دکتر احمد کتابی
درآمد
مولانا جلالالدین محمد بیگمان سرآمد عارفان ایرانزمین است و آثار جاویدانش بهویژه مثنوی معنوی گنجینه عظیم و بیبدیل معارف الهی و دقایق عرفانی. بهرغم این تمرکز و استغراق در الهیات و مباحث عرفانی، مولانا از توجه و پرداختن به دیگر موضوعات نیز غافل نمانده است؛ تا آنجا که کمتر مسئلهای در زمینه مسائل و مباحث گوناگون انسانی مخصوصاً در حیطه خودشناسی و کشف و دریافت ناشناختهها و ناپیداهای روح آدمی میتوان یافت که از نگاه ژرفکاو و تیزبین وی دور و مغفول مانده باشد.
در این نوشتار بر آنیم تا به بررسی یکی از این مباحث که با انسانشناسی و نیز دانش و حرفه سیاست ارتباطی تنگاتنگ دارد، بپردازیم: قدرت و آسیبهای ناشی از آن. در حاشیه این موضوع اصلی و محوری، از دو مسئله بسیار مهم دیگر نیز که با موضوع قدرت دارای روابط بسیار نزدیک و مناسبات متقابل و درهم تنیدهای است، بهعنوان مقدمه و زمینه بحث، سخن خواهد رفت: شهرتجویی و جاهطلبی. ضمناً در جایجای مقاله به بررسی نقش بسیار مؤثر و تعیینکننده ستایشگری (مدح) نابجا در ایجاد و تقویت «خودپرستی» و روحیه غرور و تفرعن در ارباب قدرت پرداخته خواهد شد:
۱ـ شهرتجویی
دشمن طاووس آمد پرّ او ای بسا شه را بکشته فرّ او
(مثنوی، دفتر یکم: ۲۰۸)
از نظر مولانا شهرتطلبی و نامجویی از جمله موانع اساسی آسایش و آرامش آدمی و در بسیاری از موارد، ریشه و منشأ عمده مصیبتها و گرفتاریهای اوست. از اینرو، شگفت نیست که وی از شهرت یا به تعبیر او «اشتهار» به «بندی آهنین» تعبیر میکند که دست و بال طالب شهرت را میبندد و سد راه خوشبختی و پیشروی و مانع نجاح و سداد او میشود تا آنجا که برای رهایی از آن، باید رنجها و مرارتهای بسیاری را متحمل شود.
خویش را رنجور سازی زار زار تا تو را بیرون کنند از اشتهار
کاشتهار خلق، بند محکم است در ره این از بند آهن کی کم است؟
(همان دفتر: ۱۵۴۶ـ ۱۵۴۵)
ذیلا از برخی از آفات شهرتجویی یاد میشود:
۱ـ۱ـ اظهار امتیاز و ارائه کوکبه ظاهری غالبا بلای جان آدمی میشود: مولانا در نخستین حکایت مثنوی قصه پادشاه و کنیزک ضمن ابیاتی چند، از مخمصهها و بلایایی یاد میکند که حُسن شهرت و صاحب امتیاز بودن بر سر موجودات مختلف میآورد. شگفتا که هر یک از ابیات مزبور، به تنهایی، تمثیلی مستقل محسوب میشود:
دشمن طاووس آمد پرّ او ای بسا شه را بکشته فرّ او
گفت: من آن آهوام کز ناف من ریخت این صیاد خون صاف من
ای من آن روباه صحرا کز کمین سر بریدندش برای پوستین
ای من آن پیلی که زخم پیلبان ریخت خونم از برای استخوان
(همان دفتر: ۲۱۱ـ ۲۰۸)
مولانا در جای دیگری از همان دفتر، اواخر حکایت طوطی و بازرگان از زبان طوطی رهیده از قفس به انسانها درس گمنامی میدهد و آنان را از عرضه هنرها و نمایش امتیازها و برجستگیهای خود برحذر میدارد:
گفت طوطی: کو به فعلم پند داد که: رها کن لطف آواز و وداد
زانکه آوازت تو را در بند کرد خویشتن مُرده، پی این پند کرد
یعنی ای مطربشده با عام و خاص مُرده شو چون من که تا یابی خلاص
دانه باشی، مرغکانت برچنند غنچه باشی، کودکانت برکنند
دانه پنهان کن، بهکلی دام شو غنچه پنهان کن، گیاه بام شو
(همان دفتر: ۱۸۳۴ـ ۱۸۳۰)
۱ـ۲ـ شهرت موجب برانگیختن رشک و حسد نسبت به صاحب شهرت میشود: دلیل این امر کاملا روشن است: تا زمانی که فردی به هنر و یا فضل و فضیلتی مشهور و انگشتنما نشده باشد، کمتر کسی بدو توجه میکند و بنابراین، مورد حسادت و بغض هم قرار نمیگیرد؛ ولی به محض اینکه برتری و برجستگی او در زمینهای، آشکار و زبانزد شد، بیگمان افراد تنگنظر و اندکحوصله اعم از آشنایان و بیگانگان و حتی یاران قدیم بر او رشک میبرند و در پوستینش میافتند و درصدد دشمنی با او و آزاررسانی به وی برمیآیند؛ و از آنجا که ارباب فضل و هنر نوعاً نازکدل و زودرنجند، از حسد و بدخواهی دیگران سخت ملول و آزردهخاطر میشوند و درنتیجه، مقدار زیادی از وقت و توان روحی و جسمی آنها مصروف دفاع از خود و دفع حیلهگریها و بدگوییهای حسودان و بدخواهان میگردد.
از دیگر سو، دوستداران و ارادتمندان صاحبشهرت هم، از سر خیرخواهی و ارادتورزی، خویشتن را موظف و ملزم به تحسین و تمجید او میشمارند و اوقات وی را به شنیدن ستایشها و احسنتگوییها و سپاسگزاری از حقوق محبت وی هدر میدهند. افزون بر این، این تحسینها و تمجیدها غالباً در روحیه صاحبشهرت اثر نامطلوب میگذارد و دیر یا زود، وی را به عُجب و تکبر مبتلا میسازد. بنابر آنچه گفته شد، صاحب شهرت نه تنها از جانب دشمن که از جانب دوست هم، آسیب و زیان میبیند (فروزانفر، ۱۳۴۵، ص۷۲۶ـ۷۲۵). مولانا ضمن قصه بازرگان و طوطی، این معنی را با شیوایی تمام بیان کرده است:
هر که داد او حُسن خود را در مزاد صد قضای بد سوی او رو نهاد
چشمها و خشمها و رنگها بر سرش ریزد چو آب از مشکها
دشمنان او را ز غیرت میدرند دوستان هم روزگارش میبرند
(همان دفتر: ۱۸۳۷ـ۱۸۳۵)
در دفتر پنجم مثنوی نیز حکایت عبرتانگیز دیگری وجود دارد که کم و بیش متضمن همین معناست و عنوان طولانیاش گویای مُلخص آن: «قصه آن حکیم که دید طاووسی را که پر زیبای خود را میکند به منقار، و میانداخت و تن خود را کل و زشت میکرد. [حکیم] از تعجب پرسید که: دریغت نمیآید؟ [و طاووس در پاسخش] گفت: [دریغم] میآید؛ اما پیش من جان از پر عزیزتر است و این عدوی جان من است»:
پرّ خود میکند طاووسی بـه دشت یک حکیمی رفته بود آنجا به گشت
گفت: طاووسا، چنین پرّ سنی بیدریغ از بیخ چون برمیکنی؟
خود دلت چون میدهد تا این حُلل برکنی، اندازیاش اندر وحل؟
… برمکن آن پر که نپذیرد رفو روی مخراش از عزای خوبرو
آن چنان رویی که چون شمس ضُحاست آن چنان رخ را خراشیدن خطاست
(دفتر پنجم: ۵۵۹ـ ۵۳۶)
طاووس پس از فراغت از گریه، حکیم را پاسخی بس شایسته میدهد:
آن نمیبینی که هر سو صد بلا سوی منآید پی این بالها؟
ای بسا صیاد بیرحمت مدام بهر این پرها نهد هر سوم دام
چند تیرانداز بهر بالها تیر سوی من کشد اندر هوا؟
چون ندارم زور و ضبط خویشتن زین قضا و زین بلا و زین فتن
آن بهْ آید که شوَم زشت و کریه تا بوَم ایمن در این کهسار و تیه
(همان دفتر: ۶۴۶ـ ۶۴۲)
و سرانجام جواب خود را با بیتی حکیمانه حسنختام میبخشد که ضمن آن، زیبایی پرهایش را عامل بروز تکبر و تفرعن و به تبع آن موجب ابتلای به صد بلا و مصیبت دیگر تلقی میکند:
این، سلاح عُجب من شـد ای فتی عُجب آرد مُعجبان را صد بلا
(همان دفتر: ۶۴۷)
۱ـ۳ـ صاحب شهرت بر اثر حصار غفلتی که اشتهار بر گرد او کشیده است، غالباً از واقعیات غافل و دور میماند و در نتیجه دچار غرور و تکبر میشود: مولانا در جایی از دفتر پنجم، با استناد و تمثّل به داستان طاووس، انسانهایی را که صاحب گونهای امتیاز و برجستگی هستند، از خطر ابتلای به «خودبرتربینی» و تفرعن برحذر میدارد:
فتنه توست این پر طاووسیات کاشتراکت یابد و قدّوسیات
(همان دفتر: ۵۳۵)
با توجه به ملاحظات یادشده، جای تعجب نیست که مولانا تا بدین درجه از شهرتجویی و آفت تحسین و تمجید خلق گریزان و طالب گمنامی باشد. در تأیید بیشتر این معنا، نقل دو روایت از کتاب مناقبالعارفین بیمناسبت نیست: «روزی حضرت مولانا رو به یاران عزیز کرده، فرمود: چندانکه ما را شهرت بیشتر شد و مردم به زیارت ما میآیند و رغبت مینمایند؛ از آن روز، باز از آفت آن نیاسودم؛ زهی که راست میفرمود حضرت مصطفای ما که: الشهره آفه و الراحه فی الخُمول. (شهرت آفت است و راحتی در گمنامی است) (افلاکی، ۱۹۶۱، ص۲۲۶)
باری، مولانا بهخوبی پی برده بود که آفت اشتهار و تعظیم خلق غالباً مایه فساد و تباهی جان بشر است و کمتر انسانی میتوان یافت که نام و آوازه او را فاسد نکند. از اینرو، همواره خود را میشکست و تواضع بلیغ میفرمود. (فروزانفر، ۱۳۴۵، ص۷۳۵)
اینک به شاهد مثال گویای دیگری در این خصوص توجه کنید: «شیخ بدرالدین نقاش که از مقبولان خاص حضرت [مولانا] بود، چنان روایت کرد: روزی مصحوب ملکالمدرسین مولانا سراجالدین تتری رحمهُالله به تفرج میرفتیم. از ناگاه به حضرت مولانا مقابل افتادیم که از دور دور تنها میآمد. ما نیز متابعت او کرده، از دور در پی او میرفتیم. از ناگاه واپس نظر کرده، بندگان خود را دید. فرمود که: شما تنها بیایید که من غلبه را دوست نمیدارم و همه گریزانی من از خلق، شومی دستبوس و سجده ایشان است. خود هماره از تقبیل دست و سر نهادن مردم بهجد میرنجید و به هر آحادی و نامرادی تواضع عظیم مینمود، بلکه سجدهها میکرد». (افلاکی، ۱۹۶، ص۱۹۰)
۲ـ جاهطلبی و منصب دوستی
بیخ و شاخ این ریاست را اگر باز گویم، دفتری باید دگر
(دفتر پنجم: ۵۲۳)
حبّ جاه و منصب از جمله نیرومندترین و در عین حال، خطرناکترین انگیزهها در زندگی آدمی است. مولانا در دفتر پنجم، قوت این انگیزه را بیست برابر قدرت میل به خوراک و تمایل جنسی که بط را مظهر هر دو آنها میداند، برآورد میکند:
حرص بط از شهوت حلق است و فرج در ریاست بیست چندان است درج
(همان دفتر: ۵۱۸)
و در بیتی دیگر، این نسبت را به مراتب بیشتر میداند و در مقام مقایسه، شهوت جنسی را به منزله «مار» و «ریاستطلبی» را به مثابه «اژدها» تلقی میکند:
حرص بـط یکتاست این پنجـاه تاست حرص شهوت مار و منصب اژدهاست
(همان دفتر: ۵۱۷)
و به هر تقدیر حبّ منصب و ریاست را، از نظر شرانگیزی و دردسرآفرینی مطلقاً با حرص مال و میل به خوراک و شهوت جنسی قابل قیاس نمیشمارد:
حرص و حلق و فرج هم خود بدرگی است لیک منصب نیست، آن اشکستگی است
(همان دفتر: ۵۲۱)
مولانا، در یک جا، گمراهی ابلیس را که موجب طرد او از بارگاه الهی شد، ناشی از احساس تکبر و جاهطلبی او میداند:
زلّت آدم ز اشکم بود و باه وان ابلیس از تکبر بود و جاه
لاجرم او زود استغفار کرد وان لعین از توبه استکبار کرد
(همان دفتر: ۵۲۱ـ۵۲۰)
و در جایی دیگر، ریاستجویی را اسبی سرکش قلمداد میکند که در زبان عربی «شیطان» خوانده میشود و سپس، آن را مستحق لعنت میشمارد:
اسب سرکش را عرب شیطانْش خواند نی سُتوری را که در مرعی بماند
شیطنت گردنکشی بُد در لغت مستحق لعنت آمد این صفت
(همان دفتر: ۱۵۴۶ـ ۱۵۴۵)
پس از این توضیحات کلی، اینک به بررسی بعضی از خصایص اساسی حبّ جاه و منصب از دیدگاه مولانا، به ویژه در حوزه سیاست و حکمرانی، پرداخته میشود: شگفتا که مولانا جمله این خصایص را که عصاره و ثمره تجربیات و یافتههای خردمندان و فرزانگان بشریت طی قرون و اعصار متمادی است، ضمن فقط چند بیت خلاصه و ارائه کرده است که ذیل عناوینی ارائه میشود:
۲ـ۱ـ انحصارجویی و تمامیتطلبی
جاهطلبان و منصبدوستان نوعاً انحصارطلب و تمامیتخواه هستند و وجود شریک و رقیبی را برنمیتابند:
صد خورنده گُنجد اندر گرد خوان دو ریاستجو نگنجد در جهان
(همان دفتر: ۵۲۶)
که یادآور سخن حکیمانه سعدی در گلستان است که: «ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.» در همین زمینه، مولانا ضمن داستان مربوط به حضرت موسی(ع) و فرعون، متذکر نکته بسیار مهمی شده است: صاحبان قدرت و سلطنت چه بسا ممکن است ذاتاً و فطرتاً انسانهایی رئوف و نیکوکار باشند، اما همین که مسئله دستیابی به قدرت و یا حفظ آن پیش میآید، یکباره تغییر ماهیت میدهند و چنان به خشونت و بیرحمی گرایش مییابند که بهراحتی طومار زندگی رقیب را، حتی بدون اینکه کمترین گناهی از او سر زده باشد، درهم میپیچند:
چونک شاهی دست یابد بر شهی بُکشدش یا باز دارد در چهی
(دفتر چهارم: ۲۷۵۱)
اما:
ور بیابد خسته افتاده را مرهمش سازد شه و بدهد عطا
(همان دفتر: ۲۷۵۲)
مولانا سپس درصدد توجیه و تعلیل این دو برخورد متناقض برمیآید و خشونت معمول از طرف پادشاه در حق رقیبش را نتیجة تأثیر زهر تکبر و تفرعن میشناسد:
گر نه زهر است آن تکبر، پس چرا کُشت شه را بیگناه و بیخطا؟
وین دگر را بی ز خدمت چون نواخت؟ زین دو جنبش زهر را شاید شناخت
(همان دفتر: ۲۷۵۴ـ ۲۷۵۳)
باری! این همه فساد و تباهی، جملگی، از تفضّل! ربّ قدرت است و از عواقب نامیمون آن.
ادامه دارد…
منبع: روزنامه اطلاعات