Search
Close this search box.

نظريهٔ شيخ سيّد حيدر آملى در منزلت تصوّف و صوفى

dr tanhaii hazrat majzoobalishahدكتر حسین ابوالحسن تنهایی

مولانا شيخ سيّد حيدر بن على بن حيدر عبيد حسينى آملى، از نواده‌‏هاى حضرت على‏ بن الحسين(ع) در سال ۷۱۹ يا ۷۲۰ در خانواده‌‏اى سرشناس و شيعى در شهر آمل ديده به‏ جهان گشود. سيّد حيدر به ‏جهت تحصيل به شهرهاى قزوين، رى و اصفهان، و «با ترک همه چيز از مال دنيا كه جز خرقه‌‏اى ژنده نگه نمى‏‌دارد» به ديدار مردان حق شتافته و در دورانى «جز با صوفيان مراوده نمى‏‌كند و با اهل فتوّت (= مشايخ صوفيه) پيمان مودّت مى‌‏بندد.» و به عارفى بزرگ و زاهدى بزرگوار بنام شيخ نورالدّين طهرانى ارادت مى‌‏ورزد و به ‏احتمال و با رابطه‌‏اى چند به طريق شيخ بهائى و ملاّ محسن فيض كاشانى و تنه اصلى سلسله جليله كبرويه نوربخشيه و به ‏احتمال ضعيف به كبرويه اغتشاشيه متعلّق، سرانجام، به پيروان شيخ احمد غزّالى متّصل شده باشد. شيخ سيّد حيدر به مكّه و مدينه مى‌‏رود (سال‏‌هاى ۷۵۱) و در سال‏‌هاى نزديک به ۷۶۸ در نجف حضور مى‌‏يابد و شاگردى مشايخ بزرگوارى چون مولانا نصيرالدّين كاشانى حلّى و شيخ فخرالدّين محمدبن حسن بن مطهّر حلّى فرزند علاّمه حلّى و معروف به فخرالمحقّقين مى‏‌كند و از طرف فخرالمحقّقين در سال۷۶۱ مجاز مى‏‌شود.

نسب‏‌شناسى سيّد

 بنابر قول خود سيّد از حسب صورت با نوزده پشت به حضرت على بن الحسين امام سجاد(ع) مى‌‏رسد، نگاه كنيد:
«فانا ركن الدين حيدر بن السيّد تاج الدين على پادشاه بن السيّد ركن‌‏الدين حيدر بن السيّد تاج‏‌الدين پادشاه بن السيّد محمد امير بن على پادشاه بن ابى جعفر محمد بن زيد بن ابى جعفر محمد بن الداعى بن ابى جعفر محمد بن ابراهيم بن محمد بن الحسين الكوسبح بن ابراهيم سناءاللّه‏ بن محمد الحزون بن حمزه بن عبداللّه‏ الاعرج بن الحسين الاصفر بن على بن الحسين زين‏‌العابدين بن الحسين الشهيد بن اميرالمؤمنين على بن ابى‏‌طالب عليهم السّلام.»

 سلسله‏‌شناسى عرفانى سيّد

 مولانا سيّد حيدر، عارف و صوفى شيعى‌مذهب قرن هشتم بدان‏گونه كه خود ايشان نقل مى‌‏كند علوم طريقت و ذكر و فكر و خرقه تصوّف خود را از شيخ كامل و محقّق نورالدّين طهرانى اخذ مى‌‏كند. همان‏گونه كه خود وى نيز ذكر مى‌‏كند شيخ نورالدّين در محله دردشت اصفهان در قسمت تيران زندگى مى‏‌كرده است كه منظور از طهران نيز همان تيران محله‏‌اى در اصفهان است. احتمالى نيز هست كه اين نورالدّين طهرانى يا تيرانى همان شيخ نورالدّين عبدالرّحمن الكرمى الاسفراينى است كه در رديف مشايخ سلسله كبرويّه است. تأييد اين نظر را مى‌‏توان از آنجا گرفت كه در آن زمان جز نورالدّين عبدالرّحمن الكرمى شيخ مجاز ديگرى در تذكره‌‏ها يافت نمى‏‌شود و از آنجا كه سيّد حيدر خود به نورالدّينى كه ساكن تيران است و نه متولّد تيران، ارادت داشته و نيز از آنجا كه اغلب روحانيون سالک مثل ملاّمحسن و ملاّمحمّدتقى مجلسى متمسّک به سلسله كبرويّه بوده‌‏اند احتمال يكى بودن اين دو نورالدّين به ‏نظر مى‌‏رسد. علاّمه مرعشى نجفى در پشـت نسخه خطى تفسير محيط ‏الاعظم نوشته سيّدحيدر، ضمن نقل نسب‏‌شناسى او و ذكر آن تا حضرت امام سجاد عليه‏‌السّلام به‏ شكلى كه در اينجا نقل گرديد، مى‌‏فرمايد: «سپس در سلسله عرفا، وارد شد و به اصفهان رجوع كرد و با شيخ عارف نصيرالدّين طهرانى كه ساكن در محله دردشت، مشهور به دروازه‌شيراز، از محلات اصفهان بود، روزگار مى‏‌گذراند و به‏ دست او خرقه پوشيد و از او تلقين ذكر آموخت.» كه به احتمال قوى شيخ نصيرالدّين همان شيخ نورالدّين سابق‌‏الذكر است. سپس جناب علاّمه مرعشى متذكّر مى‌‏شوند كه در سفر بازگشت به آمل همچنين از محضر عرفانى شيخ عبدالرّحمن القدسى نيز بهره مى‏‌گيرد. ولى علم فقه و اجازه اجتهاد او از علاّمه حلّى است. پس اين احتمال نيز هست كه منظور از شيخ عبدالرّحمن القدسى همان شيخ نورالدّين عبدالرّحمن الكرمى مى‏‌باشد. به هر روى آنچه مسلّم است احتمال نسبت سيّد به سلسله كبرويّه بسيار قوى است و شيخ او شيخ نورالدّين بوده است. همان‏گونه كه گفته شد اجازه اجتهاد فقهى سيّد توسّط فخرالحق و الملة والدّين ابن المطهّر الحلّى قدّس اللّه‏ سرّه صادر شد كه عين اجازه‌نامه در صفحات۲۸ و ۲۹ كتـاب تفسير المحيط الاعظم درج است. در اين اجازه‌‏نامه ضمن ذكر نسب ايشان تا حضرت امام على(ع) و كتب ايشان و ضمن اشاره به سند اجازه خويش، اجازه اجتهاد صادر مى‌‏شود. در اين اجازه علاّمه حلّى سيّد را با اين اوصاف خطاب مى‌‏كند:
«سيّدالاعظم، الامام المعظم، افضل العلماء فى العالم، اعلم فضلاء بنى‏آدم، مرشد السالكين، غياث نفوس العارفين، محيى مراسم اجداده الطاهرين، الجامع بين المعقول و المنقول والفروع والاصول، ذوالنفس القدسيه والاخلاق النبويه، شرف آن رسول رب‏‌العالمين، المخصوص بعنايه رب العالمين ركن اللّه‏ والحق والدين حيدر بن…»

سيّد در برابر سوءتفاهمات

 شيخ سيّد حيدر آملى در تأكيداتى كه در كتب خويش كرده سعى‏‌اى وافر داشته تا نشان دهد كه حقيقت تشيّع و تصوّف يكى است و هيچكدام بدون هم ممكن نيست. ظاهراً شيخ سيّدحيدر بيش از هركس ديگرى به اين نكته كه ناشى از كج‏‌فهمى و سوءتفاهم در ميان شيعيان و صوفيان است اشاره كرده است. البته بسيار روشن است كه مراد مولانا سيّد حيدر كج‏‌فهمى توده‏‌هاى مردم در دو دسته شيعيان و صوفيان است والاّ علی‏رغم اظهار نويسندگان مقدمه، رشته خرقه صوفيان موردى نيست كه بتواند مورد فراموشى دست‌‏كم صوفيان قرار گيرد!. پس وقتى در مقدمه هانرى كربن و عثمان اسماعيل يحيى مى‏‌خوانيم كه «عارفى كه اصل خرقه خود را فراموش كرده است» ، بايستى گوشزد نمود كه اين قضاوت ناشى از فقدان توجه كافى نويسندگان در معانى باطنى در مطالعات تصوّف اسلامى است، زيرا هر عارفى اگر در مقام اجازه درايت و دستگيرى طالبين قرار گيرد، قطعاً سلسله اذن خويش را مى‌‏داند و آن را مكتوب نزد خويش نگاه مى‌‏دارد و به آن مفتخر است و هيچكدام از سلاسل عرفانى و متصوّفه اسلامى سلسله اذن و خرقه خويش را فراموش نكرده‌‏اند. مقدمه‌‏نويسان مى‌‏توانند دست‏‌كم به دو سند زير رجوع كنند. پس همان بهتر كه مقدمه‏‌نويسان بگويند كوشش سيّد حيدر «مصروف قانع ساختن دو گروه صوفى و شيعى است»، و نه عارفانى كه خرقه خويش را فراموش كرده‌‏اند! با وجود اين بايستى پذيرفت يكى از علل سوءتفاهم ميان گروه صوفيان و شيعيان توجّه ننمودن به تفكيكى است كه بايستى ميان دو مذهب صوفيان سنّى و شيعى نشان داد، كارى كه مولانا محمدتقى و محمدباقر مجلسى رحمة‏اللّه‏ عليه بيش از هركس ديگرى بدان توجه كرده و ما نيز در جاى خود بدان خواهيم پرداخت و مقدمتاً نيز در طرح فرضيات ابتدايى اين بخش طرح نموديم. از ديگر عرفاى عظيم‌‏الشأنى كه به تفكيک فوق توجه داشته‏‌اند، جناب آقاى سلطان‏حسين تابنده گنابادى ملقّب به رضاعليشاه طاب ‏ثراه هستند كه نظريه ايشان نيز در جاى خود مورد بحث قرار مى‏‌گيرد. ايشان در اين زمينه صريحاً اعلام مى‏‌كنند كه صوفيان شيعى وظيفه‏‌اى ندارند كه در برابر عنادهاى صوفيان ديگر مذاهب و يا غيرعاملين به اصول تصوّف احساس تكليف كرده و از هرگونه تصوّفى دفاع كنند. دفاع در برابر شبهات ايجادشده تنها بايستى موقوف صوفيان حقّه يا شيعيان صوفى‌مشرب باشد، ولاغير؛ و به‏ همين دليل هم خود ايشان و جدّ امجدشان جناب سلطانعلی‏شاه و نيز جانشين منصوص ايشان حضرت آقاى محبوبعلى‏شاه طاب ثراهم، در نقد افرادى چون سفيان ثورى كوتاهى ننموده‌‏اند. به ‏هر حال كوشش سيّد حيدر آملى طاب ‏ثراه در اين است كه سوءتفاهم موجود ميان شيعيان و صوفيان (= گروه شيعيان و صوفيان، ونه عارفان كامل) را برطرف نموده و به‏ گفته مقدمه‌‏نويسان مهمترين بحث كتاب سيّد حيدر اين است كه به ‏قول مولانا محمدتقى مجلسى به نقل از تفسير قرآن سيّدحيدر بگويد: «شيعه‏‌اى كه صوفى نباشد، شيعه نيست و صوفى كه شيعه نباشد صوفى نيست.» و يا به ‏قول مقدمه‌‏نويسان: «اساسى‌‏ترين بحث كتاب بزرگ جامع‌‏الاسرار اين است كه شيعيان حقيقى صوفيانند ـ عبارتى كه معناى آن جز با نظريه عكس آن فهميده نمى‌‏شود: صوفيان حقيقى شيعيانند.» شاهد مدّعاى ما در نقد نظريه نويسندگانِ مقدمه و تذكّر به فقدان توجّه آنان به ‏قول صريح سيّد حيدر آملى در همين كتابى است كه آنان بر آن مقدّمه نوشته‌‏اند. سيّد حيدر در جمله‏‌اى كه در خاتمه كتاب دارد، اشاره مى‌‏كند كه بزرگان صوفيه، يعنى كسانى چون اصحاب صفّه، مثلاً سلمان، مقداد، ابوذر، عمار و پس از آنان كميل، ابويزيد بسطامى، جنيد بغدادى، كه از صوفيان حقيقى و از شاگردان و مريدان ائمه معصومين عليهم‌‏السّلام بوده‌‏اند، همگى حامل اسرار ائمه معصومين عليه‌‏السّلام هستند. پس چگونه مى‌‏توانند نسبت خرقه خود را فراموش كنند و يا صوفيانى كه تا همين زمان حاضر هم سند ارشاد و اجازه خود را مكتوباً تا به امامان دوازده‌‏گانه مى‌‏رسانند چگونه مى‌‏توانند مصداق اين موضوع باشند. نظر سيّد حيدر اين است كه گروه صوفيه و نه مشايخ آنها، كه مثلاً در زمان ايشان مى‌‏زيسته‌‏اند، صوفى حقيقى نيستند (= ليسوا فى الحقيقه بصوفيه)، و همين‏طور علماى شيعه زمان او نيز، علماى حقيقى نيستند (= كعلماء هذاالزمان ايضا ليسوا بعالمين حقيقه)، درصورتى كه خود وى در زمان حيات خويش، هم شاگردى علماى شريعت و هم مريدىِ مردان طريقت تصوّف را افتخار خود مى‏‌دانسته است. پس بايستى توجه داشت كه تفكيک سيّد حيدر آملى نسبت به گروه‌هاى صوفى و شيعى و نيز برخى از علماى شيعى و رهبران برخى طرايق متصوّفه است كه يا غيرشيعى‌‏اند و يا بدون اجازه ذكر و اذن ارشاد مدّعى رهبرى و ارشاد شده‌‏اند و نويسندگان مقدمه نمى‏‌بايستى اين نقد عالمانه و ظريف سيّد حيدر آملى را به ‏معناى كلى آن در نقد تمام صوفيان و شيعيان زمان وى تعميم و گسترش دهند. به ‏همين دليل وقتى شيخ به شيعيان، براى مثال، مى‌‏تازد كه به ‏نام شيعى هستند ولى درحقيقت شيعى نيستند، به فرقه‌‏هايى از قبيل اسماعيليه و غلات اشاره مى‌‏كند و نه همه عالمان دين. پس بايستى در نقل انتقادهاى سيّد به مصاديق واقعى آنها اشاره نمود و به اين گفته بسنده نشود كه سيّد، علما و عرفا و صوفيان را نقادى كرده و معتقد است كه رياكارند و معناى ايمان و علم را نمى‌‏دانند، بلكه بايستى مى‏‌گفتند كه سيّد حيدر گروه‏‌هاى پيرو شيعى و صوفى و برخى علما و صوفيان را و به‌‏ويژه فرقه‌‏هاى اماميه غيرشيعى مثل اسماعيليه و غلات را به نقد مى‏‌گيرد.

شرح نظريه شيخ سيّد حيدر آملى درباره تشيّع و تصوّف

 شيخ، طاب ثراه، در توضيح معناى تشيّع و تصوّف كه به ‏نظر وى معرّف يک حقيقت هستند، نخست به اين مسئله مى‌‏پردازد كه صوفيان و شيعيان و برخى از بزرگان اين دو دسته نيز، از معناى حقيقى تشيّع و تصوّف غافل مانده‌‏اند. در شرح نظر شيخ آورده شد كه منظور وى بزرگان صوفيه و شيعى نيست، زيرا صوفى يا شيعى كامل به ‏نظر وى “مؤمن ممتحن” است كه چنين مقامى نمى‌‏تواند مصداق ايراد فوق باشد. شيخ در ختم مطالب خويش مى‏‌گويد: بسيارى از صوفيه زمان او درحقيقت صوفى نيستند، يا علماى شريعت كه آنها نيز درحقيقت عالم نيستند. پس نه‏‌تنها بسيارى از صوفيه صوفى نيستند، بلكه بسيارى از علما نيز عالم نيستند. نگاه كنيد: «… الصوفيه الذين هم فى هذاالزمان، لانّهم ليسوا فى الحقيقه بصوفيه، كعلماء هذاالزمان ايضا ليسوا بعالمين حقيقه.» پس صوفيان حقيقى كدام‏‌اند؟ شيخ اين چنين به صوفيان حقيقى اشاره مى‏‌كند:

 «سلمان فارسى و اويس قرنى و اهل صفّه، كسانى كه اين آيه در شأن آنها وارد شد كه “اى محمد(ص) آنهايى كه صبح و شام طالب وجه خدا هستند را از خود مران! حساب آنها از تو جدا است و حساب تو از آنها جدا است و اگر آنها را طرد كنى از ظالمين خواهى بود.” و همين‏گونه است ابوذر و مقداد و عمّار و مانند آنها، و پس از آنان كميل بن زياد نخعى و ابويزيد بسطامى و جنيد بغدادى، كسانى كه شاگردان ائمه معصومين عليهم‌‏السّلام و مريد و حافظ اسرار آنها بودند….» پس به ‏نظر شيخ اگر شيعيان و صوفيان چنين حقايقى را بفهمند ديگر عناد و لجاج و گروه‌گروى نخواهند نمود. همين حقيقت در مورد شيعيان نيز صادق است. به ‏نظر وى بسيارى از گروه‌‏هايى كه به ‏نام شيعه در گروه‌‏هاى امامى وارد شده‌‏اند حقيقتاً شيعه نيستند. نگاه كنيد: «اسماعيليه و غلات (= بزرگ‌نگرها)، زيديه و ديگران، اينها درحقيقت شيعه نيستند، بلكه شيعه گروهى هستند كه قبلاً از آنها ياد شد و حقيقت آنها اثبات گرديد، اينها (= شيعيان) موسوم به دوازده‌امامى بوده و اصول و قواعد آنها در بنيادهاى دينى بر نصّ و عصمت (= ولايت) قرار دارد، و اسناد و روايات آنها نيز در فروع دين بر نقل و روايت درست از نبى و ائمه معصومين عليهم‌‏السّلام متّكى است كه به تحقيق قومى هستند كه اين آيه در شأن آنها وارد شده است: “فَسَوْفَ يَأْتِى اللّه‏ُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَه اَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنينَ اَعِزَّةٍ عَلَى الْكافِرينَ، يُجاهِدُونَ فى سَبيلِ‏اللّه‏ِ وَ لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ. ”

 پس راه چاره چيست؟ به ‏نظر شيخ راه چاره آنست كه شيعيان صرف و يا صوفيان صرف بدانند كه راه مستقل هر كدام از آنها خطا است و بايستى هر دو گروه با هم همراه شده و توأماً از راه درست شريعت، طريقت و حقيقت بگذرند تا بتوانند با جمع حقيقت ظاهر و باطن به مؤمن ممتحن تبديل شوند. نگاه كنيد: «شرف دو دسته گفته شده (يعنى شيعه اماميه و صوفيه) و منزلت و پايگاه، بلكه حقيقت (وجودى) آنها، به اين است كه آنها (هر دو دسته) حامل اسرار انبياء و اولياء عليهم‌السّلام، ظاهراً و باطناً هستند زيرا كه انبياء و اولياء جامع تمام اسرار الهيه به ‏طور ظاهرى و باطنى بوده‌‏اند. پس شيعه بايستى به فهم و انتقال احكام و اسرار آنها برحسب ظاهر شريعت بپردازد و صوفيه به فهم و انتقال اسرار و حقايق آنها، برحسب ظاهر و باطن. و بدين شكل است كه صوفى حقيقى همان شيعه خواهد بود، همان‏گونه كه در بحث مؤمن ممتحن و غيرممتحن گفته شد.
و اين كار ممكن نمى‏‌شود مگر گذر از شريعت به طريقت و از آنجا روى به حقيقت بردن؛ اين درست به ‏معنى مؤمن ممتحن (= آزموده) است. مؤمن آزموده و يا باورمند آزموده كسى است كه از شريعت مصطفوى به طريقت علوى سير كرده و در خدمت استادى عارف باللّه‏ و صوفى وارسته از ماسوى اللّه‏ و فانى فى اللّه‏ و باقى باللّه‏ در سير و سلوک قرار گيرد تا به حقيقت دين راه پيدا كند. پس به نظر شيخ: «… راه توسط شريعت، طريقت و حقيقت و جمع درست بين آنها ممكن مى‌‏شود (= جمع بين ظاهر و باطن [= بين شريعت تشيع و طريقت تصوّف])… و اينكار از شيعه ساده يا صرف (= تنها شيعه) و يا صوفى محض (= تنها صوفى) برنمى‌‏آيد، بلكه بايستى به مقام محمدى كه جامع بين هر دو مقام (= تشيّع و تصوّف) بود، متّصف شد، همان‏گونه كه حضرتش فرمود: “قبله من ميان شرق و غرب است.” راهى كه همان دين قيّم (= راستين) است، كه فرمود: اين راه و دين راستين (= قيم) است وليكن اكثريت مردم نمى‌‏دانند. هرگونه راهى غير از اين گمان درباره حق (يعنى خداست و نه علم)، و “برخى از گمان‏‌ها گناه هستند” و اينكه “گمان چيزى از حق نمى‌‏كاهد”… و “اين راه مستقيم من است، پس بگرويد و از ديگر راه‌هايى كه شما را از (اين راه راست) مى‏‌پراكند و دور مى‌‏كند بپرهيزيد.” اين است وصيت من به شما، باشد تا متقى شويد و حمد براى خدايى است كه ما را به اين راه هدايت فرمود و اگر چنين هدايت خدايى نبود ما هدايت نمى‌شديم، اين فضل خدا است كه به هر كه در مشيت او باشد عطا مى‏‌كند، زيرا كه او صاحب فضل بزرگ است.» در شرح نظريه شيخ به چند نكته ظريف بايستى دقت شود:

۱ـ دين درست يا صراط مستقيم جمع ظاهر و باطن يا جمع تشيع و تصوّف است.
۲ـ غير از اين هر راهى خطا است، هر علم خارج از تشيع صوفيانه به ‏معنىِ ظنّ يا گمان است.
۳ـ تشيع عرفانى يا تشيع صوفيانه عبارت از انجام شريعت دين، پيروى از استادى در رشته تصوّف و درک شهودىِ حقيقت در ظل و سايه او (= راهنما) است.

قشربندى دينى در نظريه شيخ شيخ سيّد حيدر آملى زيد بهائه، با توجه به اقوال جدّ بزرگوارش حضرت على عليه‌‏السّلام كه در روايت و يا در گزارش كميل رحمة‏اللّه‏ عليه آمده، به تقسيم‌‏بندى مردم در اجتماعات دينى خود مى‌‏پردازد. حضرت على عليه‌‏السّلام، در اين گزارش، دست كميل را گرفته و او را در گوشه‌‏اى جهت تعليمات باطنى ايمانى فراخوانده و آهى عميق از سينه بركشيده و او را به حفظ رموز معرفت الهى و كتمان آن توصيه مى‏‌كند و سپس مى‏‌فرمايد: «اى كميل، پسر زياد،… بدان كه مردم سه قشرند: عالم ربانى (= داناى خداشناس)، شاگردى كه به راه نجات رسيده، و (بقيه) مانند مگسانى هستند خرد و كوچک كه به‏ دنبال هركسى، در پى هر بادى، روان‏ند، آنها به نور علم درگرفته نشده‌‏اند و در شالوده‏‌اى استوار پناه نگرفته‌‏اند.» سپس شرح حضرت على عليه‌‏السّلام از علم و اهميّت و درجه‌‏اى كه ايشان براى دانايان و دانشمندان قايلند را نقل نموده است. حضرت در اين تعاريف آنها را دليل‏‌ها و آيات خداوند در روى زمين خوانده و سپس مى‏‌فرمايد: «و مى‌‏دانى آنها چند نفر هستند؟ و كجايند اين دانايان خداشناس؟ به‏ خدا قسم كه تعدادشان كمترين است، ولى مقامشان نزد پروردگار بسيار والا است، خداوند بواسطه آنها دلايل و آيات خويش را حفظ مى‏‌كند تا از طريق هم آنان اين علم به ديگران كه مانند آنها هستند تحويل شود و اين معارف و دانش الهى در قلب آنها كشت شود؛ علمى حقيقى كه ناشى از بصيرت و درک باطنى است به يكباره به آنها يورش برده و موجب شده است تا با يقين كامل شادان بزيند، پس آنچه ديگران سخت ديده‌‏اند را آسان يافتند و به آنچه نادانان (= جهّال) از آن مى‏‌ترسند انس مى‏‌گيرند و با بدن‌هايى مى‏‌زيند كه حامل ارواحى هستند كه متعلق به محلى بالا و اعلى است.» سپس در ادامه گزارش نقل مى‏‌شود كه (اى كميل): «اينها جانشينان (خلفاء) خدا بر روى زمين‏‌اند و دعوت‏‌كنندگان (و مرشدين) به سوى دين او هستند، آه، آه، چقدر مايلم آنها را ببينم.» نظريه باورمند آزموده (= مؤمن ممتحن) (= مؤمن آزموده) شيخ سپس در پيگردىِ نشان اين دانايان از گزارش‌‏هايى (= رواياتى) بهره مى‏‌جويد تا ماهيت اين افراد را مشخص كند. پس، از قول ائمه معصومين عليه‌‏السّلام، مى‏‌فرمايد: «كار ما بس دشوار است، آنقدر كه تحمل آن ممكن نيست مگر توسط فرشته‏‌اى مقرّب، يا پيامبرى رسول (= نبى مرسل) و يا باورمندى آزموده (= مؤمن ممتحن) كه خداوند قلب او را براى ايمان آزموده باشد.» آنگاه به مدد گزارش‌‏هايى از ائمه معصومين (= روايات) توضيح مى‌‏فرمايد كه مؤمنين يا باورمندان نيز بر دو دسته‏‌اند: «اى اباحمزه، آيا اينگونه نيست كه برخى ملائک و فرشتگان مقرّب و برخى غيرمقرّب هستند، و پيامبران هم برخى مرسل هستند و برخى غيرمرسل، و مؤمن‏‌ها نيز برخى ممتحن و آزموده‌‏اند و بعضى غيرممتحن؟» پس آنگاه شرح مى‌‏دهد كه امر خاص معصومين كه در تعاليم باطنى به مؤمنين داده مى‏‌شود، همان‏گونه كه حضرت على عليه‏‌السّلام كميل را در تنهايى و دور از ديگران تعليم فرمود و توصيه به حفظ آن فرمود، امرى است كه بايستى چون سرّ پوشيده بماند و هركسى راز اين كار را فاش كند خداوند او را ذليل و خوار خواهد نمود (: جرمش اين بود كه اسرار هويدا مى‏‌كرد). نگاه كنيد: «… و از حضرت جعفر صادق عليه‌‏السّلام آمده است كه كار ما رازى پوشيده در راز است، رازى محرمانه، رازى كه تنها در راز ماندنش مفيد است، سرّى و رازى بر سر راز، و پوشيده به راز… راز پوشيده به توسط عهد و پيمان كه هر كه فاش كند، خداوند او را ذليل مى‏‌گرداند… كار ما حق است، و حقِ حق است، و اين كار ظاهر است، و باطن ظاهر، و باطن باطن و اين سرّ و رازى است، رازِ راز، راز پوشيده به راز… پس بايستى آن را پوشانيد (= كتمان)، تقيّه دين من و دين اجداد من است، هر كه تقيّه نكند دين او باقى نخواهد ماند. … (بنابراين) تقيه واجب است… و هركس پيش از ظهور حضرت حجت از تقيه خارج شد از دين خارج شده است… همان‏گونه كه آنچه در قلب سلمان بود را ابوذر نمى‏‌توانست بداند.» در همين معنا مولانا صالح‏عليشاه گنابادى طاب ثراه مى‌‏فرمايد: «امر ولايت و طريقت راجع به قلب است نه جوارح، و بسته به سرّ است نه سر، و سينه به سينه رسيده، و در كتب نوشته نشده و اصول آن به ‏لفظ در نيايد، بلكه آنچه گفته و نوشته شود پنهان‏‌تر گردد. و چون اثر در امر و فرمان شخص ولىّ است عمل بر نوشته نتيجه نبخشد؛ و اسرار ديانت را بايد محفوظ داشت، خصوصاً آنچه را امر به‏ كتمان شده و در عهده گرفته، و آنچه بر دل وارد شده از حالات و عقايد چون بايد به پيروى پير از آن گذر نمايد و قدم فراتر نهد نبايد به ‏زبان آورد و آن حال را بعد از گذشتن از آن نبايد مأخذ قرار دهد، و بايد حفظ حال و ايمان و جان و مال مسلمين را در رفتار و گفتار خود منظور دارد، و مستوحش از اوثق برادران بوده بار خود را بر ديگران كه در مرتبه او نيستند نگذارد، كه ابوذر آنچه را در دل سلمان بود ندانست و نبايستى مى‌‏دانست، و نمايش باطنى از بزرگان اگر در دل يافت نبايد گفتار غلوآميز از او سر زند و مبادا از اطاعت سرپيچد. و اين تقيه و كتمان فطرى و رويه بزرگان بوده و نگاهدارى خود برخلاف ميل نفس رياضت و مجاهده و تربيت و اقتدار بر نفس و استقامت و عزم اراده را قوى مى‌‏كند، و كتمان عزّت آورد، و عكس آن كه اذاعه ناميده‌‏اند موجب ذلت و سستى نفس و زوال اثر است….» 

پس رازى كه در دل سلمان است و بايد در تقيه بماند باطن ايمان سلمان است و نه شريعت او، زيرا كه اباذر شريعت سلمان مى‌‏دانست. آنچه راز است، علم و معرفت حصولى و محصول مدرسه و قيل و قال نيست كه پنهان بماند. بلكه تعاليم الهى است كه از طريق فيض و انوار و مشاهدات قلبى كه فرمود: معرفتى بالنورانية معرفة‏اللّه‏ حاصل مى‌‏شود. پس به نظر شيخ، رازى كه بايستى در ميان عالمان دين بماند، رازى قلبى است و نه معارف شريعت، و اين راز در هر عصرى بايد كتمان شود و عالم در تقيه بماند، والاّ تقيه در زمانى كه شيعه در خطر نيست بر او واجب نمى‌‏شود. پس آنچه در هر زمان واجب است تقيه رازهاى الهى است كه از طريق قلب و توسط نور در قلب‌‏هاى مؤمن كشت مى‏‌شود. و هرگاه اين راز قلبىِ سلمان‏‌ها براى بزرگان عالمانى چون ابوذرها فاش شود، آن‏ها كشته مى‏‌شوند (لقتله و يا لهلكه). پس ميان اصحاب و ياران رسول خدا(ص) كه اشخاصى چون ابوذر و مقداد و عمار هم در ميان آنها بود، و به ‏قولى همه اينها و اهل صفّه از صوفيان نخستين اسلام بودند و همه مؤمن، تنها يكى توانست مؤمن ممتحن شود. نگاه كنيد: «و فرمود: و به‏ درستى كه سلمان از علماء (= دانايان الهى) شد، زيرا كه از ما دستور گرفت، از اهل بيت.» پس چون علم سلمان كه مستقيماً (= يا به‏ واسطه غيرمخدوشه) از اهل بيت گرفته شده است علم حقيقى است، والاّ خواندن علم در مدرسه، هرگونه علمى كه باشد،شامل‏ اين ‏تعريف ‏نمى‌‏شود.زيراكه ابوذر هم ‏عالم بود ولى اهل‏ علم سلمان نشد. پس تنها اين علم حضورى است كه بايستى چون راز بماند تا فرج حضرت حجت ممكن شود، والاّ علم شريعت بايستى تبليغ شود. علمى كه نبايد تبليغ شود، علم حضورى است كه مستقيماً و يا به ‏واسطه‌‏اى غيرمخدوشه از ائمه معصومين عليهم‏‌السّلام تحويل علماى حقيقى شده و آنها آن راز و علم پوشيده را فقط به اهلش خواهند داد. پس مؤمن در دو قشر جاى مى‏‌گيرد: يكى مؤمن غيرممتحن و ديگرى مؤمن ممتحن يا آزموده، يعنى سلمان‏‌ها ــ سلام‌‏اللّه‏ عليهم اجمعين. شيخ سيّد حيدر پس از شرح اين احاديث نتيجه مى‏‌گيرد كه آن قشر از دانايان الهى كه از معصوم دستور گرفته‌‏اند و تعدادشان كم، و مقامشان اعلى و در تقيه هستند و بايستى اسرار ائمه معصومين عليهم‌‏السّلام را حمل كرده و در قلب اهل آن بكارند، تا روز فرج حضرت حجت، اينها صوفيه هستند (هُم الصوفيه) و البته مراد از صوفيه در اينجا راهنمايان و مرشدين و مشايخ صوفيه حقه هستند و نه پيروان آنها، و آنها معلمان شريعت هم نيستند زيرا كه علماى شريعت ــ كثّراللّه‏ امثالهم ــ حامل اسرار قلبى نيستند و بايستى تعاليم عاليه اسلام را ترويج و تبليغ بفرمايند، و نه تقيه. نگاه كنيد: «… و ثابت كرديم كه اين قشر و يا اين جماعت، صوفيانند كه موسوم به شيعه حقيقى و مؤمن ممتحن و غيره هستند، (و اين گفته شد) تا بدانيد (يعنى شيعيان غيرممتحن يا غيرصوفى بدانند) قدر و منزلت اين دسته را (يعنى قدر صوفيان را) و دست از انكار آنها بردارند و تحقيقاً بدانند كه آنها از ما هستند.» پس اين مؤمنان ممتحن: «… از طايفه يا دسته اهل سنت و يا هر طايفه ديگرى نمى‌‏توانند باشند، (و از ميان شيعيان هم) از نوع خاصى از شيعيان هستند، زيرا شيعه اسم جامع براى همه انواع آن است. و نوع خاص شيعه كه حقيقتاً مصداق ممتحن باشد، همان‏گونه كه گذشت، صوفيه هستند.» سپس در تفسير سوره شريفه دهر، و يا با اشاراتى از اين سوره شريفه كه در نظريه حضرت على عليه‌‏السّلام نيز آمد، مردم را به سه دسته تقسيم فرمود. سه قشر يا دسته معرفى شده در سوره فوق را به شرح ذيل اين چنين بيان مى‏‌فرمايد:

 قرآن، على(ع)، شيخ سيّد حيدر آملى(ره)

۱ ـ سابقون علماى ربانى راهنما و مشايخ صوفيه در هر زمان كه حامل اسرار ظاهرى و باطنى هستند و صوفيه حقه و راهنمايان شريعت كه حامل اسرار ظاهرى هستند
۲ ـ اصحاب ميمنه طالبين علم ربانى، موحدين و مؤمنين شيعی شاگردان راه نجات
۳ ـ اصحاب مشئمه اكثريت و جاهلان عوام، اقشار باطل مردم، مگسان هرجاى، همج، الغثاء

 پس تصوّف چيست؟

 «به درستى كه تصوّف عبارتست از تخلّق به اخلاق الهى در گفتار و كردار. و درحقيقت بعثت انبياء و فرستادگان و تعيين جميع اولياء و اوصياء انجام نشد الاّ براى تحصيل همين (= يعنى براى تحصيل تصوّف يعنى گفتار، كردار و حال الهى) و ترک لذات دنيويه و اخرويه، و رجوع به نيستى و فنا و … ظاهر تصوّف قطع علايق است و آن يعنى جذب شدن تمام چيزها در خدا، و باطن تصوّف هجرت از مردم است و راز آن مجرد و يگانه و پنهان است و تنها چشمه‌اى حقيقت بين آن را مى‏‌بينيد.» و امّا صوفى كيست؟

 «صوفى كسى است كه مخالفت با ظاهر احكام شريعت نمى‌‏كند ولى باطن آن را به‏ حقايق راستين و حقيقى طالب مى‌‏شود… صوفى كسى است كه بدون آنكه به دنيا مشغول شود در دنيا مى‌‏زيد و بدون آن‏كه خواسته باشد به قيامت وارد مى‏‌شود (= ورود او به قيامت بنا به تفضّل الهى است، و نه سعى او = گرچه وصالش نه به ‏كوشش دهند…)، و مولاى صوفى به ‏گونه‏‌اى او را كفايت و سرپرستى مى‌‏كند كه او نمى‌‏ترسد… ظاهر صوفى به خلايق مى‏‌ماند و باطن او به خدا مى‌‏ماند، قلب او يک سويه است و فكر او متمايل به عرش، همت او به‏ سوى بالا است و راز او سرمدى… صوفى كسى است كه ظاهر او به مسيح مى‌‏ماند و باطن او به خليل، همّت او به كليم مى‌‏ماند و راز او راز حبيب خداست (= محمد ص)… صوفى كسى است كه كلام او اللّه‏ است، و علم او براى اللّه‏ است، و نظر او به اللّه‏ است، و حركات عاشقانه او از اللّه‏ است (= يعنى خود او به حركت درنمى‌‏آيد، بلكه به تفضّل خدا و از سر ناگزيرى و بى‏‌ارادگى به حركت درمى‏‌آيد) و انس او با اللّه‏ است، و منزلت او نزد اللّه‏ است، و توكل او بر اللّه‏ است، و زيست و زندگى او با اللّه‏ است… تا آخر كلام.»
پس:
«مؤمن غيرممتحن كه شيعيان هستند نبايستى مؤمن ممتحن كه صوفيان هستند را به اين دليل كه حال آنها را نمى‏‌دانند (= نمى‌‏فهمند) مذمت كنند… و همين‏گونه، مؤمن ممتحن كه صوفيان باشند، به اين دليل كه شيعيان حقيقت كامل را درک نكرده و يا به ظاهر اكتفا كرده‌‏اند، نبايستى شيعيان را مذمت كنند.»

 البته بايستى هشيار بود كه برخى شيعه هستند ولى به اسم شيعى بودن بدنامى حاصل كرده و موجب تفرقه شده‌‏اند و آنها عبارتند از: «اسماعيليه، زيديه، كيسانيه و انشعابات و فرقه‏‌هاى آنها كه در كتب شيعه و غيرشيعه مذكورند.» و نيز گروهى صوفى نيستند و با نام صوفيه بدنامى بوجود آورده‌‏اند و موجب سوءتفاهم شده‌‏اند و آنها عبارتند از «اباحيه (= بى‏‌شريعتى‏‌ها، حلوليه، اتحاديه، معطّله و امثال آنها.»

 اسلام على در كلام شيخ پس، از نظر شيخ سيّد حيدر آملى شيعيان دو گروهند كه هر دو پيرو اسلام على(ع) هستند: گروه اوّل به حفظ ظاهر شريعت بسنده كرده و پيروى از ظاهر ائمه معصومين عليهم‌‏السّلام را پيشه كرده‌‏اند، و گروه دوم با حفظ ظاهر در طلب باطن برآمده و با بلايا و امتحان‌‏هاى حضرت حق در راه سخت و طاقت‌‏فرساى سلوک الى‌‏اللّه‏ در سيراند. به‏ همين دليل گروه اول غيرممتحن و گروه دوم ممتحن نام گرفته‌‏اند. خلاصه اينكه شيعيان و مؤمنين دو گروه هستند:

 ۱ ـ مؤمن غيرممتحن: شيعيان ـ مقيّد به ظاهر شريعت
۲ ـ مؤمن ممتحن: شيعيان صوفى ـ مقيّد به ظاهر و باطن مؤمنين شريعت، سائر به ‏سوى حقيقت از مسير طريقت پنهانى علوى.

 سلسله ارشاد راهنمايان در اسلام على(ع)

 در سنت قرآن و عترت مطهّر هيچ امرى بدون اجازه و اذن صاحب اذن ممكن نيست حتّى دعا و شفاعت كردن هم بايستى با اذن باشد. يعنى كسى شفاعت مى‌‏تواند بكند، يا دعا، كه اذن داشته باشد: مَنْ ذَا الَّذى يَشْفَعُ عِنْدَه اِلاّ بِاِذْنِه. پس سلسله ارشاد و هدايت در طريقت علوى بايستى توسط كسانى انجام شود كه خود آنها نيز مأذون باشند بنابراين در سلاسل تصوّف شيعى تمام اجازه‌‏ها و اسناد هدايت بايستى به ائمه اطهار و درنهايت به حضرت على و حضرت رسول(ص) برسد. بر همين منوال از نظر شيخ سيّد حيدر سلسله اذن ارشاد كه مؤمن ممتحن، يا صوفى كامل، به امر استاد ربّانى بايستى براساس آن به ارشاد خلايق بپردازد پس از حضرت رسول به شرح ذيل است:

 «… ترتيب سند ارشاد آنها از حضرت اميرالمؤمنين به كميل بن زياد و حسن بصرى مى‌‏رسد و از آنها به مريدان آنها… (بقيه سندهاى ارشاد) از حضرت اميرالمؤمنين به فرزندانش حسن و سپس حسين، و از حسين به پسر معصومش زين‌‏العابدين، و از او به پسرش محمدبن على باقر، و از او به پسرش جعفر بن محمد صادق، و از او به پسرش موسى كاظم، و از او به پسرش على بن موسى رضا، و از او به پسرش محمدتقى، و از او به پسرش على نقى، و از او به حسن عسكرى، و از او به محمد بن حسن مهدى صاحب زمان صلوات اللّه‏ عليهم اجمعين.» سپس نشان مى‏‌دهد كه چگونه سلسله اذن ارشاد صوفيان كه در متن فوق از حضرت امير به كميل و حسن بصرى و از طرفى به فرزندانش حسن و حسين(ع) و… مى‌‏رسد از زمان حضرت جعفر صادق(ع) و به‏‌ويژه از زمان حضرت رضا(ع) علاوه ‏بر فرزندانشان كه مقام كامل ولايت مطلقه بوده‌‏اند به مشايخ يا مرشدين و راهنمايان صوفى‌مسلک (= كه در دوران غيبت كبرى به پيران يا راهنمايان طريقت معروف شدند) انتقال مى‌‏يابد:

 «و اما ترتيب سند ارشاد آنان به مشايخ (= پيران طريقت)، از جعفر صادق(ع) به بايزيد بسطامى قدّس اللّه‏ سرّه، كه شاگرد و سقاء درگاه و محرم اسرار ايشان بود مى‌‏رسد، همان‏گونه كه علماى شيعه و سنى در كتب كلامى خود جملگى از اين مسئله ياد نموده‌‏اند. و از بايزيد به اولاد و شاگردان او مى‌‏رسد… و همچنين از موسى كاظم(ع) به شقيق بلخى، و از او به شاگردان و مريدان او و از على بن موسى ‏الرضا به معروف كرخى و از او به سرّى سقطى، و از او به جنيد بغدادى و از جنيد به شبلى و به ‏همين‏ گونه تا امروز.»

 منبع: عرفان ایران (مجموعه مقالات ۷)