کتاب یادنامه صالح به مناسبت یکصدمین سالگرد تولد حضرت آقای حاج شيخ محمّدحسن صالحعليشاه قدس الله سره العزيز تدوین و منتشر گردید، این یادنامه که با مقدمه چاپ دوم از “حضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده مجذوبعلیشاه ارواحنا فداه” آغاز میشود و همچنین با مقدمه چاپ اول از “حضرت آقای حاج سلطانحسين تابنده رضاعليشاه ثانی قدس سرّه” و مقدمه کتاب از “حضرت آقای حاج علی تابنده محبوبعليشاه قدس سرّه العزيز” ادامه مییابد و با تاریخچهٔ مختصری از حضرتشان و بعض مطالب مربوط به آن حضرت یا بعض نطقهای ایشان و با مقالاتی در شرح حال ایشان ادامه مییابد و با قسمت بیانات، مصاحبهها، مکاتیب، کلمات قصار، خاطرات، مراثی و مدایح و در نهایت با ضمیمهای از تاریخچه مختصر ساختمان بقعه مزار متبرک سلطانی پایان مییابد.
علاقمندان میتوانند برای مطالعه و دانلود این کتاب ارزشمند به کتابخانه مجذوبان نور مراجعه کنند.
در اینجا مقالهای که به قلم حضرت آقای حاج دکتر نور علی تابنده مجذوبعلیشاه ارواحنا فداه با عنوان “اسوه حسنه” در این کتاب به چاپ رسیده را تقدیم شما میکنیم:
اُسوه حسنه
گوشه اى از شئون اخلاقى و اجتماعى حضرت آقاى صالحعليشاه
نوشته حضرت آقاى حاج دكتر نورعلى تابنده مجذوبعلیشاه
بسم اللّه الرحمن الرحيم
چنان پر شد فضاى سينه از دوست كه نقش خويش گم شد از ضميرم
مخلص بدون اينكه خود را بهاصطلاح عقل كلّ و مصون از هر خطا بدانم، به نتيجهگيریهاى فكرى خود معتقدم و مادام كه به همان طريق استدلال عقلانى كه كلمهاى را بر من القا كرده است خلاف آن فكر برايم ثابت نشود، بدان پاىبند مىباشم و تصوّر مىكنم اين رويه حدّ اعتدال بين دهانبينى يا ضعف نفس و لجاجت يا خودكامگى باشد.
در معرض اشتباه هستم هر آن باشد به هزار اشتباهم اذعان
امّا چه كنم كه تا دليلى نبود با حاصل فكر خويش دارم پيمان
امّا در طول زندگى خود فقط يك استثناء بر اين رويه داشتم و آن هم تسليم مطلق و كامل در برابر اوامر و دستورات پدر بزرگوارم حضرت صالحعليشاه بود. زيرا بدواً به تجربه دريافتم و سپس احساس كردم، از علم اليقين به عين اليقين رسيدم، كه «هرچه آن خسرو كند شيرين بود» و اين شيرينى را از آنجا مىدانم كه با گوش جان از زبان دل وى «اِنّى اَعْلَمُ مِنَ اللّهِ ما لا تَعْلَمُونَ» را شنيدم.
در سال ۱۳۴۳ كه از سفر عمره به تهران مراجعت كردند، به من فرمودند: آيةاللّه… كه در اين سفر با يكديگر همسفر شده بوديم و چندين بار به ديدن ما آمد، از كار تو و حسن سلوكت تعريف مىكرد همچنين از مراجعاتى كه در دادگسترى به تو داشته است و از نتيجه آن راضى بود، اينک كه ايشان هم از مسافرت برگشته است، بهتر است به ديدنشان بروى. در پاسخ به عرض رساندم: من با فرزند ايشان از دبيرستان دوست هستم و قريب بيست سال از دوستى ما مىگذرد و هرگز بهعنوان ديدن پدر وى به منزلشان نرفتهام زيرا روحانىاى را كه با دربار و سلطان رفت وآمد داشته باشد، نمىپسندم. با وجود اينكه كمتر دستور صريح مىدادند، معهذا بعد از پاسخ اينجانب با صراحت به من فرمودند: نه، حتماً به ديدن برو.
امرشان را اطاعت كردم و به ديدن رفتم و ايشان هم بازديد كردند و چند بار ديگر هم ملاقاتهايى نمودم. درضمن اين برخوردها درک كردم كه در قبال آن عيب، مشاراليه خصوصيّات معنوى حسنهایى دارد كه باعث شد تدريجاً در اعتقاد قبلى من تعديلى به وجود آيد. ايشان مىگفتند: «پدر من كه از علماى مشهور تهران بود در اواخر عمر خود دچار فراموشى شده بود. من در نجف مشغول تحصيل بودم كه از تهران به من نوشتند برادر بزرگترم از نسيان پدر و كهولت سن وى سوءاستفاده كرده، مُهر او را به اسناد ناسخ و منسوخ مىزند و از من خواسته بودند كه اگر به آبروى پدر و حيثيت وى علاقهمندم برگردم و به امور وى رسيدگى كنم.
من تحصيل را نيمهكاره رها كرده، به تهران بازگشتم و به دستور پدر كه به من علاقهمند بوده و اعتماد داشت، امور او را اداره كرده به راه آوردم. لذا بارها و مكرّراً پدرم اظهار رضايت كامل از من مىكرد. من يقين دارم چون پدر از من راضى بود تا آخر عمر محترم خواهم زيست و خدا مرا ذليل نخواهد كرد.» من چنين درسى از اين معاشرتها گرفتم و عملاً هم بر من ثابت شد كه اطاعتم از امر پدر و فتح باب مراوده با آيةاللّه… درسهاى باارزشى به من داد. آيةاللّه مزبور نيز همانگونه كه خود گفته بود تا آخر عمر محترمانه زيست و بعد از مرگ او نيز فرزندان و دوستانش تجليل شايستهاى از او به عمل آوردند. اين توصيه درواقع به منظور پندگيرى اينجانب بود كه درباره اشخاص مطلقانديشى نكنم و اگر كسى را از يک جهت محكوم مىكنم، جهات مثبتى نيز براى او احتمال بدهم و نيز اهميّت خدمت به پدر را به تجربه و به رأى العين درک نمايم. گو اينكه آن بزرگوار به صدور دستور مستقيم كمتر مبادرت مىفرمود، ولى من، گيرنده دلم چنان با امواج معنوى افكار آن حضرت منطبق شده بود كه بهاصطلاح از “ف” به “فرحزاد” پى مىبردم؛ غالباً همه ارادتمندان عميق ايشان چنين بودند كه بدون كلام صريح ميلشان را درک مىنمودند.
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم تا كه بى اين هر سه با تو دم زنم
يكبار دستورى به من دادند كه هدف و نظر ايشان را نيز به صورت ظاهر درک كردم. فرموده بودند خدمت حضرت آيةاللّه… برسم و اتومبيلى را كه شخصى ديگر تقديم كرده بود، به ايشان بدهم. چون شخصاً چنان عملى را تأييد نمىكردم، نظر خود را خدمتشان عرض كردم و ادلّه خود را نيز بيان داشتم. سپس اضافه كردم: «باوجود اينكه معتقد به انجام اين كار نيستم معهذا اگر امر بفرماييد، چون دستور شما را مافوق اراده خود دانسته و شما را اولى به نفس خود مىدانم از آن اطاعت خواهم كرد، فقط نگرانيم آن است كه چون نظر شخصى من با اين امر مخالف است نتوانم آن را به خوبى انجام دهم و حال آنكه مايلم امريّه شما به بهترين نحو انجام گردد.» و ايشان مرا از آن كار معاف كردند.
در مورد يک وصيّت نيز كه اينجانب از طرف وصىّ متوفّى (جناب آقاى حاج سلطانحسين تابنده) وكيل بودم و وكيل و موكّل بنا به امر ايشان قدم برمىداشتيم، به واسطه سختى انجام اين وظيفه چند بار خدمتشان عرض كردم: اجازه فرمايند استعفا دهم. هر بار جواب مىدادند: باشد تا كسى را به جاى تو پيدا كنم. در دفعه سوم يا چهارم پاسخ فرمودند: خودت كسى را پيدا كرده و پيشنهاد كن. به ايشان عرض كردم: به نظر مىرسد راضى نيستيد كه من استعفا دهم، اگر چنين است، ميل شما را بر آسايش و ميل خود ترجيح مىدهم و كماكان به كار خود ادامه مىدهم. از اين گفته من چهرهشان بَشاشتى به خود گرفت و چون مرا در بيان مطلب صادق مىدانستند، پاسخ مثبت دادند. من هم از استعفا منصرف شده، به كار شاقّ و سخت مذكور ادامه دادم. بدين نحو مىتوانم مدّعى شوم كه در برابر ايشان واقعاً نقش وجود و شخصيّتم از ضميرم گم شده بود و اين سلطه معنوى را بر خود احساس كرده و در كمال لذّت معنوى بدان تسليم بودم.
اين مقدّمه را به جاى تمام خاطرات معنوى و عرفانى كه از ايشان دارم مىنگارم و در اين يادداشتها به دلايل مختلف قصد ندارم از مقامات معنوى ايشان سطورى بنگارم زيرا:
من چه گويم يک رگم هشيار نيست شرح آن يارى كه او را يار نيست
و به همين اكتفا مىكنم كه مرا از من گرفته و فضاى سينه مرا پر كرده بود و همين آيت براى من كافى است. مضافاً به اينكه اوّلاً: مسائل عرفانى و معنوى به بيان و قلم درنمىآيد و زندانى كردن آن معانى عاليه در بيان و قلم نارساى من از قدر و ارزش آن مىكاهد نه آنكه بر آن بيافزايد:
هرچه گويم عشق را شرح و بيان چون به عشق آيم خجل گردم از آن
ثانياً: چون خود در سطح پايينى از معرفت قرار دارم، از مكارم آن بزرگوار جز آنچه شايسته اين سطح است، درک نكردهام و بيان آن نه براى خواننده سطح بالا مفيد است و نه مىتواند معرّف سطوح بالاتر از معرفت من باشد و لذا از شأن مطلب مىكاهد. ثالثاً: مسائل معنوى مصداق روشن: «ألطُّرُقُ اِلَى اللّه بِعَدَدِ اَنـْفاس الْخَلائِق» مىباشد و لذا من نمىخواهم با بيان سطح معرفت خويش در ديگرى القاء باور خاصّى بكنم و از اينكه مسئول القاى باورى به ديگران باشم اِبا دارم. بنابراين خاطرات و يادداشتهايى را كه مربوط به زندگى اين جهان، روش زندگى، اخلاق و خلاصه ظواهر امور است، خواهم نوشت و خواننده از دقّت در همين خاطرات، عظمت و معنويّت آن بزرگوار را به اندازه درک خويش احساس خواهد نمود.
هانرى كربن مستشرق فرانسوى
طىّ چند سفرى كه به اروپا كردم ــ چه براى ادامه تحصيل در رشته دكتراى حقوق كه در سال ۱۳۳۶ شمسى به انجام آن توفيق يافتم، چه استفاده از بورس يكسال و نيمه دولت فرانسه و چه سفر گردشى ــ با هانرى كربن مستشرق و محقّق فرانسوى در تماس بودم و كتب مرحوم آقاى حاج ملاّسلطانمحمد گنابادى (سلطانعليشاه) و جانشينان ايشان را به وى دادم كه جلب نظر او را نموده بود و بهخصوص به تفسير بيانالسّعادة علاقه نشان مىداد. در اثر توصيه و حتّى اصرار او رسالهاى درباره مؤلّف تفسير در انستيتوى تحقيقات عاليه زيرنظر وى گرفته و به ثبت رساندم. علاقه او به اين امر تا بدان حدّ بود كه در پاسخ مخلص كه مشكلات سفر به فرانسه را گفتم و اِشعار داشتم كه به سمت قضاوت مشغولم و امكان آمدن به فرانسه كمتر دست مىدهد، اظهار داشت: امّا تهيّه متن رساله كه در ايران امكان دارد و بلكه مناسبتر نيز مىباشد؛ در آنجا انجام خواهى داد. بعد از تهيه رساله، مبادله نظر بين تهيّهكننده و استاد راهنما (منظور خود اوست) با پست عملى است و قول داد كه بعد از تكميل و تايپ رساله شخصاً دنبال تشريفات ادارى رفته، بعد از تعيين جلسه دفاع از تز موقع مناسب را به اينجانب اطلاع داده و دعوتنامه رسمى از طرف انستيتو (يا ساير مؤسّسات مربوطه دولت فرانسه) را براى من بفرستد كه امكان اعطاى مأموريّت فراهم گردد و به هزينه دولت فرانسه براى گذراندن رساله به اروپا بروم. متأسّفانه رساله آماده نگرديد و اين امكانات سلب شد ولى يادداشتهاى متفرّقه آن را دارم. و اينک خلاصه قسمتهايى از آن يادداشتها را تقديم مىدارم به اميد اينكه خداوند توفيق جمعآورى و تدوين آن يادداشتها را اعطا فرمايد كه به صورت كتابى مستقل تقديم علاقهمندان نمايم.
موضوع رساله “شرح مكتب و روش حاج ملاّ سلطانمحمد گنابادى و يک قرن مكتب او” بود. منظور از “يک قرن مكتب او” فاصله بين منصب ارشاد مرحوم آقاى سلطانعليشاه و وفات مرحوم آقاى صالحعليشاه است كه صد سال شمسى مىشود. آقاى سلطانعليشاه فرزند صلبى و روحانى خود آقاى حاج ملاعلى نورعليشاه را به مسند ارشاد و جانشينى خود منصوب كردند كه ايشان نيز فرزند صلبى و روحانى خود آقاى صالحعليشاه را بدين سمت منصوب كردند. آقاى سلطانعليشاه فرزند و نوه خويش را مستقيماً تحت تربيت معنوى خويش آماده تكيه زدن بر منصب ارشاد نمود. من كه دوران حياتم را تا زمان فوت آقاى صالحعليشاه زيرنظر و تربيت ايشان گذراندهام، مىتوانم بگويم كه روش ايشان همان بود كه در كتب جدّ بزرگوارشان برمبناى تعاليم عاليه اسلامى و مشرب عرفانى بيان شده بود. و بنابر گفته مسنترها و پيرمردهاى قديم عيناً روش جدّ بزرگوارشان بوده و حضرت ايشان تجسّم اين مكتب الهى بودند. مىتوان گفت مراحل سلوک را عمدتاً حتّى قبل از تشرّف در زمان جدّ بزرگوار گذرانده بودند، به نحوى كه بعد از رحلتشان به فاصله كوتاهى مناصب مختلف و درجات تدريجى ارشاد را طى كرده و در سنه ۱۳۳۰ قمرى يعنى سن ۲۲ سالگى و زمان حيات پدر، جانشينى ايشان اعلام شده بود. ايشان در زمان حيات پدر تصرّفات و دخالت به عنوان جانشينى مىكردند كمااينكه به نيابت از پدر به آقاى حاج ميرزا حبيباللّه حائرى قزوينى (فرهنگ) مقيم كربلا اعطاى منصبى نمودند.
در آخرين سفرى كه مرحوم آقاى نورعليشاه به تهران و كاشان مسافرت كردند و در كاشان مسموم گرديدند، مرحوم آقاى صالحعليشاه در خدمتشان نبودند و در گناباد مانده بودند. اشتياق ديدار پدر و پير همچنين ناملايمات محيط گناباد موجب گرديد، طى تلگرافى اجازه بخواهند تا در تهران يا كاشان به ايشان ملحق گردند. آقاى نورعليشاه چنين پاسخ دادند: «حركت شما موقوف، به طرف گناباد حركت كنيد… رويه و رفتار شما تماماً مانند مرحوم آقا (حضرت سلطانعليشاه) است بدون كم و زياد….» و آخرين دستورالعمل بود كه رفتار آقاى صالحعليشاه را مشابه و همسنگ آقاى سلطانعليشاه قرار داده بود و الحق اين دستورالعمل مانند ساير دستورات دقيقاً اجرا گرديد.
از اينكه از خود زياد حرف زدم (و شايد به ناچار باز هم همين تكرار شود) عذر مىخواهم. معذوريت من از اين جهت است كه ناچار در خاطرههايى كه دارم ــ ديده و شنيدهام ــ برداشت شخصى خويش را بيان مىكنم. هر كه به دنبال گل است، بايد تحمّل شاخ و برگ و احياناً خار را نيز داشته باشد و هر كه اين نوشته را بخواند آنچه مربوط به گل است، در دل و سينه جاى خواهد داد و خارها را يا دور انداخته و يا تحمّل خواهد كرد.
سلوک و تربيت ـ سلسله انتقال تربيت
هر بشرى تربيتپذير است و تربيت در سرنوشت انسان و جامعه بشرى نقش اساسى دارد، همانطور كه فطرت نيز نقش عمدهاى دارد. اين تربيت كه به معناى اخص در عوالم معنوى و روحانى عرفان از آن به «سلوک» تعبير مىگردد، شرط ضرورى تكامل معنوى است. در مقابل آن، نقش فطرت در سير الى اللّه به صورت «جذبه» جلوهگر مىشود، بدين توضيح كه فطرت شخص از لحاظ تجانس با عوالم معنوى و عشق الهى او را به سوى مقصد مىكشاند بدون اينكه حتى خود او كاملاً به طى طريق شاعر باشد، همانند آهن كه جذب آهنربا مىشود. مجذوب را به مسافرى تشبيه مىكنند كه با هواپيما به مقصد مىرسد بدون اينكه از رنج راه آگاه باشد و سالک را به كسى كه پاى پياده، رو به مقصد به راه افتاده است.
مجذوب يا سالک صرف (اگرچه مجذوب هم همواره لااقل اندكى سلوک دارد و سالک نيز تا اندكى جذبه نداشته باشد به راه نمىافتد) نمىتواند راهنماى ديگران باشد. سالِک مجذوب يا مجذوبِ سالک است كه درصورت وصول به كمال استعدادى خويش مىتواند برحسب درجه اين كمال ديگران را در طى طريق مدد نموده و راهنمايى كند. اين نكته همان است كه علماى روانشناسى تربيتى مىگويند كه اگر تربيت و فطرت هماهنگ باشند، شخص را به كمال استعداد خويش مىرسانند.
علىهذا توجه به محيط زندگى، تربيتها و مشاهدات هر شخص ضرورت دارد و اعتقاد به اينكه اين تربيتها و مشاهدهها (بهخصوص در محيط خانواده) در افكار و روشهاى بعدى حتّى والاترين شخص معنوى مؤثّر است، از شأن آنها كم نمىكند. منتهى يكى ادب را از باادبان مىآموزد و يكى از بىادبان و سوّمى از هر دو گروه. بزرگان و حتى معصومين، فطرتهاى الهى را با آب تربيت و سلوک بارور ساختند و به كمال خويش رسيدند. پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله از مشاهده رفتار مشركين مكّه، ظلم و ستم قريش، از بىادبان ادب آموخت و دست الهى كه خمير او را عجين فرمود به او دستور داد كه اعلام دارد: اَنـَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحى اِلَىَّ أَنـَّما اِلهُكُمْ اِلهٌ واحِدٌ. و به همين جهت وى را بعد از سير عادى بشرى و تكامل الهى خويش، در سن ۴۰ سالگى به نبوّت و رسالت مبعوث فرمود. على عليهالسّلام كه در مكتب پيغمبر پرورش يافت از بىادبان ادب نيز آموخت. فاطمه زهرا عليهاالسّلام و حَسَنين عليهماالسّلام از مكتب نبوّت و ولايت تعليم گرفتند.
نياز بشر به تعليم گرفتن چيزى از شأن انبياء و اولياء و اوصياء نمىكاهد، زيرا جايى كه خداوند مىفرمايد: وَ عَلَّمَ آدَمَ الاَْسْماءَ، پيغمبر مأمور مىشود كه اعلام دارد بشرى مانند ديگران است و هزاران نمونه ديگر؛ لذا آنچه لازمه فطرت بشرى است در آنها وجود داشته و تمام مقتضيات فطرت در مورد آنها نيز صادق هست. نياز به تعليم گرفتن جزء فطرت بشر است كه تمايل به تكامل دارد. حضرت صالحعليشاه قسمت اعظم دوران جوانى خويش را مستقيماً تحت تربيت و ارشاد مرحوم جدّ بزرگوارشان و نيز پدرشان بودند. مرحوم سلطانعليشاه نيز از اوايل جوانى و بهخصوص بعد از ورود در سلک عرفان از محضر مرحوم حاج ملاّعلى، پدر همسر خويش (جدّ مادرى مرحوم حاج ملاعلى نورعليشاه ثانى) استفاده مىكردند و در سلوک و مراتب تربيتى از ايشان كسب فيض مىنمودند، علىهذا در بسيارى از امور و برداشتهاى اجتماعى تشابهات و وحدتهايى مشاهده مىشود كه چون اشاره به همه آنها موجب تطويل مقال مىشود، به طور نمونه سه برخورد حضرت صالحعليشاه، حضرت سلطانعليشاه و مرحوم حاج ملاعلى در قلمرو مسائل اجتماعى، اقتصادى ذيلاً ذكر مىشود:
سادگى و عدم تكلّف در زندگى
مرحوم حاج ملاعلى كه از بزرگان فقها و زهّاد بود، سمت امامت جماعت مسجد بيدخت را داشتند. ايشان در عالم عرفان وارد شده و مسلک عرفانى داشت و مورد اعتماد و احترام همه اهالى بود، به طورى كه هنوز هم مقبره ايشان مورد تبرّک و زيارت اهالى قرار مىگيرد. آقاى سلطانعليشاه بعد از آنكه در منقول به درجه اجتهاد رسيده، و در معقول متبحّر گشتند، در عالم عرفان وارد شده و سلوک معنوى خود را آغاز كردند. در اين ايّام مرحوم حاج ملاعلى كه اين منسوب خويش را مستعدّ و قابل ديده و همچنين ورود او را در عالم عرفان ارج مىنهاد و تجانس معنوى فیما بين را احساس مىنمود، وى را به دامادى خويش برگزيد و ايشان را از نوده گناباد به بيدخت آورده و تحت تربيت خويش قرار داد تا هم ظاهراً ايشان را به جامعه بشناساند و هم معناً سلوک ايشان را موردنظر قرار دهد. مرحومه زهرا بيگم فرزند حضرت سلطانعليشاه و جدّه مادرى نگارنده پس از بيان اين مطلب داستانى را به شرح زير نقل مىكردند:
«مرحوم حاج ملاعلى طبق عرف عامّه مردم آن زمان كه چاى متداول نبود از مهمانها با جوشانده كرابيّه (زيره سبز) و به جاى قند با كشمش پذيرايى مىكرد. از قهوه ريزى كه در اتاق خود ايشان مىجوشيد كرابيّه را در پيالههاى كاشىِ ساخت محل ريخته، شخصاً به مهمانها مى داد. آقاى سلطانعليشاه هم كه در آن ايّام، جوان و تازهداماد بودند در پذيرايى كمک مىكردند.» «حكومت (فرماندار) و نايبالحكومهها در بدو خدمت حضور حاج ملاعلى شرفياب مىشدند و يک بار كه حاكم تازهوارد ولايت به ديدن مرحوم حاج ملاّعلى آمده بود، بعد از خاتمه ملاقات و رفتن حاكم، آقاى سلطانعليشاه خطاب به حاج ملاّعلى كرده، گفتند: “خالو، بهتر است شما سماور و استكان داشته باشيد تا مهمانهايى از قبيل حاكم و امثال او كه مىرسند در اتاق ديگرى چاى دم شود و آن را با استكان و قند بياورند.” ايشان پاسخ فرمودند: “نه خالو! از من همينطور خوب است…”» مرحوم آقاى حاج محمدصادق سعيدى معين الاشراف (همسر خواهر حضرت صالحعليشاه) داستانى از حضرت سلطانعليشاه در دوران ارشاد ايشان بدين شرح نقل مىكردند: «يكى از فقراى تهران يا يكى از شهرستانها به زيارت حضرت سلطانعليشاه به بيدخت آمده بود. چون شغل وى بنّايى بود مىخواست در حدود شغل خويش خدمتى كرده باشد، لذا از ايشان خواهش كرد اتاقهاى بيرونى را كه محل پذيرايى مردانه بود و همه كاهگلى بودند گچكارى و سفيد كند. ايشان اجازه نفرمودند. مشاراليه درخواست خود را چند بار تكرار كرده ايشان (شايد هم با اظهار امتنان از محبت او) اجازه نفرمودند. روزى ايشان به قصد سركشى از زراعاتى كه در خارج از موطن خود، بيدخت، داشتند عزيمت فرمودند. شخص مذكور كه مطّلع از دورى راه بوده و طبق عادت معموله متوقّع بود ايشان زودتر از غروب آفتاب مراجعت نفرمايند، مقدارى گچ تهيه كرده و شروع به سفيدكارى كرد و اميدوار بود عصر كه مراجعت فرمودند به او تبسّمى كرده از كار او شادمان شوند. هنوز يک اتاق را تمام نكرده بود كه ايشان مراجعت فرمودند (شايد در بين راه فسخ عزيمت كرده بودند) وقتى وارد بيرونى شدند و ديدند گچكارى يک اتاق نزديک به اتمام است با تندى فرمودند: چه كسى به تو اجازه داد؟ همين الآن آنچه را كردهاى به حال اوّل برگردان و گچها را بتراش. آن درويش با تأثر و ندامت فراوان و همچنين با تعجّب از اين برخورد خلاف انتظارش شروع به تراشيدن گچها كرد! بعد از برگرداندن وضع اتاق به حال اوليه (و يا شايد هم فرداى آن روز) حضرت آقاى سلطانعليشاه با تبسّم و ملاطفت، محبت او را ستودند و به او فرمودند: اگر قصد داشته باشيم گچكارى كنيم (توجّه شود كه سفيدكردن اتاق در آن ايّام عمل اعيانى و لوكس تلقّى مىشد) توان آن را داريم امّا اگر من امروز يک اتاق را گچكارى كنم، فردا ملاعلى (يا حاجى ملاعلى منظور فرزند ايشان است كه بعدها به منصب ارشاد و جانشينى ايشان منصوب گرديد) دو اتاق و پيشنماز (منظور آقاى ملاّمحمد صدرالعلماء داماد ايشان و جدّ مادرى اينجانب) سه اتاق را گچكارى خواهند كرد و رقابتى از اين حيث در بين خانواده و سپس اهالى بيدخت و گناباد و چه بسا در ميان همه دراويش خواهد افتاد، منزل ما همان بهتر كه كاهگلى باشد.»
و اينک براى شرح خاطره ديگرى مقدّمهاى بايد بيان كنم. در بيدخت رفت و آمد منزل ما (حضرت صالحعليشاه) زياد بود و غالباً كسانى از رعايا كه بعضى از آنها نيازمند هم بودند، منزل ما مىآمدند و بدون اينكه نياز مبرمى به كار آنها باشد، با علاقه و ميل در كار منزل، در شستن ظرف، لباس، يا جوابگويى زنگِ در و غيره كمک مىكردند. و همواره عدهاى از اين قبيل بودند. روزى در تعطيلات تابستانى در ايوان منزلمان در گناباد در خدمت پدر بودم. صحبتهاى متفرّقى در ميان بود. من پيشنهاد كردم يک ماشين رختشويى بزرگ مناسب با ميزان احتياجمان خريده شود. پاسخ فرمودند: «ماشين رختشويى (مانند بسيارى اختراعات اخير) بسيار چيز مفيد و خوبى است ولى درصورت نياز، همچنين درصورتى كه به ديگرى لطمه نزند. الآن به ماشين لباسشويى نيازى نداريم و اگر ماشين بخريم، او (اشاره به يكى از روستاييان كه مشغول شستن لباس بود) لطمه مىبيند.» و به دنبال اين پاسخ، چنين توضيح دادند: «الآن وضع كلى اجتماع چنان است كه اين زن بىكار است. او مىداند كه در منزل ما به واسطه تعداد زياد عائله و رفت وآمد زياد همواره كار موجود است. گرچه به كار او نيازى نباشد، امّا او كه اين منزل را منزل خود مىداند بدون شرمندگى و كسر شأن اينجا مىآيد و كار مىكند و حتّى موقع ناهار از همان غذايى كه خودمان مىخوريم مصرف مىكند و اگر پولى هم مىگيرد به عنوان مزد تلقى مىكند و لذا در چنين شرايطى و وفور كارگر بىكار، استفاده از ماشين رختشويى براى من جنبه نياز نداشته، لوكس و تجملى تلقّى مىشود.»
از اين خاطره دو استنتاج مىشود: يكى نظريه و روش ايشان در مورد طرز كمک و مساعدت مالى به نيازمندان (كه اين مبحث را جداگانه و با ذكر چند خاطره ديگر مفصلاً بيان خواهم داشت) و ديگرى در مورد تشخيص كالاى ضرورى از لوكس و احتراز از اقتصاد مصرف. اين سه قضيّه را كه به دنبال هم بگذاريد سلسلهاى از نوعى برداشت اجتماعى و اقتصادى بدست مىآيد و نيز نحوه انتقال تربيت، عقايد و اخلاق مشهود مىگردد. دنياى امروز دنياى مادّى و اقتصادِ مصرف شده است. بشر در پى رفاه بيشتر جلو مىرود و به تدريج چيزى را كه امروز جنبه تجمّلى و زايد دارد به صورت ضرورى درمىآورد. روزبهروز بر نيازهاى خويش مىافزايد و آنگاه كه بشريّت نمىتواند همزمان با ازدياد اين نيازها براى همه مردم وسايل رفع نياز را فراهم آورد، تشنّجات اجتماعى، انقلابات، سقوط اخلاقى جوامع بشرى پيش آمده، ظلم و ستم يا اقتصاد مادّى باعث فاصله فراوان طبقات اجتماعى مىگردد. مضمون فرمايش رسول اكرم: كادَ الفَقرُ اَنْ يَكونَ كُفرا و آيه شريفه: اِنَّ الاِْنْسانَ لَيَطْغى اَنْ رَآهُ اسْتَغْنى، دو انتهاى قضيّه را خطرناک و آن را انحراف از اعتدال اجتماعى مىداند كه مكاتب مادّى، انقلابات و هيجانات زاييده مىشود:
ساقى به جام عدل بده باده تا گداى غيرت نياورد كه جهان پربلا كند
بر عهده رهبران قوم است كه مردم را عادت دهند به اينكه از نيازهاى مادّى تشريفاتى بكاهند و خود نيز الگو و نمونه باشند، و همچنين خود به وضعى زندگى نمايند كه باعث آرامش خاطر ضعفاء گردد و آنان احياناً از ضعف مادّى خويش احساس شرمندگى ننمايند. همانگونه كه مشهور است على عليهالسّلام به عبداللّه عمر فرمود: تو كه دارى بخور و بخوران. و وقتى او زهد را مرجّح شمرده و به رويه خود آن حضرت استناد نمود، در جوابش فرمودند: من كه اميرالمؤمنين هستم چشمها به من دوخته است، اگر بيوهزنى به لحاظ فقر مادّى، نان و نمک جلوى فرزندانش بگذارد، به آنان مىگويد: بخوريد كه خليفه نيز غذايش همين است. مسابقه در مصرف، تبليغ براى ايجاد نياز جديد، و تشويق به مصرف در جهان امروز و بهخصوص در كشورهايى مانند كشور ما كه بايد براى رفع نيازهاى خود (حتّى مواد خوراكى و مصرفى) دست به دامن خارجى بزند، به استعمار و وابستگى مىانجامد كه بحث در آثار و نتايج آن از حوصله اين مختصر خارج است و خواننده مىتواند خود انديشه كرده، بسيارى از آثار آن را به چشم ببيند. در چنين جامعهاى كه اقتصاد مصرف حكومت مىكند و تمام اخلاق و عادات و عرف را تحت سيطره قرار مىدهد، احتراز از تجمّل ضرورى است و تبليغ چنين احترازى از وظايف اجتماعى رهبران اجتماعى مىباشد و بهخصوص پيشبينى اين امر كه روزگارى خواهد آمد كه اين احتراز از واجبات خواهد شد، در شأن و وظيفه رهبران و راهنمايان است و عرفاى والامقامى مانند مرحوم حاج ملاعلى نيز كه مشارٌ بالبنان بودند از اين جهت به اين وظيفه رهبرى توجّه داشته و تقبّل آن را به آيندگان منتقل كردهاند.
مرحوم آقاى صالحعليشاه در دستورالعملى به تاريخ ۱۰ ربيعالثانى ۱۳۷۵ خطاب به «نور چشم عزيز حاج سلطانحسين تابنده سلّمه اللّه» مطالبى را عنوان كرده و سپس در خاتمه آن دستور فرمودهاند: «اسبابِ تجمّلنما مخصوصاً در اوايل اقدام نكنى.»
مساعدت به نيازمندان
حضرت صالحعليشاه در كمک و مساعدت به نيازمندان علاقه و توجّه خاصّى داشته و در انجام آن اعمّ از واجبات و مستحبات يا وجوه شرعيهاى كه نزد ايشان بود اهتمام خاص ابراز كرده و نيز دقت داشتند كه اولاً: به صورت مخفيانه و دور از انظار داده شود و حتى گاهى خود شخص نيز متوجّه نمىگرديد كه از كجا به او كمک شده است و ثانياً: به بهانههاى مختلفى داده مىشد كه احياناً خود گيرنده متوجّه ماهيّت آن نبود و ثالثاً: كوشش مىشد كه حيثيت شخص كاملاً محفوظ مانده و احساس حقارت ننمايد و به شخصيتش لطمه وارد نگردد. محمّدحسين سلمانى كه كارگر امين و مورداعتماد ايشان بود، تعريف مىكرد: در اوايل جوانى كه به خدمت ايشان درآمدم ساعاتى از شب گذشته من و يكى ديگر از كارگران بهنام كربلايى محمّد ده مرده (مشهور به خان كه قريب چهل و چند سال است مرحوم شده است) را احضار فرمودند و يک ظرف بزرگ شيره و ظرف بزرگ ديگرى روغن به ما دادند و فرمودند: ببريد منزل فلان شخص ظرفها را جلو در بگذاريد و در بزنيد، همينكه جواب درزدن شما را داد از آنجا دور شويد كه موقع بازكردن در شما را نبيند و ظرف شيره و روغن را جلو در ببيند و بردارد. ما به راه افتاديم شب تاريک و برحسب عرف محل كه مردم خيلى زود مىخوابند كوچهها را خلوت و خالى از عابر مىديديم. به مقصد كه رسيديم ظرفها را جلو در گذاشته و دقّالباب كرديم. همينكه صداى صاحبخانه بلند شد كه حاكى از عزيمت او براى بازكردن در بود، ما از آنجا دور شديم. امّا دو نفرى با هم گفتيم خوب است در گوشهاى مخفى شده، ببينيم واكنش او در برابر مشاهده ظروف چه خواهد بود. صاحبخانه در را باز كرد و هرچه اينطرف و آن طرف را نگاه كرد كسى را نديد. بعد ظروف دربستهاى جلو خود ديد كه فهميد براى او آوردهاند. سر آنها را برداشت و وقتى محتوى آنها را ديد با صداى بلند با خود مىگفت: الهى شكر، خدايا در اين شب زمستان كه آه در بساط ندارم از تو روغن و شيره خواستم كه چنگالى درست كنم، شكر كه برايم رساندى.
خاطرهاى كه در مورد مشابه ديگر شخصاً دارم مربوط به ۳۸ سال قبل است كه مقرّر بود به كسى كمک كنند، لذا به من فرمودند: «هر ماه صد تومان از آقاى… (نماينده مالى ايشان در تهران) بگير و رسيد بده. به ايشان دستور خواهم داد كه هر ماه اين مبلغ را اضافه بر ماهيانه خودت به تو بدهند و مثل اين باشد كه به حقوق ماهيانه خودت اضافه كردهام. آنگاه تو اين مبلغ را هر ماه به شخص نامبرده برسان.» بديهى است در مورد اخير آن شخص با من مواجه مىشد و نيز مى دانست كه اين مبلغ از كجاست امّا جز اين سه نفر كسى مطّلع نبود و وضع طورى بود كه اين ميزان آشكار بودن تحميلى بر شخصيت گيرنده نبود و از دوستى و محبّت بين من و او نيز نهتنها نمىكاست بلكه مىافزود بنابراين همان آثار خفاى كامل را داشت. نيازمندانى كه قدرت هيچ كارى نداشتند، به صورت مستقيم، آشكار يا مخفى مورد كمک قرار مىگرفتند امّا نيازمندان ديگرى نيز بودند كه يا قدرت كارى كه مزد آن كار كفاف معاششان را بنمايد، نداشتند يا در اثر بحرانهاى اجتماعى بىكارى با وجود اينكه قدرت كار داشتند، بىكار و محتاج به كمک بودند، كه طرز برخورد و رفع نيازهاى آنان به نحو ديگرى عملى مىشد.
پيرمردى بود كه سنّش از سن ايشان چند سالى بيشتر بود يا مىنمود و كار مؤثّرى از او برنمىآمد، او را مىديدم كه دم جوى آب نشسته است و تل ريگى را مىشويد و ريگهاى شسته را توده مىسازد كه مورداستفاده كارگران بنّايى قرار گيرد و در آخر روز ۳ ريال (مزد متداول وقت كارگران) را مىگرفت و حال آنكه مجموعه كار او به اندازه نيم ريال نبود. بارها ديدم كه حضرت صالحعليشاه در موقع بازديد از كارها نزد او توقّف كرده، از گذشتههاى دور، از رفتگان به عالم بقا، از خاطرات جوانى و ايّام گذشته كه با هم گذرانده بودند، با او صحبت مىكردند. او سرحال مىشد و احساس شخصيت مىكرد كه من و حضرت آقا با هم همبازى بودهايم و اينک نيز باهم هستيم. اين شخص در واقع سه ريالى كه مىگرفت، مزد او نبود بلكه كمک و مساعدتى بود كه به او مىشد؛ منتهى وى بدين طريق احساس مىكرد كه كار مىكند و مزد مىگيرد نه اينكه سربار كسى باشد و همچنين به خود او و به ديگران اعمّ از تمام اهالى بيدخت يا مسافران و زوّارى كه هميشه بودند عملاً درس داده مىشد كه نبايد بىكار نشست و تا قدرت هست بايد كار كرد. و همچنين اگر اولياى امور اهل درس گرفتن بودند يا باشند به آنها نيز درس مىآموخت كه در جامعه بايد “همه به اندازه قدرت خود كار كنند و به اندازه نياز خود از جامعه دريافت دارند” به طورى كه هيچكس بىكار و نيازمند نباشد.
در بعضى موارد براى ايجاد كار براى بىكاران و اشتغال آنها اقدام مىفرمود تا به جاى اعطاى صدقه به آنها و بدعادت كردنشان، به آنها مزد كار بدهد ولو اينكه كارشان مؤثّر نباشد. مثلاً بسيار اتّفاق مىافتاد كه فىالمثل ايراد كوچكى از سنگفرش كوچه يا منزل مىگرفتند و آنگاه تمام سنگفرش را برداشته و دو مرتبه مىگذاشتند و بدين طريق عدّهاى را به كار وامىداشتند. يا مثلاً دستور مىدادند ديوارى را خراب كنند و دومرتبه همان ديوار را بنا مىكردند. بدين طريق ديگر در محيط كوچک بيدخت سائل به كف ديده نمىشد و اگر احياناً گاهى سائلى ديده مىشد، اهل بيدخت نبود بلكه مسافر يا مهاجرى بود كه گدايى مىكرد.
توجه به فرهنگ و آموزش و پرورش
آن حضرت به تعليم نوباوگان علاقه و اعتقادى داشته، معتقد بود آيه «وَ اَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ» عام است و همهگونه نيروى مادّى و معنوى را دربر مىگيرد، علىهذا در تأسيس مدارس جديد و تشويق سوادآموزى پيشرو بود حتّى علاقهمند و معتقد بود در مدارس علوم قديمه هم به حدّ مختصرى بايد علوم جديده و لااقل زبانهاى اروپايى را تعليم داد تا بعداً هركس توانست آن را تكميل نمايد. خود ايشان الفباى لاتين و خواندن مختصر آنها را ياد گرفته و بروشورها را مىخواندند و معتقد بودند همه علوم و فنون جديد را بايد ياد گرفت، زيرا هر علمى بهتر از جهل است، به طور مثال مىگفتند: «من از اتومبيلرانى به طور تئورى فرمان، ترمز، گاز را بلد بودم. يک بار سر گردنه راننده اتومبيل را نگه داشت و پياده شد. گويا ترمزدستى آن يا خوب كشيده نشده و يا كار نمىكرد كه ماشين در سرازيرى به حركت افتاد. من پا را روى ترمز گذاشتم و ترمز را كشيدم. همينقدر از رانندگى كه بلد بودم موجب نجات جان سرنشينان شد.» در تأسيس مدارس جديد پيشقدم بوده و خود ايشان دبستان و سپس دبيرستان پسرانه و دخترانه در بيدخت متدرّجاً تأسيس كردند و براى تشويق ديگران كه احياناً يا از روى تعصّب قشرىگرى و يا از روى عناد با دستگاه حكومتى نمىخواستند به آموزش و پرورش جديد اقبال نمايند، خود پيشقدم مىشدند.
براى سپردن فرزندان خود به مدرسه شخصاً با چند نفر نزديكان به دفتر مدرسه رفته و نام فرزند را ثبت مىكردند. در آخر هر سال تحصيلى جشنى در محل مدرسه برگزار نموده و شخصاً جوائزى را كه به هزينه شخصى تهيه كرده بودند بين دانشآموزان ممتاز كلاسها تقسيم مىنمودند.همينگونه است كه تمام فرزندان ايشان درجات عاليه تحصيلى را طى كرده، ضمن تخلّق به اخلاق ايشان و نقشپذيرى از تربيت اخلاقى و معنوى دينى، در علوم جديد نيز هر يک كوشيدهاند و هر كدام بدون توجّه و اتكاى به مال يا ارث مالى پدر از فكر و عمل خود امرار معاش مىكنند و اين اعتماد به نفس و استقلال فكرى بهترين ارثيّه آنان است. اين خصوصيّات زندگى آنان چه وراثتى باشد چه تربيتى از آن حضرت است. در اينباره بهخصوص به تربيت و تعليم دختران توجّه زايدالوصفى داشته و حتى گذشته از جلسات مذهبى كه بياناتى مىفرمودند و بانوان هم در سالن مجاور امكان استفاده داشتند جلسات خاصّى در تفسير قرآن و غيره مختصّ بانوان داشتند. در اين زمينه داستانى را نقل مىكنم كه توجّه آنجناب را به آتيه مملكت و آموزش و پرورش نسل فردا نشان مىدهد: مرحوم آيةاللّه حاج سيّدرضا زنجانى رحمة اللّه عليه در خيابان فرهنگ تهران و همسايگى منزل حضرت آقاى صالحعليشاه منزل داشتند. من سالها بود با مرحوم آيةاللّه آشنايى و مراوده داشتم و مأنوس بوديم. اين انس موجب گرديد در سفرى كه حضرت آقاى صالحعليشاه به تهران تشريف آوردند، آقاى زنجانى توسط من اظهار علاقه كردند كه ديدن كنند و به قول خودشان اولين ملاقاتى بود كه خود خواسته بودند. وقت معينى مقرّر شد و ديدن كردند كه بازديد هم شد و از آن پس روابط ديد و بازديد برقرار بود. به همين مناسبت حضرت آيةاللّه داستانى ذكر كردند كه جالب و آموزنده است. گفتند:
«در ايّامى كه خدمت مرحوم آيةاللّه حاج شيخ عبدالكريم يزدى و درواقع مشير و مشار و متصدّى امور ايشان بودم، پدرت (خطابشان بهمن و منظورشان حضرت آقاى صالحعليشاه بود) از عتبات مراجعت مىكردند و مرحوم حاج شيخ عبداللّه حائرى هم تا قم به استقبال آمده بودند. هروقت آقاى حاج شيخ عبداللّه به قم مشرّف مىشدند، از ايشان ديدن مىكردم ولى در آن سفر به ديدن نرفتم. پيغام دادند كه چرا از من ديدن نكردى؟ در پاسخ گفتم كه چون حالا در خدمت آن آقا (منظور حضرت آقاى صالحعليشاه است) هستيد ديدن نمىكنم. روزى بعدازظهر پيغام دادند كه حالا آن آقا نيستند، مىتوانيد ديدن بياييد. من به ديدن ايشان رفتم. صحبت و مجلس ما بسيار طول كشيد و آقا مراجعت كرده وارد منزل شدند و من ديگر خلاف ادب اسلامى ديدم كه فوراً حركت كنم و از روى ناچارى قدرى نشستم. آقاى حاج شيخ عبداللّه مرا معرفى كرده و گفتند: همهكاره آقاى حاج شيخ عبدالكريم هستند. ايشان از من خواستند كه بدواً سلامشان را خدمت آقاى حاج شيخ عبدالكريم عرض كنم و سپس پيغامشان را برسانم. پيغامشان اين بود كه اينها (منظور حكومت وقت بود در سال ۱۳۱۲ هجرى شمسى) مىخواهند مدارس دخترانه ايجاد كنند، مقتضيات جهان و جامعه بشرى و ايرانى نيز چنين اقدامى را تسهيل نموده و اقتضاء دارد. از طرفى دختران امروز مادران فردا و تربيتكنندگان نسل آينده و ملت ايران مىباشند، اگر خداى نكرده با بدبينى و بداخلاقى يا فساد تربيت شوند جامعه آينده ما منحط خواهد شد. ما چه بخواهيم چه نخواهيم دولت اين كار را خواهد كرد و نمىتوان جلو آن را گرفت پس بهتر آنست كه ما خود دست بكار شده مدارس دخترانه منطبق با اصول شرعى و اخلاقى تأسيس كنيم و مادران فردا را از دست دولت بگيريم. در اين طريق ايشان به عنوان اعلم و مرجع تامّ شريعت اسلام هرچه حكم كنند من هم شخصاً اطاعت كرده و مىگويم همه اطاعت و كمک كنند تا اين امر به دست ايشان انجام شود.» «پيام را كه به آقاى حاج شيخ عبدالكريم عرض كردم ايشان كه اصولاً هم قدرى ملاحظهكار بودند، لبخندى زده گفتند: “يا من پير شده و قدرت كار در خود نمىبينم يا آقا خيلى جوان و احساساتى هستند كه چنين پيشنهاداتى مىكنند، به همان انگيزه و دليلى كه اينها مىخواهند مدارس دخترانه ايجاد كرده، مادران فردا را از ما بگيرند مانع دخالت ما در اين امر خواهند شد.”» باتوجّه به علاقه خاص و عميقى كه به فرهنگ ايرانى اسلامى داشت، آن حضرت از اينكه متدرّجاً دروس مدارس جديد شاگردان را از سابقه فرهنگى اسلامى و ملّى خويش دور و لااقل بىخبر نگه مىدارد، متأثّر بود.
علاقهمند بود كه در حوزههاى علميّه به درس تفسير توجّه خاصّى مبذول شود و همهجا به تدريس و احياى قرآن اقدام گردد و اين كتاب آسمانى كه مبناى اين فرهنگ مىباشد احيا گردد. معتقد بود كه در حوزهها بايد به علوم جديده و زبان خارجى نيز توجّه شود و مدارس جديد نيز عميقاً به فرهنگ باستانى توجّه كرده و علوم گذشته را ولو بهعنوان تاريخ علم مورد تدريس و توجّه قرار دهند. در اين زمينه بود كه در ايّام تعطيلات تابستان يا سنواتى كه فرزندانشان در گناباد زيرنظر مستقيم ايشان بودند، آنان را تشويق به فراگرفتن علوم قديمهاى كه تناسب با ذوق و فكر و درسشان داشت مىكردند. فىالمثل شخصاً طب بوعلىسينا يا قانونچه را به آقاى دكتر محباللّه آزاده و آقاى دكتر نعمتاللّه تابنده از فرزندانشان تدريس نمودند. يا هيأت و نجوم را شخصاً به نويسنده تدريس فرمودند؛ همچنين با تشويق ايشان غالباً از جلسات دروس قديمه اساتيد ديگر بعضى فرزندانشان به رهگيرى كردند. به حفظ صنايع دستى و هنرهاى بومى نيز توجّه كامل داشتند و معتقد بودند اين هنرها گذشته از جنبه اقتصادى و توسعه لااقل اقتصاد منطقه، معرّفِ ملّت ايران است و نمايانگر تمدّن ايران و اسلام مىباشد. ظروف چينى زيبايى قبلاً در گناباد مرسوم بود كه متدرّجاً متروک گرديد. ايشان فرمودند: قبل از اينكه آخرين اساتيد فن رحلت كنند و هنرشان نابود گردد، بايد اين هنر را احياء كرد؛ لذا با كمک مادّى و معنوى ايشان متخصّصين دوباره كورهها را به راه انداختند و بعد از مدتها با اخذ كمک از دولت و صدور اين محصولات، اين كارگاهها روى پاى خود توانستند بايستند.
كرامت و حسن خلق
حضرتش در برخورد با تمام مراجعين و مهمانان با خوشرويى طرف را فريفته خود مىساخت. مهمان هر كه بود مورد محبّت و احترام او قرار مىگرفت. به دين و مذهب او كار نداشت و بارها داستان حضرت خليلاللّه عليهالسّلام را به ماها يادآورى مىفرمود كه به مهمان خويش تكليف كرد بسماللّه بگويد و مهمان با امتناع از اين امر از سر سفره برخاسته و منزل حضرت ابراهيم را ترک نمود. از جانب پروردگار ندا آمد كه ما تمام عمر به او نان داديم و از او چيزى نخواستيم تو براى يک وعده غذا او را رنجاندى؟ حضرت به دنبال مهمان دويد و با اصرار و التماس او را به سر سفره برگرداند. مهمان وقتى از عتاب الهى نسبت به خليلاللّه آگاه شد به طيب خاطر عبوديّت خويش را اقرار نموده، شيفته حضرت گرديد. در اين زمينه شنيدههايى را نقل مىكنم: مرحوم حاج سيّدعلىآقا روحالامين مىگفت: در مجلس ترحيمى (مردادماه ۱۳۴۵) كه براى درگذشت حضرت آقاى صالحعليشاه در حسينيه اميرسليمانى مشيرالسلطنه برگزار شده بود، ديدم يكى از سران شركت ملى نفت ايران كه ارمنى بود و من او را دورادور مىشناختم، در مجلس شركت كرده است. شركت يک غيرمسلمان در اين مجلس موجب تعجّب من شد و در موقعيتى (يا همان مجلس يا بعداً، به خاطر ندارم) از او پرسيدم: تو با كداميک از فرزندان آن مرحوم و يا ساير بازماندگان آشنايى داشتى؟ پاسخ داد: با هيچكدام، من فقط براى خاطر خود آن مرحوم و تجليل از او و طلب مغفرت براى وى، در مجلس شركت كردم. سپس داستان آشنايى و ارادت خود را به نحو زير براى من تعريف كرد:
«من از كارمندان عالىرتبه شركت نفت بودم كه روزى از طرف مديرعامل وقت احضار شدم. وقتى نزد او رفتم، نامهاى به من داد كه بخوانم. ديدم شخصى با امضاى “اقل محمّد حسن” ، اعلام كرده است كه محل پمپ بنزين و دفتر شركت واقع در بيدخت كه ملک نويسنده بوده و به مبلغ مثلاً ۲۵ تومان در ماه به اجاره واگذار شده است، چون مدت اجاره منقضى شده بايد به قيمت عادله روز اجاره شود كه فعلاً قيمت عادله (فىالمثل) ۳۲ تومان است (ارقام ۲۵ و ۳۲ تقريبى است و دقيقاً آنها را به خاطر ندارم امّا تناسب ارقام در همين حدود است). ظاهراً نامه خيلى ساده و مطلب، پيش پا افتاده و مبلغ مورد اختلاف ناچيز بود لذا من علت احضار خود را نفهميدم و منتظر توضيح مديرعامل شدم. مديرعامل به من گفت: تو خودت شخصاً مأموريت دارى كه به بيدخت بروى و با رعايت احترامات كامل نسبت به اين شخص سند اجارهنامه را تنظيم و امضاء كنى. مبلغ اجاره را هم به اختيار خود ايشان بگذارى. هر مبلغ كه گفتند و سند نوشته شد، تو فقط مأمور امضاء هستى كه بايد سند را امضاء كنى.» «من از اين مأموريت قدرى ناراحت شدم و در دل گفتم باز يک روحانى متنفذ، اعمال نفوذ مىكند و مديرعامل هم به جاى اينكه مقاومت كند، دستور تسليم مطلق مىدهد. امّا به هر جهت ناچار از قبول و انجام مأموريت بودم و با اكراه به مأموريت رفتم.» «اوايل شب وقتى به بيدخت رسيدم، سراغ هتل و مهمانخانهاى را گرفتم كه اقامت كنم. امّا هتلى نبود و اتاقهاى قهوهخانهاى كه نشان دادند، قابل سكونت به نظر نمىرسيد. به من توصيه كردند كه منزل “حضرت آقا” بروم. باوجود اينكه اكراه داشتم منزل طرف بروم، معهذا با توجّه به توصيه مديرعامل، ديدم ضررى متوجّه اينكار نيست. زيرا به هر جهت من موظّف بودم هرچه آقا گفتند و نوشتند، تصديق و امضاء كنم. لذا علىرغم اكراه قلبى رفتم و به بيرونى وارد شدم. تصوّر مىكردم اگر بخواهند خيلى به من احترام كنند، پيشكار آقا براى پذيرايى من خواهد آمد و من فردا صبح به ديدار آقا موفّق خواهم شد. نام و سمت خود را به مستخدم گفتم. چند دقيقهاى نگذشته بود كه ديدم آقاى معمّمى با قيافه روشن و محبتآميزى نزد من آمد و نشست. با هم خيلى صميمانه و بىتكلّف شروع به صحبت كرديم و من او را پيشكار آقا تلقّى كردم. بعد از مدّت بالنسبه زيادى كم كم فهميدم كه اين شخص خود حضرت آقا است. گفتم كه آمدهام سند تنظيم كنم. پاسخ دادند: مذاكره را براى فردا مىگذاريم فعلاً شما شام كه خورديد استراحت كنيد و چون ما به دستور مذهبى قبل از اذان صبح بيدار مىشويم و طبق عرف روستايى و كشاورزى بعد از نماز صبح فعاليتها و رفت و آمدها شروع مىشود، براى رفاه شما محل خوابتان را دورتر از اينجا و در اتاق ديگرى قرار مىدهند كه تا هروقت خواستيد استراحت كنيد. اين حسن خلق و برخورد دوستانه از يک مرجع روحانى مسلمان كه غالباً از نزديک شدن و صحبت با غيرمسلمان اجتناب مىكنند، مرا فريفته كرد و بهخصوص اينكه به عقايد مذهبى من احترام گذاشتند و ضمن اعلام روش مذهبى خويش نمىخواستند كه اين روش كوچكترين ناراحتى براى من ايجاد كند، در من اثرى فوقالعاده بخشيد.» «صبح كه بيدار شدم بلافاصله چاى و صبحانه آوردند و من بعد از آماده شدن، لباس پوشيدم و به مجلس آقا رفتم. عدّهاى نشسته بودند و ايشان مشغول انجام محاسبات بودند. بعد از خوش و بش متداول و صبح بخير، ايشان گفتند: تا چند دقيقه ديگر به محل مىرويم كه خود شما هم ببينيد. من كه مجذوب صفا و سادگى آقا شده بودم، توصيه مديرعامل را نيز نتوانستم مخفى نگه دارم و گفتم نيازى به ديدن محل نيست، بفرماييد هر مبلغ كه مىخواهيد سند را بنويسند. ايشان گفتند: من كه پول زيادى و زور نمىخواهم. معادل حق خود مىخواهم كه ۳۲ تومان است، معهذا مىخواهم خود شما هم ببينيد.» «من توصيه كردم كه شما دستور بدهيد اجاره را ۲۰۰ تومان بنويسند (اين رقم تقريبى است، اعداد صحيح را به ياد ندارم) زيرا باز هم اجارهها بالا خواهد رفت و براى احتراز از دوبارهكارى اگر دستور دهيد مبلغ زيادترى بنويسند بهتر است. امّا ايشان قبول نكردند و اصرار مرا نپذيرفتند. بعد از دقايقى به محل رفتيم و ايشان دو سه نفرى كه مىگفتند بنّا و خبره هستند، صدا زده دستور دادند تا در حضور من محل را مسّاحى كرده و اجاره عادلانه آنجا را حساب كنند كه اين عمل انجام شد و نتيجهاش همان ۳۲ تومان بود. سند به همين مبلغ نوشته شد و من امضاء كردم. اين دقّت در حساب و امانتدارى و احتراز از سوءِاستفاده بيشتر مرا شيفته نمود و با خاطره خوش و ارادت خاصّى كه به آقا پيدا كرده بودم مراجعت نمودم. اينک كه خبر فوت ايشان را در روزنامه خواندم، با كمال تأثّر و تأسّف براى طلب مغفرت براى خود آن مرحوم به اينجا آمدم.»
ذيلاً شرح ديگرى در اين زمينه آورده مىشود:
آقاى دكتر پزشکپور مستشفى كه از دانشمندان و محقّق در علمالابدان هستند در يک سخنرانى در مورد مطالبى كه نسبت به اعمال خارقالعاده مرتاضين گفته مىشود، صحبت كرده و اضافه نمود كه هرگاه با چشم خود نديده بودم باور نمىكردم. اكنون نيز كه ديدهام و باور دارم مىگويم: علت آن معلوم نيست و علم ما به كشف اينگونه امور موفّق نشده است. در خاتمه سخنرانى از مشاراليه پرسيدم: آيا شما داستانها و قصصى كه از عرفا مىگويند شنيدهايد، در آن مورد چه مىدانيد؟ گفت: علم و فهم ما از درک آن عاجز است و برخوردى كه با پدر خودت (حضرت آقاى صالحعليشاه) داشتم، برايت شرح مىدهم: «سال ۱۳۳۳ شمسى در ژنو دوره دكترا را مىگذراندم. در روز عيد فطر دوستان و دانشجويان ايرانى گفتند: يكى از روحانيون ايرانى در همين بيمارستان بسترى است. هموطن است و جنبه روحانى هم دارد لذا مناسب است به تبريک او برويم. ما چند نفر به اتاقى كه ايشان بسترى بودند، رفتيم. در موقع ورود همه با ايشان دست داده خود را معرفى كرديم و بعد از عرض تبريک از بيانات ايشان استفاده كرده، سپس يک يک بهعنوان خداحافظى مجدّداً دست داده خارج شديم. آخرين نفر در موقع خروج من بودم. ايشان دست مرا لحظهاى نگه داشتند و پرسيدند: “شما گفتيد اسمتان چيست؟” من نام خود را گفتم. ايشان فرمودند: “بيدخت شما را خواهيم ديد.” من مدّتى فكر كردم كه كلمه “بيدخت” چه معنى مىدهد و چون آن روز نمىدانستم كه بيدخت نام روستا (يا شهرى) است، به طور كامل معنى جمله را نفهميدم و لذا آن را فراموش كردم.» «مدّتها بعد كه به ايران برگشته و مشغول كار شده بودم، مأموريتى به طرف جنوب خراسان و حدود زاهدان به من ارجاع شد، با اتومبيل به راه افتاديم. بيست فرسخ بعد از تربت حيدريه، اتومبيلمان اوّل شب در يک آبادى خراب شد و راننده گفت: ناچاريم شب را در اينجا بمانيم. نام آبادى را پرسيدم، گفتند: «بيدخت». «چون هتل يا مهمانسرايى نبود و تنها قهوهخانه آنجا اتاقهاى تميزى نداشت، ناراحت بوديم و نگران كه چه كنيم. پرسوجو كرديم كه اگر جاى ديگرى باشد برويم و شب را بگذرانيم. به ما راهنمايى كردند كه به بيرونى (حضرت آقا) برويم. اوّل ما اِبا داشتيم كه ناشناخته مزاحم كسى بشويم ولى از روى ناچارى و اينكه به ما اطمينان دادند كه درِ خانه (حضرت آقا) به روى همه باز است. رفتيم و در منزلى را كه مىگفتند بيرونى حضرت آقاست زديم.» «مستخدمين ما را پذيرفتند و ورود مهمان را به حضرت آقا اطلاع دادند. چند دقيقه نشد كه خود آقا بيرون آمدند و من ديدم همان آقايى است كه در بيمارستان ژنو ديدهام. موقع دست دادن با من گفتند: به شما گفتيم كه در بيدخت همديگر را خواهيم ديد. من ناگهان آن جمله را كه به واسطه عدم درک معنايش فراموشش كرده بودم، به خاطر آوردم.»
مذاكره با كشيش مسيحى
معمولاً بعد از مجلس يادبود و روضهخوانى كه هر صبح جمعه در مزار حضرت سلطانعليشاه تشكيل مىشد و بين يک الى دو ساعت طول مىكشيد، حضرت صالحعليشاه به منزل مراجعت كرده حدود نيم الى يک ساعت در منزل استراحت مىكردند. در اين فاصله بانوانى كه به زيارت آمده بودند خدمتشان مىرسيدند. آنگاه به بيرونى مىرفتند و عدّهاى از ارادتمندان و مهمانان، مخصوصاً گنابادیها كه از ساير دهات آمده يا ارادتمندانى كه از ساير شهرستانها آمده بودند، در خدمتشان بودند و كتابى خوانده مىشد يا بياناتى از ناحيه ايشان ايراد مىشد. يكى از اين جمعهها كه در بيدخت بودم، يک ميسيون سه چهارنفرى از كشيشها در ضمن سفر و عبور از بيدخت در آنجا توقّف كرده، اجازه ملاقات خواستند. ايشان اجازه دادند و آنان به همان مجلس عمومى آمدند. بعد از صحبتهاى عادى و مبادله تشريفات، ايشان آيه «قُلْ يا اَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا اِلى كَلِمَةٍ سَواءٌ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُم اَلاّ نَعْبُدَ اِلاَّ اللّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِه شَيْئا» را تلاوت فرموده و گفتند: در اين راه و دعوت به خداوند با هم مشتركيم. آنگاه آيات مربوط به حضرت عيسى(ع) را تلاوت نموده، در مورد آنحضرت و اعتقاد شيعه به عصمت پيغمبران بحث كرده و فرمودند: ما عيسى(ع) را بهتر از شما مىشناسيم و عيسى(ع) آنگونه كه قرآن به ما شناسانده است، عظمت مقامش خيلى بيشتر از آن است كه شما مىگوييد، ما عيسايى را به پيغمبرى قبول داريم كه قرآن معرفى كرده و به ما شناسانده است. ما محمّد(ص) را مكمل و متمّم عيسى مىدانيم و مىگوييم خداوند اديان الهى را با ارسال محمّد(ص) به كمال رساند. ما عيسى(ع) را از گفته محمد(ص) و وحى الهى مىشناسيم.
كشيشى كه سِمت تقدّم بر سايرين داشت و رئيس ميسيون بود، گفت: ما هم محمّد را بزرگ و پيامبر مىدانيم منتهى عيسى را اكمل پيامبران مىدانيم كه با پيروى او بشريّت نجات مىيابد. حضرت صالحعليشاه فرمودند: نمىخواستم بحث مقايسه بين دو پيغمبر به ميان آيد ولى چون شما چنين مطلبى را عنوان كرديد، خيلى مختصر و در دو كلمه مىگويم: اكمل رهبران و پيشواى تامّ كسى است كه اگر پيروانش قدم برجاى پاى او بگذارند، نجات پيدا كنند، عيسى(ع) فرمود: اگر به يک طرف صورت تو سيلى زدند طرف ديگر را پيش آور كه بزنند و اگر قباى تو را بردند رداى خود را نيز بده. آيا در دنيايى كه امروز مىبينيم و همچنين باتوجه به اينكه خداوند تا روز بازپسين به شيطان مهلت داده است كه بنىآدم را اغوا كند، آيا مىتوان چنين قاعدهاى را هميشه و همهجا اجرا كرد؟ و اين امر آيا موجب تجرى ظَلَمه و ستمكاران و تسلّط آنها بر مظلومان نمىشود؟ امّا پيغمبر ما فرمود: وَ لَكُمْ فِىالْقِصاصِ حَيوةٌ يا اُولِى الاَْلْبابِ: اى صاحبان خرد در اجراى قصاص حيات براى شما وجود دارد. اين قاعدهاى است اجتماعى براى نظم اجتماع كه ظَـلَمه از مجازات بترسند. امّا خطاب ديگرى به مسلمين دارد: وَالْكاظِمينَ الْغَيْظَ وَالْعافينَ عَنِ النّاسِ وَاللّهُ يُحِبُّ الْمحُسِنينَ. به مؤمن دستور مىدهد غيظ خود را فرو برد و كظم نمايد و هرگاه قدرت روحى بيشترى داشت نه تنها كظم غيظ نمايد بلكه غيظ را از سينه محو نمايد و مجرم را ببخشد و هرگاه قدرت روحى بيشترى يافت به همان كسى كه به او بد كرده است، احسان كند. هرگاه اين آخرين مرحله عُلُو روحى را كه منطبق بر فرمايش حضرت عيسى(ع) است، بخواهيم بر همه تحميل كنيم چون غالباً طاقت تحمل چنين قاعدهاى را ندارند از اطاعت سرپيچى كرده، برخلاف دستور رفتار مىكنند و تدريجاً به طغيان در برابر اوامر الهى عادت مىنمايند. يا اينكه عيسى(ع) ازدواج نكرد اگر همه پيروان به او تأسّى كنند براى جامعه مفيد است يا نه؟! با خاتمه اين صحبت مجلس خاتمه يافت و كشيش اجازه خواست كه مناجات و دعايى بخواند. ايشان اجازه فرمودند و او آياتى از انجيل را قرائت نمود و خود ايشان و حاضرينِ در محل در دعاى او شركت كردند.
كرامت و استغناى طبع
مرحوم مصطفى اميرسليمانى مشيرالسلطنه فرزند عليرضا عضدالملک نايبالسلطنه بود كه در جوانى به جهت انس و علاقه به مرحوم حاج شيخ اسماعيل دزفولى شيخ المشايخ رئيس كتابخانه سلطنتى دوران قاجار كه از ارادتمندان آقاى سلطانعليشاه بود، به سلک مريدان ايشان درآمد. وقايع زير نقل بلاواسطه و باواسطه گفتار آنان است: «مرحوم عضدالملک از درويش شدن فرزندش ناراحت شده و همواره او را سرزنش مىكرد و او تقريباً به حالت مطرود پدر زندگى مىكرد. با علاقه و احترامى كه وى نسبت به پدر داشت، از اين وضعيت بسيار ناراحت و نگران بود و مدتها خواب و خور بر او حرام شده بود. در دلش خدشه پيدا شده و به مصداق لِيَطْمَئِنَّ قَلْبى از خداوند مىخواست كه به نحوى بر قلب او اطمينان بخشيده و پدرش را هم متوجّه سازد. شبى حضرت سلطانعليشاه را به خواب مىبيند كه به او دستور مىدهند: برو به پدرت بگو علامت صحّت راه تو اين است كه چهل شب ديگر شاه بر… غضب مىكند و سحر تو را مىخواهند. بايد به دربار بروى و وساطت كنى كه اگر دير بروى جان او از دست خواهد رفت. بعد از اين خواب بيدار مىشود و مشاهده مىكند اذان صبح است. چون مىدانسته است عضدالملک سحرخيز است، بلافاصله خدمت پدر رفته اجازه ورود مىخواهد. عضدالملک بعد از پذيرفتن او از مراجعه بىموقع تعجّب مىكند. مشيرالسلطنه خواب خود را مىگويد. از آن روز به بعد عضدالملک درحالتى انتظارآميز به سر برده و سلوک وى با فرزندش نيز منطبق با چنين حالتى بوده است.» «شب چهلم مرحوم مشيرالسلطنه با حالت انتظار و نگرانى به سر مىبرد، بدون اينكه لحظهاى بخوابد، به دعا و نياز به درگاه بارى تعالى مىگذراند. سحر، صداى دَقّالباب شديدى مىشنود. منتظر نمىماند كه خدمه در را باز كنند، به سرعت دويده در را باز مىكند. كسى مىگويد: پيام فورى براى عضدالملک دارم. او را نزد عضدالملک هدايت مىكند و خود به حال انتظار دم در اتاق اختصاصى پدر مىماند. بعد از لحظاتى عضدالملک كه معلوم بود با عجله لباس پوشيده است، شتابان از اتاق خود بيرون آمده، دم در نگاه عميقى به مشيرالسلطنه كرده خارج مى شود. نزديک طلوع آفتاب كه عضدالملک از بيرون مراجعت مىكند، به دنبال مشيرالسلطنه مىفرستد. به عكس هميشه، برخورد محبتآميز و احترامآميزى نموده، مىگويد: همان خواب تو عيناً وقوع يافت.» از آن پس عضدالملک نيز اظهار ارادت كرده حتّى كالسكه سلطنتى را در اختيار فرزندش مىگذارد كه در معيّت مرحوم آقاى حاج شيخ عبداللّه حائرى و حاج شيخ المشايخ به ديدار و زيارت پير مشرّف شود. علاقه عضدالملک به مشيرالسلطنه به حدّى رسيد كه تمام اموال را طى صلحنامهاى به وى مىبخشد كه خود مايه اصلى واقعه ديگرى است كه ذيلاً نوشته مىشود: بعد از فوت عضدالملک و رو شدن صلحنامه مذكور، ساير ورثه با نفوذ بيشترى كه داشتند و اشتراک منافع، تمام اموال را تحت تصرّف خود درآورده نه تنها صلحنامه را اجرا ننمودند بلكه حتّى به عنوان ارث نيز مالى به مشيرالسلطنه ندادند كه وضع مالى و معاش او به سختى مىگذشت. در مقابل كسانى كه مدّعى طلبى از مرحوم پدرشان بودند، آنها را به مشيرالسلطنه حواله داده و مىگفتند: اموال به او صلح شده است.
مشيرالسلطنه از اين وضع بسيار ناراحت، اندوهگين، پژمرده و عزلتنشين مىگردد به طورى كه در اين ايام (بعد از شهادت حضرت سلطانعليشاه در ۱۳۲۷ قمرى) كه حضرت نورعليشاه جانشين حضرت سلطانعليشاه به تهران آمده بودند، حالت و حوصلهاى كه به ديدار و زيارت ايشان برود در خود نيافته بود. يک روز سحر دقّالباب مىشنود. دم در مىرود، مىبيند حضرت نورعليشاه تک و تنها هستند (مرحوم آقاى نورعليشاه براى عادت دادن مريدان به سحرخيزى، ديد و بازديد خود را بدون تعيين وقت قبلى در سحر انجام مىدادند و بدين طريق در هر شهرى كه بودند فقراى آن شهر سحرها بيدار بوده، احتمال آمدن ايشان را مىدادند). به داخل منزل هدايتشان مىكند. بعد از نشستن و احوالپرسىها مىفرمايند: آمدم حالتان را بپرسم و ببينم چه گرفتارى داريد كه ديدن ما نيامدهايد. مشاراليه با اظهار شرمندگى از قصور در شرفيابى جريان را شرح مىدهد. به او دستور مىدهند پيش ورثه برو و بگو: من به كلّى از اين صلحنامه منصرفم و آن را كان لم يكن مىگيرم، ماترک را تقسيم كنيم. سهم مرا هم شما جدا كنيد، هرچه خود صلاح مىدانيد به عنوان سهمالارث به من بدهيد و سپس اضافه مىفرمايند: نگران نباش تمام اين اموال مال تو است و بالاخره هم به دست تو خواهد آمد. مرحوم مشيرالسلطنه با ايمان و اعتقاد كاملى كه داشت اين دستورالعمل سنگين را موبهمو اجرا مىكند. ورثه نيز پستترين اموال را در سهمالارث او قرار مىدهند و او بدون اعتراض مىپذيرد. با گذشت زمان به قول خود او: «چون مطمئن بودم اين اموال همه به دست من خواهد آمد هريک از ورثه كه مىخواست ملكى را بفروشد من خريدار مىشدم و هرچه موجودى داشتم به عنوان قسط نقدى مىدادم و مابقى را نمىدانم چه جورى خداوند سببسازى مىكرد و مىرساند به طورى كه بالاخره هم نفهميدم چگونه ميسّر شد كه همه اموال را خريدم.» در همين مورد حادثه ديگرى براى مشاراليه به اين شرح رخ داد: رضاشاه در زمان سلطنت خود دستور داده بود تمام محله سنگلج را خراب كنند و منزل قديمى و خانوادگى مشيرالسلطنه نيز در برنامه اين خرابى قرار داشت. از طرفى رضاشاه كه املاک زيادى را در شمال به صورت ظاهر “معامله خريدارى” از مردم غصب كرده بود، در توسعه املاكش با مشيرالسلطنه همسايه شده و چشم به املاک او دوخته بود و چند بار فرستاده بود كه سند معامله انتقال و درواقع سند بخشيدن املاک خود را امضاء كند. مرحوم مشيرالسلطنه ترسناک و نگران به عزم زيارت حضرت صالحعليشاه (جانشين حضرت نورعليشاه) محرمانه اقدام به مسافرت كرده و حتى به قول خودش از مشهد تا گناباد بالاى بار كاميون سوار مىشود كه ناشناس و محرمانه برود. در گناباد نگرانى خود را از اين مشكلى كه مىرفت او را از هستى ساقط كند شرح مىدهد. به او مىفرمايند: نگران نباش برگرد و يكراست به دربار برو و بگو آماده امضاى سند انتقال هستم، دستور دهيد سند را تنظيم كنند، هروقت آماده شد اطلاع دهند تا امضاء نمايم.
وى به تهران مراجعت كرده، بلافاصله به دربار مراجعه نموده آمادگى خود را اعلام مىدارد. مىگويند: فعلاً كه اعليحضرت مسافرت هستند، يک هفته ديگر بيا. يک هفته بعد مراجعه مىكند باز دليلى مىآورند و كار را به بعد مؤكول مىكنند و به اين نحو آنقدر كار به تعويق مىافتد كه رضاشاه استعفا داده، از مملكت مىرود. توسعه پارک شهر (تخريب محله سنگلج سابق) هم در جوار منزل مشيرالسلطنه متوقف مىماند و بدين طريق هم منزل و هم املاک آن مرحوم نجات مىيابد. مرحوم مشيرالسلطنه با مشاهده اين حالات پاكباخته بود و به قرارى كه از خود حضرت صالحعليشاه شنيدم، بارها به ايشان عرض و تقاضا كرده بود كه مايملک خود را در دونهسر (بابل) كه ارزش بسيار داشت، به ايشان تقديم كند. ولى ايشان فرموده بودند: نيازى نداريم و خداوند به قدر روزى ما در زندگى معمولى خانواده، به من داده است. لذا اصرارهاى آن مرحوم به جايى نرسيد. اين استغناى طبع و بىنيازى همچنين قناعت به زندگى ساده روستايى و بدون هيچگونه تجمّلى، گذشته از جنبه معنوى و الهى قضيه كه قدرت مىبخشد، از لحاظ اجتماعى نيز به ارادتمندان مىفهماند كه خدمات آنها براى رفع نياز شخصى نيست و اگر اين خدمات قبول شود، از روى لطف و محبّت است و لذا نزد خداوند مأجور خواهند بود. مرحوم ع. الف. تقاضا كرده بود اجازه فرمايند ساعت بزرگى از آلمان خريده و با ساختن برج مخصوص در صحن مزار حضرت سلطانعليشاه اين ساعت را نصب كند. اجازه فرمودند و اين امر انجام شد. يكى از بستگان آن مرحوم به عنوان تعجّب و استفسار از من پرسيد: نمىدانم اين حضرت آقاى شما با آقاى ع ـ الف چه كار كردهاند كه او باوجود اينكه از خرج براى بستگانش امساک مىكند و اصولاً ممسک بوده و وسعت نظر ندارد، از اينكه به او اجازه خريد ساعت دادند چنان خوشحال بود كه حدّ نداشت و اينک هم (حدود سنه ۱۳۴۰ شمسى) از اينكه ساعتى را كه به قيمت ۲۰ هزار تومان شخصاً از آلمان خريده و نصب نموده است، احساس افتخار و شادى مىكند. من استنباط خود را براى او اينگونه تعريف كردم، شايد پاسخ خود را بيابد: مشاراليه گذشته از ارادت در حد عشق كه دارد و عشق، هر شخص را لااقل در قلمرو عشق خويش از معايبى چون بخل، امساک،… پاک مىكند چون با مشيرالسلطنه اميرسليمانى زياد معاشر است و جريان زندگى او را بعضاً شاهد بوده و بعضاً از خود او شنيده است، در اين موضوع نيز قطعاً از او نقش مىپذيرد. مرحوم اميرسليمانى با مشاهده و تعريف سه داستان كرامتبار كه در هر سه بار موجب نجات جان و مال او شد و اوّلى در دوران حيات مرحوم آقاى سلطانعليشاه و دومى در دوران حيات مرحوم آقاى نورعليشاه و سومى زمان حضرت آقاى صالحعليشاه واقع شد، در برابر اين بزرگواران پاكباخته است و هرچه بتواند خدمت مالى يا غيرمالى بكند موجب افتخار خود مىداند و قطعاً آقاى ع ـ الف نيز در اينباره همين روحيه را دارد. مرحوم مشيرالسلطنه درخواست كرده بود اجازه فرمايند داخل مزار حضرت سلطانعليشاه را آينهكارى كند. ايشان با وجود علاقه تامى كه به مزار داشته و خود را خادم آن مىدانستند، اجازه نداده و فرمودند: بودجه نگهدارى آن را فعلاً نداريم. بعد از چند سال و رفع اين مشكل و با درخواستهاى مكرّر وى، اجازه فرمودند و عين همين جريان در مورد كاشىكارى گنبد مزار بيدخت نيز اتّفاق افتاد.
اين استغناى طبع و استنكاف از قبول هدايا حتّى براى مزار جدّ خويش (كه آن حضرت بارها خود را “خادم مزار” مىخواندند) با وجود اطمينان از خلوص نيّت متقاضيان، قدرت روحى مىبخشيد و تسلّط معنوى ايشان را تحكيم مىكرد به نحوى كه هرگاه مثلاً هديهاى براى مزار قبول مىفرمود، هديهدهنده سر از پا نمىشناخت و به قبول هديه تقديمى افتخار مىكرد. تحمّل ناملايمات و قدرت تسلّط بر عواطف آن حضرت در عين اينكه داراى عواطف رقيق بوده و به مناسبتهاى مختلف اين عواطف و احساسات مشهود ديگران نيز بود، امّا به مناسبت وظيفه خاصّ رهبرى و موقعيّت اجتماعى كاملاً قادر بود كه در موقع خود بر غليان احساسات غلبه كند مبادا به اساس وظيفه رهبرى خللى وارد آيد يا اين عواطف حمل بر ضعف گذاشته و دشمن را شاد يا قوى سازد. بهعنوان نمونه دو روايت در اين زمينه نقل مىشود: «مرحوم حاج آقاى سلطانى (فرزند مرحوم حضرت سلطانعليشاه و عموى مرحوم حضرت صالحعليشاه) نقل مىكردند كه در سال ۱۳۳۷ قمرى در خدمت آقاى صالحعليشاه و بعضى ديگر از اعضاى خانواده به منزل خواهرم (صبيّه مرحوم آقاى سلطانعليشاه و عمه جناب آقاى صالحعليشاه) كه عيال حاجى قوام بود به رياب در دوازده كيلومترى بيدخت رفتيم و قرار بود نهار آنجا باشيم و شب براى شام به منزل خواهر ديگرم عيال حاجى ناصرى برويم. در اواخر نهار پيشخدمت تلگرافى آورد و به دست جناب ايشان داد. در آن ايّام نزديكترين تلگرافخانه در تربت حيدريه واقع در بيست فرسخى آنجا بود و مأمور تلگرافخانه بايد اين فاصله را با اسب مىپيمود تا تلگراف را برساند و علىهذا هميشه تلگراف حاكى از امرى فوقالعاده تلقّى مىشد. امّا ايشان با خواندن تلگراف چيزى نگفتند و در چهرهشان هم تغيير محسوسى مشاهده نشد. بعد از خاتمه نهار و جمع كردن سفره، فرمودند: الان به بيدخت برمىگرديم. خواهر ديگرم گفت: شام مهمان ما هستيد و تهيّه ديدهايم. امّا ايشان بدون ذكر هيچ علّتى فرمودند: نهخير، بايد برگرديم. و حتّى در ميان ناراحتى و حيرت همه ما دستور عزيمت دادند و مراجعت كرديم. در ورود به بيدخت هر يک از همراهان به منزل خود رفت امّا من كه خواستم خداحافظى كنم و به منزل بروم، فرمودند: من هم به منزل شما مىآيم. آنگاه كسى را فرستادند و بعضى محارم ديگر را نيز به منزل ما خواندند. بعد از آنكه همه حاضر شدند، دستور دادند در منزل را ببندند. آنگاه برسرزنان فرمودند: بىپدر شديم! تلگراف رحلت مرحوم آقا بود كه در رياب آوردند. و آنقدر گريه كردند كه از حال رفته و بىهوش گرديدند. بعد از افاقه فرمودند: من كه حال درستى ندارم، شما مجالس سوگوارى را ترتيب بدهيد. سپس فرمودند: چون اوضاع متشنّج است و دشمنان محلى منتظر فرصت، لذا مصلحت بود كه در رياب گفته نشود، زيرا بلافاصله مخالفين در همه گناباد خبر مىشدند و به خيال خود براى ريشهكن كردن فقر و عرفان در بين راه به ما حمله مىكردند، لذا مصلحت دانستم كه تا ورود به بيدخت هيچكس مطلع نگردد.»
روايت ديگر كه آقاى يداللّه تابان (پسرخاله حضرت صالحعليشاه) نقل مىكردند ذيلاً ذكر مىشود: «در سال ۱۳۵۳ قمرى تنها فرزند اناث حضرت صالحعليشاه در سنّ هجدهسالگى درگذشت. كسالت وى بيش از ۲۴ ساعت طول نكشيد كه اين مسأله نيز بر حدّت تألّم بستگان مىافزود. حضرت صالحعليشاه بدون اظهار بىتابى در مجالس ترحيم گريه مىكردند و حالت تأثّر ديده مىشد. در يكى از اين مجالس چند نفر جوان سبكسر از روى عناد با لباس نامناسب مجلس عزا و كراوات قرمز حضور يافتند و در مجلس عزا نزديک و تقريباً جنب حضرت صالحعليشاه نشستند. در مدّت مجلس عزا نيز معلوم بود عمداً با يكديگر صحبت كرده، مىخنديدند. گويى در مجلس عروسى شركت دارند. دو سه بار ايشان زيرچشمى و يا آشكار به آنان نگاه كردند امّا تغييرى در روش آنان داده نشد. ايشان اشکها را پاک كرده راست و صاف نشستند و سر را برگردانده با آن دو سه نفر شروع به صحبت نمودند و اين صحبت عادى دقايقى ادامه داشت و بعد از زمان كوتاهى ايشان خود نيز در لبخند و صحبتهاى شاد آنان شركت داشتند و اِنگار عزا را فراموش نمودند به طورى كه در موقع رفتن آنها هيچكس از صحبت و قيافه ايشان نمىتوانست بفهمد كه در مجلس عزا هستند يا عروسى. بعد از رفتن آن چند نفر دو مرتبه همان حالت طبيعى قبلى مجلس در ايشان پيدا شد كه اين قدرت تسلّط بر خويشتن واقعاً بىنظير است.»
بديهى است شاگرد خوب از استاد و بنده خوب از مولاى خويش درس مىگيرد. پيامبر(ص) در مرگ فرزند خردسالش ابراهيم گريه مىكرد. در همان لحظات كسوفى واقع شد و پيغمبر براى اينكه اين دو واقعه را به هم ربط ندهند و مسلمانان به اشتباه نيفتند، اشکها را پاک كرد و نماز خواند. حضرت صالحعليشاه نيز براى اينكه احساسات و عواطف پدرى كه امانتى الهى است و خداوند بشر را موظّف به رعايت آن كرده است موجب اشتباه نشده و حمل بر ضعف ايشان نگردد و ضعف ارادتمندان را در برابر دشمنان مكتب باعث نشود، اين تسلّط عجيب را ظاهر ساختند.
مواجهه با مضيقههاى اجتماعى
در برخورد با مضيقههاى اجتماعى كه همواره از جانب مخالفين عرفان تحميل مىشده است، روش بسيار ملايم داشته، بنا به مصلحتِ دين و عرفان از پرخاشجويى و انتقامگيرى امتناع داشت. آن حضرت نمىخواست چنين اختلافاتى وسيله به دست دشمنان دين و ملّت بدهد تا با تفرقه انداختن و تشديد تشتتها، مسلط شوند. در اينباره داستان ذيل را از شخص ايشان شنيدهام: در سال ۱۳۳۸ هجرى قمرى حضرت صالحعليشاه به زيارت عتبات عاليات مشرّف مىشوند. در كربلا برحسب بعضى تحريكات عوام، يكى از علماى وقت تشرّف ايشان را به حرم مطهّر جايز ندانسته و موجباتى فراهم نموده بود كه خدّام آستانه از ورود ايشان ممانعت به عمل آورند. اولين روزى كه بعد از اين دستور، ايشان براى زيارت مشرّف مىشوند، خدام از ورودشان ممانعت مىكنند؛ آن حضرت همان دم در ايستاده و با خواندن دعاهايى سلام داده و مراجعت مىفرمايند و به همين طريق در دفعات بعد به عرض سلام از دم در حرم مطهّر اكتفا مىفرمايند. همان شب كنسول انگليس پيغام مىدهد كه اگر مايلند من ترتيبى فراهم كنم كه علىرغم دستور آن مجتهد، خدام حرم از ورود ايشان ممانعت ننمايند. ايشان در پاسخ مىفرمايند: چون مجتهد و عالم شريعت رأيى داده است من عدم اطاعت از آن را جايز نمىدانم. اگر زيارت ما توفيق قبول در درگاه داشته باشد محاذى ضريح يا دم در فرقى ندارد. يا به دنباله ذكر همين واقعه يا به صورت جداگانه بود كه ايشان داستان مشابهى را در مورد مرحوم ميرزاى شيرازى رحمةاللّه عليه برايم بيان فرمودند، بدين شرح: در اثر تعصبات جاهلانه، عدّهاى از مسلمانان اهل سنّت نسبت به مرحوم ميرزاى شيرازى توهين كرده و گويا منزل ايشان را غارت مىكنند. همان شب كنسول انگليس به مرحوم ميرزا پيغام داده و ضمن اظهار تأسف و معذرتخواهى از اين واقعه (آن ايام عتبات تحت سيطره انگلستان بود) قول مىدهد كه جبران خواهد كرد و مرتكبين را مجازات خواهد نمود. مرحوم ميرزا پاسخ مىدهند كه بين دو برادر اختلاف و نزاعى درگرفته است خود آنان اولى به حلّ قضيه هستند و بر اغيار نيست كه در اختلاف دو برادر دخالت كنند، لذا نيازى به دخالت كنسول نيست.
همچنين در مضيقههاى اجتماعى كه براى ارادتمندان واقع مىشد، آنان را به صبر و تدبير اخلاقى توصيه مىفرمود و از معارضه و انتقامجويى بازمىداشت. خاطره ذيل نمايانگر اين نكته است: ايشان ارسال نامه را چه حاوى سؤالاتى بوده يا صرفاً به اظهار ارادت اكتفا شده بود نوعى تحيت تلقى كرده و به دستور «اِذا حُيّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِاَحْسَنَ مِنْها اَوْ رُدُّوها»، مقيّد بودند كه حتماً شخصاً و به خط خود پاسخ دهند و چون مخاطب ايشان مسلماً روى هر كلمه نامه حساب مىكرد و با نظر ارادت يا نظر انتقاد و عناد دقّت مىنمود، مشكل بودن اين كار روشن مىشود. تنها كمكى كه در اين مورد از ديگران برمىآمد اين بود كه پاكتها را بنويسند و زحمت نوشتن پاكت را از ايشان بردارند. غالباً اوايل شب بعد از نماز، ما در منزل و حضور ايشان اين كمک مختصر را انجام مىداديم. شبى در خدمت ايشان به همين خدمت مشغول بودم، پاكتى به من دادند و فرمودند: نامهاش را بردار و بخوان. نامه از ملاير يا بروجرد يا… (يادم نيست كدام شهر) بود. يكى از ارادتمندان چنين نوشته بود كه واعظى در آن شهر اخيراً منبر مىرود و تمام همّش مصروف حمله و انتقاد از تصوّف و عرفان است و افكار مردم را عليه درويشها تهييج نموده است به نحوى كه به دستور او آنان را حتّى به حمام راه نمىدهند و كسبه هم به زحمت حاضر به معامله با آنان مىشوند. در خاتمه نامه از اين وضع روزگار ناليده و تقاضا كرده بود اقدامى شود كه از مركز آن واعظ را احضار نموده و از آن شهر تبعيد نمايند. بعد از خواندن نامه كه آن را مسترد كردم، از من پرسيدند: نظر تو چيست و چه جواب بدهم؟ عرض كردم: به نظر من مكتب عرفان و درويشى در طى تاريخ از دوستان بيشتر لطمه ديده است تا دشمنان، زيرا دوستان گاهى به اتكاى تمسک به ذيل دامان ولايت على(ع) در عدم توجه به آداب شريعت و طريقت جسور شده خطاب: يا اَيُّها الاِْنْسانُ ما غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَريمِ را فراموش مىنمايند يا افكار و استنباطات خود را بهعنوان اينكه “در درويشى چنين اعتقاد است…” بيان مىكنند و اين امر موجب اشتباه عده زيادى مىشود و دشمنان (به هر علت باشد چه از روى جهل و چه از روى عناد) همان عقايد و اعمال را ملاک قضاوت و انتقاد قرار داده و حمله مىكنند. در اثر حمله آنها، به نقطه ضعف يا انحراف توجه شده، در رفع آن و تربيت سلاّک كوشش مىشود، و بدين نحو چه بسا نتيجه عمل دوست زيان و نتيجه عمل دشمن سود خواهد بود. لذا با اين مقدمه معتقدم در پاسخ مرقوم فرماييد كه «شما در آن شهر به اصلاح خود بكوشيد. اگر انتقاداتى كه مىكند و ايراداتى كه بر اعمال شما مىگيرد نادرست باشد، تدريجاً مردم خواهند فهميد و نه تنها آثار سوءِ تبليغات او منتفى خواهد شد بلكه عامّه از اين واعظ منزجر شده و عكسالعملشان محبت بيش از پيش در مورد شما خواهد بود. امّا اگر انتقاد او را وارد مىبينيد و خداى نكرده يک يا چند نفر از شما به دستورات تربيتى و سلوک كه مقرّر شده است رفتار نمىكنيد، از ايراد او متوجّه وجود نقص در خويش شده، براى رفع نقيصه خود استفاده كنيد و بدين طريق از دشمنان هم منتفع شويد. راه حل همين است، نه تبعيد يا مجازات اين واعظ زيرا تبعيد يا مجازات چنين واعظى سوءِ اثر دارد و مردم را از شما بيشتر گريزان كرده و از او مرد محبوب وجيهالملّهاى مىسازد.» وقتى پاكتها نوشته شد و نامهها را داخل پاكت مىگذاشتند، نوبت به نامه مذكور كه رسيد نظر مرا تأييد فرموده و گفتند: همانطور كه تو گفتى جواب نوشتم.
دقّت در محاسبات و ممرّ معاش
در فعاليتهاى معاشى نمونه بودند به طورى كه منتقدينِ دشمنى كه هر امر را برطبق نظر خويش تعبير مىكردند، ايشان را زايد از حدّ متوجّه دنيا معرفى مىكردند و حال آنكه در عين اين فعاليت به طور محسوس مشاهده مىشد كه نيّت پاک و خدمت به جامعه، به وطن، به مولد خويش عمليّات ايشان را به نوعى عبادت تبديل مىنمود و مصداق «اَ لَّذينَـهُمْ عَلى صَلاتِهِمْ دائِمُونَ» قرار مىداد. از پول بادآورده و بدون زحمت احتراز داشتند و از پول مشكوک ولو اينكه حقّشان بود، دورى مىنمودند. در ضمن خاطره قبلى منقول از مرحوم روحالامين دقّت ايشان در دريافت دقيق حقّ خويش بيان شد و اكنون خاطرهاى كه خود شاهد آن بودم و احتراز آن حضرت را از احتمال آلودگى و منّت كشيدن نشان مىدهد، مىآورم. در بهار سال ۱۳۳۳ شمسى، حضرت صالحعليشاه كسالت پُرستات پيدا كردند و به تهران آمدند. در تهران با مشورت اطبّاء تشخيص دادند كه بهتر است براى عمل جرّاحى به اروپا تشريف ببرند و ايشان ژنو را كه آقاى دكتر حافظى نماينده ايران در سازمان بهداشت جهانى آنجا مقيم بودند، ترجيح دادند. در آن ايّام دلار به نرخ دولتى ۳ تومان و به نرخ آزاد ۱۱ تومان بود. مقدمات كار فراهم شد و ارز دولتى هم به اندازهاى كه از طرف مراجع درمانى كشور ضرورى تشخيص داده شد به ايشان پرداخت گرديد. در بدو ورود و اقدام به جرّاحى، اطبّاء مدّت بسترى بودن را حدود ۱۰ روز پيشبينى كردند. امّا قبل از مرخّص شدن از بيمارستان، دچار بيمارى فلبيت شدند كه تا سالها بعد ايشان را ناراحت داشت. به واسطه اين كسالت كه در طى مسير درمانى به مراحل خطرناكى هم رسيد، ناچار شدند حدود سه ماه در بيمارستان بمانند. اوايل شروع فلبيت، وزير بهدارى وقت كه آن ايّام در ژنو بود، به عيادت ايشان رفته بود (درست به خاطر ندارم امّا به نظرم فرمودند كه براى تبريک عيد فطر و عيادت آمده بود). در اين ملاقات يا او سؤال كرده بود يا خود ايشان ابتدائاً مطرح كرده بودند كه ارز دولتى اعطايى براى ده پانزده روز بيمارستان بوده است و چون كسالت ديگرى پيش آمد كرده، بايد براى هزينه درمان مجدداً ارز اعطاء شود. وزير بهدارى با تأييد مطلب، همانوقت صدور اجازه ارز لازم را به هيأت دولت پيشنهاد كرده و هيأت دولت هم با مدّتها تأخير متداول ادارى آن را تصويب نموده بود منتهى وقتى كه ايشان از بيمارستان مرخص شده و به تهران مراجعت كرده بودند، اين مصوّبه اعلام گرديد. در تهران روزى در خدمتشان بودم كه وزير دارايى وقت براى ديدن آمد و تصويب پيشنهاد را اعلام نمود.
قبل از ادامه اين مطلب و ذكر جريان اين ملاقات، مطلب ديگرى را بايد يادآور شوم: مدّتها بود من ميل داشته و شايق بودم براى ادامه تحصيل در دوره دكتراى حقوق به فرانسه بروم و از ايشان كمک مالى و تهيه وسايل و هزينه سفر و اقامت مىخواستم. ولى ايشان مىفرمودند: با اصل مطلب موافقم (كما اينكه بعداً سفرى به عتبات و شام و اردن در خدمتشان كردم و با اجازه ايشان از بيروت به عزم فرانسه به كشتى نشستم. در آن سفر ايشان فرمودند: تا دمشق به زيارت آمديم امّا از دمشق تا بيروت را محض خاطر نورعلى و بدرقه او آمديم واِلاّ بيروت از نظر ما چندان جاى ديدنى نيست)، امّا چون مقيّد و معتقدم كه بايد همه فرزندان را به يک چشم نگريسته رعايت تساوى و عدالت را بكنم، اگر به تو هزينه سفر بدهم بايد به ساير برادرانت (شش نفر) و خواهرت نيز معادل آن بدهم و قدرت مالى ندارم (بايد اقرار كنم كه از روى جوانى و به مصداق ضربالمثل حُبُّ الشَىءِ يُعْمى و يُصِمّ ، آن روز اين گفته ايشان را با ترديد قبول كردم امّا بعدها موجبات لِيَطْمَئِنَّ قَلبى فراهم شد و به شرحى كه در آخر خواهم نوشت مطلب را درک كردم). اين مبادله يعنى، تقاضاى من و ردّ ايشان به كرّات جريان داشت تا اين جريان و مسأله ارز كه ذكر كردم در يک نقطه با هم تلاقى كردند. وزير دارايى وقت كه به ديدن ايشان آمده بود (شهريور يا مهر ۱۳۳۳) به ايشان عرض كرد كه چون هزار دلار ارز دولتى شما تصويب شده است، كسى را اعزام داريد كه آن را از خزانه بگيرد. فرمودند: ما كه خيال مسافرت نداريم و ديگر به ارز نيازى نيست. وزير گفت: به هر جهت اين ارز مال شماست و تصويب شده است كه به جنابعالى داده شود، بفرستيد كه بگيرند. پاسخ دادنـد: ارز در آن تـاريخ پيشنهـادى موردنيـاز بود و محل مصـرف آن پرداخت هزينه درمانى بود. چون به موقع نرسيد ما به هر زحمتى بود بالاخره ارز موردنياز را تهيّه كرده و به بيمارستان پرداخت كرديم، لذا چون مورد مصرف آن منتفى شده است، ديگر نيازى نيست و مىتوان گفت كه آن ارز ديگر مال ما نيست. وزير گفت: چون دولت تصويب كرده است كه اين مبلغ از خزانه خارج شود، من نگران هستم كه ديگرى سوءِاستفاده كند و به نحوى آن را بگيرد. ايشان فرمودند: آيا صحيح است براى احتراز از احتمال سوءِاستفاده ديگرى من خودم سوءِاستفاده كنم. به هر جهت مذاكرات به آنجا ختم شد كه ايشان صريحاً فرمودند: به ارز نيازى نداريم و نمىگيرم. بعد از رفتن آن ميهمان، من در منزل با لحنى ناراحت گفتم: شما كه مىگوييد پول ندارم تو را به خارج بفرستم تفاوت همين ارز (هشت هزار تومان) را اگر به من بدهيد خود را منتظر خدمت كرده با حقوق انتظار خدمت و تفاوت قيمت اين ارز مىتوانم براى ادامه تحصيل به خارج بروم و هزينه مدت تحصيل تأمين مىگردد. با لحنى پرخاشآميز فرمودند: از اين پولها فراوان است و فراوان ممكن است به دست آيد ولى وِزر و وبال دارد و اقل آن اينكه بعداً از انسان هزار توقّع دارند. من اگر همه شما جلو چشمم پرپر بزنيد، چنين پولهايى را خرج شما نمىكنم.
بعدها كه من خود مواجه با درخواستهاى فرزند شدم، درک كردم براى يک پدر چقدر سخت است كه نتواند خواسته صحيح فرزندش را برآورد و آنگاه عظمت مقام و قدرت الهى اراده حضرت صالحعليشاه را درک كردم كه با كمال اشتياقى كه به تأمين خواسته صحيح فرزند دارد، از تماس با وجوه حتى مشكوک پرهيز مىكنند، چه رسد به ناروا. ايشان در محاسبات بسيار دقيق بوده و تقريباً از اوامر مرقوم در آيه «يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اِذا تَدايَنْتُمْ بِدَيْنٍ اِلى اَجَلٍ مُسَمّىً فَاكْتُبُوهُ» عملاً وجوب را جلوهگر مىساختند، به طورى كه دفاتر محاسباتى ايشان براى همه سند و حجّت تلقّى مىگرديد. به ياد دارم يک بار قريب يک ساعت محاسبات را از نو تجديد كردند تا يک قران اختلاف را به دست آورند. من گفتم: يک قران به اين خستگى نمىارزد. فرمودند: اگر امكان يک قران اشتباه باشد، امكان ميليونها اشتباه نيز خواهد بود. يک قران مهم نيست بلكه رفع اشتباه مهم است، بهخصوص كه من محاسبات وقفى نيز دارم و نبايد دينارى از وقف قاطى ملک بشود، كه هم دقّت در محاسبات و هم رعايت كمال احتياط را در دقّت مىرساند. مرحوم آقاى هادى حائرى نقل مىكرد: «يكى از سفرهاى مرحوم پدرم كه چند ماه در گناباد خدمت حضرت سلطانعليشاه بوديم، روزى براى ديدن زراعات به كشتزار تشريف بردند. من و مرحوم آقاى صالحعليشاه (كه آن موقع هر دو كودک و در سن تميز بوديم) در خدمتشان مىرفتيم. وسط راه وقتى از يک كرت زراعت به كرت ديگرى رفتند، كفش خود را درآورده، ابتدا در همان كرت اوّلى تكاندند كه خاک آن ريخت و سپس براى ادامه راه رفتن پوشيدند. آنگاه خطاب به من كرده، گفتند: هادى مىدانى چرا كفش خود را تكاندم؟ چون من جوابى نداشتم كه بدهم، ادامه داده فرمودند: براى اينكه زمين اوّل وقف بود و زمين دوم ملكى. نخواستم ذرّهاى از خاک وقف با كفش من قاطى زمين ملكى بشود زيرا بركت را از مالک مىگيرد و وزر و وبال براى من مىآورد.» اين گفته چنان در ذهن مرحوم حائرى مانده بود كه در سال ۱۳۳۱ وقتى بنا به خواهش مرحوم دكتر مصدّق نخستوزير وقت، حاضر به تصدّى سرپرستى اوقاف گرديد، در تمام مدّت تصدّى به قول خودشان يک چاى در اداره نخوردند و يک دينار حقوق و اضافهكار و امثال ذلک نگرفتند و به همان حقوق بازنشستگى وزارت فرهنگ اكتفا كردند.
اين تربيت در حضرت صالحعليشاه نيز مؤثّر بوده و خود حضرتش بعد مربّى همين خصلت بود و دقّت در حدّ وسواس، نسبت به اين امور داشت و دقّت در امر موقوفات و جدا داشتن محاسبات آن در تمام فعّاليّت و كارهاى حضرت صالحعليشاه مشهود بود. با اين دقّت و احتياط، حسابرسى دقيق، بىاعتنايى به مالى كه بىزحمت به دست آيد و امثال اينها، صرفنظر از خطا و اشتباهى كه هر فرد انسان دارد و ايشان نيز مسلماً مصون نبودند و باتوجه به اينكه عدد معصومين در نظر شيعه منحصر در چهارده نفر است و لاغير، اصولاً چنان حلال و حرام در رأى و عمل ايشان نشان داده مىشد كه در نظر من، عمل ايشان مىتواند ملاک حلال و حرام بودن امرى تلقّى گردد.
تربيت فرزندان
به تعليم و تربيت و نظارت در پرورش فرزندان توجّه كافى مبذول مىداشتند. با نظارت عاليه ايشان و بدون اينكه احساس اجبارى شود، فرزندان علىالظاهر در روش زندگى كاملاً آزاد بودند، ولى آن حضرت آنان را در تمام موارد تحت نظر و ارشاد داشتند و به خصوص نسبت به انجام امور دينى، نماز و روزه و ساير عبادات علاقه كاملى ابراز مىكردند منتهى نه با اجبار. مثلاً مرحوم مادرمان با داشتن همين علاقه مكرّراً از ما مىپرسيدند: نماز خواندى؟ بلند شو نمازت را بخوان! يكبار به خاطر دارم در حضور پدرمان اين سؤال را كردند. پاسخ دادم: چرا اينگونه سؤالات مىكنيد؟ خداى نكرده اگر نماز نخوانده باشم يا دروغ خواهم گفت، يا راستى خواهم گفت كه شما را ناراحت خواهد كرد. اين پاسخ من با لبخند تأييدآميز پدر بزرگوارم مواجه شد. ايشان بيشتر با عمل خود يعنى، نماز اوّل وقت، بيان گاهبهگاه مزاياى عبادت و امثال آن و با روشهاى غيرمستقيم، دستورالعمل «وَأْمُرْ اَهْلَكَ بِالصَّلوةِ وَاصْطَبِرْ عَلَيْها» را اطاعت و پيروى مىكردند. مثلاً سر سفره هرگز به ما نگفتند قبل از غذا بسماللّه بگوييد بلكه سر سفره كه مىنشستيم، خود با صداى بلند بسماللّه گفته و اوّلين لقمه را برمىداشتند. چون در خانواده بهخصوص وقتى مهر و محبت حاكم باشد، رفتار والدين براى فرزندان نمونه قرار مىگيرد، ايشان به جاى امر مستقيم از اين طريق القاى فكر و تربيت مىكردند.
سعى داشتند احياناً تكبّر و خودبينىاى كه ممكن است به اعتبار “آقازادگى” فرزندانشان دامنگير آنها شود و خود را غير از ديگران بدانند، در ما به وجود نيايد، به طورى كه مثلاً در دبستان لباس ما همان لباس دهاتى و مانند فرزندان سايرين بوده و با ساير همكلاسها مشابه بوديم. هرگز اجازه نمىدادند معلّم و مدير صرفاً به اعتبار “آقازادگى” به ما توجّه بيشترى بكنند. ولى خوشبختانه همه در مدرسه ممتاز بوديم به طورى كه نياز به تكيه بر آقازادگى نداشتيم و بحمداللّه در تمام دوران زندگيمان اين نياز را نداشتهايم و تربيت آن بزرگوار از فرزندانش، اشخاص معتقد، مؤمن و فعّال بار آورده به طورى كه هريک در شغل خويش اتّكاى به خداوند و اعتماد به نفس دارند. خود نسبت به مادر، احترام و محبت فوقالعاده داشته و ابراز مىكردند (ابراز آن براى تربيت فرزندان بود) و به همگان و خصوصاً به ما توصيه در اطاعت و مهربانى به والدين مىفرمودند و در وصايايى كه از ايشان باقى مانده است، يادآور شدهاند. در وصيتنامه دهم ربيعالاول ۱۳۷۵ مرقوم داشتهاند: «توصيّه مىنمايم اولاد خود را به بندگى خداى يگانه و توسّل به دامان پاك چهارده معصوم عليهمالسّلام و پيروى طريقه حقّه عرفاى اسلامى رضوان اللّه عليهم و مهربانى و محبت يكديگر و خصوصاً احسان با مادر و رعايت و ملاحظه حال او و تعهّد امور او…». در وصيت ديگرى به همين تاريخ خطاب به “نور چشم ارجمند عزيز حاج سلطانحسين تابنده سلّمه اللّه” دستوراتى مرقوم فرمودهاند، از آن جمله است: «با مادر بيشتر مهربانى نما و به اطاعت رفتار كن، املاک او به اختيار خود واگذار، با برادران و خواهر به مهربانى و گذشت و محبّت باش…».
تحكيم روابط خانوادگى
به استحكام روابط خانوادگى و صله رحم توجّه خاصّى داشته و به تمام ارادتمندان اين مسأله را توصيه مىفرمود. در وصيتنامه ۲۷ رجب ۱۳۶۸ هجرى قمرى كه قسمتى از آن در يادنامه درج شده است، مطالبى در اين زمينه توصيه شده كه در تمام وصيّتهاى بعدى نيز به صورت مختصر و صرفِ يادآورى تكرار گرديده است. در اوّلين قسمت وصيّتنامه و شروع آن آمده است: «اوّلاً: وصيّت مىكنم تمام فاميل و اقوام مخصوصاً اولاد خود را… با يكديگر به اتّحاد و اتّفاق باشند و در امور يكديگر كمک نمايند و درباره يكديگر گذشت داشته مبادا به اندک خلافِ توقّع يا توقّع خلاف از هم رنجيده گردند و مخصوصاً اولاد خود را مايلم كه هفتهاى يک مرتبه با يكديگر بنشينند و كارهاى خود را به مشاوره انجام دهند و البتّه همانطور كه دستور پدر و جدّ بزرگوار است كوچكتران سنّى احترام بزرگتران را نگه دارند مگر آنكه در كوچكتر وجهه خدايى و معنوى باشد كه خود بزرگترها او را بر خود مقدّم دارند….» شخصاً با روش خويش و توجّه به ظواهر جزئى كه اثر روانشناسى عميق و درازمدّتى دارد توجّه مىفرمود. مثلاً در خانواده ما تعدّد زوجات معمول نبوده و نيست و اين جواز شرعى مورد عمل قرار نگرفته است؛ امّا به ندرت مردانى بعد از فوت همسر خود زوجه ديگرى اختيار كرده و بدين نحو دو تيره فرزندان به وجود مىآمد كه غالباً با هم معاند بوده و عناد آنان چه بسا به آثار خطرناكى منجر مىشد و اين دودستگى در اولاد آنان نيز ادامه مىيافت. امّا در خانواده ما مورد نادرى كه پيش آمد به عكس بود: مرحوم حضرت سلطانعليشاه از همسر اوّل خود دو فرزند يک دختر و يک پسر داشتند. مرحوم حضرت حاج ملاّعلى نورعليشاه از همسر اوّل بودند كه در دو سالگى مادر خود را از دست دادند. بعد از چند سال حضرت سلطانعليشاه به دستور پير و مراد خود حضرت سعادتعليشاه همسر ديگرى گرفتند كه از ايشان نيز يک فرزند ذكور (مرحوم حاج محمّدباقر سلطانى) و چند اناث باقى ماند. امّا اين دو تيرگى اصلاً در روابط خانوادگى مشهود نبود و بلكه توجّهات ظاهراً جزئى وحدت خانوادگى را بين همه آنها حفظ مىنمود. مرحوم حاج محمّدباقر سلطانى كه از برادرزاده خود مرحوم حاج آقاى حسينعلى سعادتى كوچكتر بودند طبق رسوم و متن وصاياى شفاهى اجدادمان مىبايستى مؤخّر بر حاج آقاى سعادتى باشند امّا به دستور صريح مرحوم آقاى نورعليشاه (برادر اَبىِ حاج آقاى سلطانى و پدر حاج آقاى سعادتى) بر برادرزاده اَسنى خود مقدّم شمرده مىشدند. نسبت حاج آقاى سلطانى به حضرت صالحعليشاه ابى بود (عموى پدرى) امّا نسبت به مادرمان همسر حضرت صالحعليشاه ابوينى (خالو) و همچنين ساير فرزندان اناث تيره دوم عمه ابى پدر ما و خاله ابوينى مادر ما تلقّى مىشد ولى براى اينكه در اذهان ما و ساير فاميل اصلاً مسأله تفاوت ابى و ابوينى به چشم نخورد ما از بچگى به آنان عمو و عمه (به جاى خالو و خاله) مىگفتيم. و حتّى تا سنين خيلى بالاتر اصلاً نمىدانستيم تفاوت نسبت ابى و ابوينى چيست.
هنوز هم شايد بسيارى جوانترهاى خانواده اين تفاوتها را توجّه ندارند. اختلافاتى كه در هر خانواده ممكن است بين بزرگترها به وجود آيد و با دقّت و تعقّل و سلامت فكر حل شود، اگر به كوچكترها منتقل گردد، بر سينه آنها نقش محكمترى مىبندد و ادامه آن را در نسلهاى بعدى محتمل و ممكن مىسازد. بدين لحاظ بود كه ما هرگز در كوچكى از چنين اختلاف نظرهايى كه در روابط شخصى در زندگى معمولى به وجود مىآمد خبر نمىشديم. تعطيلات تابستانى مدارس كه از تهران يا مشهد به بيدخت مىرفتيم فردا صبح موظّف بوديم منزل همه بستگان، پدربزرگ، مادربزرگها، عمو و عمه، خالو و خالهها براى عرض سلام برويم. و برخورد خوش و چهره گشاده آنان به ما نويد محيط خانوادگى بشّاش و مهربانى را در تعطيلات تابستانى مىداد. درحالى كه چه بسا همان ديروز اختلافات محاسباتى و غيره شديداً ظاهر شده بود. همچنين به هيچ شخصى خارج از خانواده مجال نمىفرمود كه بهعنوان اظهار ارادت جاهلانه، دخالت كند و يا شخصى بتواند براى تملّق و احياناً جلب توجّه ايشان سخنچينى نمايد و در روابط خانوادگى دخالت نمايد. در اين زمينه محمّدحسين سلمانى كه قبلاً نيز از او نام بردهام، اظهار مىكرد: «روزى براى تقسيم و اِفراز قطعه زمين مشاعى كه وراثتاً به حضرت صالحعليشاه و مرحوم حاج آقاى نورى برادرشان تعلّق داشت به سرِ زمين رفتيم. در موقع تقسيم بگومگوى عادى پيدا شد كه حمل بر اختلاف مىگرديد ولى به هر جهت كار را تمام كرده مراجعت نموديم. فردا من طبق معمول براى كارهاى زراعتى در همان زمين مشغول كار بودم، حاج آقاى نورى هم آمدند و مقدارى صحبت كرديم. در مراجعت از كار زراعتى خدمت حضرت صالحعليشاه رسيدم كه در جلسه عمومى مشغول رسيدگى به كارهايشان بودند. بهعنوان گزارش عرض كردم كه امروز در زمين فلانجا حاج آقاى نورى آمدند…. ايشان با لحن قاطع و نسبتاً تندى گفته مرا قطع كرده و بلند گفتند: مبادا حرف نامربوطى زده باشى؟ ما دو برادر اگر هم با هم اختلاف پيدا كنيم با هم حل مىكنيم، شماها فضولى و دخالت نكنيد. من عرض كردم: هرگز جسارتى نكرده و نمىكنم.» اين محمّدحسين سلمانى كسى است كه مورد اعتماد كامل ايشان بود. حتّى در سرقتى كه از منزلشان شده بود رئيس ژاندارمرى اجازه خواست كه وى را براى بازجويى ببرد و اظهار سوءظن به او نمود. ايشان اجازه نفرمودند. با تكرار اين تقاضا ايشان ناراحت شده فرموده بودند: «ما به محمّدحسين كاملاً مطمئن هستيم و شما براى پنهان كردن ضعف تحقيقاتِ خود اين بهانهها را مىآوريد. اگر مؤكول به احضار او باشد، اصلاً از تعقيب قضيه منصرفيم.» معهذا با اين اعتماد به او اجازه دخالت در روابط دو برادر نمىدادند و عمداً صحبت او را قبل از خاتمه حرفش قطع كرده و بدون اثبات گفته ناروايى از طرف او با وى عتاب كردند تا همه تكليف خود را بدانند.
مرحوم آقاى محمّد كاشانى انباردار و مقيم بيرونى ايشان از ارادتمندان مخلص بوده، مورد اعتماد و احترام كاملشان بود. روزى در ضمن محاسبات با يكى از برادرهايشان مسأله قيمت گندم مطرح مىشود كه بايد در محاسبه به حساب آيد. حضرت صالحعليشاه مىفرمايند: گندم را ديروز يک من سى پول (هر قران يا ريال معادل چهل پول مىباشد) فروختهايم و گندم شما را هم كه دست ما است به همين قيمت حساب مىكنيم و اگر نخواستيد عين گندم را ببريد. برادر ايشان مىگويد: گندم را من لازم ندارم قيمت آن را حساب كنيد امّا قيمت منى يک قران است. در مورد قيمت مكالمات ادامه مىيابد كه مرحوم آقامحمّد وارد صحبت شده در مقام دفاع از نظريه حضرت صالحعليشاه مىگويد: «نهخير، حاج آقا… همين ديروز گندم را به سى پول فروختهام.» ناگهان ايشان برافروخته شده با حال عصبانيت رو به آقامحمّد مىكنند و مىگويند: «به تو چه… چرا دخالت مىكنى. ما دو برادر مىخواهيم شوخى شوخى با هم چانه بزنيم به شماها چه مربوط كه دخالت مىكنيد…!» اين برخورد با دو نفر از مطمئنترين افرادى كه در خدمتشان بودند درواقع به منظور آن بود كه دژ خانوادگى را استحكام بخشند.
پرهيز از تشريفات
از تشريفات و تقييدات زايد پرهيز داشته و ما را نيز پرهيز مىدادند و مىفرمودند: گذشته از محدوديّت، تقيّد موجب بروز خسارتها نيز مىشود. در سفرى كه حضرت صالحعليشاه با اتومبيل عازم تهران بودند و از مشهد خبر حركتشان را داده بودند، چون اصولاً ايشان از استقبال و بدرقه و جلوههاى ظاهرى اينگونه تجليلها خوششان نمىآمد ــ و حتّى سفر ديگرى براى اينكه استقبال نشود با اتوبوس از مشهد عازم تهران شدند ــ لذا به آقاى وفاعلى نوشته بودند كه آقايان به استقبال نيايند. ما چند نفر فرزندان ايشان كه از هر جهت اشتياق ديدار هرچه زودتر را داشتيم در خدمت آقاى وفاعلى به استقبال رفتيم. وقتى ماشينها به هم رسيدند، ما پياده شديم و براى دستبوسى خدمتشان رفتيم. خطاب به آقاى وفاعلى فرمودند: چرا استقبال آمده ايد، ما كه گفتيم آقايان به استقبال نيايند؟ ايشان در پاسخ عرض كردند: آقايان استقبال نيامدهاند، من از بندگان هستم. زندگى ساده و بىپيرايه آن حضرت، هم نمايانگر بىاعتنايى به زر و زيور دنيا بود و هم درسى براى ديگران، درحالى كه حالات و اعمال ايشان، معنويت زندگيشان را نشان مىداد. خود را وقف خدمت خلق و ارشاد مردم مىدانست و در اين مسير حتّى به قيمت رنج و زحمت زياد و تحمّل تب و تعب حاضر نبود مشتاقان زيارتش از ديدار وى محروم گردند. در يكى از سفرها در تهران كسالتى پيدا كرده و بعد از نماز صبح كه معمولاً آماده پذيرايى ارادتمندان بوده و بياناتى مىفرمودند، در اتاق اختصاصى دراز كشيده بودند. پزشک نيز در خدمتشان بود. خبر آوردند كه عدهاى از كاشان (يا شهر ديگرى) براى زيارت آمدهاند. ايشان فوراً برخاسته و آماده رفتن نزد آنان شدند. پزشک معالج خواهش كرد به استراحت ادامه دهند و چون قبول نفرمودند وى به قبولى تقاضاى خود اصرار كرد. فرمودند: «من براى اينها هستم و براى ديدار فقراء به تهران آمدهام، اينان با زحمات زياد از راه دور به ديدن من آمدهاند، آيا شايسته است من دو قدم براى ديدن آنها برندارم و از اين اتاق به آن اتاق نروم؟» همچنين در سفرها غالباً با اتومبيل مسافرت نموده و بين راه همه جا توقّف مىكردند و از ديدار فقراء اظهار بشاشت مى نمودند. حتى يكبار يكى از مشايخ ايشان از تهران به مشهد (و يا بالعكس) با هواپيما سفر نموده بود، ايشان نامهاى تا حدّى توبيخآميز نوشته، فرموده بودند: شما اگر بتوانيد بايد پاى پياده برويد كه همه جا مردم را ببينيد و مردم، به خصوص شما را ببينند.
به خواسته معنوى دل فقراء توجّه خاصى داشته، مىفرمودند: خداوند به اين خواستهها توجّه مىفرمايد. بر گفتهاى كه از دهان درويشى خارج شود اثر قائل بودند و به طور مثال (و نه تشبيه) داستان خوابى را كه دو زندانى ديده و به حضرت يوسف(ع) عرض كرده و تفسيرى كه آن حضرت بيان كردند، يادآورى نموده، مىفرمودند: يكى از زندانيان بعد از شنيدن تعبير گفت: من دروغ گفتم و اصلاً چنين خوابى نديدهام. حضرت فرمودند: اثر در خواب تو نيست بلكه در كلامى است كه از دهان من خارج شد: قُضِىَ الاَْمْرُ الَّذى فيهِ تَسْتَفْتِيانِ. همچنين در بعضى تطيّرات، اثر را در گفته گوينده خالص مىدانستند نه در اصل قضيه. مثلاً يكبار كه قصد مسافرت داشتند در جلسه عمومى فرمودند: ما قصد مسافرت داريم، هيچكس چيزى نگويد، زيرا روز دوشنبه و قبل از ۱۳ صفر حركت خواهيم كرد (دو وقتى كه در اذهان عامّه براى سفر مناسب نيست). آنگاه داستانى را بيان فرمودند كه گويا در يكى از سفرها فقراى يكى از شهرهاى بين راه اصرار زياد كرده بودند كه ايشان از ادامه سفر تا چند روز ديگر منصرف شده و بمانند، ولى قبول نكردهاند، بين راه اتومبيل خرابى غيرمنتظره پيدا كرده و مدّتها معطّلشان كرده بود، و مىفرمودند: اين خواسته دل آنها بود كه در كلامشان جلوه كرد. بدين نحو در تربيت معنوى براى ارادتمندان قائل به شخصيت ايمانى بود و درواقع به اين طريق آن ايمان و دل صاف مرتبط با خدا را براى همه قابل احترام مىدانستند كه هر شخصى وجود آن را حتى در خويش نيز بايد مورد احترام دانسته و آن را دستكم نگيرد، زيرا خواسته دل او، خواسته خدا مىشود.
پند صالح
تنها نوشته مدوّن ايشان كه به صورت كتاب، چاپهاى متعدّد شده پند صالح است. اين كتاب و جزوه كوچک، جمع دستورات دل و تن است و ظاهراً طورى است كه مىتوان آن را به منزله نسخه پزشک ماهرى دانست كه براى بهداشت و بهبود تمام ارگانها نوشته شده است، به نحوى كه اگر كسى به آن نسخه عمل كند از هر بيمارى مصون مىگردد، گرچه در نسخه كمتر استدلال مىشود و فقط دستورالعمل است ولى هر پزشكى آن را ببيند، مقام والاى نويسنده آن را درک كرده و خود از آن بهرهمند مىگردد: طبيب متخصص كه آن را ببيند به منزله درسى براى خويش تلقى مىكند، غيرمتخصص نيز با عمل كردن بدان نسخه عافيت را دربر مىگيرد بدين نحو است كه چنين نسخهاى براى تمام طبقات مفيد مىباشد. پند صالح را اگر مفسّرى بخواند درمىيابد كه تمام مستند به آيات قرآن است، اگر عالم علم اخلاق بخواند آن را بهترين كتاب اخلاقى مىداند، فقيه و محدّث، روايات و احكام فقهى را در آن مىبيند، و عارف، بالاترين مقام عرفانى يعنى، جمع جذبه و سلوک را در اين عبارت مختصر «دست به كار و دل با يار» درمىيابد. اين كتاب شاهكار جمع كردن معانى عالى در كلمات كوتاه است. موقعيّت و جوّ زمانى تأليف پند صالح چنين بود: رضاشاه تمام قدرتهاى محلى و مردمى را سركوب كرده و بهخصوص با نفوذهاى مذهبى به طرق ممكن مقابله مىنمود، با خلط مبحث، وى را از نفوذ كمّى و كيفى دراويش ترسانده و گفته بودند: اينها اصلاً خود را شاه مىدانند و در دنباله لقب خود كلمه شاه را اضافه مىكنند، الآن نيز “صالحعليشاه” را شاه مىدانند و اگر بتوانند بر تو مىشورند. انتشار بعضى كتب مرحوم حاج شيخ عباسعلى كيوان قزوينى كه از درويشى برگشته و ردّيه مىنوشت، نيز ذهن او را مشوب كرده بود. علىهذا در سال ۱۳۱۶ شمسى با پروندهسازى خاصى براى يكى از ارادتمندان ايشان، اتهام قاچاق ترياک را به وى نسبت داده، او را بازداشت كردند و سپس پروندهسازى ادامه يافت تا وجود يک باند قاچاق را در بيدخت گناباد ثابت نمايند. خوشبختانه قاضى قضيه، در دادگاه جنحه حكم تبرئه متّهم را داد كه اين قضيه موجب عصبانيت رضاشاه شد. به دستور وى، وزارت دادگسترى قاضى را معلّق نموده او را متهم به اخذ رشوه كردند، سپس همان نيّت قبلى را به عنوانِ دادن رشوه تعقيب نموده و حتى عدّهاى را از تبريز، تهران و گناباد به اين اتهام به دادگاه احضار كردند. در اين جريانات حضرت صالحعليشاه دوبار به تهران مسافرت كردند: يكى در زمستان سال ۱۳۱۶ و ديگرى در زمستان سال ۱۳۱۷. در سفر دوّم از رضاشاه رفع توهّم شد و مقارن همين ايام براى بيان دستورالعمل كلى در بهار ۱۳۱۷ حضرت صالحعليشاه پند صالح را تأليف كردند كه گويا رضاشاه نيز با اطلاع از مضمون آن متوجه خطاى استنباط خود شده بود.
ايشان با اين مقام معنوى هرگز از صورت و زندگى عادى نيز غافل نمىشدند و خود مصداق اين عبارت پند صالح بودند: «و البته بهترين امر و نهى به رفتارست كه مؤثرست.»
جمع صورت با چنين معنى ژرف مى نيايد جز ز سلطانى شگرف
فعاليت و مهارت در كشاورزى فعاليّت ايشان در رشتههاى مختلف كشاورزى نمونه بود و مىتوان گفت اُسوهاى بود براى تمام اهالى منطقه و ارادتمندان. به خاطر دارم در ايّام كودكى كه يک بار در خدمتشان تا چاههاى اوّليه (مادر چاه) قنات احداثى خودشان به نام “صالحآباد” مىرفتيم ايشان شخصاً دستور نحوه ادامه حفر قنات و طرز كار را به مُقنّى خبره مىدادند و او كه خود متخصّص بود، مهارت و برترى ايشان را در اين قسمت قبول داشت. بعدها نيز غالباً مُقنّيها مىآمدند و از وضعيت رگههاى آب، مسير جهش آب و امثال آن گزارش مىدادند و در مورد نحوه ادامه كار مشورت مىكردند. در نمايشگاه محصولات كشاورزى كه يكبار در استان خراسان تشكيل شد، انار (و يک محصول ديگر كه به خاطر ندارم) دستآورد ايشان، برنده جايزه نمايشگاه گرديد. همچنين رواج كشت زعفران در گناباد به تشويق ايشان بود و نيز پسته به صورت محصول صادراتى با تشويق ايشان متداول شد. ايشان خبرگانى از يزد و كرمان آوردند و پستهكارى را كه تا آن زمان در آن ناحيه معمول نبود (و فقط بعضى باغها از روى عرف و عادت يک يا دو درخت پسته داشتند ولى توجّهى به آن نمىكردند) رايج نمودند و خود چند هزار درخت پسته غرس كرده و غالباً پيوند آن را كه امر مشكلى بود، شخصاً انجام مىدادند. فعاليت كشاورزى و مهارت ايشان در تمام رشتههاى كشاورزى و امور قَنَوات در درجهاى بود كه اگر در محيطهاى مساعد كشاورزى از قبيل مازندران و گيلان، عملى مىشد هزارها برابر آنچه درآمد و دارايى داشتند به دست مىآوردند. ولى ايشان نظر بر آبادانى بيدخت و گناباد داشتند كه مزار مرحوم آقاى سلطانعليشاه جدّ و اولين مربّيشان در آنجا بود و بارها مىگفتند: “من خادم اين مزار هستم.” و بعداً هم در همانجا دفن شدند. ايشان مىخواستند به اهالى زحمتكش و قانع گناباد،نمونه فعاليت ارائه كنند.
در سفرى كه به مازندران كردند (به نظرم سال ۱۳۲۷ شمسى بود) و مهمان مشيرالسلطنه اميرسليمانى بودند، در باغ ملكى وى واقع در دونهسر بابل اقامت داشتند، هرروز صبح طبق عادت به گردش در باغ و دستورات كشاورزى اقدام مىفرمودند. يک روز صبح ضمن راه رفتن در خيابان باغ، از بدو امر مرحوم مشيرالسلطنه از خشكسالى آن سال و نبودن آب و خشک شدن چاهها گفته و ناله مردم را از بىآبى توضيح مىداد. ايشان ضمن گوش دادن، يكباره ايستاده بودند و دستور دادند همينجا چاه بزنيد. طبق همان دستور عمل كردند و چاه آرتزين با آب فراوان و فشار زياد نتيجه گرديد. در همان راستا دو چاه ديگر زدند و هر سه آرتزين بود كه بعدها در سال ۱۳۴۳ يا ۱۳۴۴ خود شخصاً آنها را ديدم. چنانكه ذكر شد بعدها مرحوم مشيرالسلطنه از ايشان تقاضا و اصرار كرده بود كه مايملک خود را در دونهسر كه مهمترين رقم املاک وى بود به ايشان تقديم كند، ولى ايشان اصرارهاى مكرّر وى را نپذيرفته بودند. مرحوم مشيرالسلطنه عرض كرده بود: خوب است فعاليت فراوان شما در مازندران نيز ديده شود كه هم موجب آبادانى محل و بركت شده و هم اهالى اينجا كه كم فعاليت هستند، پند بگيرند. ايشان فرموده بودند: خداوند نعمات طبيعى را به اهالى مازندران اعطا كرده است؛ منطقه گناباد خشک و كويرى است و مردم زحمتكش آنجا بيشتر به فعاليتهاى من نياز دارند.
قضاوت در امور اجتماعى و سياسى
مسأله اصلاحات ارضى در سال ۱۳۴۱ شمسى كه پيش آمد، ايشان آن را خلاف شرع مىدانستند و علىهذا راضى و تسليم به آن نشدند. املاكى كه از ايشان گرفته و به نام ديگران سند نوشتند (و حتّى مىتوان گفت بر خريداران تحميل كردند) سند آن را امضاء نفرمودند و اقساط آن را نيز نگرفتند كه چنين اعلام عملى نظرشان در افراد به صور مختلف جلوه كرد. مىفرمودند: «چون عمل را خلاف شرع مىدانم، سند را امضاء نمىكنم و اقساط بهاى اصطلاحى را نيز نمىگيرم، امّا زورى و قدرتى ندارم كه در مقابل نيروى دولت شخصاً بايستم.» و اين امر همان حدّى از امر به معروف و نهى از منكر است كه انجام آن ممكن مىباشد و احتراز از انظلام تلقى مىگردد. همين روش را در مسائل اجتماعى سياسى نيز داشتند. مطالعه دقيق پند صالح و توجه به موقعيت زمانى و انگيزه تأليف آن مطلب را تا حدى روشن مىسازد. در پند صالح دستورالعمل خيلى صريح و روشنى بيان داشته، مىفرمايد: «… و آموختن آداب جنگ در هر زمان براى مسلمين عموماً و مخصوصاً شيعه كه انتظار ظهور امام و جهاد در ركاب آن بزرگوار را دارند لازم است.» و اين صراحت و دستور را هيچكس از مدّعيان مبارزه در آن زمان بيان نداشتهاند. امّا در چنان شرايط و چنان جوّى براى نرمش اين دستور و برحذر داشتن از هيجانى كه ممكن است مُبتنى بر عواطف شخصى در افراد ايجاد شود، در جاى ديگر از پندصالح مىفرمايند: «قوانين مملكتى را محترم دانسته، مطيع بايد بود و تا بتوانيد از وظيفه شخصى خود تجاوز ننماييد بلكه به كار خود پرداخته در سياست دخالت ننماييد كه مبادا آلت دست و بهانه اجراى مقاصد ديگران گرديد.» درواقع عدم دخالت در سياست را براى دورى از آلت دست شدن بيان داشتهاند واِلاّ در همه دورانها در گروههاى مختلف سياسى از دراويش بودهاند. مثلاً در انقلاب مشروطيت مرحوم معتمدالتوليه و اعتمادالتوليه حضور داشتند كه دو برادر بودند كه يكى موافق و ديگرى مخالف مشروطيت بود. مكاتبات و مطالبى كه در اوايل انقلاب از طرف حضرت سلطانعليشاه و سپس از طرف حضرت نورعليشاه و حضرت صالحعليشاه در اين زمينه خطاب به آنان ايراد شده بود كلاً آنان را به خلوص نيت و برادرى و خدمت خلق توصيه مىفرمودند و هيچكدام را از عمل كردن به اعتقادى كه با خلوص نيّت (ولو به اشتباه) حاصل شده بود، نهى نكردند. قطعاً نظر ايشان به فرمايش پيغمبر(ص) بود كه فرمود: اختلافُ اُمَّتى (يا علماء امتى) رحمة. نكته ديگر اينكه دراويش به اعتبار شخصى خود آزاد بودند كه با خلوص نيّت و قصد خدمت به مردم فعاليتهاى اجتماعى داشته باشند امّا بهعنوان درويشى و اينكه خود را يا عقيده خود را منتسب به درويشى كنند، ممنوع بودند. خود ايشان نيز هرگز اينگونه مسائل را بهعنوان دستور بيان نمىكردند و مىفرمودند: ربطى به درويشى ندارد. بياناتشان حاكى از اين بود كه مكتب عرفان جاى دل و عواطف و خلوص نيت است كه جلوههاى خارجى آن ممكن است مختلف باشد. اباذر كه هيچ ذخيره در منزل نمىگذاشت و مىگفت: به خداوند توكّل دارم و سلمان كه ذخيره مدتى (به نظرم يک سال) را احتياطاً نگه مىداشت تا مبادا ضمن نماز حواسش متوجه معاش گردد، هر دو در حد اعلاى عرفان بودند.
در پند صالح همين مطلب را چنين بيان داشتهاند: «البته بايد انقلابات دنيا و جنبش كه در هر موردى مشهود است در ما نيز اثر نمايد و بيدار شويم و از موقع استفاده كنيم و اگرچه عنوان حزب و دستهبندى و دخالت در كارهاى دنيوى در درويشى و بندگى نيست ولى مؤمن بايد زيرک و انجامبين بوده و قدر آسايش را دانسته و شكرگزار باشد و هرموقع موانع كمتر بود در توجه و عمل بكوشد و در رفع شبهات و اختلافات مذهبى فروگذار ننمايد.» و اين “استفاده از موقع” همانطور كه قبلاً ذكر شد با اطاعت از قوانين و احتراز از آلت دست شدن توأم خواهد بود. امّا خود ايشان در مسائل حادّ و صرفاً سياسى اظهارنظر نمىفرمودند به اين بهانه كه “ما گوشه ده هستيم و خبرى نداريم” و معنا به اين جهت بود كه راه تفكّر و تأمّل را بر ارادتمندان و پيروان نبندند، زيرا پيروان مخلص، خود را مقيّد و متعهّد به اطاعت از افكار و اعمال ايشان مىدانستند. در مورد مسائل زندگى درباره بعضى پرسشها غالباً در پاسخ، به خبر منسوب به معصوم استناد مىكردند كه فرمودهاند: «شما به كار دنياتان آگاهتر از ما هستيد.» و لذا تشويق به تفكّر در امور مىكردند. مسائل اجتماعى و سياسى نيز بعضى، از اين قبيل بودند كه در قلمرو تفكر و تصميم شخصى قرار مىگرفت و بعضى، نيز در قلمرو امور شريعت بود كه مىفرمودند: در قلمرو شريعت از مرجع تقليد خود پيروى كنيد.
اصلاحات ارضى سال ۴۱ به بعد همانطور كه قبلاً گفته شد در اينباره ايشان معتقد بودند كه اين نحوه عمل خلاف شرع است و گذشته از آنكه در هيچ خلاف شرعى مصلحتى وجود ندارد، اين امر به نفسه برخلاف مصلحت بودن آن ثابت است و عملاً هم ديديم كه اين نظريه به اثبات رسيد و نتيجه اين چنين اصلاحات ارضى و تقسيم زمين، سقوط ميزان فرآوردههاى كشاورزى و مواد خوراكى در مملكت گرديد و وابستگى را زيادتر نمود. اين برداشت در افكار مردم مؤثّر بود به نحوى كه بسيارى از كشاورزان گناباد كه علىالظاهر از اصلاحات ارضى منتفع شده يا امكان انتفاع داشتند، به طيب خاطر به اين سود ظاهرى پشتپا زده و به انحاء مختلف كوشيدند از عمل به اين حرام اجتناب كنند. ايشان معتقد بودند كه به دنباله انجام اصلاحات ارضى قنوات بسيارى خشک خواهد شد و نيز شركتهاى تجارى خارجى و سياست استعمارى كوشيده و خواهند كوشيد تا بدواً براى فروش فرآوردههاى صنعتى، چاه عميق آب را در تمام مناطق رايج و متداول گردانند و مخالفت با آن را بهعنوان افكار ارتجاعى و عقبمانده قلمداد نمايند و حال آنكه در غالب مناطق ايران كه كويرى خشک است و بهخصوص در گناباد، قنات جدّاً لازم است و چاههاى عميق موجب خشک شدن قنوات قديمى و حتى چندهزار ساله مىگردد (كما اينكه اكنون در بسيارى موارد صحّت اين نظريه مشهود شده است). به علاوه نياز پمپ آب به مواد سوختنى و لوازم يدكى و وجود لااقل يک تكنسين، وابستگى ما را به خارج تشديد مىنمايد. ايشان معتقد بودند كه دولت خود بايد مشوّق احداث و احياى قنوات باشد كه جز خرج اوّليه ديگر خرجى ندارد و با مختصرى لاروبى و بدون نياز به متخصّص و تكنسين، هزاران سال جارى خواهد بود. بدين لحاظ با آن مخالف بودند و حتى با الهام از نظريات ايشان و با اطّلاعشان اينجانب چندين نامه به اصلاحات ارضى وقت نوشته و پيشنهاداتى نمودم. امّا چون به نظر مىرسيد اين برنامه از قبل، تهيه شده و استاندارد بينالمللى دارد، لذا قابل تغيير نيست و بحث در آنها بىاثر است. در اينجا چند داستان و خاطره كه از اجراى اصلاحات ارضى گناباد دارم ذكر مىكنم: مرحوم ملاّ يحيى نعمتاللّهى (فرزند مرحوم ملاّ خداداد معلم مكتبخانه) از مباشرين زراعتى ايشان و به واسطه خلوص نيّت و محبّتى كه در او سراغ داشتند، مورد توجّه و علاقه خاص ايشان بود بهخصوص كه دروس اوليه را در مكتبخانه مرحوم ملاّخداداد ديده بودند. در جريان اصلاحات ارضى سنوات ۱۳۴۱ به بعد اوّلين مأمور اصلاحات ارضى گناباد وابسته به احزاب چپ بوده قهراً (و چه بسا به طور عمد) مأموريت خود را به خشونت اجرا مىكرد. مشاراليه از ملاّيحيى خواسته بود كه شناسنامه خود را بياورد تا قسمتى از ملک ايشان (به نام كوثر) را به او منتقل نمايد ولى ملاّيحيى اطاعت نكرد. او ملاّ يحيى را بازداشت كرد و حتّى شلاق زد؛ ولى وى گفته بود: ملكى را كه بدون رضايت مالک بگيريد حرام است ومن چنين ملكى نمىخواهم.
يكى ديگر از املاک بهاصطلاح زمان زايد بر شش دانگ، قنات حسينآباد بود كه در قسمت شمالى گناباد و نزديک بيلند واقع است. اين قنات كه متعلّق به دونفر از اهالى بيلند بود، به كلّى باير شده و تبديل به چند چاه بىآب شده بود. حضرت صالحعليشاه كه به آبادانى و كشاورزى علاقه فراوانى داشتند، مالكين آن را تشويق كردند كه در احياى آن بكوشند. امّا آنان متعذّر به فقدان امكانات مالى شده و از ايشان خواهش كردند كه آن را بخرند و آباد كنند. ايشان به لحاظ آبادكردن و احياى يک زمين باير و همچنين به قصد اينكه مالكين اوّليه نيز از احياى آن متمتّع گردند، حاضر شدند سه دانگ ملک را بخرند مشروط بر اينكه مالكين سه دانگ ديگر در قنات كار كنند، آنان سهم خود را از هزينه با كار خويش جبران نمايند و ايشان نيز نسبت به سه دانگ خريدارى پول بپردازند و زراعت را نيز به همين نحو و با همين شرايط انجام دهند. به همين طريق اقدام شد و قنات احياء گرديد و آبى مختصر جارى شد، متأسّفانه قبل از آنكه آبادانى قنات تكميل گردد اصلاحات ارضى مخرّب سر رسيد و الزاماً سه دانگ متعلّق به ايشان را به مالكين قبل فروختند. اين دو نفر كه متشرّع به آداب شريعت بودند، آب و زمين را غصبى تلقّى كرده و در آنجا از وضو گرفتن و نماز خواندن اجتناب داشتند كه اين امر موجب مشقّت و زحمت زياد آنها بود. تا اينكه حضرت صالحعليشاه از اين جريان مطّلع شدند و به آنان پيغام دادند كه به وضو و نماز شما راضى هستيم و آن آقايان بعداً كه تب و هذيان اصلاحات ارضى فروكش كرد، مراجعه نمودند و به صورت شرعى سهم ايشان را خريدارى كردند. مورد ديگر ملكى بود بنام حسنآباد كه آن هم مانند حسينآباد سابقالذّكر منتهى به صورت شش دانگ و آباد بود. مباشر آنجا مرحوم اسماعيل زمانى بود كه غير از مباشرت حسنآباد كارهاى محاسباتى ديگرى نيز براى ايشان انجام مىداد. مأمور اصلاحات ارضى شناسنامه او را گرفته و سند انتقال سه دانگ را به نام او تنظيم و امضاء كرد و مبلغ سى و چند تومان بابت هزينه سند انتقال از او گرفته بود. مشاراليه در موقع تقديم صورتحسابها مبلغ مرقوم را در محاسبات حضرت صالحعليشاه آورده بود. خود حضرتش فرمودند: با خنده به او گفتم ملک ما را به تو داده و منتقل كردهاند و تو خرج محضر را هم پاى ما مىنويسى؟ جواب داد: من كه ملكى ندارم باز هم مال خود شماست منتهى زور دولت است كه از من اين پول را گرفتند و چون من صاحب كار شما هستم اين خرج به گردنم افتاد، بنابراين پاى محاسبات شما نوشتم. ايشان فرمودند: همه هزينه را قبول كرديم. مورد ديگر نيز در مورد قناتى بود در پسكلوت گناباد كه به دست ايشان آبادانى آن زياد گرديده، تبديل به مختصر ملک زراعتى شده و اصلاحات ارضى آن را به زارعين آنجا منتقل كرده بود. اوّلين محرّم بعد از اين انتقال كه طبق معمول همهساله، زارعين، مجالس سوگوارى برقرار كرده بودند، نه واعظ و نه مستمع از ساير دهات به مجالسشان حاضر نشدند. آنان با تعجب و نگرانى علّت را پرسيده بودند. همه كسانى كه مورد پرسش قرار گرفتند جواب دادند كه چون آب و زمين شما غصبى است و چاى شما حرام است به مجالس شما حاضر نمىشويم.
زارعين خدمت حضرت صالحعليشاه رسيده، عرض كردند: ما تصوّر مىكرديم همينكه رئيس و رهبر مملكت امرى بنمايد اجراى آن شرعى و صحيح است و لازم نيست ما خود در شرعى بودن آن بينديشيم امّا اكنون فهميديم كه بايد خودمان تعقّل مىكرديم و مىفهميديم كه اين مال حلال نيست، شما قبول فرماييد كه بهعنوان اجاره ملک مبلغى هر ساله تقديم كنيم. ايشان قبول فرمودند و بعدها اين زارعين نيز به خريد شرعى همان ملک اقدام نمودند. بعد از انجام اصلاحات ارضى و تنظيم اسناد، به ايشان اطّلاع دادند كه براى امضاى اسناد انتقال ملک اقدام نمايند كه ايشان فرمودند: چون عمل را خلاف شرع مىدانم رأساً امضاء نمىكنم و با عمل دولت مخالفم امّا قدرت ندارم كه مقاومتى در برابر آن انجام دهم و چون عمل را نامشروع مىدانم از اخذ بهاى اصطلاحى نيز امتناع دارم. بعداً نيز به هيچ وجه اقساط را نگرفتند كه به تبعيت از نظر ايشان ورّاث نيز به اخذ اقساط اقدام ننمودند.
علاقه به مزار سلطانى
ايشان نسبت به مزار سلطانى كه مدفن جدّ بزرگوارشان حضرت سلطانعليشاه بود علاقه خاصّى داشتند و در تأسيس و تكميل آن زحمت زيادى كشيدند و لذا بخشى از اوقات شريف ايشان صرف رسيدگى به امور آن مىگرديد و همانطور كه قبلاً ذكر شد بارها خود را “خادم مزار” مىخواندند. اين مزار در ابتدا اتاق كوچكى بود در تپهاى مجاور گورستان. حضرت نورعليشاه از همان ابتدا درنظر داشتند صحن وسيعى براى آن مزار درست كنند و جدّيت خاصّى در اين موضوع نشان مىدادند چنانكه خود ايشان به هنگام تأسيس بنا آستينها را بالا زده و هرروز به طور نمادى (سمبوليک) بنّايى مىكردند. امّا عمر ايشان كفاف نداد و حضرت صالحعليشاه آن روش را ادامه دادند. ايشان نيز شخصاً در احداث بنا شركت مىكردند چنانكه آقاى سلطانعلى سلطانى كه نوه مرحوم حضرت سلطانعليشاه هستند نقل مىكنند كه به خاطر دارند به هنگام كودكى وقتى مىخواستند براى مزار گنبد بزنند حضرت صالحعليشاه تشريف آورده عبا را كنار گذاشته و مانند يک استاد بنّا رديفهاى آخر آجرهاى گنبد را خودشان بنّايى كردند. همه اقوام و خويشاوندان هم از پايين تا پشتبام صف بسته و دست به دست اين يكى به آن يكى گِل و آجر را تا پشتبام مىدادند و رديف آخر آجرها را خود حضرت صالحعليشاه روى هم مىگذاشتند. به تبع ايشان ديگرِ ارادتمندان هم كه به بيدخت مىآمدند اظهار علاقه مىكردند كه در تأسيس اين بنا شركت جويند. از جمله مرحوم آقا شيخ عبداللّه حائرى هم هروقت بيدخت مىآمدند كه گاه مدّت اقامتشان شش ماه طول مىكشيد مانند ايشان عبا را كنار گذاشته و بنّايى مىكردند.
مهمانهاى غريبه هم كه مىآمدند وضع به همين منوال بود. از جمله مرحوم شوكتالملک اعلم كه مرد فهميدهاى بود و اظهار ارادت خدمت حضرت نورعليشاه و حضرت صالحعليشاه مىكرد، در يكى از سفرها كه سراغ حضرت آقاى نورعليشاه يا حضرت آقاى صالحعليشاه را مىگيرد پس از آنكه خدمتشان آمد پس از سلام و احوالپرسى وقتى مىبيند ايشان مشغول بنّايى هستند وى نيز آستينها را بالا زده و در بنّايى شركت مىكند. بدين ترتيب همه ارادتمندان شوق داشتند كه در ساختمان مزار كه در واقع ساختمان گِل نبود و ساختمان دل بود شركت كنند و ايشان نيز همه آنان را در بناى اين ساختمان سهيم مىكردند.
آخرين ديدار
در اين آخرين سطور به آخرين ديدار نيز اشاره مىكنم. همانطور كه نوشتم به مرحوم آقاى هادى حائرى علاقه و مهرى خاصّ داشتند و با ايشان مأنوس بودند. در اوايل سال ۱۳۴۵ شمسى مرحوم حائرى به من پيشنهاد كرد كه با هم به گناباد خدمت ايشان برويم. چون كار داشتم نتوانستم قبول كنم. بعد از مدّت كوتاهى نمىدانم چگونه اين فكر به خاطرم رسيد كه از تعطيل تاسوعا و عاشوراى سال ۱۳۸۶ قمرى استفاده كنم و به گناباد بروم. لذا بعد از تماس با آقاى حائرى، بليت رفت و برگشت هواپيما تا مشهد براى دو نفر گرفتم. از مشهد هم بلافاصله بعد از زيارت به گناباد رفتيم. وقتى وارد شديم، آن حضرت در مجلس روضه بودند. منزل كه آمديم بعد از احوالپرسى، اوّلين سؤالى كه كردند اين بود كه به چه وسيلهاى آمديم و پول بليت را چه كسى داده است. عرض كردم: من دو بليت هواپيما خريدم. فرمودند: پول آن را از آقاى حائرى نگيرى، پول هر دو بليت را من مىدهم، من احضارتان كردهام… در آن دو روز دل من تكان خورد. بعد از رحلت ايشان كه دو ماه بعد بود (ماه ربيعالثانى) ديديم پول بليتها را در محاسبات مذهبى حساب كردهاند. متأسفانه رحلت ايشان چنان ناگهانى بود كه ما روز بعد از دفن وارد گناباد شديم.