عینالقضات همدانی – تمهیدات
اى عزيز، مصطفى- عليهالسلام- گفته است كه «طلب العلم فريضة على كلّ مسلم و مسلمة». و جايى ديگر گفت: «أطلبوا العلم و لو بالصين». طلب علم فريضه است، و طلب بايد كردن اگر خود به چين و ماچين بايد رفتن. اين علم «ص» بحريست به مكّه كه «كان عليه عرش الرحمن اذ لا ليل و لا نهار و لا أرض و لا سماء».
كدام مكّه؟ در مكّه «أوّل ما خلق اللّه نورى». تا دل تو از علايق شسته نشود كه «أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَک» دل تو پر از علم و نور و معرفت «أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ» نباشد. علم صين علم «ص وَ الْقُرْآنِ ذِي الذِّكْرِ» است. قرآن أرض به مكّه آمد، تو نيز مكّى شو تا تو نيز عربى باشى «من أسلم فهو عربيّ و قلب المسلم عربيّ».
اكنون اى عزيز علم بر دو نوع است: يكى آنست كه بدانى كه رضا و ارادت حق تعالى در چيست، و سخط و كراهيت او در كدامست. آنچه مأمور باشد در عمل آورى، و آنچه منهىّ باشد ترک كنى. پس هر علم كه نه اين صفت دارد، حجاب باشد ميان مرد و ميان معلوم زيرا كه علم را حدّ اينست كه «معرفة المعلوم على ما هو ربه» باشد.
چه گويى ذات و صفات خداى- تعالى- در علم آيد يا نه؟ بلى! چون تخلّق بعلم الهى حاصل آيد كه «تخلّقوا بأخلاق اللّه»، نصيبى از قطره «قطر قطرة فى فمى علمت بها علم الاولين و الآخرين» در دهان دل او چكانند تا «آتَيْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً» پديد آيد. «إنّ من العلم كهيئة المكنون لا يعلمها إلّا العلماء باللّه» اين باشد كه آن را علم لدنّى خوانند، علم خدا باشد و بر همه خلق پوشيده باشد. مؤدّب اين علم خدا باشد كه «أدّبنى ربّى فأحسن تأديبى»؛ و معلّم اين علم «الرَّحْمنُ عَلَّمَ الْقُرْآنَ» است.
(ركن اول شهادة است) اى عزيز بدانكه مصطفى- عليهالسلام- مىگويد «بنى الاسلام على خمس» اسلام و ايمان را پنج ديوارها پديد كرده است. اسلام چيست و ايمان كدامست؟ «إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ» دين خود اسلام است، و اسلام خود دينست امّا بمحل متفاوت مىشود. و اگر نه اصل يكيست كه «وَ أَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً». نعمت قالب و ظاهر است چون نماز و روزه و زكاة و حج، و ايمان فعل دل و نعمت باطنست چون ايمان به خدا و به پيغامبران و فريشتگان و كتابهاى او و بروز قيامت و آنچه بدين ماند.
دريغا مگر كه از اينجا گفت «من أسلم فهو منّى». كار دل، مسلمان دارد. در قيامت هيچ چيز بهتر از قلب سليم نباشد «يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ». با ابراهيم خليل اللّه همين خطاب آمد كه دل، مسلمان كن «إِذْ قالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعالَمِينَ». گفت دل را مسلمان كردم. دريغا «قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا قُلْ: لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا» همه مؤمنان مسلمان باشند اما همه مسلمانان مؤمن نباشند. ايمان كدامست و اسلام چيست؟ «فَمَنْ أَسْلَمَ فَأُولئِكَ تَحَرَّوْا رَشَداً». هر كه از ما دون اللّه سلامت و رستگارى يافت مسلمان باشد، و هر كه از همه مراد و مقصودهاى خود ايمن گرديد و در دو جهان امن يافت او مؤمنست.
مگر نشنيدهاى از آن بزرگ كه گفت: «جمله خلايق بنده ما آمدهاند.
مگر با يزيد كه «فإنّه أخى» كه او برادر ما آمده است كه «المؤمن اخو المؤمن».
اى عزيز شمّهاى از اين احوال باشد كه خدا مؤمن و بنده مؤمن. دريغا «ما كانَ اللَّهُ لِيَذَرَ الْمُؤْمِنِينَ عَلى ما أَنْتُمْ عَلَيْهِ حَتَّى يَمِيزَ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ» گفت: مرد، مؤمن نباشد تا خبيث را از طيّب پاک نگرداند! خبيث، جرم آدميّت و بشريّت است، و طيّب، جان و دل است كه از همه طهارت يافته است.
دانى كه جمال اسلام چرا نمىبينيم؟ ار بهر آنكه بت پرستيم، و از اين قوم شدهايم كه «هؤُلاءِ قَوْمُنَا اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً». بت نفس امّاره را معبود ساختهايم. «أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ» همين معنى دارد. جمال اسلام آنگاه بينيم كه رخت از معبود هوايى بمعبود خدايى كشيم. عادتپرستى را مسلمانى چه خوانى؟ اسلام آن باشد كه خدا را منقاد باشى، و او را پرستى؛ و چون نفس و هوا را پرستى بنده خدا نباشى. از مصطفى- عليهالسلام- بشنو كه چه مىگويد: «الهوى أبغض إله عبد فى الارض» گفت: بدترين خداى را كه در زمين مىپرستند هوا و نفس ايشان باشد. جاى ديگر فرمود كه «تعس عبد الدّرهم، تعس عبد الدّينار و الزّوجة».
ابراهيم خليل را بين چه مىگويد؛ از بتپرستى شكايت مىكند كه «وَ اجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ». از آن مىترسيد كه مبادا كه مشرک شود.
«وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ». او را برى كردند از نفس و هواپرستى تا شكر كرد كه «وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنِيفاً». چون مسلمان شد او را «حنيفا مسلما» درست آمد. مگر كه مصطفى از اينجا گفت: «من أسلم فهو منّى».
دريغا كه خداى- تعالى- همه اهل اسلام را با خود مىخواند كه «وَ مَنْ أَحْسَنُ قَوْلًا مِمَّنْ دَعا إِلَى اللَّهِ وَ عَمِلَ صالِحاً وَ قالَ إِنَّنِي مِنَ الْمُسْلِمِينَ». و جايى ديگر فرمود:
«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّةً».
و از جمله مؤمنان يكى حارثه است. گوشدار: روزى مصطفى- عليه السلام- حارثه را گفت: «كيف أصبحت يا حارثة»؟ تا حارثه گفت: «أصبحت مؤمنا حقّا».
مصطفى او را آزمون كرد و گفت: «انظر ما تقول فإنّ لكلّ حق حقيقة فما حقيقة ايمانک يا حارثة»؟ از زبان قالب، اين جواب گفت كه «عرفت نفسى عن الدّنيا و أسهرت ليلى و أظمأت نهارى و استوى عندى ذهب الدنيا و مدرها و حجرها». اين نشان صورت بود.
از حقيقت جان چه نشان داد؟ گفت: «كأنّى انظر الى عرش ربّى بارزا و كأنى انظر الى أهل الجنّة يتزاورون و الى اهل النّار يتغاورون». مصطفى- عليه السلام- چون اين نشان ازو بشنيد، دانست كه او مؤمنست. گفت: «أصبت فالزم». سه بار بگفت: محكم دار و ملازم اين ايمان باشى. اين حالت هنوز خود مؤمن مبتدى را باشد، مؤمن منتهى را از اين ايمان بايمان ديگر مىخواند كه «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا آمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ». مؤمن منتهى مرغیست كه در عالم الهيّت مىپرد، و بىسبب و حيلتى روزى به وى مىرسانند. از مصطفى- عليه السلام- بشنو كه گفت: «المؤمن فى الدنيا بمنزلة الطّير فى أوكارها و اللّه يرزقها بغير حيلة». اين رزق چه باشد؟ لقاء اللّه باشد كه «لا راحة للمؤمن دون لقاء اللّه- تعالى-». با تصديق باش اى عزيز! كه اوّل درجات، تصديقست.
اقلّ درجات اين تصديق آن باشد كه باعث باشد مرد را بر امتثال اوامر و اجتناب نواهى؛ چون اين مايه از تصديق حاصل آمد مرد را بر آن دارد كه حركات و سكنات خود بحكم شرع كند؛ چون در شرع محكم و راسخ آمد او را به خودى خود راه نمايند كه «و إن تطيعوا تهتدوا». از طاعت جز هدايت نخيزد «وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا». چون اين هدايت پديد آيد تصديق دل يقين گردد. أمير المؤمنين علىّ بن ابى طالب- رضى اللّه عنه- از اين حالت خبر چنين داد كه «لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا». اين تصديق تربيت صورت باشد اهل دين را در راه دين، و اهل سلوک را در راه سلوک. تصديق چندان باعث باشد كه عمل صالح مؤثر آيد؛ چون عمل صالح مؤثر شد عمل خود مرد را به يقين رساند؛ چون به يقين رسد «يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ» بر ديده او عرض كنند. آخرت و احوال آن عالم و علوم و معارف آن جهان او را خود ذوق گردد.
تا اكنون در تشبيه بود كه «فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُنٍ».
چون از شكّ و تشبيه فارغ گردد نفس او را به رنگ دل او گردانند. از اين قوم شود كه «أبدانهم فى الدّنيا و قلوبهم فى الآخرة» تنش در دنيا باشد و دلش بعقبى و آخرت باشد. يقين او پس از دنيا باشد كه چون او از دنيا برفت، علم اليقين نقد شود؛ آنگاه هرچه در آيينه دل ببيند عيناليقين باشد. باش تا آخرت نيز گذاشته شود تا خود همه حقاليقين باشد. و حقاليقين كارى عظيمست و مرتبتى بلند. جمله علمها با حقاليقين همچنان باشد كه خيال مرد متخيّل با عقل مخيّل، يا صورتها كه بواسطه آيينه و غيره بيند.
در ديده رهى ز تو خيالى بنگاشت بر ديدن آن خيال عمرى بگذاشت
چون طلعت خورشيد عيان سر برداشت در ديده غلط نماند و در سر پنداشت
اى عزيز از اين حديث چه فهم كردهاى كه مصطفى- عليه السلام- گفت:
«الايمان نيّف و سبعون بابا، أدناها إماطة الأذى عن الطريق و أعلاها شهادة أن لا إله الا اللّه»؟ گفت: كمترين درجات ايمان ترک ايذا باشد، و اعلى و بهترش گفتن «لا إله الا اللّه» باشد. دريغا مصطفى را- عليه السلام- فرمودهاند كه خلق و مردم را كشد تا «لا إله الا اللّه» قبول كنند، چون اين كلمه بگفتند، مال و خون ايشان معصوم شد.
اى عزيز هر كه بدنيا مشغول باشد و اين كلمه از سر زبان گويد، فايده او از اين «لا إله الا اللّه» جز نگاه داشتن مال و تن او نباشد از شمشير. دريغا حرام و دروغ گفتن شرط نيست، و دروغ گفتن خود حرام است؛ و هرجا كه از دروغى عصمت مال و خون مسلمانى حاصل شود و بطريقى ديگر حاصل نشود، آن دروغ واجب باشد، و دروغ ننهند در شرع. «لا إله إلّا اللّه» بزبان گفتن كه دل از آن خبر ندارد و دروغ باشد، و دروغ حرام باشد؛ امّا چون عصمت مال و خون جز بدين كلمات حاصل نمىآيد، اين دروغ مباح شود. دريغا به نزديک مختصرهمّتان و قاصرديدگان مصوّر شده است كه اين كلمات گفتن بزبان راست آيد.
گوشدار و بشنو كه اين كلمات به نزديک ارباب بصاير چه ذوق دارد، و گفتن ايشان چگونه باشد. اى عزيز ندانم كه تو از «لا إله إلّا اللّه» چه ذوق دارى.
جهد آن كن كه «لا إله» واپس گذارى و به حقيقت «الّا اللّه» رسى. چون به «الّا اللّه» رسى، امن يابى و ايمن شوى «لا إله إلّا اللّه حصنى، فمن دخل حصنى أمن من عذابى» اى عزيز چون نقطه كبرياء اللّه از ذات احديّت، قدم در دور لم يزل و لا يزال نهاد؛ بر هيچ چيز نزول نكرد تا صحراى صفات خود در عالم ذات بگسترانيد، و آن نيست الّا جمال «وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ»، و جلال «إِنَّ عَلَيْكَ لَعْنَتِي إِلى يَوْمِ الدِّينِ».
دريغا از دست خود نمىدانم كه چه گفته مىشود! «لا إله» عالم عبوديّت است و فطرت، و «إلّا اللّه» عالم الهيّت و ولايت عزّت. دريغا روش سالكان در دور «لا إله» باشد «إنّ اللّه خلق الخلق فى ظلمة»؛ پس چون بدور «الّا اللّه» رسند در دايره «اللّه» آيند. «ثم رشّ عليهم من نوره» اين نور با وى بمناجات درآيد. «لا» دايره نفى است؛ اوّل قدم، در اين دايره بايد نهاد: ليكن متوقّف و ساكن نبايد شد كه اگر در اين مقام سالک را سكون و توقّف افتد، زنّار و شرک روى نمايد. از «لا إله» چه خبر دارد! هر صد هزار سالک طالب «الّا اللّه» يابى در دايره لاى نفى قدم نهادند بطمع گوهر «إلّا اللّه»؛ چون باديه مادون اللّه به پايان بردند، پاسبان حضرت «إلّا اللّه» ايشان را بداشت سرگردان و حيران.
دانى كه پاسبان حضرت كيست؟ غلام صفت قهر است كه قدّ الف دارد كه ابليس است. در پيش آيد، و باشد كه راه بر ايشان بزند تا آن بيچارگان در عالم نفى «لا» بمانند، و هواپرستند و نفسپرست باشند. «أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ» همين معنى دارد. مگر كه اين معنى نشنيدهاى؟ بگوش هوش بشنو:
دريغا چه دانى كه دايره «لا» چه خطر دارد؟ عالمى را در دايره «لا» بداشته است، صد هزار جان را بىجان كرده است و بىجان شدهاند. در اين راه جان، آن باشد كه به «الّا اللّه» رسد. آن جان كه گذرش ندهند به «الّا اللّه»، كماليّت جان ندارد، چون كشش جذبه من جذبات درآيد، مرد از دست او نجات و خلاص يابد كه «وَ إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ» نصرتكننده او شود، و توقيع نصرت «نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِيبٌ» با وى دهند:
افكند دلم رخت به منزلگاهى كآنجا نبود بصد دليلان راهى
چون من دوهزار عاشق اندر ماهى مى كشته شود كه بر نيارد آهى
سلطنت ابليس بر كاهلان و نااهلان باشد، و اگر نه با مخلصان چه كار دارد! «إِنَّما سُلْطانُهُ عَلَى الَّذِينَ يَتَوَلَّوْنَهُ وَ الَّذِينَ هُمْ بِهِ مُشْرِكُونَ» همين معنى دارد.
بندگان مخلص آنگاه باشند كه از او بر گذرند كه «إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ»؛ و عباد مخلص پس از اين باشد «وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ حُنَفاءَ».
دريغا سالک مخلص را به جايى رسانند كه نور محمّد رسول اللّه بر وى عرض كنند، بداند سالک در اين نور كه «إلّا اللّه» چه باشد. «عرف نفسه» نور محمّد حاصل آيد، و «عرف ربّه» نقد وى شود. دريغا اگر نور محمّد رسول اللّه بنور «لا إله إلّا اللّه» مقرون و متّصل نبيند، اين شرک باشد كه «لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ». از شرک دربايد گذشت؛ اينجا ترا معلوم شود كه مصطفى- عليه السلام- چرا گفتى كه «أعوذ بك الشرک و الشک».
دريغا دانى كه اين شرک چه باشد؟ نور اللّه را در پرده نور محمّد رسول اللّه ديدن باشد يعنى خدا را در آينه جان محمّد رسول اللّه ديدن باشد. «رأيت ربى ليلة المعراج فى أحسن صورة». مبتدى را آن باشد كه جز در پرده محمّد خداى را نتواند ديدن؛ امّا چون منتهى شود، نور محمّد از ميان برداشته شود؛ «وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي» نقد وقت شود؛ «لا نعبد إلّا ايّاه مخلصين» قبله اخلاص او شود زيرا كه نور محمّد رسول اللّه متلاشى و مقهور بيند در زير نور اللّه.
دريغا اگرچه فهم نخواهى كردن امّا سالک منتهى را دو مقام است:
مقام اوّل نور «لا إله إلّا اللّه» در پرده نور محمّد رسول اللّه همچنان بيند كه ماهتاب در ميان آفتاب. مقام دوّم آن باشد كه نور محمّد را در نور اللّه چنان بيند كه نور كواكب را در نور ماهتاب. دريغا تو از «لا إله الّا اللّه» حروفى گويى و يا شنوى، و بايزيد از اين توبه كند آنجا كه گفت: «توبة الناس من ذنوبهم و توبتى من قول لا إله إلّا اللّه»! دريغا دانى كه از «لا إله إلّا اللّه» چرا توبه مىكند؟ مصطفى- عليه السلام- از اينجا گفت: «أفضل ما قلته أنا و النبيون من قبلى لا إله إلّا اللّه». چه گويى كه «لا إله إلّا اللّه» پيغامبران و اوليا را از گفتار زبان باشد يا گفتار دل؟ «لا إله إلّا اللّه» گفتن ديگر است، لا إله الّا اللّه بودن ديگر. به عزّت خدا كه اگر جمال «لا إله إلّا اللّه» ذرّهاى بر ملک و ملكوت تابد، بجلال قدر لم يزل كه همه نيست شوند. باش تا «لا إله إلّا اللّه» را راهرو باشى؛ پس «لا إله إلّا اللّه» را بينى نصيب عين تو شده؛ پس «لا إله إلّا اللّه» شوى، «أولئک هم المؤمنون حقّا» مؤمن اين ساعت باشى.
اى عزيز چون جذبه جمال اللّه دررسد، از دايرهها بيرون آمدن سهل باشد. اى عزيز دانستن و گفتن و شنيدن اين ورقها، نه كار هر كسى باشد؛ و زنهار تا نپندارى كه بعضى از اين كلمات خوانده است يا شنيده! خوانده است امّا از لوح دل كه «كتب فى قلوبهم الايمان»؛ شنيده است و ليكن از تعليم خانه «لَوْ عَلِمَ اللَّهُ فِيهِمْ خَيْراً لَأَسْمَعَهُمْ». اينجا ترا معلوم شود كه «من قال لا إله إلّا اللّه دخل الجنة» چه باشد. مگر نشنيدهاى كه روح اعظم تا در وجود آمده است اللّه آغاز كرده است، و مىگويد تا قيامت؛ و چون قيامت برخيزد، هنوز به كنه و انتهاى اللّه نرسيده باشد.
هرچه در عالم خداست همه در طىّ عز «الم» است. دريغا كه خلق بس قاصرفهم آمدهاند و مختصرهمّت، و از حقيقت خود سخت غافل ماندهاند! و حقيقت ايشان از ايشان غافل نيست «وَ ما كُنَّا عَنِ الْخَلْقِ غافِلِينَ».
ادامه دارد…