دکتر حسن بلخاری ـ رئیس انجمن آثار و مفاخر فرهنگی
اشاره: سیودومین نشست از مجموعه «درسگفتارهایی درباره خواجوی کرمانی» به بررسی یک غزل عارفانه خواجو اختصاص داشت که با سخنرانی دکتر حسن بلخاری قهی، استاد دانشگاه تهران و رئیس انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، زیر عنوان «تسلط خواجو بر معانی و اشارات عرفانی» در مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار شد. وی در ابتدا به وجود اشاراتی در دیوان خواجو درباره باورهای شیعی اشاره کرد و گفت:
واقعهی کربلا در غزل خواجو
خواجوی کرمانی در سه جای دیوان عظیمش کلمه کربلا را به کار برده است و اشاراتی به حضرت سیدالشهدا(ع) دارد. در یکی از قصیدههای خود نام تمامی دوازده امام را میبرد و تجلیل بسیار گرانقدری از آنها میکند که همین شیعه اثنیعشری بودنش را به طرز محکمی اثبات میکند. خواجو در یکی از غزلهایش، اشعار و ابیاتی دارد که رسماً جریان کربلا را ذکر میکند:
به حلق تشنه آن رشک غنچه سیراب
که رخ به خون جگر شوید از غمش عنّاب
شه دو مملکت و شهسوار نه مضمار
مه دوازه برج و امام شش محراب
حدیث مقتل او گر به گوش کوه رسد
شود ز خون دل، اجزای او عقیق مذاب
و گر سپهر برد نام آتش جگرش
کند به اشک چو پروین ستارگان را آب
به کربلا شد و کرب و بلا به جان بخرید
گشود بال و از این تیره خاکدان بپرید
خواجو همچنین ابیاتی در مورد امام سجاد(ع) دارد و درباره امام باقر(ع) نیز اشاراتی دارد:
به آفتاب جهانتاب آسمان علوم که شد منور از انفاس او آسمان علوم
یا درباره امام جعفر صادق(ع) میگوید:
امام کعبهنشین، جعفر فرشتهنشان خلیل خضر خلف، صادق خلیفهخدم
به هر حال در سه جای کل دیوان خواجو عین نام کربلا آمده است که یک موردش متناسب با این ایام قرائت شد.
برخی از غزلیات خواجو نشاندهنده تسلط او بر معانی و اشارات عرفانی است؛ از جمله میتوان به غزلی با مطلع «هر که مجنون نیست، از احوال لیلی غافل است» اشاره کرد:
هرکه مجنون نیست از احوال لیلی غافل است
وان که مجنون را به چشم عقل بیند، عاقل است
قرب صوری در طریق عشق بعد معنوی است
عاشق ار معشوق را بیوصل بیند، واصل است
اهل معنی را از او صورت نمیبندد فراق
وان که این صورت نمیبندد، ز معنی غافل است
کی به منزل ره بری تا نگذری از خویش ازآنک
ترک هستی در ره مستی نخستین منزل است
گرچه من بدنامی از میخانه حاصل کردهام
هر که از میخانه منعم میکند، بیحاصل است
ای که دل با خویش داری، رو به دلداری سپار
کانکه دلداری ندارد، نزد ما دور از دل است
یاد ساحل کی کند مستغرق دریای عشق؟
زانکه این معنی نداند هر که او بر ساحل است
عاشقان را وعظ دانا عین نادانی بود
کانکه سرّ عشق را عالم نباشد، جاهل است
ترک جانان گیر خواجو یا برو جان برفشان
ترک جان سهل است، از جانان صبوری مشکل است
تأملات و مفاهیم عرفانی در اشعار خواجو
به بیت اول توجه کنید، آیا خواجو در بیان این مطلب نگاهی به داستان «خلیفه و لیلی» در دفتر اول مثنوی دارد؟ میدانیم که خواجو در سال ۶۸۹ به دنیا آمد و این هفده سال بعد از فوت مولاناست و سال ۷۵۳ یعنی زمانی که حافظ در کوچهپسکوچههای شیراز زندگی میکند. اصلاً در تاریخ ادبیات ما نسبت خواجه و خواجو بحث مهمی است، ولی به احتمال بسیار زیاد جناب خواجو با مثنوی آشنا بوده است. اینکه در مصرع اول بیت اول گفته «غافل است» و در مصراع دومش گفته «عاقل است»، یعنی از لحاظ ترادف معنایی، عقل را معادل غفلت گرفته است و عقل در بیت اول، معادل غفلت و بیخبری است.
با دقت به شعر میتوان فهمید که خواجو باید یک جاهایی را پشت سر گذاشته باشد، وگرنه مفاهیم عرفانی را نمیشود کپی کرد؛ معانی عرفانی را نمیشود بازی کرد. تا این معنا در جان ننشیند و با آن آغشته نشود، به زبان درنمیآید. قرآن کریم میفرماید: «انّا نحنُ نزّلنا الذّکر و انّا لهُ لحافظُون» یعنی ما خود مرسل ذکریم و خود حافظ آنیم. ما خود نازلکننده ذکریم و میدانیم که در میان آدمیان هیچ چیز جان سالم به در نمیبرد و آدمی هر چیزی را در عالم به آن بخش فجور نفس خویش آلوده میکند و قرآن هم نمیتواند از آن مصون باشد. اگر انجیل و تورات و زبور و صُحف تحریف شده است، قرآن هم ایمن نیست و در قلمرو انسان ممکن است آلوده شود، پس لاجرم ما خود حافظ، پاسبان و نگاهبان آنیم. من از این معنا استفاده میکنم که بگویم آن حقایق رقیقه قلبیه هم حافظی دارد. به همین دلیل نمیشود آنها را بازی و کپی کرد. اشعار قابل نسخهبرداری و تکرار هستند، اما معانی نیستند. به همین دلیل است که میگویم خواجو حتماً جایی را دیده است.
خواجو و کوس برابری عرفای نامدار
عرفان تنها قلمروی است که نمیشود در آن بازی کرد و اگر کسی بازی کرد، بیتردید رسوا میشود. هر کس که عرفانفروشی کرد، رسوای کوچه و بازار میشود، نه آن رسوای مثبتی که عشاق از جنون عاشقی میبرند، بلکه رسوا از جنس آدمهایی که در قلمرو سیاسی و غیرسیاسی زیادند. معانی عظیم و عمیقی در این شعر وجود دارد که معتقدم محصول برخی مواجهتهای شهودی خواجوست. البته خواجو دوره جوانی پر شر و شوری با سفرهایش داشته است و در مدح، هم ید طولایی دارد. در جوانی دنبال ثروت و آنچه مقتضی طبع جوان است، بوده و شاید لبی هم تر کرده باشد، ولی واقعیت قضیه این است که وقتی سن به چهل میرسد، آن که اهل دل است، حتی اگر تا به حال هم در غفلت بوده باشد، بالاخره یک شخصی پیدا میشود که زمام شتر یا اسبش را بگیرد و از او سؤال مردافکن بپرسد که: «شأن محمد بالاتر است یا بایزید؟!» همان سؤالی که شمس از مولانا کرد. محال است که کسی استعداد و ذوق عرفانی داشته باشد و جوانی را به غفلت گذرانده باشد و در یک برهه خاص بعد از چهلسالگی، تلنگری به او نخورده باشد.
در قرآن اربعین سن کمال است. چهلسالگی سن کمال است. حضرت محمد(ص) هم باید به این سن برسد تا مصداق رسالت بشود. آن وقت اگر کسی بتواند این پیام را بشنود و استعداد و ذوقش را هم داشته باشد، راه هموار است. من تقریباً یقین دارم که خواجو با اینکه بر طبق مسائل تاریخی در ۶۴سالگی فوت کرده، حداقل چهارده یا پانزده سال برای تأملات عرفانی وقت داشته است و کسی که دیوان خواجو را بخواند، متوجه میشود او برای اینکه با عرفای نامدار زمانهاش کوس برابری بزند، شعر عرفانی نگفته است. چون وقتی ما این ابیات را میخوانیم، میفهمیم خواجو به تقلید از دیگران ابیات زیبا میسراید یا جگرگوشههای دریافتشده توسط دل شکسته خویش را به صحنه تحریر درمیآورد. آن که اهل دل باشد، در نزد خود محک و معیار دارد و بنا به محک و معیار خود میسنجد که این سخن از سر تقلید است یا به قول مولانا در فیه ما فیه، از سر تحقیق.
وقتی از مولانا شرح صدرالدین قونوی را که تربیتشده ابنعربی است میپرسند که: «حضرت مولانا، صدرالدین محقق است یا مقلد؟» پاسخ میدهد: «آدم خوبی است، اما مقلد است!» مقلد به قول دیگران اعتماد میکند و آنچه دیگران میگویند، در جان خود تجربه نمیکند؛ اما محقق تجربه میکند. درک اهل دل، اعتماد به گفتهدیگران نیست، حتی اگر آن دیگری حجت باشد. عارف میگوید: «حدثنی قلبی عن ربی»، یعنی نمیگوید قال فلان و… یافتههای عارف محصول مواجهات شهودی اوست. آن کسی که دلش شیدای شنود کلمه عشق باشد، دلی دارای معیار دارد. بنابراین وقتی این زبان باز میشود و ابیات خوانده میشود، متوجه میشود که بیت از سر تحقیق است یا تقلید. عارف مواجهات شهودی خود را تجربه میکند و چون تجربه کرد، امکان اخفای آن را ندارد؛ توانایی پنهان کردن آن را ندارد. به همین دلیل است که میگویند: پریرو تاب مستوری ندارد.
نسبت استقلالی و اتصالی ابیات
این تجربه باید در جایی گفته شود که یا رمان میشود یا شعر یا تذکرةالاولیاء عطار یا موسیقی یا معماری یا کتاب یا کلام و دلی که با بینش و رؤیت آن دلها را میلرزاند. خلاصه یک چیزی میشود؛ چون محال است کسی به حقیقت برسد و مواجهت با آن حقیقت برایش رخ دهد و به او دستور داده نشود که دیگران را در این زیبایی و لذت با خود شریک کن. محال است این دستور به او داده نشود. به همین دلیل این غزل خواجو را محصول یکی از مواجهاتی میدانم که شاید در ۵۵سالگی او رخ داده است و این هم به این دلیل نیست که چون در این سالها آدم فکر میکند آرامآرام بانگ رحیل دارد به صدا درمیآید، بلکه در این دوران شور و شر زندگی فروکش میکند و آدم به دنبال درک باطنیتر حقیقت زندگی است و اینجاست که امکان برخی از تألمات روحی فراهم میشود. به هر حال من این غزل را محصول دوران پختگی خواجو میدانم، چون معانیای که در آن ذکر شده، معانیای است که نمیشود از سر تکلیف گفت. عرفان امکان چنین تقلیدگریهایی را به مقلدان و بازیگران نمیدهد.
اگر این غزل متعلق به دوران پختگی خواجو باشد و بخواهیم از این به بعد وارد خود غزل شویم، نیازمند بیان یک مقدمه در تأویل و شرح اینگونه غزلیات هستیم. در غزلیات عرفانی، نسبت ابیات با هم گاهی استقلالی و گاهی اتصالی است. همچون آیات قرآن که حتی نه در یک سوره، از فضاهای مختلف و متعدد چنان سخن بگوید که امکان ارتباط یک آیه با آیه قبل یا بعد، که مطلق ممکنپذیر نباشد، بلکه گاهی در خود یک آیه هم فرازها با هم نسبت معنوی عقلپسندی را که دنبال آن هستیم، ندارند و به نظر میرسد یک فراز استقلالی دارد که بنا بر این استقلال قابل جمع با قبل و بعد خودش نیست. بر این اساس در غزلیات عرفانی هم گفته میشود که ممکن است یک غزل از اول تا آخر یک معنا را به صورتهای مختلف متجلی کند. در این صورت میگویند نسبت ابیات در این غزل اتصالی است؛ یعنی ابیات با هم اتصال دارند و ما یک منظومه و حقیقت واحده داریم که این حقیقت واحده در یک غزل، بنا به وحدت معنا و معنویت در الفاظ مختلف جاری میشود، ولی کل آن یک حقیقت است. اما در غزلیات حافظ گاهی، واقعاً صدر و ذیل غزل متفاوت است. گاهی یک بیت نکتهای میگوید که هیچ گونه امکان ارتباط و اتصال با بیت قبل یا بعد آن وجود ندارد.
عرفان ساختارشکن است
در غزلیات عرفانی گاهی نسبت ابیات استقلالی است؛ یعنی الزاماً کلیه غزل حاوی یک معنا نیست، چون اتصال معنا از قوانین مجهول عقل ماست. عقل هنری ما ساختار درست میکند و در قلمرو این ساختار هر چیزی را روی شیئ ماقبل خودش قرار میدهد. عرفان محکوم به این ساختار است؛ اما عرفان در حقیقت خود ساختار شکن است.
از خلافآمد عادت بطلب کام که من کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
وقتی قصه این شد، شعر عرفانی وحشی و غیرقابل مهار میشود. عقل بر روح شما لگام میزند، عشق لگام را برمیدارد که بیت اول این غزل خواجو نیز همین را میگوید. در بیان عرفانی، ساختار از «خلافآمد عادت» تبعیت میکند، بنابراین ممکن است که در بیان یک غزل، ناگهان روح و جان میل به سمت و سوی دگر کنند. شاعر یا عارف، بنا به اتکای به آن ساختار، به روح خود لگام نمیزند و از ورود به آن معنا باز نمیماند. به همین دلیل اصل انفصال ابیات در یک غزل، نزد محققان در قلمرو شعر عرفان فارسی پذیرفته نمیشود؛ ولی گاهی هم هست که یک غزل یک حقیقت واحده را در کل خود ذکر میکند.
معمولاً نگاههای ظاهربین در سنجش نسبت میان دو بیت اول این غزل خواجو، کل این غزل را در عرصه انفصال و استقلال معنا قرار میدهند. میگوید بیت اول سر در یک معنایی دارد و بیت دوم، سر در معنایی دیگر و به همین دلیل معتقد به استقلال ابیات میشود؛ در حالی که این غزل اینگونه نیست. این غزل بیانگر اتصال معنوی در میان همه ابیات است و آن داستان بیسرانجام و مکرر حضرت عشق که جلوههای مختلفش را در ابیات مختلف ذکر میکند؛ بنابراین در خوانش غزلیات عرفانی باید توجه داشته باشیم گاهی اتصال و گاهی انفصال معناست.
مجنون، عقل و جنون
نکته دیگر ورود به داستان بیت اول و شرح عارفانه غزل است و اینکه بیت اول یا مطلع غزل چه میگوید و به دنبال بیان چه نکتهای است. بیت اول بیانگر سه وجه کلی است: اولاً بیان شأن نزول عقل است؛ دوم، بیان شرح و تجلیل قداست جنون است. اینجا شما به واسطه لیلی میگویید که این مجنون، مجنون است ولی مراد خواجو در اینجا، مجنون به معنای قیس عامری نیست بلکه همان معنایی است که در رساله فایدروس افلاطون از دیوانگی آمده است. عقل در اینجا معادل غفلت است. آن عقل معاشی است که امکان و استعداد ورود به جهان عاشقی و جنون عاشقی را ندارد. این مجنون هم منظور قیس عامری نیست، بلکه منظور عقل رهیدهای است که بنا به رستن از عقل و ورود به وادی جنون، امکان رؤیت جمال حضرت لیلی یا حقیقت را مییابد. دلیل من برای این حرف خود خواجوست. خواجو در یکی از غزلیاتش، منظور خود از مجنون، عقل و جنون را شرح داده است:
به عقل کی متصور شود فنون جنون
که عقل عین جنون است و الجنون فنون
ز عقل بگذر و مجنون زلف لیلی شو
که کل عقل عقیلهست و عقل کل جنون
به نور مهر بیارا درون منظر دل
که کس برون نبرد ره مگر به نور درون
جنون نتیجه عشق است و عقل عین خیال
ولی خیال نماید به عین عقل جنون
به عقل کاشف اسرار عشق نتوان شد
که عقل را به جز از عشق نیست راهنمون
در آن مقام که احرام عشق میبندند
به دیده طهارت کنند و غسل به خون
شدهست این دل مهموز ناقصم با مهر
مثال زلف لفیف پریرخان مقرون
چو من بمیرم اگر ابر را حیا باشد
به جای آب کند خاک من به خون معجون
حیات چیست؟ بقائی فنا در او مضمر
ممات چیست؟ فنائی بقا در او مضمون
اگر جمال تو بینم، کدام هوش و قرار؟
ور از تو هجر گزینم، کدام صبر و سکون؟
چه نیکبخت کسی کو غلام روی تو شد
مبارک آن که دهد دل به طلعت میمون
اگر به روی تو هر روز مهرم افزون است
نشاط دل نبود جز به مهر روزافزون
محققت نشود سرّ کاف و نون خواجو
مگر ز زلف چو کاف و خط سیاه چو نون
تأثیرپذیری خواجو از مثنوی و مولانا
به نظر من خواجو این غزلیات را به تأثیر از مثنوی سروده است؛ اما مورخان طوری در این باره صحبت میکنند که انگار پای مثنوی به کرمان نرسیده بوده است؛ چون خواجو این شعر را مثلاً در سال ۷۴۰ یعنی چیزی در حدود ۷۰ سال بعد از وفات مولانا میگوید. مولانا چنان شهرت عالمگیری داشت که خیلی از نُسخ مثنوی در ایران نوشته شد و محال بود آوازه آن به اقصی نقاط مملکت ایران نرسیده باشد؛ ولی نوع بیان مورخان به گونهای است که انگار خواجو اصلاً مثنوی را ندیده! امثال من که تا حدودی مثنوی و مولانا را میشناسیم و دیوان خواجو را هم مطالعه کردهایم میفهمیم که اگرچه شاید هیچ جا، هیچ استنادی نباشد، ولی واقعیت قضیه این است که شباهت معنوی بسیار است و این شباهت در اینجا و بهویژه در تاریخ خواجو آمده است که تقریباً هیچ دیوانی نبوده که نخوانده باشد؛ بنابراین امکان تأثیرپذیری خواجو از مثنوی و مولانا، بنا به معنا ثابت است، ولی دلیل تاریخی آن مسکوت است.
برخی موارد تاریخی و عدم تصریح خواجو به مولانا که اصلاً رسم و سنت نبوده و تقریباً به هیچ کسی استناد صریحی نداشته، سبب شده است که بگویند بین خواجو و مولانا نسبتی وجود ندارد؛ ولی واقعیت قضیه این است که تقسیم به عقل کلی و عقل معاش در غزل دوم خواجو از جناب مولاناست. از دیدگاه خواجو در این غزل، هر که مجنون نباشد، عاقل است و هر کس عاقل باشد، در بند است. به همین دلیل است که گفتیم عاقل در بیت اول غزل ابتدایی را غافل بخوانید، چون بین این دو ترادف معنایی وجود دارد. بنابراین خواجو در غزل دوم شرح داده است که منظورش از جنون و عقل چیست.
آناهید خزیر – روزنامه اطلاعات