فیه ما فیه – مولانا
گويند كه معلّمى از بينوايى در فصل زمستان درّاعه كتان يكتا پوشيده بود. مگر خرسى را سيل از كوهستان در ربوده بود، مىگذرانيد و سرش در آب پنهان. كودكان پشتش را ديدند و گفتند «استاد، اينكه پوستينى در جوى افتاده است و تو را سرماست، آن را بگير.» استاد از غايت احتياج و سرما درجست كه پوستين را بگيرد. خرس تيزچنگال در وى زد. استاد در آب گرفتار خرس شد. كودكان بانگ مىداشتند كه «اى استاد، يا پوستين را بياور و اگر نمىتوانى رها كن، تو بيا.» گفت «من پوستين را رها مىكنم پوستين مرا رها نمىكند. چه چاره كنم؟
شوق حقّ ترا كى گذارد. اينجا شكرست كه به دست خويشتن نيستيم، به دست حقّيم. همچنانكه طفل در كوچكى جز شير و مادر را نمىداند. حقّ تعالى او را هيچ آنجا رها كرد؟ پيشتر آوردش به نان خوردن و بازى كردن و همچنانش از آنجا كشانيد تا به مقام [عقل] رسانيد. و همچنين درين حالت كه اين طفل است به نسبت به آن عالم و اين پستانى ديگرست، نگذارد و تو را به آنجا برساند كه دانى كه اين طفل بود و چيزى نبود. فعجبت من قوم يجرّون الى الجنّة بالسّلاسل و الاغلال ۲۴۷- خُذُوهُ فَغُلُّوهُ ثمّ النعيم صلّوه ثم الوصال صلّوه ثمّ الجمال صلّوه ثمّ الكمال صلّوه.
صيّادان ماهى را يكبار نمىكُشند. چنگال در حلقوم چون رفته باشد، پارهاى مىكشند تا خونش مىرود و سست و ضعيف مىگردد، بازش رها مىكنند و همچنين باز مىكشند تا به كلّى ضعيف شود. چنگال عشق چون در كام آدمى مىافتد حق تعالى او را به تدريج مىكشد. آه آن قوتها و خونهاى باطل كه دروست پاره پاره ازو برود كه انّ اللَّهُ يَقْبِضُ وَ يَبْسطُ.
لا إله الّا اللّه ايمان عام است و ايمان خاص آن است كه لا هو الّا هو همچنانک كسى در خواب مىبيند كه پادشاه شده است و بر تخت نشسته و غلامان و حاجيان و اميران بر اطراف او استاده مىگويد كه «من مىبايد كه پادشاه باشم و پادشاهى نيست غير من.» اين را در خواب مىگويد. چون بيدار شود و كس را در خانه نبيند جز خود اين بار بگويد كه «منم و جز من كسى نيست.» اكنون اين را چشم بيدار مىبايد، چشم خوابناک اين را نتواند ديدن و اين وظيفه او نيست.
هر طايفهاى طايفه ديگر را نفى مىكند، اينها مىگويند كه ما حقّيم و وحى ما راست و ايشان باطلند و ايشان نيز اينها را همچنين مىگويند و همچنين هفتاد و دو ملّت نفى همدگر مىكنند. پس به اتّفاق مىگويند كه «همه را وحى نيست» پس در نيستى وحى، همه متّفق باشند و ازين جمله يكى راه است، بر اين هم متّفقند. اكنون مميّزى، كيّسى، مؤمن بايد كه بداند كه آن يک كدام است كه المؤمن كيّس مميّز فطن عاقل، و ايمان همان تميز و ادراک است.
سؤال كرد كه اينها كه نمىدانند بسيارند و آنها كه مىدانند اندكند. اگر به اين مشغول خواهيم شدن كه تميز كنيم ميان آنها كه نمىدانند و گوهرى ندارند و ميان آنها كه دارند درازنايى كشد. فرمود كه اينها كه نمىدانند اگرچه بسيارند امّا اندكى را چون بدانى، همه را دانسته باشى. همچنانكه مشتى گندم را چون دانستى همه انبارهاى عالم را دانستى و اگر پارهاى شكر را چشيدى، اگر صد لون حلوا سازند از شكر، دانى كه در آنجا شكر است، چون شكر را دانستهاى كسى كه شاخى از شكر بخورد، چون شكر را نشناسد؟ مگر او را دو شاخ باشد.