بسم الله الرّحمن الرّحیم
یک نامهای به من رسید، یک سؤالی کرده بودند که خودِ طرز سؤال اصلاً معلوم میشود مطلبی را گنگ فهمیده و… سؤال کرده بود که فرق ما با مشرکین چیست؟ خیلی عجیبه دیگه! یک مشرک باید اول به خدا هم ایمان بیاورد. بعد از خداوند ایمان آورد یک پیغمبری را ایمان بیاورد بهش و بعد از آن پیغمبر هم تا پیغمبر ما، بعد از پیغمبر ما هم خوانده باشد کتابها… و خب نویسندهی این نامه معلوم بود که توجه نداشته که سؤالش به آنها مربوط میشود. از یک نظر که بگیریم، میگویند: جهانِ خلقت – اینهایی که امروزی با آزمایش و اینها فکر میکنند اینجوری میگوین د- میگویند: جهان در اول خلقت یک نقطه بود که «صالحیه» هم یک اشارهای به این مطلب دارد و به همین نظر هم شاید «صالحیه» را توصیه کردند که کسی شرح نکند مگر خود اقطاب سلسله. به من هم خیلی اصرار کردند که شروع کنم گفتم اول من ممکن است یک جاییش بشود که ندانم، خب آن مهم نیست، رد میشوم یا ارجاع میدهم میگویم این مطلب را بدهید به فلان… ولی مطلب این است که به من نشان داده میشود که یک نقصی دارم در کارم و خب رفتم دنبال آن نقص جبران کنم. بیشتر هم به واسطهی «صالحیه» مال اینجور مطالب توش هست که البته من خواندم و همهاش در خودش حل میشود. یعنی هرجا را بخوانید، خودش یک جای دیگر دارد که آنجا را حل میکند، آن مشکل را. میگویند جهان یک نقطه بود یعنی جهان خلقت کلی، زمین و زمان و آسمان و آدمها و لباسهایشان و حتی خصوصیات اخلاقیشان، اینها همه یک نقطه بود؛ خداوند بهاصطلاح یک فوت کرد، دیدهاید که یک جرقهی آتش که میآید بیرون، یک جرقه است میرود بیرون ده-بیست تا میشود. همین آتشبازی که میکنند یک جرقه میآید بیرون. آن جرقه به یک جایی که میرسد تقسیم میشود، بیست تا میشود، سی تا میشود. این خلقت هم اینجوری بود. اول به اندازهی یک ارزن، یک نقطه ایجاد شده. خداوند خواسته است که جهان خلقت زیاد بشود، یک فوتی مثلاً کرده، اینها را تقسیم کرده. این قطعات مختلفی که تقسیم شدند اینها هر کدام از یک طرف رفتند. هر کدام یک وظیفهی خاصی دارند؛ یکی رفته در سیارهی زحل. یکی رفته در ستارهی مثلاً… – اسامی هم یادم رفته، یک وقتی من همهی اینها را میدانستم، چون مطالعه، بههرجهت – هر کدام رفتند یک جایی. بعد دومرتبه همین ذراتِ متفرق، من و شما و عَمر و لیث و اینها، این ذرات متفرق سعی داریم به صورت آن نقطهی اولیه دربیاییم. یعنی همه هم جمع بشویم یکی بشویم. درست است این در همهی ما هست ولی نه اینکه ماها قدرت داشته باشیم بکنیم، نه! ماها قدرت نداریم. همان قدرتی که ما را به وجود آورده همان قدرت میتواند این کار را بکند. بنابراین مشرک کسیست که وقتی این آتشبازیای که خدا کرده برای ما، آن یک جرقهای که میرود بالا، یک عدهای آن جرقه را میبینند، که یک جرقه است و از مبدأ اصلیاش که خداوند باشد سرچشمه گرفته. دیگران سرشان یک خرده بالاتر میگیرند، میبینند چهارتا جرقه است، اینها موحدند، یعنی یکپرستند، آنها مثلاً مشرکند. به همین حساب است که در سؤالاتی که از شاعر آذربایجانی «شیخ محمود شبستری» این در شرحی که از حالات کرده، همین را میگوید:
اگر زاهد بدانستی که بت چیست یقین کردی که دین در بتپرستیست
اگر کسی آن جرقههای، چهلتا جرقه که میرود بیرون، یک جرقهاش را چشمش میبیند، آنهای دیگر را نمیبیند، یک جرقه چشم… ولی میداند که این جرقه از یک مادری زاده شده – اینجا هم یادتان باشد لغت «مادر» به کار بردیم، باید از مادر صحبت کنیم، از مادر و پدر – این اگر آن که میداند چرا بتپرستی میکنی میداند که بت چیست، این میگوید بتِ من این جرقه است که این یک جرقهایست از آن مجموعهی جرقهها. بنابراین در این صورت فرقی بین مشرک و بین ما نیست، ولی عملاً هست، چرا؟ چون آن کسی که به این جرقهها نگاه میکند خودِ «جرقه» را میگوید که این مهم است. یک جرقهای میبیند خیلی روشن شد، از آن میگوید همین همین، خدای ما هم همین است ولی آن یکی دیگر میگوید که: ببین خدای ما را یک همچین چیزهایی به این عظمت آفریده، خب ما اگر هم هیچی ندهد نگوییم ما باید تعظیمش کنیم، ولو هیچی نگوید ما باید خودمان بفهمیم. این دو نفر یکیشان بتپرست است، یکیشان خداپرست! این همان چیز «اگر دانستی که بت چیست / یقین کردی که دین در بتپرستیست». یعنی دین در بتی که او میگوید، یک چیزی است که او بت میداند، نه بت واقعی. بت واقعی تقریباً میشود گفت وجود ندارد. برای اینکه آن کسی که بهقول اگر هم فرض کنیم بتپرستیها هست، بتپرست هست الان خیلی، آن بتپرستی هم که بت را میپرستد هیچوقت نمیآید دامن بتی بگیرد بگوید: مریض دارم، مریضم را شفا بده. پس او هم این را میبخشد میگوید که تو برو دامنش را بگیر. یک دامنی فرض میکند که دسترس خودش هم نیست، دسترس این هست به آن میگوید. به این رویه اگر بگوییم اصلاً بتی وجود ندارد. بت یعنی یک وجودی که ما فقط او را بپرسیم، نه اینکه مثلاً یک پستونک شیری باشد که تا بمکیم شیر بیاید، نه! آن را بپرستیم. یک همچین بتی میشود گفت الان نیست دیگر. حتی آنوقتها هم همان کسانی که بت میپرستیدند از این بت توقع همهی کمکها و همهی بزرگتریها را داشتند که حالا همچین بتی وجود ندارد. بنابراین از این معنا میشود گفت: بتی که آن مقایسه کرده با دین، همان بتیست که میگوید: دین هم یک بت دارد و آن خداست. این میگوید: بت و دین یکی است، فرقی ندارد. آن هم که میگوید فرق دارند، به آن جهات مختلف است. بنابراین هر کسی را هم دیدید که خیلی عقاید غلط و نادرستی دارد، طردش نکنید. این هم که گفتند در صورتی که اجازه دارید باهاش محاجه کنید، یعنی نمیتوانید محاجه کنید، برای اینکه نمیدانید بت او چیست، بپرسیم اینها. این است که اینکه: «اگر زاهد بدانستی که بت چیست / یقین کردی که دین در بتپرستیست»