دکتر رضا داوری اردکانی
سیاست امر مهمی است و در همه شئون دوره جدید حضور دارد اما نمیتواند استقلال، تکلیف فکر و عمل کلی مردمان را تعیین کند و اگر چنین قصدی داشته باشد به انحراف دچار میشود و شاید ماهیتی دیگر پیدا کند. در جهان توسعهنیافته احتمال پیش آمدن این وضع بیشتر است زیرا صرفنظر از اینکه سیاست به طور کلی کمحوصله و نزدیکبین فرصتطلب است وظیفه دشواری نیز برعهده دارد یعنی باید نظم و تعادل و عدالت را دریابد و در راه تحقق آن بکوشد و این امر مهم بی مدد خرد عملی به انجام نمیرسد.
مشکل بزرگ از آنجا پدید میآید که شئون تاریخ جدید را معمولاً از یکدیگر جدا میانگارند و چنانکه گفته شد شئون علم و آزادی را خوب و شریف و استعمار را زشت و خلاف اخلاق میدانند. در ظاهر هم نادرست نمیگویند و به این جهت عقل مشترک این تفکیک را به آسانی میپذیرد. با این جدایی و در این جدایی است که کسانی جوهر تجدد و دوران جدید را در سیاست و قدرت نظامی و مالی و اقتصادی کشورهای توسعهیافته غربی میبینند و علم و پیشرفت علمی را جدا و بیارتباط با قهر و قدرت و امری جهانی و حاصل و روئیده از اصل تکامل تاریخی (که نمیدانند از اصول تجدد است) میپندارند. گروه مخالف، تجدد را در علم و آزادی میبینند و تجاوز و جنگ را به سودجویان و فرصتطلبان و بیباکانی که پروای اخلاق ندارند نسبت میدهند و این بازی تاریخ و مکر آنست. تاریخ با این مکر باطن خود را میپوشاند چنانکه مثلاً تجدد اینچنین القا میکند که اصلش آزادی و عدالت و علم است و هرچه جز اینهاست امور عرضی و اتفاقی است. در مقابل کسانی قضیه را با نگاهی بیشتر سیاسی و سطحی میبینند و غافل از اینکه علم جدید از شئون تجدد است، جهان متجدد و توسعهیافته را عین ظلم و قهر میدانند و معتقدند که این جهان گوهر شریف علم را به استخدام قهر و استیلا درآورده است.
اتفاقاً هر دو گروه مذکور رأی و نظری نزدیک به هم در مورد تجدد دارند. هیچیک از این دو گروه به باطن غرب جدید و تجدد غربی نمیاندیشند و نمیدانند که شئون یک تاریخ از یکدیگر جدا نیستند و جدا نمیشوند. تاریخ تجدد تاریخ قدرت بشر است و چون قدرت، قدرت علم است دانشگاه هم باید مظهر و جلوه نظری این جهان باشد و همه تعارضهایش را هم در خود نهان کند و مگر نمیبینیم که دانشگاه هم میخواهد و هم نمیخواهد به فرهنگ گذشته نظر کند و حتی علاقه چندان به حفظ فرهنگ موجود ندارد. در جهان جدید، قدرت بشری (و نه قدرت بشر) بسط پیدا کرده است ولی این بسط قدرت به معنی کامل شدن نیست. اینکه علمهای قدیم و جدید را از یک سنخ و جنس بدانیم و تصور کنیم در تاریخ همه جا و همیشه علم، معرفت، خرد و معنویت و اخلاق رو به کمال داشته است، با نظر تحقیقی سازگاری ندارد زیرا صرفاً در ۴۰۰ـ۵۰۰ سال اخیر است که سیر استکمالی به تاریخ تعلق پیدا کرده و عنصر اصلی تاریخ تجدد که همان علم و تکنولوژی (یا علم تکنولوژیک) باشد تحول یافته و جهان با آن متحول شده است.
اکنون دانشگاه چه بخواهد و چه نخواهد باید تکلیفش را با تکنولوژی که بیپروا به آینده بشر، مدام در کار ساختن و ویران کردن است و راهی و غایتی جز قدرت ندارد، روشن کند. البته مقصود این نیست که از علم تکنولوژیک رو بگرداند یا از میان تکنولوژیهای سازنده و ویرانگر اولی را برگزیند و نگاه دارد. دانشگاه از عهده چنین کاری برنمیآید زیرا ویرانگری و ساختن در تکنولوژیهای جدید از هم جدا نیستند و همه آنها و حتی تکنولوژیهای بهداشتی و غذایی هم در عین سازندگی آسیبهایی نیز میرسانند.
متأسفانه اهل علم و دانشمندان که ناگزیر این معانی را تصدیق میکنند آنها را نه تعارض بلکه عوارض میدانند که قابل رفع است. کاشکی قدری هم میاندیشیدند و تحقیق میکردند که راه رفع این تعارضها یا عوارض چیست. ولی وقتی چنین تقاضایی عنوان میشود میگویند این امور کار علم و پژوهش نیست و اگر بپرسی پس چه باید کرد و کار علم تکنولوژیک به کجا میکشد، چه بسا که پرسش را دشمنی با علم تلقی کنند و بپندارند که با این پرسشها به ساحت شبهقدسی علم تعرض میشود. این وضع قهراً انعکاسی هم در فرهنگ دارد.
دانشگاه با فرهنگ چه میکند؟ پیش از اینکه بیندیشیم که دانشگاه با فرهنگ چه میکند، باید این سؤال را مطرح کنیم که فرهنگ چیست و دانشگاه با فرهنگ چه نسبتی دارد و با چه نگاهی به فرهنگ مینگرد؟ دانشگاه در متن منورالفکری قوام یافت و علم جدید در این متن به رشد و بسط رسید. فرهنگی هم که میل به انتشار در سراسر روی زمین داشت همانجا نظم و سامان پیدا کرد.
اما آنچه در جهان منتشر شد بیشتر علم رسمی اروپایی بود. دانشگاههای اروپا با پدید آمدن علوم جدید و ظهور تلقی تازه از علم ساخته شد و در ابتدا نگرانیهای بسیار در مورد تقدم علمها وجود داشت اما امری که در دانشگاههای اروپای غربی و حتی در انگلستان و امریکای شمالی همواره منظور نظر بود، روح حقیقتطلبی و دانشدوستی بود که از آن با الفاظی مثل پایدیا یا بیلدونگ یاد میکردند و ما با مسامحه میتوانیم آن را فرهنگ بنامیم (به شرط اینکه فرهنگ به معنی درک و قبول برتری حقیقت بر همه ارزشها باشد).
این وسواس و خلجان که تجدد را با جهان قرون وسطی و یونان پیوند میداد نه فقط باری بر دوش تجدد نمیگذاشت بلکه به آن نیروی جهد و طلب بیشتر میداد. دانشگاههای اروپا و آمریکا گرچه به تدریج از اندیشه «فرهنگ» دور شدند اما از فکر اینکه دانشگاه چه میکند و چه باید بکند رو نگرداندند و به صرف آموزش و پژوهش رسمی اکتفا نکردند.
اما دانشگاههایی که به پیروی از غرب در سراسر جهان دایر شدند غالباً به آموزش علم و تکنولوژی رسمی یا علم و تکنیک آموختنی اکتفا کردند و به فرهنگ جدید اروپایی وقعی ننهادند زیرا نیازی به آن احساس نمیکردند به این جهت دانشگاه صورت دیگری یافت و کارش به آموزش علوم و فنون محدود شد. البته دانشگاه جای آموزش علوم و فنون است اما نه وظیفهاش صرف همین آموزش است و نه آموزش در انحصار آن قرار دارد به خصوص که در دهههای اخیر علم را در همه جا از طرق متفاوت میتوان آموخت. ما عادت کردهایم وقتی از علم سخن میگوییم یک صورت آن را که علم آموختنی و موجود است درنظر آوریم اما علم مراتب و صورتها دارد و ما نیز با علم و مراتب و صورتهایش نسبتهای متفاوت داریم.
علم آموختنی، صورت محدودی از علم است که در اختیار و تصرف ما قرار میگیرد و میتوانیم آن را بیاموزیم و مصرف کنیم. این علم گرچه لازم و مفید است اما ضرورتاً با فرهنگ پیوستگی ندارد و چه بسا که کارساز زندگی و کارگشای آینده هم نشود. دانشمندان و پژوهشگران نمیتوانند به علم موجود اکتفا کنند بلکه باید آن را دگرگون سازند و این دگرگونسازی موقوف به پیدایش دگرگونی در وجود آنها و در نسبتشان با علم است. اگر به علم بستگی پیدا کرده و وجود و جایگاه آن را در جهان خود دریافته و شناختهاند، میتوانند علم را پیش ببرند و به سرمایه علم آموزشی و آموختنی بیفزایند و تا حدودی جهان خود را لااقل در روابط تکنیکیش دگرگون کنند.
در این زمان کار دانشگاه دیگر نمیتواند محدود به آموزش علم موجود باشد زیرا دانشگاه کانون دگرگونسازی زندگی و فرهنگ است و حتی در رفع اختلافهای ملی و قومی و نظامبخشی به آموزش و پژوهش میتواند و باید دخیل باشد. در زمان ما که علم همهجایی شده است و همه از طریق وسایل تکنیک به آن دسترسی دارند، آسانتر میتوان به ماهیت آن پی برد. زمانی علم را مستقل از تکنولوژی و پایه و مقدمه آن میدانستند اما در حقیقت علم و تکنولوژی که در ظاهر دو امر متفاوتند دو وجه امر واحدند و جلوههای بیرونیشان نیز چنان به هم پیوسته است که دیگر به جداییشان نمیتوان اندیشید.
در چنین وضعی طبیعی است که علم دیگر محصور در دانشگاهها نباشد و مهم اینکه اکنون در مناطق توسعهیافته جهان دانشگاهها کم و بیش به تصرف بازار درآمده است. در این شرایط علم چگونه میتواند در حصار دانشگاه محدود باشد. آیا دانشگاه بدون تلاقی با فرهنگ میتواند به درون زندگی مردم نفوذ کند؟ اشاره شد که دانشگاهها در ابتدا در متن فرهنگ بوجود آمدهاند ولی صورتهای تقلیدی آن در همهجا با شرایط فرهنگی نسبت و مناسبت ندارد. مثلاً ما دانشگاه را از اروپا و بیشتر از روی مدل دانشگاههای فرانسوی گرفتهایم. دانشگاه ما از ابتدا تا سالهای اخیر صرفاً مرکز آموزش بوده و پژوهش در آن جایی نداشته است. البته آموزش در دانشگاه اهمیت دارد اما اگر پژوهش نباشد آموزش دانشگاهی چندان به کار نمیآید. ما تا دهههای اخیر پژوهش نداشتهایم و شاید به آن احساس نیاز نمیکردهایم چنانکه اکنون هم برنامه پژوهش نداریم و به این جهت پژوهشهایمان به هم پیوسته نیست و ربطی به نیازهای کشور ندارد یا درست بگویم علم و آموزش دانشگاهی در زندگی ما جای شایسته خویش را پیدا نکرده است و نیازی که به علم احساس میشود، بیشتر نیاز سیاسی و رسمی و اداری و تشریفاتی و روانشناختی است نه نیاز به دانایی و توانایی نظم دادن به امور و اصلاح و بهبود زندگی.
به عبارت دیگر: علمطلبی بیشتر صورت رسم و عادت دارد و فرهنگ نیز به ابژه پژوهش تاریخی و اجتماعی مبدل شده است یعنی در جهان متجددمآب، فرهنگ جدید و قدیم به جای اینکه دانشجویان و دانشمندان را به طلب برانگیزد بیشتر مجموعهای از اطلاعات و مطالب و مباحث درسی است که با آنها ارتباط نزدیک و صمیمی برقرار نمیشود. در چنین جهانی که هیچ چیز بنیاد محکم و استوار ندارد علم هم بیشتر امری انتزاعی و غیرمؤثر یا کماثر در زندگی است و به این جهت است که پژوهش و سیاست و مدیریت و فرهنگ رسمی و مراکز و نهادهای فرهنگی و اجتماعی هر یک ساز خود را میزنند. ما اکنون در نقطه خطرناک گشت تاریخ قرار گرفتهایم.
جهان توسعه یافته نیز که در آغاز تاریخ تجدد همت و امید بیشتری برای دگرگون کردن جهان و سامان دادن به جامعه داشت و جهان کنونی را با آن بنا کرد، اکنون دیگر آن همت و انگیزه را از دست داده است. پس طبیعی و قهری است که تکرار تاریخ تجدد و بسط آن در همه جهان با دشواریها مواجه شود.
اکنون جهان در راه توسعه، نه با همت و به صرافت طبع بلکه ناگزیر به مدد اطلاعات و آگاهی اکتسابی و البته با تکلف و بدون در نظر داشتن شرایط هماهنگی باید به زندگی خود صرف متجدد بدهد و پیداست که درک هماهنگیها و تناسبها میان شئون تجدد از عهده خردهای عادی برنمیآید. به این جهت راه توسعه راه دشواری شده است. شاید عقل اروپایی هم اگر در آغاز تجدد میخواست قدم به قدم با اطلاعات و برنامهریزی امور را سامان دهد کاری از پیش نمیبرد.
اروپای جدید به صورت یک ارگانیسم به وجود آمد (که جان آن، فرهنگ بود) و به این جهت جامعه متجدد هم در اوایل بیشتر رشدی شبیه به رشد یک ارگانیسم داشت. اکنون این ارگانیسم چاق و فربه شده و شاید احساس ضعف و پیری و احیاناً بیماری میکند. در مقابل بخش توسعهنیافته جامعه جدید که سراسر آسیا (به جز ژاپن و تا حدودی کره و چین) و افریقا و امریکای جنوبی را دربر میگیرد، به درجات از آهنگ و هماهنگی محروم است. زیرا نه انگیزه اروپای قرن شانزدهم و هفدهم و هجدهم را دارد و نه چشمانداز قرن هجدهم و نوزدهم اروپا، پیش رویش گشوده است. البته سیاست گاهی داعیه وحدتبخشی دارد و مگر برای علم و فرهنگ و قاعده و دستورالعمل وضع نمیکند؟ سیاست میتواند با فراهم آوردن امکانهای مادی کم و بیش به توسعه علم و فرهنگ کمک کند اما چون در عرض علم و فرهنگ قرار دارد و به آنها وابسته و نیازمند است از عهده هماهنگ کردن این شئون برنمیآید.
وقتی سازمانها باهم هماهنگی ندارند و اصول مشترکی آنها را راه نمیبرد معمولاً از عهده کارهای عادی هم برنمیآیند. اگر سازمانهای اداری و آموزشی و فرهنگی کارآمدی ندارند و وقت تلف میکنند یا تدوین و اصلاح برنامه درسی و سازمان آموزش و پرورش ـ و چرا نگوییم همه امور کشور؟ ـ دشواریها دارد و … از آنست که هر یک در حصار خود محبوسند و با شئون دیگر کشور ارتباط سازوار (ارگانیک) ندارند.
این وضع درون سازمانها را هم آشفته و ناهماهنگ و بیبازده میکند. مسئول این وضع کیست؟ هیچکس را نمیتوان مسئول نقصها و کمبودها و نارساییهای مدرسه و آموزش و مدیریت و آشفتگی در کارها و راهها و شهرها دانست و مگر این یا آن شخص و سازمان معین مسئول آلودگی هوای تهران، کمآبی کشور و ساختمانسازیهای بیرویه و افتضاح گاهگاهی (که به سرعت وسعت و افزایش میِیابد) در کار و کردار سازمانهای اداری هستند؟ نمیخواهم بگویم که ما مسئول نیستیم یا دست روی دست باید گذاشت و در اندیشه تدبیر نباید بود.
همه ما مسئولیم و حدود این مسئولیت را باید دریابیم و آن را به عهده بگیریم. ولی به نظر میآید که مسئولیت را دوست نمیداریم و به جای قبول مسئولیت، هرکس دیگری را مقصر میخواند، در حقیقت همه ما مسئول همه زشتیها و نارواییها و نارساییها هستیم و تا این مسئولیت را احساس نکنیم و آن را برعهده نگیریم، آشفتگی همچنان دوام خواهد داشت و شاید شد هم پیدا کند. احساس مسئولیت چگونه ممکن میشود؟ این پرسشی است که نمیدانیم مخاطبش کیست و از که باید پرسید. شاید همه مخاطب آن باشند و البته هیچ شخص و مقام معینی مخاطب خاص پرسش نیست زیرا یک پرسش انتزاعی و عام است پس همه میتوانند خود را مخاطب بدانند.
اینجا درک پرسش از مسئولیت عین قبول آنست یعنی علم و عمل از هم جدا نیستند به قسمی که اگر خود را مسئول بدانیم از عهده طرح و حل مسائل برمیآییم و اگر مسئله را هیچ انگاشتیم ناگزیر آن را لاینحل میگذاریم. ما اکنون حتی نمیپرسیم چرا از کوششهای درازمدت نتیجه نگرفتهایم و نمیگیریم و مثلاً نمیخواهیم بدانیم چرا ده سال کوشیدیم نظام آموزش و پرورش را اصلاح کنیم و نتوانستیم؟ چرا برای کاری که سازمانهای اداری، در یک یا دو روز باید انجام دهند گاهی ماهها و شاید سالها وقت تلف میشود.
منبع: روزنامه اطلاعات