Search
Close this search box.

دین ما کسی را کی رها كند تا او را به مقصود نرساند!؟

molanaفیه ما فیه – مولانا

گويند كه معلّمى از بينوايى در فصل زمستان درّاعه كتان يكتا پوشيده بود. مگر خرسى را سيل از كوهستان در ربوده بود، مى‏‌گذرانيد و سرش در آب پنهان. كودكان پشتش را ديدند و گفتند «استاد، اينكه پوستينى در جوى افتاده است و تو را سرماست، آن را بگير.» استاد از غايت احتياج و سرما درجست كه پوستين را بگيرد. خرس تيزچنگال در وى زد. استاد در آب گرفتار خرس شد. كودكان بانگ مى‏‌داشتند كه «اى استاد، يا پوستين را بياور و اگر نمى‌‏توانى رها كن، تو بيا.» گفت «من پوستين را رها مى‌‏كنم پوستين مرا رها نمى‏‌كند. چه چاره كنم؟

 شوق حقّ ترا كى گذارد. اينجا شكرست كه به دست خويشتن نيستيم، به دست حقّيم. همچنان‏كه طفل در كوچكى جز شير و مادر را نمى‏‌داند. حقّ تعالى او را هيچ آنجا رها كرد؟ پيش‌تر آوردش به نان خوردن و بازى كردن و همچنانش از آنجا كشانيد تا به مقام [عقل‏] رسانيد. و همچنين درين حالت كه اين طفل است به نسبت به آن عالم و اين پستانى ديگرست، نگذارد و تو را به آنجا برساند كه دانى كه اين طفل بود و چيزى نبود. فعجبت من قوم يجرّون الى الجنّة بالسّلاسل و الاغلال‏ ۲۴۷- خُذُوهُ فَغُلُّوهُ‏ ثمّ النعيم صلّوه ثم الوصال صلّوه ثمّ الجمال صلّوه ثمّ الكمال صلّوه.

 صيّادان ماهى را يك‏بار نمى‏‌كُشند. چنگال در حلقوم چون رفته باشد، پاره‏‌اى مى‌‏كشند تا خونش مى‌‏رود و سست و ضعيف مى‏‌گردد، بازش رها مى‏‌كنند و همچنين باز مى‌‏كشند تا به كلّى ضعيف شود. چنگال عشق چون در كام آدمى مى‏‌افتد حق تعالى او را به تدريج مى‏‌كشد. آه آن قوت‏‌ها و خون‌‏هاى باطل كه دروست پاره ‏پاره ازو برود كه انّ‏ اللَّهُ يَقْبِضُ وَ يَبْسطُ.

 لا إله الّا اللّه ايمان عام است و ايمان خاص آن است كه لا هو الّا هو همچنانک كسى در خواب مى‌‏بيند كه پادشاه شده است و بر تخت نشسته و غلامان و حاجيان و اميران بر اطراف او استاده مى‏‌گويد كه «من مى‌‏بايد كه پادشاه باشم و پادشاهى نيست غير من.» اين را در خواب مى‏‌گويد. چون بيدار شود و كس را در خانه نبيند جز خود اين بار بگويد كه «منم و جز من كسى نيست.» اكنون اين را چشم بيدار مى‌‏بايد، چشم خوابناک اين را نتواند ديدن و اين وظيفه او نيست.

 هر طايفه‏‌اى طايفه ديگر را نفى مى‏‌كند، اين‏ها مى‏‌گويند كه ما حقّيم و وحى ما راست و ايشان باطلند و ايشان نيز اين‏ها را همچنين مى‏‌گويند و همچنين هفتاد و دو ملّت نفى همدگر مى‏‌كنند. پس به اتّفاق مى‏‌گويند كه «همه را وحى نيست» پس در نيستى وحى، همه متّفق باشند و ازين جمله يكى راه است، بر اين هم متّفقند. اكنون مميّزى، كيّسى، مؤمن بايد كه بداند كه آن يک كدام است كه المؤمن كيّس مميّز فطن عاقل، و ايمان همان تميز و ادراک است.

 سؤال كرد كه اين‏ها كه نمى‏‌دانند بسيارند و آن‏ها كه مى‏‌دانند اندكند. اگر به اين مشغول خواهيم شدن كه تميز كنيم ميان آن‏ها كه نمى‌‏دانند و گوهرى ندارند و ميان آن‏ها كه دارند درازنايى كشد. فرمود كه اين‏ها كه نمى‏‌دانند اگرچه بسيارند امّا اندكى را چون بدانى، همه را دانسته باشى. همچنان‏كه مشتى گندم را چون دانستى همه انبارهاى عالم را دانستى و اگر پاره‌‏اى شكر را چشيدى، اگر صد لون حلوا سازند از شكر، دانى كه در آنجا شكر است، چون شكر را دانسته‌‏اى كسى كه شاخى از شكر بخورد، چون شكر را نشناسد؟ مگر او را دو شاخ باشد.