Search
Close this search box.

فلسفه؛ مبنای تحول در سياست

ماهيت علم جديد با علم جهان‌های قديم تفاوت‌های ذاتی داردdavari ardakani 96

رضا داوری اركانی، استاد فلسفه دانشگاه تهران و رئيس فرهنگستان علوم در پاسخ به كسانی كه فلسفه را علمی زايد و به درد نخور می‌دانند، می‌نويسد: «علم سودمند است اما نمي‌دانيم سود فلسفه چيست ولی به صرف اينكه علم، سودمند است نمی‌توان فلسفه را لغو و زايد دانست.» رئيس فرهنگستان علوم همچنين تأكيد می‌كند كه فلسفه، پشتوانه محكمی برای علم بوده و هست. 

فلسفه، تفكر است نه پژوهش

علم چنانكه گفته شد هر چه و هر جا باشد منشأ اثر است و به كار مي‌آيد؛ مع‌هذا گاهي مي‌بينيم كه علم را به علم سودمند و علم بيهوده تقسيم مي‌كنند و مثلا مي‌گويند فلسفه هيچ سودي ندارد و همت‌ها را بايد صرف علم كرد. غافل از اينكه اگر جان علم كه تفكر است نباشد، ميل به علم نيست و اين ميل با سفارش اين و آن حاصل نمي‌شود. البته اين درست است كه از فلسفه هيچ بهره‌‌اي نظير آنچه از مهندسي و پزشكي عايد مي‌شود، به دست نمي‌آيد. فهم اين هم كه فلسفه ظاهرا بي‌سود چه مقامي در تاريخ علم داشته است هم دشوار است و هم مهم و به اين جهت اشاره‌اي به سابقه تاريخي آن براي رسيدن به طرح درست مساله ضرورت دارد. تا زمان يونانيان كه هنوز فلسفه به معني اصطلاحي لفظ (و نه به معني مطلق تفكر) ظهور نكرده بود حرفي از علم مفيد و غيرمفيد يا علم نظري و عملي و… نبود. يونانيان وقتي پرسيدند علم چيست و از كجا مي‌آيد و براي چيست، ناگزير بايد از جايگاه آن در تاريخ و زندگي انساني بگويند و ضرورت وجود آن را توجيه كنند. آنها دريافتند كه وقتي به نسبت علم با زندگي نظر مي‌كنند نسبت همه علم‌ها با زندگي هر روزي يكسان نيست و مثلا علمي هست كه در ظاهر سود ندارد و علم ديگر معلوم نيست كه سودش چيست.

علم نظری و علم عملی

متقدمان، علم را به نظري و عملي تقسيم كردند و البته نظر و عمل را به هم مربوط مي‌دانستند. سوفسطائياني كه معاصر سقراط بودند حكمت اسلاف خود را بيهوده خواندند و علم را به علم مفيد براي زندگي هرروزي محدود كردند. طرح سوفسطائيان در واقع متضمن تلقي و تعريفي تازه از علم بود. آنها بحث در اموري مثل وجود و عدم و چيستي موجودات و اينكه چه چيزها را مي‌توان و چه چيزها را نمي‌توان شناخت بي‌وجه مي‌دانستند و مي‌گفتند انسان ميزان و مقياس چيزهاست. علم هم بايد براي انسان باشد. سوفسطائيان با فلسفه‌هايي كه در شرف پديد آمدن بود مخالفت كردند و اين مخالفت‌ها زمينه بحث‌هاي تازه و تأسيس فلسفه را فراهم آورد. در آن زمان نظر سوفسطائيان جايگاه مهمي پيدا نكرد اما مشكل نظر و عمل در فلسفه باقي ماند و هر بار كه دوران تازه‌اي در تاريخ علم آغاز مي‌شد اين مسأله هم دوباره پيش مي‌آمد. چنانكه فيلسوفان دوره اسلامي هم در آغاز به آن توجهي كردند اما در رنسانس و در دوره جديد قضيه، صورتي بسيار متفاوت پيدا كرد. اين‌بار نه سوفسطائي بلكه فيلسوف بود كه مي‌گفت علم قدرت است و بايد آدمي را بر جهان مسلط سازد. مي‌بينيم كه علم و فلسفه نه فقط در برابر هم قرار نداشتند بلكه متحد و يگانه بودند. تقابلي كه در دو قرن اخير ميان علم و فلسفه عنوان شده است شايد يادگار سوفسطائيان باشد. سوفسطائيان علم را علم وجود و مطابق با واقع نمي‌دانستند. اما سقراط و افلاطون و ارسطو و اتباع و پيروانشان طي دوهزار سال مي‌گفتند علم، علم واقع است و ملاک حقيقت را مطابقت علم با واقع مي‌دانستند و علم مطابق با واقع را چنانكه اشاره شد علم نظري مي‌خواندند.

علم شريف همان علم ناسودمند

اصطلاح علم نظري يادگار فيلسوفان يوناني است. آنها بنايي نهادند كه در آن شرف ذاتي علم اثبات مي‌شد. به نظر آنها علمي شريف‌تر بود كه نسبتي با سود نداشته باشد. پس طبيعي بود كه در فلسفه سخن سوفسطايي جايگاهي نيابد و حتي نام سوفسطايي نامي زشت شود و اين نه از آن جهت بود كه جهان قديم امر سودمند را رد مي‌كرد بلكه سوفسطايي نمي‌توانست اساس و بنيادي براي علم بگذارد. اگر انديشه سوفسطايي در دوره جديد بي‌آنكه ديگر نام سوفسطايي داشته باشد در فلسفه شأن خاصي پيدا كرد. گمان نشود كه فيلسوفان دوره جديد به پيروي از سوفسطائيان طرح وجود و ماهيت را كنار گذاشتند و تنها علم معتبر را علم كاربردي دانستند. بلكه آنها در فلسفه اساس علمي را گذاشتند و محكم كردند كه علم تكنولوژيک است. شايد به نظر برسد كه در فلسفه جديد آراي سوفسطائيان و فيلسوفان به نحوي با هم جمع شده و صورت تازه‌اي از فلسفه پديد آمده است. فرانسيس بيكن با طرح نسبت ميان علم و قدرت و دكارت با پيش‌آوردن كوگيتو (من فكر مي‌كنم پس هستم) وجود موجود را تابعي از علم و قدرت انسان قرار دادند. با اين طرح‌ها جهان و هر چه در او هست به خودآگاهي بشر وابسته شد (و البته اين خودآگاهي نيز چنانكه در بعضي فلسفه‌هاي معاصر عنوان شد نمي‌توانست خودآگاهي به محدوديت و فقر نباشد.) اگر به اين اعتبار به فلسفه جديد اروپايي نظر كنيم آن را سوفسطايي‌تر از فلسفه سوفسطائيان يوناني مي‌يابيم اما آنچه در تاريخ تحقق يافت حرف نبود جهان جديد بود. اكنون در اينكه ميان دكارت و سوفسطائيان نسبتي پوشيده وجود داشته است بحث نمي‌كنيم به خصوص كه حتي اهل فلسفه هم به دشواري مي‌پذيرند كه سوبژكتيويته دكارت قرابتي با آراي گرگياس و پروتاگوراس داشته باشد اما به آساني قبول مي‌كنند كه آراي دكارت مثلا در مورد علم به افلاطون نزديک است و در مورد خلق عالم قرابتي با آراي متكلمان قديم و مخصوصاً با اشعريان دارد و با اين بحث‌هاست كه اثبات مي‌شود فلسفه جديد، سوفيسم نيست و در آن وجود و طرح وجود و ماهيت انكار نمي‌شود. تفاوت اين فلسفه با فلسفه‌هاي قديم اين است كه اين‌بار وجود در نسبت با انسان منظور شده و فيلسوفان با درک و فهم تازه وجود را دريافته‌اند. اگر سوفسطائيان به فضيلت‌هاي اخلاقي اعتنا نداشتند و تصديق آن را با ميزان و مقياس بودن انسان منافي مي‌دانستند، دكارت در ديسكور خود كوشيد تا بر اساس كوژيتو اخلاقي بنا كند و پس از او كانت بر اساس اصل آزادي انسان طرح اخلاق دوران جديد را در انداخت؛ اخلاقي كه بيشتر به ايده‌آل يا چشم‌انداز نزديک بود. اگر سوفسطائيان جمع زبان و فكر را در خطابه يافتند و آن را وسيله‌اي در خدمت سياست دانستند، فيلسوفان دوره جديد فلسفه و تفكر را مبناي علم و سياست و عمل به طوركلي قرار دادند. موارد اختلاف ديگري هم مي‌توان ذكر كرد وانگهي قرار نيست كه تاريخ فلسفه و علم و فرهنگ تكرار حرف‌هاي گذشته و گذشتگان باشد. به اين مطلب مخصوصاً از آن جهت اشاره شد كه اولاً سوفسطائيان را هم چندان حقير و ناچيز نبايد دانست و ثانياً جهان جديد پيوند و قرابتي با سوفيسم دارد و در اينكه سوفسطائيان در قوام جهان جديد اثر مهم داشته‌اند به دشواري مي‌توان ترديد كرد. بيهوده نبود كه در آغاز قرن بيستم كه پراگماتيسم (فلسفه صلاح عملي) ظهور كرد. بعضي از نمايندگانش به صراحت از سوفيسم دفاع كردند و بعضي نيز خود را سوفسطايي (سوفيست) خواندند. يكي از جلوه‌هاي سطحي‌تر سوفيسم در انديشه معاصر مخالفت نينديشيده با فلسفه است. سوفسطايي مي‌گفت فلسفه به كار نمي‌آيد. اگر در اين به كار نمي‌آيد تنگ‌نظري نباشد سخن را مي‌توان تصديق كرد زيرا فلسفه هر چه باشد كالاي مصرفي نيست. پس اگر مراد از بي‌سود بودن فلسفه اين باشد كه آن را نمي‌توان مصرف كرد يا بي‌واسطه مشكلات زندگي عادي هر روزي با آن رفع نمي‌شود، راست مي‌گويند.

فلسفه و زندگی روزمره

فلسفه در زندگي عادي و هر روزي به كار نمي‌آيد زيرا اصلا آمادگي و استعداد حل مسائل هر روزي را ندارد و نبايد توقع داشت كه با فلسفه بتوان مثلا مشكل كم‌آبي را حل كرد. اما مشكل‌هاي ديگري هست كه بي‌مدد فلسفه حل نمي‌شود يا بهتر بگويم اگر فلسفه و به طوركلي تفكر نباشد مشكل‌ها در پي هم پديد مي‌آيند و حل‌نشده باقي مي‌مانند زيرا نظم زندگي عمومي و خرد همگاني اگر بنياد نداشته باشد كم‌كم از هم مي‌پاشد. اين نظم بايد از پشتوانه‌اي برخوردار باشد كه البته همواره در صحنه زندگي پيدا نيست. اگر تفكر (و در زمان ما فلسفه و هنر) نباشد، جهان انساني چيزي جز آشوب نيست زيرا علم و تكنولوژي با همه اهميتي كه دارند و اگر نباشند جهان كنوني هم بي‌وجه مي‌شود به راه و تدبير كاري ندارند و نمي‌گويند كه نظام جهان چگونه بايد باشد و جاي هر چيز كجاست. علم و سياست هر دو به پشتوانه نياز دارند. آنها كارگزارند نه بنيانگذار و سامان‌بخش. نظمي كه از قرن هجدهم در اروپا به وجود آمد و پس از مدتي نام تجدد گرفت، يک نظم عقلي بود كه نه فقط اساس و بنياد آن در فلسفه گذاشته شد بلكه تدوين و تفصيلش را هم بعضي فيلسوفان به عهده گرفتند و مگر نه اينكه دكارت و كانت مقام علم جديد را در جهان خود نشان دادند و هابز و روسو و لاک و كانت و هگل و… سياست دوران جديد را صورت‌بندي كردند. سوسياليسم و دموكراسي ليبرال، پروردگان فلسفه‌اند كه گاهي مادر خود را گاز مي‌گيرند. راستي اگر اصحاب دايرةالمعارف مقدمات فكري و اخلاقي انقلاب بزرگ فرانسه را فراهم نكرده بودند، انقلاب خودبه‌خود روي مي‌داد؟

فلسفه به چه كار می‌آيد؟

با اين تفاصيل چگونه بگوييم فلسفه به كار نمي‌آيد؟ حكم فلسفه به كار نمي‌آيد. اگر زندگي را صرف گذران هرروزي و رفع نيازهاي طبيعي مادي بدانيم، نادرست نيست اما بي‌معني است زيرا در آن فلسفه در زمره اشياي مصرفي قرار گرفته است و در واقع وقتي گفته مي‌شود فلسفه به كار نمي‌آيد مثل اين است كه بگوييم هوا مسكن درد نيست پس وجودش زايد است. درست است كه فلسفه به كار معاش نمي‌آيد اما سمت نظارت بر عقل معاش دارد و به اين عقل مي‌آموزد كه سود و زيان و صلاح چيست و چگونه بايد آنها را تشخيص داد و جاي چيزها كجاست و اگر چيزها در جاي خود نباشند چه مي‌شود و… ولي متأسفانه بر وفق فهم شايع و غالب در جهان ما ديگر مراتب وجود ندارد و همه‌چيز در عرض يكديگر قرار دارند. مهم اين است كه هرچه بايد مصرف معلوم و معين داشته باشد. به عبارت ديگر وجود آدمي تا حد وجود مصرفي و مصرف‌كننده تنزل كرده است. راستي آيا در طبقه‌بندي موجودات همه‌چيز براي مصرف است و اگر چنين نيست آيا كالاهاي مصرفي شريف‌ترينند و آنچه مصرف‌شدني نباشد در مرتبه دني و نازل قرار دارد؟ ميل عقل مشترک به‌خصوص در زمان ما به قبول اصالت مصرف است و البته اگر عقل معاش استقلال و اصالت داشت، به‌دردخور بودن و قابل مصرف بودن هميشه و در همه جا ملاک مطلق حكم درباره اشيا مي‌شد ولي عقل معاش عقل حاكم نيست بلكه فرمانبر است و اگر فرمان از جايي بگيرد، پريشان و پر آشوب و سرگردان مي‌شود. اين عقل در همه جا و هميشه به يک اندازه مؤثر و كارساز نيست و گاهي در بعضي جامعه‌ها بسيار عليل و ضعيف مي‌شود. نشانه اين ضعف و ناتواني به ظهور پريشاني در كارها و پراكندگي خاطرها و حاصل نشدن مقصودها و افزوني دعوي‌ها و داعيه‌ها و ناتواني و اهمال در درک و فهم و اداي ساده‌ترين مطالب و آسان‌ترين وظايف و نديدن فسادها و خطرهاي آشكار و در جست‌وجوي مقصر بودن براي انداختن بار گناه ناتواني‌ها و كوتاهي‌ها به گردن اوست. اين پريشاني و پراكندگي و بلاتكليفي و جهل فرع راه يافتن خلل در نظم زندگي و پيوند اجتماعي و همزباني و همراهي و همكاري ميان مردمان است. چه مي‌شود كه نظم زندگي خلل برمي‌دارد؟ بهتر است بپرسيم نظم زندگي از كجا مي‌آيد و چگونه قوام مي‌يابد؟ قبل از پاسخ دادن بايد وصفي كلي از عقل مشترک همگاني بياوريم. عقل معاش (عقل مشترک) عقل مصلحت‌بين و پشتيبان آداب و عادات و علوم رسمي و ضامن رعايت آنهاست. آدمي هميشه زندگي‌اش به هر صورت كه باشد به اين عقل نياز دارد و شايد بتوان گفت كه اين خرد به يک اعتبار عين سامان و نظم زندگي است ولي حسنش را كه دانستيم از عيبش نبايد غافل شويم. عيب خرد معاش ميل به عادت و انس با بوده‌ها و داشته‌ها و بيزاري از نو و نو شدن است. اين ميل و بيزاري با آينده‌بيني ميانه ندارد زيرا مي‌خواهد كه آنچه هست دوام يابد. به اين جهت مصلحت آينده را مي‌پوشاند و به غفلت پناه مي‌برد. در ابتداي هر تحولي عقل مشترک اندكي بيدار است اما چون ماهيتش اقتضاي تعلق به دوام وضع موجود دارد خيلي زود از فردا و ديروز غافل مي‌شود و با اين غفلت چه‌بسا به اشتباهات هولناكي دچار شود كه ضديت و مخالفت با فلسفه در جنب آن هيچ است. غفلت‌هاي تاريخي تاريخ تجددمآبي ما تاريخ اين غفلت‌هاست. در تاريخ يكصدساله اخير كشور ما غفلت‌هايي بوده است كه به علم و تخصص ربطي ندارد يعني علم نسبت به آنها بي‌تفاوت بوده است. وقتي نخستين مؤسسات صنعتي در غرب شهر تهران داير شد تا ده‌ها سال درنيافتيم كه در انتخاب مكان آنها به آينده هواي تهران و آلودگي آن توجه نكرده‌ايم. كشور، پيش چشممان خشک مي‌شد و خشک شدنش را نمي‌ديديم. نهضت سدسازي هم كه راه افتاد آن را پيشرفتي بزرگ انگاشتيم و تازه به فكر افتاده‌ايم كه آيا اين كار تا چه اندازه درست بوده است. اين موارد مشتي از خروار است و متأسفانه بدترين موارد نيست. مناسبت انتخاب آنها وابستگیشان به تخصص علمي است اما جغرافيدان و مهندس اگر كار خود را به درستي انجام دهند مسئول چگونگي بهره‌برداري از مهندسي و جغرافيا نيستند. مهندس سدساز، سد مي‌سازد. اينكه سد بايد ساخت يا نبايد ساخت پاسخش را متصديان اداره امور كشور بايد بدهند. بي‌آبي و خشكي را اكنون در همه‌جا فرياد مي‌كنند و همه مي‌دانند كه بايد قدر گوهر آب را بدانند و آن را كه شرط زندگي است هدر ندهند اما عقل مشترک هنوز از اين معني خبر ندارد و به آن توجه نمي‌كند. اين عقل حتي گاهي مانع درک و فهم مصلحت نزديک و مآل‌انديشي و به ضد خرد مبدل مي‌شود.

عقل معاش و خرد عملی

عقل مشترک وقتي از ديروز و فردا غافل مي‌شود امكان و ضرورت را از هم تمييز نمي‌دهد و پيروزي را از شكست بازنمي‌شناسد و خطر فساد و تباهي و نابودي را به چيزي نمي‌گيرد. چرا چنين مي‌شود؟ عقل معاش تا زماني حافظ مصلحت و نظم و ثبات است كه از مدد خرد عملي كه وقت و زمان را مي‌شناسد و از گذشته و آينده خبري دارد بهره ببرد زيرا عقل مشترک به قول مولوي «عقل استخراج و جز پذيراي فن و محتاج نيست» يعني اين عقل بهره‌اي از عقل كلي بنيانگذار است كه در هواي زندگي، جاري و منتشر مي‌شود. پس آن را با هوش و دانشي كه به شخص اختصاص دارد، اشتباه نبايد كرد. هوش امر كم‌وبيش بيولوژيک و شخصي است اما عقل هرچه باشد عقل زندگي عمومي است و اين عقل بايد از مدد پشتيباني تفكر و عقل كلي برخوردار باشد و تا اين بهره‌مندي هست مي‌تواند سامان‌بخش و پاسدار آرامش و اعتدال باشد اما به تدريج كه متعصب و متحجر مي‌شود و وابستگي خود را از ياد مي‌برد (و مخصوصا وقتي كه با زبان پرخاش به پرورنده و پرستار خود يعني به تفكر مي‌تازد) از راه اعتدال دور مي‌شود. در اين وضع متفكر و شاعر يعني كسي كه چشمي دوربين‌تر از ديگران دارد و خطر بسته شدن افق و تباهي را مي‌بيند شايد از سر درد ناله ‌كند كه؛ «درون‌ها تيره شد باشد كه از غيب / چراغي بر كند خلوت‌گزيني» و با اذعان به سرگرداني راه بجويد؛ «در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود / از گوشه‌اي برون آي اي كوكب هدايت.»

تحولات سياسی و علمی منوط به تحولات فكری

هرگز در تاريخ هيچ تحول سياسي و علمي روي نداده است كه مسبوق به تحولي در تفكر نباشد. اين وضع در تاريخ جديد چندان واضح است كه هركس مختصري از اين تاريخ خبر داشته باشد آن را تصديق مي‌كند. در گذشته هم اين اصل جاري بوده و وقتي انحطاط در زندگي يک قوم يا اقوامي كه تحت يک حكومت بوده‌اند روي مي‌داده آن قوم يا نابود مي‌شده يا بر اثر تجديدعهد با گذشته نشاطي ديگر مي‌يافته و اگر بخت ياري مي‌كرده و نسيم تفكر به جان و روحش مي‌وزيده، دوران تازه‌اي را آغاز مي‌كرده است. يونانيان دوران عظمت خود را با تفكري آغاز كردند كه اروپاييان آن را آغاز تاريخ خود و گاهي آغاز تاريخ به طوركلي مي‌انگارند. مدينه‌هاي يوناني از تفكري مدد مي‌گرفتند كه آورده هومر و هزيود و شاعران و حكيماني چون ايسخولوس و هراكليتس و پارمنيدس و فيثاغورث و… بود و اين دوران درخشان تاريخي با ظهور سوفسطاييان و سقراط پايان يافت. اين ظهور پايان يک عصر و آغاز عصر طولاني و پرماجراي ديگري بود كه تاريخ غربي خوانده شده است. يكي از عجايب تاريخ كه فهمش آسان نيست و حتي شايد با آنچه در اين يادداشت گفته شده است ناسازگار بنمايد اين است كه وقتي سوفسطائيان و سوفوكل و اوري‌پيدس و توسيديد و سقراط ظهور كردند، طولي نكشيد كه دفتر تاريخ مدينه‌هاي يوناني هم بسته شد و عجب اينكه وقتي مدينه آتن و مدينه‌هاي ديگر يونان رو به افول مي‌رفتند مجال تفكر تازه‌اي گشوده شد كه بايد جهانگير شود. اين تفكر تازه كه متضمن طرح تازه‌اي از انسان و نظم زندگي انساني متفاوت با مدينه آتن و همه مدينه‌هاي يوناني آن زمان بود اقتضاي تغيير كلي در سياست و علم و شيوه زندگي مي‌كرد و اين تغيير نمي‌توانست به آساني صورت گيرد و ديديم كه تا دوره جديد تاريخ غربي اساس حكومت و سياست تازه‌اي قرار نگرفت. در فلسفه يوناني مدينه‌اي طراحي شده بود كه صفت جهاني داشت و بايد هماهنگ با نظام جهان و با عقل كلي اداره شود. اين فلسفه وقتي از آتن به شرق مسيحي و اسلامي انتقال يافت گرچه مخصوصا بخش الهياتش كم‌و‌بيش با استقبال مواجه شد طرح اخلاقي و سياسي‌اش اگر نگوييم از مابعدالطبيعه پيوند بريد، كمرنگ و بي‌اهميت شد. چنان‌كه وقتي فلسفه يوناني در قرون وسطاي اروپا تجديد حيات كرد سياست افلاطوني در مدينه الهي سنت اگوستين مقام درخور پيدا نكرد.

در عالم اسلام هم طرح فلسفي سياست در عمل سياست و در سياست‌نامه‌ها اثر نداشت يا اثرش بسيار اندک بود. درست بگويم در قرون وسطاي اروپا و در دوره اسلامي كه سعي در جمع دين و فلسفه شده بود هنوز مجالي براي سياست عقلي افلاطون و ارسطو و عقل سياسي يوناني پديد نيامده بود. دو هزار سال بايد بگذرد تا با عقل تازه‌اي درآميزد و به صورت نظم جهاني در‌آيد. در دوره جديد نظم عقلي پيشنهادي سقراط و افلاطون و ارسطو و بشر انگاري سوفسطائيان به هم رسيدند و نظم عقلي تازه‌اي پديد آمد و مهم اينكه انسان ضامن تحقق و اجراي اين نظم و اداره آن شد. رنسانس صرف يک طغيان عليه قرون وسطي و رهايي از خرد غالب بر آن دوران نبود بلكه با آن و در آن جهان و انساني جديد با خردي ديگر ظهور كرد. ما امروز اين انسان و خرد او را انسان مطلق و خرد مطلق مي‌دانيم و به اين جهت نمي‌توانيم دريابيم كه علم و عقل جديد هم امري تاريخي است و فيلسوفان و شاعران و اديبان آن را دريافته و پيش آورده‌اند. فلسفه جديد فهم جهان جديد و شئون علمي تكنيكي و سياسي و فرهنگي آن است.

ماهيت علم جديد را هم كه با علم جهان‌هاي قديم تفاوت ذاتي دارد با فلسفه بايد شناخت. دانشمند پژوهش مي‌كند و مسائل علم خود را مي‌شناسد اما ضرورت ندارد كه از شرايط پيدايش و بسط علم خود و نسبت علمش با فرهنگ و علوم ديگر و جايگاه هر علم و مقامش در نظام جامعه باخبر باشد و به دقت بداند راه علم به كجا مي‌رسد. ولي اكنون علم اعتبار و عظمتي دارد كه طرح اين قبيل مباحث به دشواري مورد اعتنا قرار مي‌گيرد و چه بسا بگويند كه اين حرف‌ها نشانه نشناختن قدر علم است.

فلسفه قوام‌بخش سياست

ولي اينكه اكنون علم و فلسفه در همه جهان از زمين تاريخ جديد روييده و راه علم و قواعد روش و غايات آن در فلسفه معين شده است، يک امر تاريخي مسلّم است. فلسفه نه فقط ره‌آموز علم بلكه قوام‌بخش سياست نيز بوده است چنانكه مفاهيم سياست از ابتدا در فلسفه طرح شده و هنوز هم تعيين حدود و بيان تعاريف آنها به عهده فلسفه است. اينكه كسي بگويد فلسفه نمي‌خواهيم و بايد خود را از شر اين مزاحم خلاص كنيم حرفي است كه سابقه دارد. سقراط را نيز با اين پندار و سودا كشته‌اند ولي اين سودا سوداي اهل نظر نيست و از عقل مشترک برمي‌آيد و گاهي دانشمندان هم در دام آن مي‌افتند.

كانت در مقدمه كتاب «نقد خرد محض» اين مثال را آورده است كه كبوتر اگر مي‌دانست كه وجود هوا مانع پرواز است و او بايد با بال زدن هوا را بشكافد و براي پرواز راه بگشايد، آرزو مي‌كرد كه هوا نباشد تا به آساني پرواز كند. او نمي‌داند كه پرواز در هوا و با وجود هوا ممكن است و اگر هوا نباشد پرواز هم نيست. كساني كه عبارتي چند از اقوال فيلسوفان را شنيده و خوانده و چون از آن چيزي درنيافته به بيهودگي فلسفه حكم مي‌كنند نمي‌دانند كه جهان نظام مراتبي دارد و در اين نظام هيچ چيز بيهوده نيست و هر چه هست اگر نباشد يا از جايگاه خود خارج شود بي‌تعادلي و آشوب پديد مي‌آيد.

پيشرفت علم به معنای پيشرفت خرد نيست

دانشمندان مخصوصا در اين زمان كه تكليف بود و نبود جهان مي‌تواند با علم معين شود بايد تأمل كنند كه علمشان و پژوهشي كه به آن مشغولند در كجا قرار دارد و چه مي‌كند و به كجا مي‌رود و اگر علم در جهاني معني و اعتبار دارد كه در آن آدمي بايد قدرت طبيعت را تا آنجا كه مي‌تواند مهار كند و جهان خود را سامان دهد، آنها و علمشان تا چه حد در اين ساماندهي دخالت دارند. در دوران قبل از تجدد، آدمي بر عهده نگرفته بود كه جهان را مسخر كند. هرچند كه در عالم قديم و در جهان يوناني و اسلامي نيز صورت‌هايي از فلسفه و علوم رياضي و طبيعي و پزشكي و نجوم و بيوشيمي وجود داشت. يک بار ديگر تكرار مي‌شود كه فيلسوفان قديم علم را مطابق با واقع و گزارش جهان موجود مي‌دانستند و معتقد بودند كه چيزها آن چنان كه هستند بايد باشند اما علم جديد دستور و قاعده تصرف در جهان براي تسخير آن است اين علم گرچه ريشه‌اي در علم قديم دارد و از درس‌هاي دانشمندان دوره اسلامي و علم قرون وسطايي بهره برده است دنباله علم قرون وسطي نيست بلكه علم قدرت و قدرتي سازنده و ويران‌كننده است كه دامنه تسلطش مدام گسترش مي‌يابد. انديشه پيشرفت هم كه اصل اساسي تجدد است چيزي جز گسترش دامنه قدرت علم نيست. اگر مي‌پنداريم كه علم از ابتدا ناقص بوده و حقيقت را نمي‌شناخته و به تدريج راه استكمال پيموده و اكنون حقيقت را بيشتر مي‌شناسد (يا حقايق بيشتري را مي‌شناسد) و باز هم پيشرفت خواهد كرد و جهل از ميان خواهد رفت، پندارمان بي‌اساس و بيهوده نيست زيرا ترديد نيست كه علم جديد بسط يافته و پيشرفت كرده است اما اولاً حكمي كه در مورد اين علم درست است بر همه علوم در همه زمان‌ها اطلاق نمي‌توان كرد. به عبارت ديگر اگر علم جديد پيشرفت مي‌كند علم در دنياي قديم هر روز روز نو نداشته و علم سابق را نسخ نمي‌كرده يا به كناري نمي‌نهاده است. ثانياً پيشرفت علم به معناي پيشرفت خرد آدمي نيست بلكه مظهر خرد تازه‌اي است كه آدمي در دوره جديد از آن برخوردار شده است. ثالثاً علم جديد بيشتر در كار ساختن است و به كشف حقايق هستي كاري ندارد و بالاخره رابعً از اين معني غافل نبايد شد كه در زمانه اوج علم، جهل و بي‌خردي در جهان بيش از هميشه غالب است و بيداد مي‌كند. در چنين شرايطي به جاي اينكه بگوييم هر چه غير از علم رسمي است اعتبار ندارد و منتظر باشيم و نگذاريم كه برايمان صلح و عدل و دموكراسي و امن و آسايش بياورد از ابرهاي اوهام پايين بياييم و اندكي بيشتر چشم بگشاييم و ببينيم جهان به كدام سمت‌و‌سو مي‌رود.

منبع: روزنامه اعتماد