‏عليشاه (جانشين حضرت نورعليشاه) محرمانه اقدام به مسافرت كرده و حتى به ‏قول خودش از مشهد تا گناباد بالاى بار كاميون سوار مى‏‌شود كه ناشناس و محرمانه برود. در گناباد نگرانى خود را از اين مشكلى كه مى‏‌رفت او را از هستى ساقط كند شرح مى‌دهد. به او مى‏‌فرمايند: نگران نباش برگرد و يك‏راست به دربار برو و بگو آماده امضاى سند انتقال هستم، دستور دهيد سند را تنظيم كنند، هروقت آماده شد اطلاع دهند تا امضاء نمايم.

وى به تهران مراجعت كرده، بلافاصله به دربار مراجعه نموده آمادگى خود را اعلام مى‏‌دارد. مى‏‌گويند: فعلاً  كه اعليحضرت مسافرت هستند، يک هفته ديگر بيا. يک هفته بعد مراجعه مى‏‌كند باز دليلى مى‏‌آورند و كار را به بعد مؤكول مى‏‌كنند و به اين نحو آنقدر كار به تعويق مى‏‌افتد كه رضاشاه استعفا داده، از مملكت مى‌‏رود. توسعه پارک شهر (تخريب محله سنگلج سابق) هم در جوار منزل مشيرالسلطنه متوقف مى‌‏ماند و بدين‏ طريق هم منزل و هم املاک آن مرحوم نجات مى‏‌يابد. مرحوم مشيرالسلطنه با مشاهده اين حالات پاكباخته بود و به قرارى كه از خود حضرت صالح‏عليشاه شنيدم، بارها به ايشان عرض و تقاضا كرده بود كه مايملک خود را در دونه‏‌سر (بابل) كه ارزش بسيار داشت، به ايشان تقديم كند. ولى ايشان فرموده بودند: نيازى نداريم و خداوند به ‏قدر روزى ما در زندگى معمولى خانواده، به من داده است. لذا اصرارهاى آن مرحوم به ‏جايى نرسيد. اين استغناى طبع و بى‏‌نيازى هم‏چنين قناعت به زندگى ساده روستايى و بدون هيچ‏گونه تجمّلى، گذشته از جنبه معنوى و الهى قضيه كه قدرت مى‏‌بخشد، از لحاظ اجتماعى نيز به ارادتمندان مى‏‌فهماند كه خدمات آنها براى رفع نياز شخصى نيست و اگر اين خدمات قبول شود، از روى لطف و محبّت است و لذا نزد خداوند مأجور خواهند بود. مرحوم ع. الف. تقاضا كرده بود اجازه فرمايند ساعت بزرگى از آلمان خريده و با ساختن برج مخصوص در صحن مزار حضرت سلطان‏عليشاه اين ساعت را نصب كند. اجازه فرمودند و اين امر انجام شد. يكى از بستگان آن مرحوم به ‏عنوان تعجّب و استفسار از من پرسيد: نمى‌‏دانم اين حضرت آقاى شما با آقاى ع ـ الف چه ‏كار كرده‏‌اند كه او باوجود اين‏كه از خرج براى بستگانش امساک مى‏‌كند و اصولاً ممسک بوده و وسعت نظر ندارد، از اين‏كه به او اجازه خريد ساعت دادند چنان خوشحال بود كه حدّ نداشت و اينک هم (حدود سنه ۱۳۴۰ شمسى) از اين‏كه ساعتى را كه به قيمت ۲۰ هزار تومان شخصاً از آلمان خريده و نصب نموده است، احساس افتخار و شادى مى‏‌كند. من استنباط خود را براى او اين‏گونه تعريف كردم، شايد پاسخ خود را بيابد: مشاراليه گذشته از ارادت در حد عشق كه دارد و  عشق، هر شخص را لااقل در قلمرو عشق خويش از معايبى چون بخل، امساک،… پاک مى‌كند چون با مشيرالسلطنه اميرسليمانى زياد معاشر است و جريان زندگى او را بعضاً شاهد بوده و بعضاً از خود او شنيده است، در اين موضوع نيز قطعاً از او نقش مى‌‏پذيرد. مرحوم اميرسليمانى با مشاهده و تعريف سه داستان كرامت‌بار كه در هر سه بار موجب نجات جان و مال او شد و اوّلى در دوران حيات مرحوم آقاى سلطان‏عليشاه و دومى در دوران حيات مرحوم آقاى نورعليشاه و سومى زمان حضرت آقاى صالح‏عليشاه واقع شد، در برابر اين بزرگواران پاكباخته است و هرچه بتواند خدمت مالى يا غيرمالى بكند موجب افتخار خود مى‏‌داند و قطعاً آقاى ع ـ الف نيز در اين‌‏باره همين روحيه را دارد. مرحوم مشيرالسلطنه درخواست كرده بود اجازه فرمايند داخل مزار حضرت سلطان‏عليشاه را آينه‏‌كارى كند. ايشان با وجود علاقه تامى كه به مزار داشته و خود را خادم آن مى‏‌دانستند، اجازه نداده و فرمودند: بودجه نگهدارى آن را فعلاً نداريم. بعد از چند سال و رفع اين مشكل و با درخواست‌هاى مكرّر وى، اجازه فرمودند و عين همين جريان در مورد كاشى‏‌كارى گنبد مزار بيدخت نيز اتّفاق افتاد.

اين استغناى طبع و استنكاف از قبول هدايا حتّى براى مزار جدّ خويش (كه آن حضرت بارها خود را “خادم مزار” مى‏‌خواندند) با وجود اطمينان از خلوص نيّت متقاضيان، قدرت روحى مى‏‌بخشيد و تسلّط معنوى ايشان را تحكيم مى‏‌كرد به ‏نحوى كه هرگاه مثلاً هديه‌‏اى براى مزار قبول مى‌فرمود، هديه‌‏دهنده سر از پا نمى‌‏شناخت و به قبول هديه تقديمى افتخار مى‌‏كرد. تحمّل ناملايمات و قدرت تسلّط بر عواطف آن حضرت در عين اين‏كه داراى عواطف رقيق بوده و به مناسبت‌هاى مختلف اين عواطف و احساسات مشهود ديگران نيز بود، امّا به مناسبت وظيفه خاصّ رهبرى و موقعيّت اجتماعى كاملاً قادر بود كه در موقع خود بر غليان احساسات غلبه كند مبادا به اساس وظيفه رهبرى خللى وارد آيد يا اين عواطف حمل بر ضعف گذاشته و دشمن را شاد يا قوى سازد. به‌عنوان نمونه دو روايت در اين زمينه نقل مى‏‌شود: «مرحوم حاج آقاى سلطانى (فرزند مرحوم حضرت سلطان‏عليشاه و عموى مرحوم حضرت صالح‏عليشاه) نقل مى‏‌كردند كه در سال ۱۳۳۷ قمرى در خدمت آقاى صالح‏عليشاه و بعضى ديگر از اعضاى خانواده به منزل خواهرم (صبيّه مرحوم آقاى سلطان‏عليشاه و عمه جناب آقاى صالح‏عليشاه) كه عيال حاجى قوام بود به رياب در دوازده كيلومترى بيدخت رفتيم و قرار بود نهار آنجا باشيم و شب براى شام به منزل خواهر ديگرم عيال حاجى ناصرى برويم. در اواخر نهار پيشخدمت تلگرافى آورد و به دست جناب ايشان داد. در آن ايّام نزديك‏ترين تلگرافخانه در تربت‏ حيدريه واقع در بيست فرسخى آن‏جا بود و مأمور تلگرافخانه بايد اين فاصله را با اسب مى‏‌پيمود تا تلگراف را برساند و على‌هذا هميشه تلگراف حاكى از امرى فوق‏‌العاده تلقّى مى‌شد. امّا ايشان با خواندن تلگراف چيزى نگفتند و در چهره‌‏شان هم تغيير محسوسى مشاهده نشد. بعد از خاتمه نهار و جمع كردن سفره، فرمودند: الان به بيدخت برمى‌گرديم. خواهر ديگرم گفت: شام مهمان ما هستيد و تهيّه ديده‌ايم. امّا ايشان بدون ذكر هيچ علّتى فرمودند: نه‌خير، بايد برگرديم. و حتّى در ميان ناراحتى و حيرت همه ما دستور عزيمت دادند و مراجعت كرديم. در ورود به بيدخت هر يک از همراهان به منزل خود رفت امّا من كه خواستم خداحافظى كنم و به منزل بروم، فرمودند: من هم به منزل شما مى‏‌آيم. آنگاه كسى را فرستادند و بعضى محارم ديگر را نيز به منزل ما خواندند. بعد از آن‏كه همه حاضر شدند، دستور دادند در منزل را ببندند. آنگاه برسرزنان فرمودند: بى‏‌پدر شديم! تلگراف رحلت مرحوم آقا بود كه در رياب آوردند. و آنقدر گريه كردند كه از حال رفته و بى‏‌هوش گرديدند. بعد از افاقه فرمودند: من كه حال درستى ندارم، شما مجالس سوگوارى را ترتيب بدهيد. سپس فرمودند: چون اوضاع متشنّج است و دشمنان محلى منتظر فرصت، لذا مصلحت بود كه در رياب گفته نشود، زيرا بلافاصله مخالفين در همه گناباد خبر مى‏‌شدند و به خيال خود براى ريشه‏‌كن كردن فقر و عرفان در بين راه به ما حمله مى‏‌كردند، لذا مصلحت دانستم كه تا ورود به بيدخت هيچكس مطلع نگردد.»

روايت ديگر كه آقاى يداللّه‏ تابان (پسرخاله حضرت صالح‏عليشاه) نقل مى‏‌كردند ذيلاً ذكر مى‏‌شود: «در سال ۱۳۵۳ قمرى تنها فرزند اناث حضرت صالح‏عليشاه در سنّ هجده‌‏سالگى درگذشت. كسالت وى بيش از ۲۴ ساعت طول نكشيد كه اين مسأله نيز بر حدّت تألّم بستگان مى‌افزود. حضرت صالح‏عليشاه بدون اظهار بى‌‏تابى در مجالس ترحيم گريه مى‏‌كردند و حالت تأثّر ديده مى‌شد. در يكى از اين مجالس چند نفر جوان سبك‏سر از روى عناد با لباس نامناسب مجلس عزا و كراوات قرمز حضور يافتند و در مجلس عزا نزديک و تقريباً جنب حضرت صالح‏عليشاه نشستند. در مدّت مجلس عزا نيز معلوم بود عمداً با يكديگر صحبت كرده، مى‏‌خنديدند. گويى در مجلس عروسى شركت دارند. دو سه بار ايشان زيرچشمى و يا آشكار به آنان نگاه كردند امّا تغييرى در روش آنان داده نشد. ايشان اشک‌ها را پاک كرده راست و صاف نشستند و سر را برگردانده با آن دو سه نفر شروع به‏ صحبت نمودند و اين صحبت عادى دقايقى ادامه داشت و بعد از زمان كوتاهى ايشان خود نيز در لبخند و صحبت‌هاى شاد آنان شركت داشتند و اِنگار عزا را فراموش نمودند به‏ طورى كه در موقع رفتن آنها هيچكس از صحبت و قيافه ايشان نمى‌‏توانست بفهمد كه در مجلس عزا هستند يا عروسى. بعد از رفتن آن چند نفر دو مرتبه همان حالت طبيعى قبلى مجلس در ايشان پيدا شد كه اين قدرت تسلّط بر خويشتن واقعاً بى‏‌نظير است.»

بديهى است شاگرد خوب از استاد و بنده خوب از مولاى خويش درس مى‏‌گيرد. پيامبر(ص) در مرگ فرزند خردسالش ابراهيم گريه مى‏‌كرد. در همان لحظات كسوفى واقع شد و پيغمبر براى اين‏كه اين دو واقعه را به هم ربط ندهند و مسلمانان به اشتباه نيفتند، اشک‌ها را پاک كرد و نماز خواند. حضرت صالح‏عليشاه نيز براى اين‏كه احساسات و عواطف پدرى كه امانتى الهى است و خداوند بشر را موظّف به رعايت آن كرده است موجب اشتباه نشده و حمل بر ضعف ايشان نگردد و ضعف ارادتمندان را در برابر دشمنان مكتب باعث نشود، اين تسلّط عجيب را ظاهر ساختند.

مواجهه با مضيقه‏‌هاى اجتماعى

در برخورد با مضيقه‌‏هاى اجتماعى كه همواره از جانب مخالفين عرفان تحميل مى‏‌شده است، روش بسيار ملايم داشته، بنا به مصلحتِ دين و عرفان از پرخاشجويى و انتقام‏‌گيرى امتناع داشت. آن حضرت نمى‏‌خواست چنين اختلافاتى وسيله به ‏دست دشمنان دين و ملّت بدهد تا با تفرقه انداختن و تشديد تشتت‌ها، مسلط شوند. در اين‏‌باره داستان ذيل را از شخص ايشان شنيده‏‌ام: در سال ۱۳۳۸ هجرى قمرى حضرت صالح‏عليشاه به زيارت عتبات عاليات مشرّف مى‌شوند. در كربلا برحسب بعضى تحريكات عوام، يكى از علماى وقت تشرّف ايشان را به حرم مطهّر جايز ندانسته و موجباتى فراهم نموده بود كه خدّام آستانه از ورود ايشان ممانعت به ‏عمل آورند. اولين روزى كه بعد از اين دستور، ايشان براى زيارت مشرّف مى‏‌شوند، خدام از ورودشان ممانعت مى‏‌كنند؛ آن حضرت همان دم در ايستاده و با خواندن دعاهايى سلام داده و مراجعت مى‏‌فرمايند و به‏ همين طريق در دفعات بعد به عرض سلام از دم در حرم مطهّر اكتفا مى‏‌فرمايند. همان شب كنسول انگليس پيغام مى‏‌دهد كه اگر مايلند من ترتيبى فراهم كنم كه على‏رغم دستور آن مجتهد، خدام حرم از ورود ايشان ممانعت ننمايند. ايشان در پاسخ مى‌‏فرمايند: چون مجتهد و عالم شريعت رأيى داده است من عدم اطاعت از آن را جايز نمى‏‌دانم. اگر زيارت ما توفيق قبول در درگاه داشته باشد محاذى ضريح يا دم در فرقى ندارد. يا به دنباله ذكر همين واقعه يا به ‏صورت جداگانه بود كه ايشان داستان مشابهى را در مورد مرحوم ميرزاى شيرازى رحمة‏اللّه‏ عليه برايم بيان فرمودند، بدين شرح: در اثر تعصبات جاهلانه، عدّه‌‏اى از مسلمانان اهل سنّت نسبت به مرحوم ميرزاى شيرازى توهين كرده و گويا منزل ايشان را غارت مى‏‌كنند. همان شب كنسول انگليس به مرحوم ميرزا پيغام داده و ضمن اظهار تأسف و معذرت‌خواهى از اين واقعه (آن ايام عتبات تحت سيطره انگلستان بود) قول مى‌دهد كه جبران خواهد كرد و مرتكبين را مجازات خواهد نمود. مرحوم ميرزا پاسخ مى‌‏دهند كه بين دو برادر اختلاف و نزاعى درگرفته است خود آنان اولى به حلّ قضيه هستند و بر اغيار نيست كه در اختلاف دو برادر دخالت كنند، لذا نيازى به دخالت كنسول نيست.

هم‏چنين در مضيقه‏‌هاى اجتماعى كه براى ارادتمندان واقع مى‌شد، آنان را به صبر و تدبير اخلاقى توصيه مى‏‌فرمود و از معارضه و انتقام‌‏جويى بازمى‌‏داشت. خاطره ذيل نمايانگر اين نكته است: ايشان ارسال نامه را چه حاوى سؤالاتى بوده يا صرفاً به اظهار ارادت اكتفا شده بود نوعى تحيت تلقى كرده و به ‏دستور «اِذا حُيّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِاَحْسَنَ مِنْها اَوْ رُدُّوها»، مقيّد بودند كه حتماً شخصاً و به خط خود پاسخ دهند و چون مخاطب ايشان مسلماً روى هر كلمه نامه حساب مى‏‌كرد و با نظر ارادت يا نظر انتقاد و عناد دقّت مى‏‌نمود، مشكل‏ بودن اين كار روشن مى‌‏شود. تنها كمكى كه در اين مورد از ديگران برمى‏‌آمد اين بود كه پاكت‌ها را بنويسند و زحمت نوشتن پاكت را از ايشان بردارند. غالباً اوايل شب بعد از نماز، ما در منزل و حضور ايشان اين كمک مختصر را انجام مى‌‏داديم. شبى در خدمت ايشان به همين خدمت مشغول بودم، پاكتى به من دادند و فرمودند: نامه‏‌اش را بردار و بخوان. نامه از ملاير يا بروجرد يا… (يادم نيست كدام شهر) بود. يكى از ارادتمندان چنين نوشته بود كه واعظى در آن شهر اخيراً منبر مى‌‏رود و تمام همّش مصروف حمله و انتقاد از تصوّف و عرفان است و افكار مردم را عليه درويش‌ها تهييج نموده است به ‏نحوى كه به دستور او آنان را حتّى به حمام راه نمى‏‌دهند و كسبه هم به ‏زحمت حاضر به معامله با آنان مى‏‌شوند. در خاتمه نامه از اين وضع روزگار ناليده و تقاضا كرده بود اقدامى شود كه از مركز آن واعظ را احضار نموده و از آن شهر تبعيد نمايند. بعد از خواندن نامه كه آن را مسترد كردم، از من پرسيدند: نظر تو چيست و چه جواب بدهم؟ عرض كردم: به ‏نظر من مكتب عرفان و درويشى در طى تاريخ از دوستان بيشتر لطمه ديده است تا دشمنان، زيرا دوستان گاهى به ‏اتكاى تمسک به‏ ذيل دامان ولايت على(ع) در عدم توجه به آداب شريعت و طريقت جسور شده خطاب: يا اَيُّها الاِْنْسانُ ما غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَريمِ را فراموش مى‌نمايند يا افكار و استنباطات خود را به‏‌عنوان اين‏كه “در درويشى چنين اعتقاد است…” بيان مى‏‌كنند و اين امر موجب اشتباه عده زيادى مى‏‌شود و دشمنان (به هر علت باشد چه از روى جهل و چه از روى عناد) همان عقايد و اعمال را ملاک قضاوت و انتقاد قرار داده و حمله مى‏‌كنند. در اثر حمله آنها، به نقطه ضعف يا انحراف توجه شده، در رفع آن و تربيت سلاّک كوشش مى‏‌شود، و بدين‏ نحو چه ‏بسا نتيجه عمل دوست زيان و نتيجه عمل دشمن سود خواهد بود. لذا با اين مقدمه معتقدم در پاسخ مرقوم فرماييد كه «شما در آن شهر به اصلاح خود بكوشيد. اگر انتقاداتى كه مى‌كند و ايراداتى كه بر اعمال شما مى‏‌گيرد نادرست باشد، تدريجاً مردم خواهند فهميد و نه ‏تنها آثار سوءِ تبليغات او منتفى خواهد شد بلكه عامّه از اين واعظ منزجر شده و عكس‏‌العملشان محبت بيش از پيش در مورد شما خواهد بود. امّا اگر انتقاد او را وارد مى‏‌بينيد و خداى نكرده يک يا چند نفر از شما به ‏دستورات تربيتى و سلوک كه مقرّر شده است رفتار نمى‌‏كنيد، از ايراد او متوجّه وجود نقص در خويش شده، براى رفع نقيصه خود استفاده كنيد و بدين‏ طريق از دشمنان هم منتفع شويد. راه‏ حل همين است، نه تبعيد يا مجازات اين واعظ زيرا تبعيد يا مجازات چنين واعظى سوءِ اثر دارد و مردم را از شما بيشتر گريزان كرده و از او مرد محبوب وجيه‌‏الملّه‌اى مى‏‌سازد.» وقتى پاكت‌ها نوشته شد و نامه‌‏ها را داخل پاكت مى‏‌گذاشتند، نوبت به نامه مذكور كه رسيد نظر مرا تأييد فرموده و گفتند: همانطور كه تو گفتى جواب نوشتم.

دقّت در محاسبات و ممرّ معاش

در فعاليت‌هاى معاشى نمونه بودند به ‏طورى كه منتقدينِ دشمنى كه هر امر را برطبق نظر خويش تعبير مى‏‌كردند، ايشان را زايد از حدّ متوجّه دنيا معرفى مى‌كردند و حال آن‏كه در عين اين فعاليت به ‏طور محسوس مشاهده مى‏‌شد كه نيّت پاک و خدمت به‏ جامعه، به ‏وطن، به مولد خويش عمليّات ايشان را به ‏نوعى عبادت تبديل مى‏‌نمود و مصداق «اَ لَّذينَـهُمْ عَلى صَلاتِهِمْ دائِمُونَ» قرار مى‏‌داد. از پول بادآورده و بدون زحمت احتراز داشتند و از پول مشكوک ولو اين‏كه حقّشان بود، دورى مى‏‌نمودند. در ضمن خاطره قبلى منقول از مرحوم روح‌الامين دقّت ايشان در دريافت دقيق حقّ خويش بيان شد و اكنون خاطره‌اى كه خود شاهد آن بودم و احتراز آن حضرت را از احتمال آلودگى و منّت كشيدن نشان مى‌‏دهد، مى‏‌آورم. در بهار سال ۱۳۳۳ شمسى، حضرت صالح‏عليشاه كسالت پُرستات پيدا كردند و به تهران آمدند. در تهران با مشورت اطبّاء تشخيص دادند كه بهتر است براى عمل جرّاحى به اروپا تشريف ببرند و ايشان ژنو را كه آقاى دكتر حافظى نماينده ايران در سازمان بهداشت جهانى آنجا مقيم بودند، ترجيح دادند. در آن ايّام دلار به نرخ دولتى ۳ تومان و به نرخ آزاد ۱۱ تومان بود. مقدمات كار فراهم شد و ارز دولتى هم به ‏اندازه‏‌اى كه از طرف مراجع درمانى كشور ضرورى تشخيص داده شد به ايشان پرداخت گرديد. در بدو ورود و اقدام به جرّاحى، اطبّاء مدّت بسترى بودن را حدود ۱۰ روز پيش‌‏بينى كردند. امّا قبل از مرخّص شدن از بيمارستان، دچار بيمارى فلبيت شدند كه تا سال‌ها بعد ايشان را ناراحت داشت. به ‏واسطه اين كسالت كه در طى مسير درمانى به مراحل خطرناكى هم رسيد، ناچار شدند حدود سه ماه در بيمارستان بمانند. اوايل شروع فلبيت، وزير بهدارى وقت كه آن ايّام در ژنو بود، به ‏عيادت ايشان رفته بود (درست به ‏خاطر ندارم امّا به ‏نظرم فرمودند كه براى تبريک عيد فطر و عيادت آمده بود). در اين ملاقات يا او سؤال كرده بود يا خود ايشان ابتدائاً مطرح كرده بودند كه ارز دولتى اعطايى براى ده پانزده روز بيمارستان بوده است و چون كسالت ديگرى پيش آمد كرده، بايد براى هزينه درمان مجدداً ارز اعطاء شود. وزير بهدارى با تأييد مطلب، همان‏وقت صدور اجازه ارز لازم را به هيأت دولت پيشنهاد كرده و هيأت دولت هم با مدّت‌ها تأخير متداول ادارى آن را تصويب نموده بود منتهى وقتى كه ايشان از بيمارستان مرخص شده و به‏ تهران مراجعت كرده بودند، اين مصوّبه اعلام گرديد. در تهران روزى در خدمتشان بودم كه وزير دارايى وقت براى ديدن آمد و تصويب پيشنهاد را اعلام نمود.

قبل از ادامه اين مطلب و ذكر جريان اين ملاقات، مطلب ديگرى را بايد يادآور شوم: مدّت‌ها بود من ميل داشته و شايق بودم براى ادامه تحصيل در دوره دكتراى حقوق به فرانسه بروم و از ايشان كمک مالى و تهيه وسايل و هزينه سفر و اقامت مى‏‌خواستم. ولى ايشان مى‌فرمودند: با اصل مطلب موافقم (كما اين‏كه بعداً سفرى به ‏عتبات و شام و اردن در خدمتشان كردم و با اجازه ايشان از بيروت به‏ عزم فرانسه به كشتى نشستم. در آن سفر ايشان فرمودند: تا دمشق به ‏زيارت آمديم امّا از دمشق تا بيروت را محض خاطر نورعلى و بدرقه او آمديم واِلاّ بيروت از نظر ما چندان جاى ديدنى نيست)، امّا چون مقيّد و معتقدم كه بايد همه فرزندان را به ‏يک چشم نگريسته رعايت تساوى و عدالت را بكنم، اگر به تو هزينه سفر بدهم بايد به ساير برادرانت (شش نفر) و خواهرت نيز معادل آن بدهم و قدرت مالى ندارم (بايد اقرار كنم كه از روى جوانى و به مصداق ضرب‌‏المثل حُبُّ الشَى‏ءِ يُعْمى و يُصِمّ ، آن روز اين گفته ايشان را با ترديد قبول كردم امّا بعدها موجبات لِيَطْمَئِنَّ قَلبى فراهم شد و به ‏شرحى كه در آخر خواهم نوشت مطلب را درک كردم). اين مبادله يعنى، تقاضاى من و ردّ ايشان به ‏كرّات جريان داشت تا اين جريان و مسأله ارز كه ذكر كردم در يک نقطه با هم تلاقى كردند. وزير دارايى وقت كه به ‏ديدن ايشان آمده بود (شهريور يا مهر ۱۳۳۳) به ايشان عرض كرد كه چون هزار دلار ارز دولتى شما تصويب شده است، كسى را اعزام داريد كه آن را از خزانه بگيرد. فرمودند: ما كه خيال مسافرت نداريم و ديگر به ارز نيازى نيست. وزير گفت: به هر جهت اين ارز مال شماست و تصويب شده است كه به‏ جناب‏عالى داده شود، بفرستيد كه بگيرند. پاسخ دادنـد: ارز در آن تـاريخ پيشنهـادى موردنيـاز بود و محل مصـرف آن پرداخت هزينه درمانى بود. چون به ‏موقع نرسيد ما به‏ هر زحمتى بود بالاخره ارز موردنياز را تهيّه كرده و به بيمارستان پرداخت كرديم، لذا چون مورد مصرف آن منتفى شده است، ديگر نيازى نيست و مى‌‏توان گفت كه آن ارز ديگر مال ما نيست. وزير گفت: چون دولت تصويب كرده است كه اين مبلغ از خزانه خارج شود، من نگران هستم كه ديگرى سوءِاستفاده كند و به ‏نحوى آن را بگيرد. ايشان فرمودند: آيا صحيح است براى احتراز از احتمال سوءِاستفاده ديگرى من خودم سوءِاستفاده كنم. به هر جهت مذاكرات به آنجا ختم شد كه ايشان صريحاً فرمودند: به ارز نيازى نداريم و نمى‏‌گيرم. بعد از رفتن آن ميهمان، من در منزل با لحنى ناراحت گفتم: شما كه مى‌‏گوييد پول ندارم تو را به خارج بفرستم تفاوت همين ارز (هشت هزار تومان) را اگر به‏ من بدهيد خود را منتظر خدمت كرده با حقوق انتظار خدمت و تفاوت قيمت اين ارز مى‌‏توانم براى ادامه تحصيل به خارج بروم و هزينه مدت تحصيل تأمين مى‏‌گردد. با لحنى پرخاش‏‌آميز فرمودند: از اين پول‌ها فراوان است و فراوان ممكن است به ‏دست آيد ولى وِزر و وبال دارد و اقل آن اين‏كه بعداً از انسان هزار توقّع دارند. من اگر همه شما جلو چشمم پرپر بزنيد، چنين پول‌هايى را خرج شما نمى‌كنم.

بعدها كه من خود مواجه با درخواست‌هاى فرزند شدم، درک كردم براى يک پدر چقدر سخت است كه نتواند خواسته صحيح فرزندش را برآورد و آنگاه عظمت مقام و قدرت الهى اراده حضرت صالح‏عليشاه را درک كردم كه با كمال اشتياقى كه به تأمين خواسته صحيح فرزند دارد، از تماس با وجوه حتى مشكوک پرهيز مى‏‌كنند، چه رسد به ناروا. ايشان در محاسبات بسيار دقيق بوده و تقريباً از اوامر مرقوم در آيه «يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اِذا تَدايَنْتُمْ بِدَيْنٍ اِلى اَجَلٍ مُسَمّىً فَاكْتُبُوهُ» عملاً وجوب را جلوه‏‌گر مى‌ساختند، به‏ طورى كه دفاتر محاسباتى ايشان براى همه سند و حجّت تلقّى مى‏‌گرديد. به ‏ياد دارم يک بار قريب يک ساعت محاسبات را از نو تجديد كردند تا يک قران اختلاف را به‏ دست آورند. من گفتم: يک قران به اين خستگى نمى‏‌ارزد. فرمودند: اگر امكان يک قران اشتباه باشد، امكان ميليون‌ها اشتباه نيز خواهد بود. يک قران مهم نيست بلكه رفع اشتباه مهم است، به‏‌خصوص كه من محاسبات وقفى نيز دارم و نبايد دينارى از وقف قاطى ملک بشود، كه هم دقّت در محاسبات و هم رعايت كمال احتياط را در دقّت مى‌‏رساند. مرحوم آقاى هادى حائرى نقل مى‏‌كرد: «يكى از سفرهاى مرحوم پدرم كه چند ماه در گناباد خدمت حضرت سلطان‏عليشاه بوديم، روزى براى ديدن زراعات به كشتزار تشريف بردند. من و مرحوم آقاى صالح‏عليشاه (كه آن موقع هر دو كودک و در سن تميز بوديم) در خدمتشان مى‌رفتيم. وسط راه وقتى از يک كرت زراعت به كرت ديگرى رفتند، كفش خود را درآورده، ابتدا در همان كرت اوّلى تكاندند كه خاک آن ريخت و سپس براى ادامه راه رفتن پوشيدند. آنگاه خطاب به من كرده، گفتند: هادى مى‏‌دانى چرا كفش خود را تكاندم؟ چون من جوابى نداشتم كه بدهم، ادامه داده فرمودند: براى اين‏كه زمين اوّل وقف بود و زمين دوم ملكى. نخواستم ذرّه‌‏اى از خاک وقف با كفش من قاطى زمين ملكى بشود زيرا بركت را از مالک مى‏‌گيرد و وزر و وبال براى من مى‏‌آورد.» اين گفته چنان در ذهن مرحوم حائرى مانده بود كه در سال ۱۳۳۱ وقتى بنا به ‏خواهش مرحوم دكتر مصدّق نخست‌وزير وقت، حاضر به ‏تصدّى سرپرستى اوقاف گرديد، در تمام مدّت تصدّى به ‏قول خودشان يک چاى در اداره نخوردند و يک دينار حقوق و اضافه‌كار و امثال ذلک نگرفتند و به‏ همان حقوق بازنشستگى وزارت فرهنگ اكتفا كردند.

اين تربيت در حضرت صالح‏عليشاه نيز مؤثّر بوده و خود حضرتش بعد مربّى همين خصلت بود و دقّت در حدّ وسواس، نسبت به اين امور داشت و دقّت در امر موقوفات و جدا داشتن محاسبات آن در تمام فعّاليّت و كارهاى حضرت صالح‏عليشاه مشهود بود. با اين دقّت و احتياط، حسابرسى دقيق، بى‏‌اعتنايى به مالى كه بى‌زحمت به ‏دست آيد و امثال اينها، صرف‏نظر از خطا و اشتباهى كه هر فرد انسان دارد و ايشان نيز مسلماً مصون نبودند و باتوجه به اين‏كه عدد معصومين در نظر شيعه منحصر در چهارده نفر است و لاغير، اصولاً چنان حلال و حرام در رأى و عمل ايشان نشان داده مى‌شد كه در نظر من، عمل ايشان مى‌‏تواند ملاک حلال و حرام بودن امرى تلقّى گردد.

تربيت فرزندان

به تعليم و تربيت و نظارت در پرورش فرزندان توجّه كافى مبذول مى‏‌داشتند. با نظارت عاليه ايشان و بدون اين‏كه احساس اجبارى شود، فرزندان على‏‌الظاهر در روش زندگى كاملاً آزاد بودند، ولى آن حضرت آنان را در تمام موارد تحت نظر و ارشاد داشتند و به‏ خصوص نسبت به انجام امور دينى، نماز و روزه و ساير عبادات علاقه كاملى ابراز مى‏‌كردند منتهى نه با اجبار. مثلاً مرحوم مادرمان با داشتن همين علاقه مكرّراً از ما مى‌پرسيدند: نماز خواندى؟ بلند شو نمازت را بخوان! يك‏بار به‏ خاطر دارم در حضور پدرمان اين سؤال را كردند. پاسخ دادم: چرا اينگونه سؤالات مى‏‌كنيد؟ خداى نكرده اگر نماز نخوانده باشم يا دروغ خواهم گفت، يا راستى خواهم گفت كه شما را ناراحت خواهد كرد. اين پاسخ من با لبخند تأييدآميز پدر بزرگوارم مواجه شد. ايشان بيشتر با عمل خود يعنى، نماز اوّل وقت، بيان گاه‌‏به‏‌گاه مزاياى عبادت و امثال آن و با روش‌هاى غيرمستقيم، دستورالعمل «وَأْمُرْ اَهْلَكَ بِالصَّلوةِ وَاصْطَبِرْ عَلَيْها» را اطاعت و پيروى مى‏‌كردند. مثلاً سر سفره هرگز به ‏ما نگفتند قبل از غذا بسم‌‏اللّه‏ بگوييد بلكه سر سفره كه مى‏‌نشستيم، خود با صداى بلند بسم‌‏اللّه‏ گفته و اوّلين لقمه را برمى‌داشتند. چون در خانواده به‌خصوص وقتى مهر و محبت حاكم باشد، رفتار والدين براى فرزندان نمونه قرار مى‏‌گيرد، ايشان به ‏جاى امر مستقيم از اين طريق القاى فكر و تربيت مى‌‏كردند.

سعى داشتند احياناً تكبّر و خودبينى‏‌اى كه ممكن است به ‏اعتبار “آقازادگى” فرزندانشان دامنگير آنها شود و خود را غير از ديگران بدانند، در ما به ‏وجود نيايد، به ‏طورى كه مثلاً در دبستان لباس ما همان لباس دهاتى و مانند فرزندان سايرين بوده و با ساير همكلاس‌ها مشابه بوديم. هرگز اجازه نمى‏‌دادند معلّم و مدير صرفاً به ‏اعتبار “آقازادگى” به ‏ما توجّه بيشترى بكنند. ولى خوشبختانه همه در مدرسه ممتاز بوديم به ‏طورى كه نياز به تكيه بر آقازادگى نداشتيم و بحمداللّه‏ در تمام دوران زندگيمان اين نياز را نداشته‌‏ايم و تربيت آن بزرگوار از فرزندانش، اشخاص معتقد، مؤمن و فعّال بار آورده به‏ طورى كه هريک در شغل خويش اتّكاى به‏ خداوند و اعتماد به ‏نفس دارند. خود نسبت به ‏مادر، احترام و محبت فوق‌العاده داشته و ابراز مى‏‌كردند (ابراز آن براى تربيت فرزندان بود) و به همگان و خصوصاً به ما توصيه در اطاعت و مهربانى به والدين مى‌فرمودند و در وصايايى كه از ايشان باقى مانده است، يادآور شده‌‏اند. در وصيت‏نامه دهم ربيع‌‏الاول ۱۳۷۵ مرقوم داشته‏‌اند: «توصيّه مى‏‌نمايم اولاد خود را به بندگى خداى يگانه و توسّل به دامان پاك چهارده معصوم عليهم‌السّلام و پيروى طريقه حقّه عرفاى اسلامى رضوان‏ اللّه‏ عليهم و مهربانى و محبت يكديگر و خصوصاً احسان با مادر و رعايت و ملاحظه حال او و تعهّد امور او…». در وصيت ديگرى به‏ همين تاريخ خطاب به “نور چشم ارجمند عزيز حاج سلطانحسين تابنده سلّمه ‏اللّه‏” دستوراتى مرقوم فرموده‌اند، از آن جمله است: «با مادر بيشتر مهربانى نما و به اطاعت رفتار كن، املاک او به اختيار خود واگذار، با برادران و خواهر به مهربانى و گذشت و محبّت باش…».

تحكيم روابط خانوادگى

به استحكام روابط خانوادگى و صله رحم توجّه خاصّى داشته و به تمام ارادتمندان اين مسأله را توصيه مى‌فرمود. در وصيت‏نامه ۲۷ رجب ۱۳۶۸ هجرى قمرى كه قسمتى از آن در يادنامه درج شده است، مطالبى در اين زمينه توصيه شده كه در تمام وصيّت‌هاى بعدى نيز به ‏صورت مختصر و صرفِ يادآورى تكرار گرديده است. در اوّلين قسمت وصيّت‏نامه و شروع آن آمده است: «اوّلاً: وصيّت مى‏‌كنم تمام فاميل و اقوام مخصوصاً اولاد خود را… با يكديگر به اتّحاد و اتّفاق باشند و در امور يكديگر كمک نمايند و درباره يكديگر گذشت داشته مبادا به اندک خلافِ توقّع يا توقّع خلاف از هم رنجيده گردند و مخصوصاً اولاد خود را مايلم كه هفته‏‌اى يک مرتبه با يكديگر بنشينند و كارهاى خود را به‏ مشاوره انجام دهند و البتّه همان‏طور كه دستور پدر و جدّ بزرگوار است كوچكتران سنّى احترام بزرگتران را نگه دارند مگر آن‏كه در كوچكتر وجهه خدايى و معنوى باشد كه خود بزرگترها او را بر خود مقدّم دارند….» شخصاً با روش خويش و توجّه به ظواهر جزئى كه اثر روانشناسى عميق و درازمدّتى دارد توجّه مى‏‌فرمود. مثلاً در خانواده ما تعدّد زوجات معمول نبوده و نيست و اين جواز شرعى مورد عمل قرار نگرفته است؛ امّا به ‏ندرت مردانى بعد از فوت همسر خود زوجه ديگرى اختيار كرده و بدين ‏نحو دو تيره فرزندان به ‏وجود مى‏‌آمد كه غالباً با هم معاند بوده و عناد آنان چه ‏بسا به آثار خطرناكى منجر مى‌‏شد و اين دودستگى در اولاد آنان نيز ادامه مى‌‏يافت. امّا در خانواده ما مورد نادرى كه پيش آمد به عكس بود: مرحوم حضرت سلطان‏عليشاه از همسر اوّل خود دو فرزند يک دختر و يک پسر داشتند. مرحوم حضرت حاج ملاّعلى نورعليشاه از همسر اوّل بودند كه در دو سالگى مادر خود را از دست دادند. بعد از چند سال حضرت سلطان‏عليشاه به دستور پير و مراد خود حضرت سعادت‏عليشاه همسر ديگرى گرفتند كه از ايشان نيز يک فرزند ذكور (مرحوم حاج محمّدباقر سلطانى) و چند اناث باقى ماند. امّا اين دو تيرگى اصلاً در روابط خانوادگى مشهود نبود و بلكه توجّهات ظاهراً جزئى وحدت خانوادگى را بين همه آنها حفظ مى‏‌نمود. مرحوم حاج محمّدباقر سلطانى كه از برادرزاده خود مرحوم حاج آقاى حسينعلى سعادتى كوچكتر بودند طبق رسوم و متن وصاياى شفاهى اجدادمان مى‏‌بايستى مؤخّر بر حاج آقاى سعادتى باشند امّا به دستور صريح مرحوم آقاى نورعليشاه (برادر اَبىِ حاج آقاى سلطانى و پدر حاج آقاى سعادتى) بر برادرزاده اَسنى خود مقدّم شمرده مى‌‏شدند. نسبت حاج آقاى سلطانى به حضرت صالح‏عليشاه ابى بود (عموى پدرى) امّا نسبت به مادرمان همسر حضرت صالح‏عليشاه ابوينى (خالو) و هم‏چنين ساير فرزندان اناث تيره دوم عمه ابى پدر ما و خاله ابوينى مادر ما تلقّى مى‌‏شد ولى براى اين‏كه در اذهان ما و ساير فاميل اصلاً مسأله تفاوت ابى و ابوينى به چشم نخورد ما از بچگى به آنان عمو و عمه (به‏ جاى خالو و خاله) مى‏‌گفتيم. و حتّى تا سنين خيلى بالاتر اصلاً نمى‏‌دانستيم تفاوت نسبت ابى و ابوينى چيست.

هنوز هم شايد بسيارى جوان‏ترهاى خانواده اين تفاوت‌ها را توجّه ندارند. اختلافاتى كه در هر خانواده ممكن است بين بزرگترها به ‏وجود آيد و با دقّت و تعقّل و سلامت فكر حل شود، اگر به كوچكترها منتقل گردد، بر سينه آنها نقش محكم‏ترى مى‌‏بندد و ادامه آن را در نسل‌هاى بعدى محتمل و ممكن مى‏‌سازد. بدين لحاظ بود كه ما هرگز در كوچكى از چنين اختلاف‏ نظرهايى كه در روابط شخصى در زندگى معمولى به‏ وجود مى‏‌آمد خبر نمى‏‌شديم. تعطيلات تابستانى مدارس كه از تهران يا مشهد به بيدخت مى‏‌رفتيم فردا صبح موظّف بوديم منزل همه بستگان، پدربزرگ، مادربزرگ‌ها، عمو و عمه، خالو و خاله‏‌ها براى عرض سلام برويم. و برخورد خوش و چهره گشاده آنان به ما نويد محيط خانوادگى بشّاش و مهربانى را در تعطيلات تابستانى مى‏‌داد. درحالى كه چه ‏بسا همان ديروز اختلافات محاسباتى و غيره شديداً ظاهر شده بود. هم‏چنين به هيچ شخصى خارج از خانواده مجال نمى‌‏فرمود كه به‌عنوان اظهار ارادت جاهلانه، دخالت كند و يا شخصى بتواند براى تملّق و احياناً جلب توجّه ايشان سخن‏‌چينى نمايد و در روابط خانوادگى دخالت نمايد. در اين زمينه محمّدحسين سلمانى كه قبلاً نيز از او نام برده‌‏ام، اظهار مى‏‌كرد: «روزى براى تقسيم و اِفراز قطعه زمين مشاعى كه وراثتاً به حضرت صالح‏عليشاه و مرحوم حاج آقاى نورى برادرشان تعلّق داشت به سرِ زمين رفتيم. در موقع تقسيم بگومگوى عادى پيدا شد كه حمل بر اختلاف مى‏‌گرديد ولى به هر جهت كار را تمام كرده مراجعت نموديم. فردا من طبق معمول براى كارهاى زراعتى در همان زمين مشغول كار بودم، حاج آقاى نورى هم آمدند و مقدارى صحبت كرديم. در مراجعت از كار زراعتى خدمت حضرت صالح‏عليشاه رسيدم كه در جلسه عمومى مشغول رسيدگى به كارهايشان بودند. به‏‌عنوان گزارش عرض كردم كه امروز در زمين فلان‏‌جا حاج آقاى نورى آمدند…. ايشان با لحن قاطع و نسبتاً تندى گفته مرا قطع كرده و بلند گفتند: مبادا حرف نامربوطى زده باشى؟ ما دو برادر اگر هم با هم اختلاف پيدا كنيم با هم حل مى‏‌كنيم، شماها فضولى و دخالت نكنيد. من عرض كردم: هرگز جسارتى نكرده و نمى‏‌كنم.» اين محمّدحسين سلمانى كسى است كه مورد اعتماد كامل ايشان بود. حتّى در سرقتى كه از منزلشان شده بود رئيس ژاندارمرى اجازه خواست كه وى را براى بازجويى ببرد و اظهار سوءظن به او نمود. ايشان اجازه نفرمودند. با تكرار اين تقاضا ايشان ناراحت شده فرموده بودند: «ما به محمّدحسين كاملاً مطمئن هستيم و شما براى پنهان كردن ضعف تحقيقاتِ خود اين بهانه‏‌ها را مى‏‌آوريد. اگر مؤكول به احضار او باشد، اصلاً از تعقيب قضيه منصرفيم.» مع‏هذا با اين اعتماد به او اجازه دخالت در روابط دو برادر نمى‏‌دادند و عمداً صحبت او را قبل از خاتمه حرفش قطع كرده و بدون اثبات گفته ناروايى از طرف او با وى عتاب كردند تا همه تكليف خود را بدانند.

مرحوم آقاى محمّد كاشانى انباردار و مقيم بيرونى ايشان از ارادتمندان مخلص بوده، مورد اعتماد و احترام كاملشان بود. روزى در ضمن محاسبات با يكى از برادرهايشان مسأله قيمت گندم مطرح مى‏‌شود كه بايد در محاسبه به حساب آيد. حضرت صالحعليشاه مى‌فرمايند: گندم را ديروز يک من سى پول (هر قران يا ريال معادل چهل پول مى‏‌باشد) فروخته‌‏ايم و گندم شما را هم كه دست ما است به ‏همين قيمت حساب مى‏‌كنيم و اگر نخواستيد عين گندم را ببريد. برادر ايشان مى‌‏گويد: گندم را من لازم ندارم قيمت آن را حساب كنيد امّا قيمت منى يک قران است. در مورد قيمت مكالمات ادامه مى‏‌يابد كه مرحوم آقامحمّد وارد صحبت شده در مقام دفاع از نظريه حضرت صالحعليشاه مى‏‌گويد: «نه‌خير، حاج آقا… همين ديروز گندم را به سى پول فروخته‏‌ام.» ناگهان ايشان برافروخته شده با حال عصبانيت رو به آقامحمّد مى‏‌كنند و مى‏‌گويند: «به تو چه… چرا دخالت مى‏‌كنى. ما دو برادر مى‏‌خواهيم شوخى شوخى با هم چانه بزنيم به شماها چه مربوط كه دخالت مى‏‌كنيد…!» اين برخورد با دو نفر از مطمئن‏‌ترين افرادى كه در خدمتشان بودند درواقع به منظور آن بود كه دژ خانوادگى را استحكام بخشند.

پرهيز از تشريفات

از تشريفات و تقييدات زايد پرهيز داشته و ما را نيز پرهيز مى‏‌دادند و مى‏‌فرمودند: گذشته از محدوديّت، تقيّد موجب بروز خسارت‌ها نيز مى‏‌شود. در سفرى كه حضرت صالح‏عليشاه با اتومبيل عازم تهران بودند و از مشهد خبر حركتشان را داده بودند، چون اصولاً ايشان از استقبال و بدرقه و جلوه‏‌هاى ظاهرى اينگونه تجليل‌ها خوششان نمى‏‌آمد ــ و حتّى سفر ديگرى براى اين‏كه استقبال نشود با اتوبوس از مشهد عازم تهران شدند ــ لذا به آقاى وفاعلى نوشته بودند كه آقايان به ‏استقبال نيايند. ما چند نفر فرزندان ايشان كه از هر جهت اشتياق ديدار هرچه زودتر را داشتيم در خدمت آقاى وفاعلى به استقبال رفتيم. وقتى ماشين‌ها به ‏هم رسيدند، ما پياده شديم و براى دست‏بوسى خدمتشان رفتيم. خطاب به آقاى وفاعلى فرمودند: چرا استقبال آمده ‏ايد، ما كه گفتيم آقايان به استقبال نيايند؟ ايشان در پاسخ عرض كردند: آقايان استقبال نيامده‌‏اند، من از بندگان هستم. زندگى ساده و بى‏‌پيرايه آن حضرت، هم نمايانگر بى‏‌اعتنايى به زر و زيور دنيا بود و هم درسى براى ديگران، درحالى كه حالات و اعمال ايشان، معنويت زندگيشان را نشان مى‏‌داد. خود را وقف خدمت خلق و ارشاد مردم مى‌‏دانست و در اين مسير حتّى به ‏قيمت رنج و زحمت زياد و تحمّل تب و تعب حاضر نبود مشتاقان زيارتش از ديدار وى محروم گردند. در يكى از سفرها در تهران كسالتى پيدا كرده و بعد از نماز صبح كه معمولاً آماده پذيرايى ارادتمندان بوده و بياناتى مى‌فرمودند، در اتاق اختصاصى دراز كشيده بودند. پزشک نيز در خدمتشان بود. خبر آوردند كه عده‏‌اى از كاشان (يا شهر ديگرى) براى زيارت آمده‌‏اند. ايشان فوراً برخاسته و آماده رفتن نزد آنان شدند. پزشک معالج خواهش كرد به استراحت ادامه دهند و چون قبول نفرمودند وى به قبولى تقاضاى خود اصرار كرد. فرمودند: «من براى اينها هستم و براى ديدار فقراء به تهران آمده‌‏ام، اينان با زحمات زياد از راه دور به ‏ديدن من آمده‌‏اند، آيا شايسته است من دو قدم براى ديدن آنها برندارم و از اين اتاق به آن اتاق نروم؟» هم‏چنين در سفرها غالباً با اتومبيل مسافرت نموده و بين راه همه ‏جا توقّف مى‏‌كردند و از ديدار فقراء اظهار بشاشت مى ‌نمودند. حتى يكبار يكى از مشايخ ايشان از تهران به مشهد (و يا بالعكس) با هواپيما سفر نموده بود، ايشان نامه‌اى تا حدّى توبيخ‌‏آميز نوشته، فرموده بودند: شما اگر بتوانيد بايد پاى پياده برويد كه همه جا مردم را ببينيد و مردم، به‏ خصوص شما را ببينند.

به خواسته معنوى دل فقراء توجّه خاصى داشته، مى‏‌فرمودند: خداوند به اين خواسته‌ها توجّه مى‌‏فرمايد. بر گفته‏‌اى كه از دهان درويشى خارج شود اثر قائل بودند و به‏ طور مثال (و نه تشبيه) داستان خوابى را كه دو زندانى ديده و به‏ حضرت يوسف(ع) عرض كرده و تفسيرى كه آن حضرت بيان كردند، يادآورى نموده، مى‏‌فرمودند: يكى از زندانيان بعد از شنيدن تعبير گفت: من دروغ گفتم و اصلاً چنين خوابى نديده‌‏ام. حضرت فرمودند: اثر در خواب تو نيست بلكه در كلامى است كه از دهان من خارج شد: قُضِىَ الاَْمْرُ الَّذى فيهِ تَسْتَفْتِيانِ. هم‏چنين در بعضى تطيّرات، اثر را در گفته گوينده خالص مى‏‌دانستند نه در اصل قضيه. مثلاً يك‏بار كه قصد مسافرت داشتند در جلسه عمومى فرمودند: ما قصد مسافرت داريم، هيچ‏كس چيزى نگويد، زيرا روز دوشنبه و قبل از ۱۳ صفر حركت خواهيم كرد (دو وقتى كه در اذهان عامّه براى سفر مناسب نيست). آنگاه داستانى را بيان فرمودند كه گويا در يكى از سفرها فقراى يكى از شهرهاى بين راه اصرار زياد كرده بودند كه ايشان از ادامه سفر تا چند روز ديگر منصرف شده و بمانند، ولى قبول نكرده‌‏اند، بين راه اتومبيل خرابى غيرمنتظره پيدا كرده و مدّت‌ها معطّلشان كرده بود، و مى‌‏فرمودند: اين خواسته دل آنها بود كه در كلامشان جلوه كرد. بدين‏ نحو در تربيت معنوى براى ارادتمندان قائل به شخصيت ايمانى بود و درواقع به اين طريق آن ايمان و دل صاف مرتبط با خدا را براى همه قابل احترام مى‏‌دانستند كه هر شخصى وجود آن را حتى در خويش نيز بايد مورد احترام دانسته و آن را دست‌كم نگيرد، زيرا خواسته دل او، خواسته خدا مى‏‌شود.

پند صالح

تنها نوشته مدوّن ايشان كه به‏ صورت كتاب، چاپ‌هاى متعدّد شده پند صالح است. اين كتاب و جزوه كوچک، جمع دستورات دل و تن است و ظاهراً طورى است كه مى‌توان آن را به‏ منزله نسخه پزشک ماهرى دانست كه براى بهداشت و بهبود تمام ارگان‌ها نوشته شده است، به ‏نحوى كه اگر كسى به آن نسخه عمل كند از هر بيمارى مصون مى‏‌گردد، گرچه در نسخه كمتر استدلال مى‏‌شود و فقط دستورالعمل است ولى هر پزشكى آن را ببيند، مقام والاى نويسنده آن را درک كرده و خود از آن بهره‌‏مند مى‏‌گردد: طبيب متخصص كه آن را ببيند به‏ منزله درسى براى خويش تلقى مى‌كند، غيرمتخصص نيز با عمل كردن بدان نسخه عافيت را دربر مى‏‌گيرد بدين نحو است كه چنين نسخه‌‏اى براى تمام طبقات مفيد مى‌‏باشد. پند صالح را اگر مفسّرى بخواند درمى‌‏يابد كه تمام مستند به آيات قرآن است، اگر عالم علم اخلاق بخواند آن را بهترين كتاب اخلاقى مى‌‏داند، فقيه و محدّث، روايات و احكام فقهى را در آن مى‏‌بيند، و عارف، بالاترين مقام عرفانى يعنى، جمع جذبه و سلوک را در اين عبارت مختصر «دست به كار و دل با يار» درمى‏‌يابد. اين كتاب شاهكار جمع كردن معانى عالى در كلمات كوتاه است. موقعيّت و جوّ زمانى تأليف پند صالح چنين بود: رضاشاه تمام قدرت‌هاى محلى و مردمى را سركوب كرده و به‏‌خصوص با نفوذهاى مذهبى به ‏طرق ممكن مقابله مى‏‌نمود، با خلط مبحث، وى را از نفوذ كمّى و كيفى دراويش ترسانده و گفته بودند: اينها اصلاً خود را شاه مى‏‌دانند و در دنباله لقب خود كلمه شاه را اضافه مى‏‌كنند، الآن نيز “صالح‏عليشاه” را شاه مى‌دانند و اگر بتوانند بر تو مى‏‌شورند. انتشار بعضى كتب مرحوم حاج شيخ عباسعلى كيوان قزوينى كه از درويشى برگشته و ردّيه مى‏‌نوشت، نيز ذهن او را مشوب كرده بود. على‏‌هذا در سال ۱۳۱۶ شمسى با پرونده‏‌سازى خاصى براى يكى از ارادتمندان ايشان، اتهام قاچاق ترياک را به ‏وى نسبت داده، او را بازداشت كردند و سپس پرونده‏‌سازى ادامه يافت تا وجود يک باند قاچاق را در بيدخت گناباد ثابت نمايند. خوشبختانه قاضى قضيه، در دادگاه جنحه حكم تبرئه متّهم را داد كه اين قضيه موجب عصبانيت رضاشاه شد. به‏ دستور وى، وزارت دادگسترى قاضى را معلّق نموده او را متهم به اخذ رشوه كردند، سپس همان نيّت قبلى را به ‏عنوانِ دادن رشوه تعقيب نموده و حتى عدّه‌‏اى را از تبريز، تهران و گناباد به اين اتهام به دادگاه احضار كردند. در اين جريانات حضرت صالح‏عليشاه دوبار به‏ تهران مسافرت كردند: يكى در زمستان سال ۱۳۱۶ و ديگرى در زمستان سال ۱۳۱۷. در سفر دوّم از رضاشاه رفع توهّم شد و مقارن همين ايام براى بيان دستورالعمل كلى در بهار ۱۳۱۷ حضرت صالح‏عليشاه پند صالح را تأليف كردند كه گويا رضاشاه نيز با اطلاع از مضمون آن متوجه خطاى استنباط خود شده بود.

ايشان با اين مقام معنوى هرگز از صورت و زندگى عادى نيز غافل نمى‏‌شدند و خود مصداق اين عبارت پند صالح بودند: «و البته بهترين امر و نهى به‏ رفتارست كه مؤثرست.»


جمع صورت با چنين معنى ژرف                         مى نيايد جز ز سلطانى شگرف  

فعاليت و مهارت در كشاورزى فعاليّت ايشان در رشته‌‏هاى مختلف كشاورزى نمونه بود و مى‌‏توان گفت اُسوه‌اى بود براى تمام اهالى منطقه و ارادتمندان. به ‏خاطر دارم در ايّام كودكى كه يک بار در خدمتشان تا چاه‌هاى اوّليه (مادر چاه) قنات احداثى خودشان به ‏نام “صالح‌‏آباد” مى‏‌رفتيم ايشان شخصاً دستور نحوه ادامه حفر قنات و طرز كار را به‏ مُقنّى خبره مى‌دادند و او كه خود متخصّص بود، مهارت و برترى ايشان را در اين قسمت قبول داشت. بعدها نيز غالباً مُقنّي‌ها مى‏‌آمدند و از وضعيت رگه‏‌هاى آب، مسير جهش آب و امثال آن گزارش مى‌‏دادند و در مورد نحوه ادامه كار مشورت مى‌كردند. در نمايشگاه محصولات كشاورزى كه يك‏بار در استان خراسان تشكيل شد، انار (و يک محصول ديگر كه به‏ خاطر ندارم) دست‌آورد ايشان، برنده جايزه نمايشگاه گرديد. هم‏چنين رواج كشت زعفران در گناباد به تشويق ايشان بود و نيز پسته به‏ صورت محصول صادراتى با تشويق ايشان متداول شد. ايشان خبرگانى از يزد و كرمان آوردند و پسته‏‌كارى را كه تا آن زمان در آن ناحيه معمول نبود (و فقط بعضى باغ‌ها از روى عرف و عادت يک يا دو درخت پسته داشتند ولى توجّهى به آن نمى‏‌كردند) رايج نمودند و خود چند هزار درخت پسته غرس كرده و غالباً پيوند آن را كه امر مشكلى بود، شخصاً انجام مى‏‌دادند. فعاليت كشاورزى و مهارت ايشان در تمام رشته‏‌هاى كشاورزى و امور قَنَوات در درجه‌‏اى بود كه اگر در محيط‌هاى مساعد كشاورزى از قبيل مازندران و گيلان، عملى مى‏‌شد هزارها برابر آنچه درآمد و دارايى داشتند به‏ دست مى‏‌آوردند. ولى ايشان نظر بر آبادانى بيدخت و گناباد داشتند كه مزار مرحوم آقاى سلطان‏عليشاه جدّ و اولين مربّيشان در آن‏جا بود و بارها مى‏‌گفتند: “من خادم اين مزار هستم.” و بعداً هم در همانجا دفن شدند. ايشان مى‏‌خواستند به اهالى زحمتكش و قانع گناباد،نمونه فعاليت ارائه كنند.

در سفرى كه به مازندران كردند (به نظرم سال ۱۳۲۷ شمسى بود) و مهمان مشيرالسلطنه اميرسليمانى بودند، در باغ ملكى وى واقع در دونه‏‌سر بابل اقامت داشتند، هرروز صبح طبق عادت به گردش در باغ و دستورات كشاورزى اقدام مى‏‌فرمودند. يک روز صبح ضمن راه رفتن در خيابان باغ، از بدو امر مرحوم مشيرالسلطنه از خشكسالى آن سال و نبودن آب و خشک شدن چاه‏‌ها گفته و ناله مردم را از بى‌‏آبى توضيح مى‌‏داد. ايشان ضمن گوش دادن، يكباره ايستاده بودند و دستور دادند همين‏جا چاه بزنيد. طبق همان دستور عمل كردند و چاه آرتزين با آب فراوان و فشار زياد نتيجه گرديد. در همان راستا دو چاه ديگر زدند و هر سه آرتزين بود كه بعدها در سال ۱۳۴۳ يا ۱۳۴۴ خود شخصاً آنها را ديدم. چنان‏كه ذكر شد بعدها مرحوم مشيرالسلطنه از ايشان تقاضا و اصرار كرده بود كه مايملک خود را در دونه‌‏سر كه مهمترين رقم املاک وى بود به ايشان تقديم كند، ولى ايشان اصرارهاى مكرّر وى را نپذيرفته بودند. مرحوم مشيرالسلطنه عرض كرده بود: خوب است فعاليت فراوان شما در مازندران نيز ديده شود كه هم موجب آبادانى محل و بركت شده و هم اهالى اين‏جا كه كم فعاليت هستند، پند بگيرند. ايشان فرموده بودند: خداوند نعمات طبيعى را به اهالى مازندران اعطا كرده است؛ منطقه گناباد خشک و كويرى است و مردم زحمتكش آن‏جا بيشتر به ‏فعاليت‌هاى من نياز دارند.

قضاوت در امور اجتماعى و سياسى

مسأله اصلاحات ارضى در سال ۱۳۴۱ شمسى كه پيش آمد، ايشان آن را خلاف شرع مى‌‏دانستند و على‏‌هذا راضى و تسليم به آن نشدند. املاكى كه از ايشان گرفته و به ‏نام ديگران سند نوشتند (و حتّى مى‏‌توان گفت بر خريداران تحميل كردند) سند آن را امضاء نفرمودند و اقساط آن را نيز نگرفتند كه چنين اعلام عملى نظرشان در افراد به‏ صور مختلف جلوه كرد. مى‌فرمودند: «چون عمل را خلاف شرع مى‌‏دانم، سند را امضاء نمى‏‌كنم و اقساط بهاى اصطلاحى را نيز نمى‏‌گيرم، امّا زورى و قدرتى ندارم كه در مقابل نيروى دولت شخصاً بايستم.» و اين امر همان حدّى از امر به ‏معروف و نهى از منكر است كه انجام آن ممكن مى‏‌باشد و احتراز از انظلام تلقى مى‏‌گردد. همين روش را در مسائل اجتماعى سياسى نيز داشتند. مطالعه دقيق پند صالح و توجه به موقعيت زمانى و انگيزه تأليف آن مطلب را تا حدى روشن مى‏‌سازد. در پند صالح  دستورالعمل خيلى صريح و روشنى بيان داشته، مى‏‌فرمايد: «… و آموختن آداب جنگ در هر زمان براى مسلمين عموماً و مخصوصاً شيعه كه انتظار ظهور امام و جهاد در ركاب آن بزرگوار را دارند لازم است.» و اين صراحت و دستور را هيچ‏كس از مدّعيان مبارزه در آن زمان بيان نداشته‏‌اند. امّا در چنان شرايط و چنان جوّى براى نرمش اين دستور و برحذر داشتن از هيجانى كه ممكن است مُبتنى بر عواطف شخصى در افراد ايجاد شود، در جاى ديگر از پندصالح مى‌‏فرمايند: «قوانين مملكتى را محترم دانسته، مطيع بايد بود و تا بتوانيد از وظيفه شخصى خود تجاوز ننماييد بلكه به ‏كار خود پرداخته در سياست دخالت ننماييد كه مبادا آلت دست و بهانه اجراى مقاصد ديگران گرديد.»  درواقع عدم دخالت در سياست را براى دورى از آلت دست شدن بيان داشته‌‏اند واِلاّ در همه دوران‌ها در گروه‏‌هاى مختلف سياسى از دراويش بوده‏‌اند. مثلاً در انقلاب مشروطيت مرحوم معتمدالتوليه و اعتمادالتوليه حضور داشتند كه دو برادر بودند كه يكى موافق و ديگرى مخالف مشروطيت بود. مكاتبات و مطالبى كه در اوايل انقلاب از طرف حضرت سلطان‏عليشاه و سپس از طرف حضرت نورعليشاه و حضرت صالح‏عليشاه در اين زمينه خطاب به آنان ايراد شده بود كلاً آنان را به خلوص نيت و برادرى و خدمت خلق توصيه مى‌‏فرمودند و هيچ‏كدام را از عمل كردن به اعتقادى كه با خلوص نيّت (ولو به اشتباه) حاصل شده بود، نهى نكردند. قطعاً نظر ايشان به فرمايش پيغمبر(ص) بود كه فرمود: اختلافُ اُمَّتى (يا علماء امتى) رحمة. نكته ديگر اين‏كه دراويش به ‏اعتبار شخصى خود آزاد بودند كه با خلوص نيّت و قصد خدمت به مردم فعاليت‌هاى اجتماعى داشته باشند امّا به‌‏عنوان درويشى و اين‏كه خود را يا عقيده خود را منتسب به ‏درويشى كنند، ممنوع بودند. خود ايشان نيز هرگز اينگونه مسائل را به‌عنوان دستور بيان نمى‏‌كردند و مى‌‏فرمودند: ربطى به درويشى ندارد. بياناتشان حاكى از اين بود كه مكتب عرفان جاى دل و عواطف و خلوص نيت است كه جلوه‌هاى خارجى آن ممكن است مختلف باشد. اباذر كه هيچ ذخيره در منزل نمى‏‌گذاشت و مى‏‌گفت: به خداوند توكّل دارم و سلمان كه ذخيره مدتى (به‏ نظرم يک سال) را احتياطاً نگه مى‏‌داشت تا مبادا ضمن نماز حواسش متوجه معاش گردد، هر دو در حد اعلاى عرفان بودند.

در پند صالح همين مطلب را چنين بيان داشته‌اند: «البته بايد انقلابات دنيا و جنبش كه در هر موردى مشهود است در ما نيز اثر نمايد و بيدار شويم و از موقع استفاده كنيم و اگرچه عنوان حزب و دسته‌بندى و دخالت در كارهاى دنيوى در درويشى و بندگى نيست ولى مؤمن بايد زيرک و انجام‌‏بين بوده و قدر آسايش را دانسته و شكرگزار باشد و هرموقع موانع كمتر بود در توجه و عمل بكوشد و در رفع شبهات و اختلافات مذهبى فروگذار ننمايد.»  و اين “استفاده از موقع” همان‏طور كه قبلاً ذكر شد با اطاعت از قوانين و احتراز از آلت دست شدن توأم خواهد بود. امّا خود ايشان در مسائل حادّ و صرفاً سياسى اظهارنظر نمى‌‏فرمودند به اين بهانه كه “ما گوشه ده هستيم و خبرى نداريم” و معنا به اين جهت بود كه راه تفكّر و تأمّل را بر ارادتمندان و پيروان نبندند، زيرا پيروان مخلص، خود را مقيّد و متعهّد به ‏اطاعت از افكار و اعمال ايشان مى‌‏دانستند. در مورد مسائل زندگى درباره بعضى پرسش‌ها غالباً در پاسخ، به خبر منسوب به معصوم استناد مى‏‌كردند كه فرموده‌‏اند: «شما به‏ كار دنياتان آگاه‏‌تر از ما هستيد.»  و لذا تشويق به ‏تفكّر در امور مى‏‌كردند. مسائل‏ اجتماعى و سياسى نيز بعضى، از اين قبيل بودند كه در قلمرو تفكر و تصميم شخصى قرار مى‏‌گرفت و بعضى، نيز در قلمرو امور شريعت بود كه مى‏‌فرمودند: در قلمرو شريعت از مرجع تقليد خود پيروى كنيد.

اصلاحات ارضى سال ۴۱ به ‏بعد همان‏طور كه قبلاً گفته شد در اين‏باره ايشان معتقد بودند كه اين نحوه عمل خلاف شرع است و گذشته از آن‏كه در هيچ خلاف شرعى مصلحتى وجود ندارد، اين امر به‏ نفسه برخلاف مصلحت بودن آن ثابت است و عملاً هم ديديم كه اين نظريه به اثبات رسيد و نتيجه اين چنين اصلاحات ارضى و تقسيم زمين، سقوط ميزان فرآورده‏‌هاى كشاورزى و مواد خوراكى در مملكت گرديد و وابستگى را زيادتر نمود. اين برداشت در افكار مردم مؤثّر بود به ‏نحوى كه بسيارى از كشاورزان گناباد كه على‏‌الظاهر از اصلاحات ارضى منتفع شده يا امكان انتفاع داشتند، به ‏طيب خاطر به اين سود ظاهرى پشت‌پا زده و به‏ انحاء مختلف كوشيدند از عمل به اين حرام اجتناب كنند. ايشان معتقد بودند كه به ‏دنباله انجام اصلاحات ارضى قنوات بسيارى خشک خواهد شد و نيز شركت‌هاى تجارى خارجى و سياست استعمارى كوشيده و خواهند كوشيد تا بدواً براى فروش فرآورده‏‌هاى صنعتى، چاه عميق آب را در تمام مناطق رايج و متداول گردانند و مخالفت با آن را به‏‌عنوان افكار ارتجاعى و عقب‏‌مانده قلمداد نمايند و حال آن‏كه در غالب مناطق ايران كه كويرى خشک است و به‏‌خصوص در گناباد، قنات جدّاً لازم است و چاه‏‌هاى عميق موجب خشک شدن قنوات قديمى و حتى چندهزار ساله مى‏‌گردد (كما اين‏كه اكنون در بسيارى موارد صحّت اين نظريه مشهود شده است). به‏ علاوه نياز پمپ آب به مواد سوختنى و لوازم يدكى و وجود لااقل يک تكنسين، وابستگى ما را به خارج تشديد مى‏‌نمايد. ايشان معتقد بودند كه دولت خود بايد مشوّق احداث و احياى قنوات باشد كه جز خرج اوّليه ديگر خرجى ندارد و با مختصرى لاروبى و بدون نياز به متخصّص و تكنسين، هزاران سال جارى خواهد بود. بدين لحاظ با آن مخالف بودند و حتى با الهام از نظريات ايشان و با اطّلاعشان اينجانب چندين نامه به اصلاحات ارضى وقت نوشته و پيشنهاداتى نمودم. امّا چون به ‏نظر مى‌‏رسيد اين برنامه از قبل، تهيه شده و استاندارد بين‌‏المللى دارد، لذا قابل تغيير نيست و بحث در آنها بى‌‏اثر است. در اين‏جا چند داستان و خاطره كه از اجراى اصلاحات ارضى گناباد دارم ذكر مى‏‌كنم: مرحوم ملاّ يحيى نعمت‏‌اللّهى (فرزند مرحوم ملاّ خداداد معلم مكتب‏خانه) از مباشرين زراعتى ايشان و به‏ واسطه خلوص نيّت و محبّتى كه در او سراغ داشتند، مورد توجّه و علاقه خاص ايشان بود به‌‏خصوص كه دروس اوليه را در مكتب‏خانه مرحوم ملاّخداداد ديده بودند. در جريان اصلاحات ارضى سنوات ۱۳۴۱ به‏ بعد اوّلين مأمور اصلاحات ارضى گناباد وابسته به احزاب چپ بوده قهراً (و چه‏ بسا به‏ طور عمد) مأموريت خود را به خشونت اجرا مى‏‌كرد. مشاراليه از ملاّيحيى خواسته بود كه شناسنامه خود را بياورد تا قسمتى از ملک ايشان (به ‏نام كوثر) را به او منتقل نمايد ولى ملاّيحيى اطاعت نكرد. او ملاّ يحيى را بازداشت كرد و حتّى شلاق زد؛ ولى وى گفته بود: ملكى را كه بدون رضايت مالک بگيريد حرام است ومن چنين ملكى نمى‏‌خواهم.

يكى ديگر از املاک به‌‏اصطلاح زمان زايد بر شش دانگ، قنات حسين‏‌آباد بود كه در قسمت شمالى گناباد و نزديک بيلند واقع است. اين قنات كه متعلّق به دونفر از اهالى بيلند بود، به ‏كلّى باير شده و تبديل به چند چاه بى‌‏آب شده بود. حضرت صالح‏عليشاه كه به آبادانى و كشاورزى علاقه فراوانى داشتند، مالكين آن را تشويق كردند كه در احياى آن بكوشند. امّا آنان متعذّر به فقدان امكانات مالى شده و از ايشان خواهش كردند كه آن را بخرند و آباد كنند. ايشان به ‏لحاظ آبادكردن و احياى يک زمين باير و هم‏چنين به ‏قصد اين‏كه مالكين اوّليه نيز از احياى آن متمتّع گردند، حاضر شدند سه دانگ ملک را بخرند مشروط ‏بر اين‏كه مالكين سه دانگ ديگر در قنات كار كنند، آنان سهم خود را از هزينه با كار خويش جبران نمايند و ايشان نيز نسبت به سه دانگ خريدارى پول بپردازند و زراعت را نيز به‏ همين نحو و با همين شرايط انجام دهند. به‏ همين طريق اقدام شد و قنات احياء گرديد و آبى مختصر جارى شد، متأسّفانه قبل از آن‏كه آبادانى قنات تكميل گردد اصلاحات ارضى مخرّب سر رسيد و الزاماً سه دانگ متعلّق به ايشان را به مالكين قبل فروختند. اين دو نفر كه متشرّع به آداب شريعت بودند، آب و زمين را غصبى تلقّى كرده و در آنجا از وضو گرفتن و نماز خواندن اجتناب داشتند كه اين امر موجب مشقّت و زحمت زياد آنها بود. تا اين‏كه حضرت صالح‏عليشاه از اين جريان مطّلع شدند و به آنان پيغام دادند كه به وضو و نماز شما راضى هستيم و آن آقايان بعداً كه تب و هذيان اصلاحات ارضى فروكش كرد، مراجعه نمودند و به ‏صورت شرعى سهم ايشان را خريدارى كردند. مورد ديگر ملكى بود بنام حسن‏‌آباد كه آن هم مانند حسين‏‌آباد سابق‏‌الذّكر منتهى به‏ صورت شش دانگ و آباد بود. مباشر آنجا مرحوم اسماعيل زمانى بود كه غير از مباشرت حسن‏‌آباد كارهاى محاسباتى ديگرى نيز براى ايشان انجام مى‏‌داد. مأمور اصلاحات ارضى شناسنامه او را گرفته و سند انتقال سه ‏دانگ را به ‏نام او تنظيم و امضاء كرد و مبلغ سى و چند تومان بابت هزينه سند انتقال از او گرفته بود. مشاراليه در موقع تقديم صورت‌حساب‌ها مبلغ مرقوم را در محاسبات حضرت صالح‏عليشاه آورده بود. خود حضرتش فرمودند: با خنده به او گفتم ملک ما را به ‏تو داده و منتقل كرده‌‏اند و تو خرج محضر را هم پاى ما مى‏‌نويسى؟ جواب داد: من كه ملكى ندارم باز هم مال خود شماست منتهى زور دولت است كه از من اين پول را گرفتند و چون من صاحب كار شما هستم اين خرج به گردنم افتاد، بنابراين پاى محاسبات شما نوشتم. ايشان فرمودند: همه هزينه را قبول كرديم. مورد ديگر نيز در مورد قناتى بود در پسكلوت گناباد كه به ‏دست ايشان آبادانى آن زياد گرديده، تبديل به مختصر ملک زراعتى شده و اصلاحات ارضى آن را به زارعين آن‏جا منتقل كرده بود. اوّلين محرّم بعد از اين انتقال كه طبق معمول همه‌ساله، زارعين، مجالس سوگوارى برقرار كرده بودند، نه واعظ و نه مستمع از ساير دهات به مجالسشان حاضر نشدند. آنان با تعجب و نگرانى علّت را پرسيده بودند. همه كسانى كه مورد پرسش قرار گرفتند جواب دادند كه چون آب و زمين شما غصبى است و چاى شما حرام است به مجالس شما حاضر نمى‏‌شويم.

زارعين خدمت حضرت صالح‏عليشاه رسيده، عرض كردند: ما تصوّر مى‏‌كرديم همين‏كه رئيس و رهبر مملكت امرى بنمايد اجراى آن شرعى و صحيح است و لازم نيست ما خود در شرعى بودن آن بينديشيم امّا اكنون فهميديم كه بايد خودمان تعقّل مى‏‌كرديم و مى‏‌فهميديم كه اين مال حلال نيست، شما قبول فرماييد كه به‌عنوان اجاره ملک مبلغى هر ساله تقديم كنيم. ايشان قبول فرمودند و بعدها اين زارعين نيز به خريد شرعى همان ملک اقدام نمودند. بعد از انجام اصلاحات ارضى و تنظيم اسناد، به ايشان اطّلاع دادند كه براى امضاى اسناد انتقال ملک اقدام نمايند كه ايشان فرمودند: چون عمل را خلاف شرع مى‏‌دانم رأساً امضاء نمى‏‌كنم و با عمل دولت مخالفم امّا قدرت ندارم كه مقاومتى در برابر آن انجام دهم و چون عمل را نامشروع مى‏‌دانم از اخذ بهاى اصطلاحى نيز امتناع دارم. بعداً نيز به‏ هيچ وجه اقساط را نگرفتند كه به ‏تبعيت از نظر ايشان ورّاث نيز به اخذ اقساط اقدام ننمودند.

علاقه به مزار سلطانى

ايشان نسبت به مزار سلطانى كه مدفن جدّ بزرگوارشان حضرت سلطان‏عليشاه بود علاقه خاصّى داشتند و در تأسيس و تكميل آن زحمت زيادى كشيدند و لذا بخشى از اوقات شريف ايشان صرف رسيدگى به امور آن مى‏‌گرديد و همان‏طور كه قبلاً ذكر شد بارها خود را “خادم مزار” مى‏‌خواندند. اين مزار در ابتدا اتاق كوچكى بود در تپه‌‏اى مجاور گورستان. حضرت نورعليشاه از همان ابتدا درنظر داشتند صحن وسيعى براى آن مزار درست كنند و جدّيت خاصّى در اين موضوع نشان مى‏‌دادند چنان‏كه خود ايشان به هنگام تأسيس بنا آستين‌ها را بالا زده و هرروز به‏ طور نمادى (سمبوليک) بنّايى مى‏‌كردند. امّا عمر ايشان كفاف نداد و حضرت صالح‏عليشاه آن روش را ادامه دادند. ايشان نيز شخصاً در احداث بنا شركت مى‏‌كردند چنان‏كه آقاى سلطانعلى سلطانى كه نوه مرحوم حضرت سلطان‏عليشاه هستند نقل مى‏‌كنند كه به خاطر دارند به هنگام كودكى وقتى مى‏‌خواستند براى مزار گنبد بزنند حضرت صالح‏عليشاه تشريف آورده عبا را كنار گذاشته و مانند يک استاد بنّا رديف‌هاى آخر آجرهاى گنبد را خودشان بنّايى كردند. همه اقوام و خويشاوندان هم از پايين تا پشت‌بام صف بسته و دست به ‏دست اين يكى به آن يكى گِل و آجر را تا پشت‌بام مى‏‌دادند و رديف آخر آجرها را خود حضرت صالح‏عليشاه روى هم مى‏‌گذاشتند. به تبع ايشان ديگرِ ارادتمندان هم كه به‏ بيدخت مى‏‌آمدند اظهار علاقه مى‌كردند كه در تأسيس اين بنا شركت جويند. از جمله مرحوم آقا شيخ عبداللّه‏ حائرى هم هروقت بيدخت مى‏‌آمدند كه گاه مدّت اقامتشان شش ماه طول مى‌‏كشيد مانند ايشان عبا را كنار گذاشته و بنّايى مى‏‌كردند.

مهمان‌هاى غريبه هم كه مى‌‏آمدند وضع به همين منوال بود. از جمله مرحوم شوكت‌الملک اعلم كه مرد فهميده‌‏اى بود و اظهار ارادت خدمت حضرت نورعليشاه و حضرت صالح‏عليشاه مى‏‌كرد، در يكى از سفرها كه سراغ حضرت آقاى نورعليشاه يا حضرت آقاى صالح‏عليشاه را مى‏‌گيرد پس از آن‏كه خدمتشان آمد پس از سلام و احوالپرسى وقتى مى‏‌بيند ايشان مشغول بنّايى هستند وى نيز آستين‌ها را بالا زده و در بنّايى شركت مى‌‏كند. بدين ترتيب همه ارادتمندان شوق داشتند كه در ساختمان مزار كه در واقع ساختمان گِل نبود و ساختمان دل بود شركت كنند و ايشان نيز همه آنان را در بناى اين ساختمان سهيم مى‏‌كردند.

آخرين ديدار

در اين آخرين سطور به آخرين ديدار نيز اشاره مى‏‌كنم. همان‏طور كه نوشتم به مرحوم آقاى هادى حائرى علاقه و مهرى خاصّ داشتند و با ايشان مأنوس بودند. در اوايل سال ۱۳۴۵ شمسى مرحوم حائرى به من پيشنهاد كرد كه با هم به گناباد خدمت ايشان برويم. چون كار داشتم نتوانستم قبول كنم. بعد از مدّت كوتاهى نمى‌دانم چگونه اين فكر به ‏خاطرم رسيد كه از تعطيل تاسوعا و عاشوراى سال ۱۳۸۶ قمرى استفاده كنم و به گناباد بروم. لذا بعد از تماس با آقاى حائرى، بليت رفت و برگشت هواپيما تا مشهد براى دو نفر گرفتم. از مشهد هم بلافاصله بعد از زيارت به گناباد رفتيم. وقتى وارد شديم، آن حضرت در مجلس روضه بودند. منزل كه آمديم بعد از احوالپرسى، اوّلين سؤالى كه كردند اين بود كه به چه وسيله‏‌اى آمديم و پول بليت را چه كسى داده است. عرض كردم: من دو بليت هواپيما خريدم. فرمودند: پول آن را از آقاى حائرى نگيرى، پول هر دو بليت را من مى‏‌دهم، من احضارتان كرده‌‏ام… در آن دو روز دل من تكان خورد. بعد از رحلت ايشان كه دو ماه بعد بود (ماه ربيع‏‌الثانى) ديديم پول بليت‌ها را در محاسبات مذهبى حساب كرده‌‏اند. متأسفانه رحلت ايشان چنان ناگهانى بود كه ما روز بعد از دفن وارد گناباد شديم.

Tags