از: فیه ما فیه – مولانا
سری هست که بکلاه زریّن آراسته شود و سری هست که بکلاه زرّین و تاج مرصّع جمال جعد او پوشیده شود. زیرا که جعد خوبان جذاب عشق است او تختگاه دلهاست تاج زرّین جمادست پوشندهٔ آن معشوق فؤادست، انگشتری سلیمان (علیهالسلّام) در همه چیزها جستیم در فقر یافتیم، باین شاهد هم سکنها کردیم بهیچ چیز چنان راضی نشد که بدین آخر من روسبی بامرام از خرد کی کار من این بوده است بدانم مانعها را این برگیرد پردها را این بسوزد اصل همهٔ طاعتها اینست باقی فروعست. چنانک حلق گوسفند نبرّی دریاچهٔ او در دمی چه منفعت کند صوم سوی عدم برد که آخر همه خوشیها آنجاست وَاللّهُ مَعَ الصَّابِرِیْنَ هرچ در بازار دکانیست یا مشروبی و متاعی یا پیشهٔ سررشتهٔ هر یکی از آنها حاجت است در نفس انسان و آن سررشتهٔ پنهانست تا آن چیز بایست نشود آن سررشته نجنبد و پیدا نشود.
همچنان هر ملتّی و هر دینی و هر کرامتی و معجزهٔ و احوال انبیا را از هر یکی آنها را سررشتهایست در روح انسانی تا آن بایست نشود آن سررشته نجنبد و ظاهر نشود کُلُّ شَیْیءٍ اَحْصَیْناهُ فِی اِمَامٍ مُبِیْنٍ.
گفت فاعل نیکی و بدی یک چیزست یا دو چیز؟ جواب ازین رو که وقت تردد در مناظرهاند قطعاً دو باشد، که یک کس با خود مخالفت نکند و ازین رو که لاینفک است بدی از نیکی زیرا که نیکی ترک بدیست و ترک بدی بی بدی، محالست بیان آنک نیکی ترک بدیست که اگر داعیه بدی نبود ترک نیکی نبود پس چیز نبود. چنانک مجوس گفتند که یزدان خالق نیکویهاست و اهرمن خالق بدیهاست و مکروهات، جواب گفتیم که محبوبات از مکروهات جدا نیست زیرا محبوب بیمکروه محالست زیرا که محبوب زوال مکروه است و زوال مکروه بیمکروه محالست، شادی زوال غمست و زوال غم بیغم محالست پس یکی باشد لایتجزیّ.
گفتم تا چیزی فانی نشود فایدهٔ او ظاهر نشود چنانک سخن تا حروف او فانی نشود در نطق فایدهٔ آن بمستمع نرسد، هرکه عارف را بد گوید آن نیک گفتن عارفست در حقیقت زیرا عارف از آن صفت گریزانست که نکوهش بر وی نشیند. عارف عدوّ آن صفت است پس بدگویندهٔ آن صفت بدگویندهٔ عدوّ عارف باشد و ستاینده عارف بود از آنکه عارف از چنین مذمومی میگریزد و گریزنده از مذموم محمود باشد وَ بِضِّدِهَا تَتَبَیَّنُ الاَشْیَاء پس بحقیقت عارف میداند که او عدّو من نیست و نکوهندهٔ من نیست که من مثل باغ خرممّ و گرد من دیوارست و بر آن دیوار حدثهاست و خارهاست هرکه میگذرد باغ را نمیبیند آن دیوار و آلایش را میبیند و بد آن را میگوید پس باغ با او چه خشم گیرد الا این بد گفتن او را زیان کارست که او را با این دیوار میباید ساختن تا بباغ رسیدن پس بنکوهش این دیوار از باغ دور ماند پس خود را هلاک کرده باشد پس مصطفی صلواتاللّهعلیه گفت «اَنَّا الضَّحُوْکُ الْقَتُوْل» یعنی مرا عدوّی نیست تا در قهر او خشمگین باشد. او جهت آن میکشد کافر را بیک نوع تا آن کافر خود را نکشد بصد لون لاجرم ضحوک باشد درین کشتن.