Search
Close this search box.

در مسلخِ عشق/ غزا و جهاد نزد صوفیّه

علیرضا ذکاوتى قراگزلو

shahadat soofi96از آداب صوفیّه یکى آن بوده که بعضى سالکان بر خود الزام کرده بودند سالى به حجّ بروند و سالى به غزا و غالباً به مرز طرسوس مى‌‏رفتند. بعضى هم از لحاظ آن‏که مواظب نوامیس مسلمین باشند در لشکر مى‏‌بودند و به هر حال نسبت به جنگ حساسیت و کشش داشتند و عاطفه‏‌شان به سوى جهاد گرایش داشت هم جهاد باطنى و هم جهاد ظاهرى. و نیز برخلاف آن‏که از دنیا گریزى اینان برداشت مى‏‌شود، برخى‏‌شان اهل سلاح بوده‌‏اند و حتى مریدان مسلح داشته‏‌اند. چنانکه در داستان برخورد شیخ احمد جام و شیخ مودود چشتى آمده است. اینکه صوفیان از مرگ سرخ نمى‌‏ترسیدند، از شهادت‌‏طلبى و شهید شدن بزرگان آنان پیدایست: حلاج، ابوالعباس بن عطا، شیخ اشراق، عین‌القضات، شمس تبریزى، سرمد کاشى، داراشکوه… و بسیارى دیگر. جالب است که در القاب بعضى نیز که به مرگ طبیعى مرده‌‏اند «شهید» ذکر شود که همانا شهید به دردِ عشق است. در اینجا یادآورى یک رباعى منسوب به ابوسعید ابوالخیر مناسب مى‏‌نماید:

غازى به ره شهادت اندر تک و پوست
غافل که شهید عشق فاضل‌تر از اوست 

در روز قیامت آن به این کى ماند
کان کُشته دشمن است و این کُشته دوست

 و حافظ هم از این لحاظ است که مى‏‌گوید: عارف راهى خون چکان را مى‏‌پیماید و از حبس و اعدام و شکنجه و قتل نمى‌‏ترسد، زیرا نیک مى‏‌داند در این راه سر‌ها بى‏‌جرم و بى‏‌جنایت بریده شد. طبیعى است آن‏که به جهاد اکبر مى‌‏اندیشد از جهاد اصغر باکیش نیست:

گفتم گره نگشوده‌‏ام زان طره تا من بوده‌‏ام
گفتا منش فرموده‌‏ام تا با تو طرّارى کنم 

زان‏ طرّه ‏پرپیچ ‏وخم ‏سهل‏ است‏ اگر بینم ‏ستم
از بند و زنجیرش ‏چه ‏غم‏ آن‏کس‏ که‏ عیارى ‏کند

 در این راه، عارف همه چیز را از خدا مى‌‏داند چنانکه در روایتى از شهادت شیخ عطّار آمده است که خطاب به مغول قاتلش گفت: «این دیگر چه شکلى است به خود گرفته‌‏اى، به هر لباس درآیى ترا مى‌‏شناسم!» به قول سعدى: 

به‏ حلاوت بکشم زهر که شاهد ساقى است
به ‏ارادت ‏بخورم زخم‏ که مرهم هم از اوست

ابوالفرج بن الجوزى در اواخر کتاب صفة الصفوة که خود تلخیص‌گونه‌‏اى است از حلیةالاولیاء، ابونعیم اصفهانى، فصلى آورده تحت عنوان «ذکرالمصطفین ممن اخى فى طریق الغزاة» که در آنجا از صوفیان مجاهد و غازى بدون یاد کردن نام سخن در میان مى‏‌آورد. یکیشان با نفس عتاب مى‌‏کند که تا کى مرا از شهادت بازمى‏‌دارى و گاهى با یاد زن و فرزند از راه خدا باز مى‌‏گردانى، به ‏خدا که دیگر اطاعتت نخواهم کرد. و آنگاه به پیکار و نبرد مردانه‌‏اى مى‌‏پردازد و خودش و اسبش بیش از شصت زخم مى‏‌خورند تا از پا درمى‌‏آیند. دیگرى را در غزایى در شب هولناکى مى‏‌بینند خفته؛ یکى بدو نهیب مى‏‌زند که در چنین جایگاهى به خواب رفته‏‌اى؟ مى‏‌گوید: «از خدا شرم دارم که جز او از کسى بترسم!» از پیر زنده‌دلى یاد مى‏‌کند که شب همه شب بیدار و مشغول عبادت بود و صبح مى‏‌گفت: حالا وقت کار رسید و به جهاد مشغول مى‏شد، و نیز دلاوران دیگر.

شاید زیبا‌ترین حماسه صوفیان مبارز از آن نجم‌‏الدین کبرى باشد که حکایتش را به‏ تفصیل از نفحات‌الانس جامى نقل خواهیم کرد. او بدین‏گونه ننگ فرار بزد لانه نجم‏‌الدین رازى را از برابر مغولان و جاگذاشتن زن و بچه‏‌اش را از دامن تصوّف شسته است. خدا این را بیامرزاد و درجات آن یکى را عالى‏‌تر کناد. امّا داستان به قتل رسیدن شیخ عطّار، آن‏گونه که در تاریخ و افسانه منعکس شده، حماسه‌‏اى است عرفانى: مغولى شیخ عطّار را مى‏‌گیرد و مى‌‏خواهد او را بکشد. کسى مى‌‏رسد و مى‌‏گوید: این را مکش، یک دینارت مى‌‏دهم. مغول مى‌‏خواهد یک دینار را بگیرد و شیخ را‌‌ رها کند. شیخ مى‏‌گوید: من بیش از این مى‌‏ارزم. دیگرى حاضر مى‌‏شود ده دینار بدهد و شیخ را برهاند. شیخ مى‏‌گوید: من بیش از این مى‏‌ارزم. سوّمى مى‏‌خواهد با دادن صد دینار به آن مغول وحشى، عطّار را برهاند. باز عطّار مى‏‌گوید: من بیش از این مى‏‌ارزم. فقیرى مى‌‏رسد و به مغول مى‏‌گوید: من توبره اسبت را پر از کاه مى‏‌کنم، بیا از خون این پیرمرد بگذر! شیخ عطّار خطاب به مغول مى‏‌گوید: تا پشیمان نشده است همین معامله را بکن که من به یک توبره کاه هم نمى‏‌ارزم! مغول را غیظ فرا مى‏‌گیرد و شیخ را به شهادت مى‌‏رساند. بدین‏گونه داستان جاویدانى از ارزش انسانى که میان صفر و بى‏‌‌نهایت است و بى‏‌اعتنایى حکیمانه به مرگ و به مسخره گرفتن قاتل و حتى پند دادن و شفقّت بر او از عطّار در اذهان به جاى مى‏‌ماند. عیارمنشىِ پیشروانِ صوفیّه از دیرباز موردتوجه بوده، چنانکه هجویرى در کشف‌المحجوب مى‌‏نویسد: عیارنماى پارساطبع به از پارسانماى عیارطبع. درباره فضیل عیاض نوشته‌‏اند که نخست راهزن بود (و البته در‌‌ همان راهزنى به شیوه عیاران از غاصبان حقوق مردم مى‌‏ستاند و به بینوایان مى‏‌داد) تا آنکه با شنیدن و تأملِ آیاتى از قرآن به ‏خود آمد و وارد طریقت شد. در طریقت شطّار (= شاطران) اصولاً بنا بر تیزروى و تند تاختن است: که زادِ راهروان چُستى است و چالاکى. مى‌‏دانیم که در آیین رهبانان قدیم (بودایى، مسیحى و مانوى) که روش‏شان مورد توجه صوفیّه بوده است، سیاحت و جهانگردى از جمله آداب بود، اما در اسلام روایاتى از پیغمبر مى‏‌آورند که لا رُهبانیةَ فِى الاِسلامِ و نیز سیاحةُ اُمّتى الجِهاد. بدین‏گونه صوفى همچون راهب مسافرت بى‏‌هدف نمى‏‌کند بلکه هدف او از سیاحت یا دیدن مشایخ و شنیدن حدیث است یا زیارت اخوان و خانقاه‏‌ها و اماکن مشرّفه یا حجّ و یا جهاد. از جمله مستندات صوفیّه در این باب آیه‌‏هاى مربوط به «رباط» و «مرابطه» است. «رباط» در اصل به‏ معنى بستنِ اسبان در راه خدا و براى جهاد است. سپس کلمه رباط به ‏معنى پاسگاه‌‏هاى مرزى اسلام و آنگاه به ‏معنى کاروانسرا بکار رفته است. این کلمه معنى عبادتگاه و صومعه صوفیانه و زاهدانه هم دارد چنانکه رباط منتسب به بعضى پارسایان معروف بوده است. امّا آیه‏‌هاى مورد استناد یکى این است: اَعِدُّوا لَهُمْ مَااسْتَطَعتُم مِنْ قُوَّةٍ وَ مِنْ رِباطِ الْخَیْلِ و دیگر: یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنَوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا. رباط به‏ معنى استوارى دل هم در دو آیه (کهف، ۱۴ و قصص، ۱۰) به‏ کار رفته و در آیه ۱۱ سوره انفال به اثبات قدم توأم شده است. بدین‏گونه رباط‏‌نشینى زاهدان و صوفیان اوّلیه از باب جهادِ صدر اسلام بوده است و در ارتباط با موضوع گفت. ما باید مورد توجّه خاصّ قرار گیرد که به‏ همین اشاره بسنده مى‏‌کنیم. اینک عباراتى از کتاب نفحات‌الانس جامى که مفصّل‏‌ترین تذکره‏‌ها و تراجم احوال صوفیّه است به ‏نظر خوانندگان مى‏‌رسانیم و گفتار را با این منقولات به پایان مى‌‏بریم: 

ابراهیم بن شمّاس سمرقندى… وقتى لشکرى از کفّار به درِ سمرقند آمد، شبى برخاست و بیرون رفت، و بانگى بر آن لشکر زد. جمله درهم افتادند و یکدیگر را بسیار بکشتند و بامداد هزیمت کردند. شقیق بلخى… در بعضى تواریخ بلخ مذکور است که شقیق را در سنه اربع و سبعین و مائه در ولایت ختلان شهید کردند. ابومحمّد جریرى… در جنگ قرامطه از تشنگى بمرد. ابن البرقى بیمار بود. شربتى آب به وى آوردند، نخورد. گفت: در مملکت حادثه‏‌اى افتاده است تا به‏ جاى نیارم که چه افتاده است نیاشامم. سیزده روز چیزى نخورد تا خبر آمد که قرامطه در حرم افتاده‌‏اند و خلقى را بکشته‌‏اند و حجرالاسود بشکسته‌‏اند، پس بخورد. ابوعبداللّه‏ خفیف را با شیخ موسى بن عمران جیرفتى نقارى افتاد، به وى نامه یا پیغام فرستاد که من در شیراز هزار مرید دارم که اگر از هر یکى هزار دینار خواهم، شب را زمان نخواهند. موسى جواب باز فرستاد که من در جیرفت هزار دشمن دارم که هرگاه بر من دست یابند مرا تا شب درنگ ندهند و زنده نگذارند. صوفى تویى یا من؟ 

وقتى محمود سبکتکین به غزو سومنات رفته بود، خواجه (محمد چشتى) در سنّ هفتاد سالگى با درویشى چند متوجّه شد و چون آنجا رسید، به نفس مبارک خود با مشرکان و عبده اصنام جهاد کرد. روزى مشرکان غلبه کردند و لشکر اسلام پناه به بیشه آوردند و نزدیک بود که شکست بر ایشان آید. خواجه را در چشت مریدى بود آسیابان محمّد کاکو نام. خواجه آواز داد که «کاکو دریاب»! در حال کاکو را دیدند که اضطراب مى‏‌کرد و محاربه مى‌نمود تا لشکر اسلام نصرت یافت و کافران هزیمت کردند و در‌‌ همان وقت محمد کاکو را در چشت دیده بودند که لِکلِکه آسیا را برداشته و بر در و دیوار آسیا مى‏‌زند. از وى سبب پرسیده بودند همین قصه را گفته بود. چون کفّار تتار به خوارزم رسیدند، شیخ (نجم‌‏الدّین کبرى) اصحاب خود را جمع کرد و زیادت بر شصت بودند و سلطان محمد خوارزمشاه گریخته بود و کفّار تتار پنداشتند که وى در خوارزم است و به خوارزم درآمدند. شیخ بعض اصحاب را طلب داشت و گفت: زود برخیزید و به بلاد خود روید که آتشى از جانب مشرق برافروخت که تا نزدیک مغرب خواهد سوخت… بعضى از اصحاب گفتند: چه شود که حضرت شیخ دعایى کند شاید که این از بلاد مسلمانان مندفع شود؟ شیخ فرمود که: این قضایى است مبرم… پس اصحاب التماس کردند که: چهارپایان آماده است اگر چنانچه حضرت شیخ نیز با اصحاب موافقت کند تا در ملازمت ایشان به خراسان متوجّه شوند، دور نمى‌‏نماید. شیخ فرمود که: من اینجا شهید خواهم شد، و مرا اذن نیست که بیرون روم. پس اصحاب متوجّه خراسان شدند. چون کفّار به شهر درآمدند، شیخ اصحاب باقیمانده را بخواند و گفت: قُومُوا عَلَى اسمِ اللّه‏ِ، نُقاتِل فى سَبیل اللّه‏ِ و به خانه درآمد و خرقه خود را پوشید و میان محکم ببست، و آن خرقه پیش گشاده بود، بغل خود از هر دو جانب پر سنگ کرد و نیزه به ‏دست گرفت و بیرون آمد. چون با کفّار مقابل شد، در روى ایشان سنگ مى‏‌انداخت تا آن غایت که هیچ سنگ نماند. کفّار وى را تیرباران کردند. یک تیر بر سینه مبارک وى آمد، بیرون کشید و بینداخت و بر آن برفت. 
گویند که در وقت شهادت پرچمِ (= کاکلِ) کافرى را گرفته بود، بعد از شهادت ده کس نتوانستند که وى را از دست شیخ خلاص دهند. عاقبت پرچم وى را ببریدند. شیخ عبداللّه‏ غَرْجِستانى… پادشاه وقت از وى استدعا نموده که با وى در بعض محاربات که با اعدا داشته همراه باشد. همراه شده و در آن محاربه مرتبه شهادت یافته است.

شاه‏‌على فراهى (از مریدان علاءالدّوله سمنانى) را در نواحى سمنان با قُطّاع طریق محاربه افتاد، چنانچه همه متعلّقان وى کشته شدند و وى نیز زخم‏‌ها خورده در میان کشتگان افتاد. شیخ علاءالدّوله را در غیب نمودند که: در فلان موضع جمعى کُشتگانند و در میان ایشان یکى زنده مانده است و قابلیتى تمام دارد وى را دریاب! شیخ به آن موضع رفت… پس از تفحّص بسیار در یکى از آن‌ها فى‏‌الجمله اثر حیاتى تفرّس کرد. وى را برداشته همراه خود برد و تعهّد وى کرد چندانکه به حال خود باز آمد… شیخ وى را گفت: اکنون که صحّت یافتى به ‏جهت کفایت مهم خود، خواهى به‏ پیش پادشاه رو و خواهى به ‏جانب پدر شو. وى گفت: مرا خاطر نمى‏‌خواهد که از خدمت شیخ مفارقت نمایم. شیخ عفیف‌الدین تلمسانى… در شرح منازل‌السائرین در درجه ثالثه از مقام رضا مى‏‌گوید: بحمداللّه‏ من این مقام را چشیده‌‏ام و صحّت آن بر من ثابت شده، یک بار به شمشیر فرنگان در معرض قتل آمدم، در دل نگریستم به‌‏واسطه رضا بر حکم الهى میان مرگ و زندگى تفاوت نیافتم که سلطان محبّت بر من چیره بود.