ویلیام سی چیتیک – ترجمه معصومه نقدبیشی
بهطورکلی در چارچوب قرآن و معنویت اسلامی، عشق و دوست داشتن یک حقیقت واحدند. در تحلیل نهایی، این حقیقت، چیزی جز خود خداوند نیست. خدا جهان را از فرط عشق آفرید و انسانها را بهصورت خویش خلق کرد، بنابراین عشق با خویشتنِ خود آنان ملازم است. انسانها ذاتاً عاشقاند و ظرفیت عشق به خدا را بهخاطر خودش دارند، نه صرفاً برای محبت و نعمتهای او. حقیقت عشق بر هستی سایه میافکند و انسانها را به جستجو و طلب آن سوق میدهد. در بیشتر موارد، انسانها آنچه را واقعاً باید دوست بدارند، فراموش کردهاند، بنابراین همواره در عشقشان ناامیدند. دلیل سردرگمی انسان این است که حقیقت واحد عشق تکهتکه شده و مانع از این میشود که ببینند کل عالم در حال عشقبازی است. در تلاش برای کمک به افرادی که از میان این سردرگمی نظاره میکنند، خدا پیامبران را میفرستد که وظیفهشان آموختن این است که انسانها چگونه عاشق شوند. فقط وقتی آنان از طریق متابعت از الگوی نبوی عشقورزی را بیاموزند قادرند حقیقتاً عاشق خدا شوند و بهعنوان تابعی از عشق به خدا، همنوعانشان را نیز دوست بدارند.
***
پروفسور ویلیام چیتیک (William C. Chittick) یکی از محققین برجستۀ حوزۀ عرفان اسلامی است. ایشان در این مقاله به موضوع «عشق» بهعنوان مفهومی بنیادین در معنویت اسلامی میپردازد. او با ذکر دلایل مختلف و منسجم برگرفته از قرآن و حدیث، این نکته که عشق، تنها قابل انتساب به خداوند است و اوست که در حقیقت عاشق، معشوق و عشق است را به زیبایی منعکس میکند. در دیدگاه ایشان «عشق» صفت ذاتی و لایتغیر الهی است و با بیان آیۀ «خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد» به تبیین اصطلاح «خود عاشقی» خداوند میپردازد. درنهایت چنین نتیجه میگیرد که انسانها با برطرف کردن نسیان خود میتوانند ظرفیت عشق به آفریدگار هستی را در خود ایجاد کنند.
خوشحال میشدم بدون اشاره به «عشق» از «دوستی» صحبت کنم، اگر میتوانستم. اما تمایز میان دو مفهوم در عربی و فارسی- دو زبان مهم تمدن سنتی اسلامی- آسان نیست.
آنهایی که فارسی میدانند ممکن است پاسخ دهند که دوست به معنای «friend» و دوستی به معنی «friendship» است و اینکه دوستی با «love» که محبت یا عشق است، فرق میکند و این امر، این واقعیت که بگوییم «I love you» که در فارسی «دوستت دارم» و بهطور تحتاللفظی «تو دوست من هستی» را نادیده میگیرد. به علاوه، این کاربرد جدیدی نیست- بلکه به آغاز زبان فارسی مدرن برمیگردد. برای مثال میبدی، که تفسیر عظیم قرآن به فارسی را در سال ۱۱۲۶ میلادی کامل کرد، پیوسته فعل عربی «حب» را با این عبارت بسیار دقیق: «دوست من بودن» ترجمه میکند. به عبارت دیگر در فارسی ۹۰۰ سال قبل مانند امروز برای اینکه بگویند «I love you» بایستی میگفتند «دوستت دارم»، دوست من هستی.
چنین چیزی برای عربی هم صدق میکند. واژۀ عمومی برای عشق در عربی «حب» (یا محبت) است که در مفاهیم ما این واژه نهتنها به معنی عشق، بلکه دوستی نیز هست. درست است که در عربی و فارسی از دهها کلمۀ دیگر استفاده میشود که به انواع عشق و دوستی اشاره دارند، اما در هر دو زبان، کلیترین و عمومیترین کلمات کاربردی همین دو کلمه تعیین شدهاند.
مکاتب اندیشۀ اسلامی
هر کلمهای که برای صحبت دربارۀ دوستی و عشق استفاده کنیم در حال بحث دربارۀ ویژگیهای روح انسان هستیم. به این معنا که عشق اساساً با حیات باطنی، عالم جان و هشیاری که بهعنوان نفس شناخته میشود، ملازم است. مهم نیست نشانههای بیرونی عشق و دوستی چقدر باشند، چراکه آنها نمیتوانند برحسب رفتار و عمل تعریف شوند. زمانی که پذیرفته میشود که عشق و دوستی اساساً با حیات روح مربوطند، باید بدیهی باشد که برخی از مکاتب صاحبنام اندیشۀ اسلامی تقریباً در این باره چیزی برای گفتن ندارند.
امروزه شناختهشدهترین شکل آموزۀ اسلامی- دستکم جالبتوجهترین- فقه یا علم شریعت است. شریعت، قوانین عبادی و اجتماعی است که از قرآن و الگوی پیامبر منشعب شدهاند. فقیهان که متخصصان شریعتاند بهمثابۀ یک فقیه، دربارۀ عشق و دوستی چیزی برای گفتن ندارند، به این دلیل ساده که نمیتوان قانونی دربارۀ این مفاهیم وضع کرد. راهی برای عملی کردن این فتواها که «عاشق خدا باش» و «عاشق همسایهات باش» وجود ندارد.
کلام یا الهیات نظری، دومین مکتب مهم اندیشه در تمدن سنتی اسلامی بود. کلام بهشدت با فقه همخانواده بود و دربارۀ خدا به عنوان یک شارع مقتدر و تا حدودی کاملاً مستبد سخن میگفت. کلام نمیتوانست اشارات فراوان به عشق در قرآن و گفتههای پیامبر را نادیده بگیرد، بنابراین کلام، عشق را برحسب اعمال شرعی تعریف کرد. علیالاصول، متکلمان معتقد بودند که بیهوده است اظهارنظر کنیم که مخلوقات نادان، ناقص و متزلزل- یعنی انسانها – میتوانند عاشق خدای متعال باشند و همچنین مضحک است که اظهار کنیم که خدای قادر میتواند به ما به هر نحوی از انحاء مرتبط شود جز اینکه به ما بگوید چه کنیم. بهطورخلاصه، طبق علم کلام، عشق خداوند به ما این است که او به ما اوامرش را عرضه کند و عشق ما به خدا این است که از او اطاعت کنیم.
تفسیر کلام از عشق برخلاف معنای این کلمه است، بنابراین اغلب محل انتقاد دیگر اندیشمندان بود. در هر صورت، در زمان غزالی در قرن ۱۱ میلادی، متکلمان در حال اصلاح این دیدگاه راجع به عشق بودند تا آن را با تجربۀ عملی عشق بهعنوان حضور در حال تغییر در روح هماهنگ کنند.
دو جریان عمدۀ دیگر علوم اسلامی- جریانهایی که مانند فقه و کلام بهطور همزمان توسعه یافتند- به میزان چشمگیری به عشق و دوستی پرداختند. یکی فلسفه بود که متخصصانش از ارسطو و افلاطون پیروی میکردند. آنها علم اخلاق پیچیدهای را توسعه دادند و مخصوصاً به دوستی به دلیل اینکه یکی از فضایل مورد علاقۀ ارسطو بود، نقش بارزی دادند. هرچند باید به خاطر داشت که فلسفه، مثل الان در آن زمان هم یک اقدام تهورآمیز خاص بود. افراد بسیار معدودی عملاً جزئیات فلسفه را مطالعه میکردند یا از نظرات واقعی دربارۀ آنچه فیلسوفان دربارهاش سخن میگفتند، برخوردار بودند؛ در ضمن، همین نکته دربارۀ الاهیات نظری نیز صادق بود.
جریان دوم علوم اسلامی که بر اهمیت عشق و دوستی تأکید میکرد عمدتاً «تصوف» نامیده میشود. تصوف رویکردی به علوم اسلامی بوده و هست و بر کمال معنوی و اخلاقی تمرکز دارد. هدف تصوف این است که به یک دگرگونی ژرف در ذات واقعی روح انسانی نایل شده و نگرش ما را به خود و جهان تغییر دهد.
تصوف برخلاف فلسفه و الاهیات، بهسهولت برای تمام مسلمانان در دسترس بود. معلمان صوفی بهطور واضح و گسترده مینوشتند، مدارس و مراکز علوم را بنا میکردند و در مساجد سخنرانی میکردند. بهعلاوه بزرگترین شاعران تمدن اسلامی اغلب معلمان صوفی بودند. محبوبیت بینظیر اشعار آنان عمدتاً از این واقعیت نشأت میگرفت که آنها دربارۀ عشق- موضوع افسون دائمی انسان میسرودند. معروفترین این شاعران در غرب مولوی بود، او یک داستانپرداز فوقالعاده و یکی از بزرگترین معلمان معنوی اسلام بود. درخشش مولوی- مانند درخشش دیگر شاعران صوفی- در سراسر دنیای پارس یعنی از بالکان تا ترکیه، ایران، آسیای مرکزی و شبه قارۀ هند، گسترش یافت. در میان سخنوران عربی شاعر صوفی مصری ابنالفرید که در زمان جوانی مولوی، از دنیا رفت، نقش مشابهی را در جلوه دادن عشق بهعنوان کلید تمام روابط انسانی و الاهی ایفا کرد.
اگر بخواهیم نقش عشق و دوستی در معنویت اسلامی را درک کنیم، لازم است از جایی شروع کنیم که نوعاً معلمان صوفی آغاز کردند، یعنی از خدا. هر چند، قبل از اینکه این مسیر را بروم، اجازه دهید به شما یادآوری کنم که آموزههای اسلامی بر قرآن - بیان شخصی خدا از حقیقت خودش- استوارند. قرآن توضیح می دهد چرا خداوند انسانها را آفرید و آنها باید در قبال آن، چه کنند. اگر به تبیین قرآن ادامه میدهم، به این علت است که قرآن مرکز ثقل تمام اندیشههای اسلامی است. قرآن و معنویت اسلامی، هر دو بهطور کل وجود خدا را مسلم فرض کرده و هرچه غیر آن را زیر سؤال میبرند. تنها حقیقت این است که خدا، حق است. عالم انسانی، عالمی از پیچیدگیها و آشفتگیهاست. ما هرگز نمیتوانیم بدانیم اوضاع از چه قرار است؟ بهجز از یک جنبه: حقیقت راستین همواره حاضر است. درمقابل، ما خودمان گاهی اوقات حاضریم و اغلب غایب. وجودمان چیز جدیدی است و در قیاس جهانی، جز یک لحظه دوام نمیآورد. ثبات، صفت خداست، نه ما. علم به خدا متعلق است نه به ما. هرچه ما داریم، نه بهطور ذاتی، بلکه برای زمان حیات، متعلق به ماست.
این نکات میتوانند وارد زبان اندیشۀ سنتی اسلامی شوند با این بیان که حقیقتی که تمام حقایق از او ناشی میشود، آن حقیقت غایی است که تنها حقیقت واقعی است. به زبان سادهتر: حقیقتی واقعی جز خدا نیست. این مفهوم به موجزترین شکل با چهار کلمۀ عربی که نخستین آموزۀ قرآن هستند «لا اله الّا الله» بیان میشود، هر چه غیر خدا ازجمله ما واقعاً حقیقی نیست. ما تا اندازهای حقیقیِ واقعی و بیشتر غیرحقیقی هستیم. سؤال مهم این است: «ما از چه جنبهای واقعی هستیم و از چه نظر غیرواقعی؟» وقتی این مسئله در این عبارات مطرح میشود، روشن میشود که باید زندگی انسان، در طلب حقیقت واقعی و رهایی از حقیقت دروغین هدفمند شود.
این مسئله مرا به آن نکتۀ اساسی که در نظر دارم سوق میدهد: سنتهای معنوی، متفقاً میگویند که این جریان جستجوی حقیقت، «عشق» نام دارد. برای درک اینکه چرا این نام مناسب است، بایستی به چهار مسئلۀ اساسی نظرکنیم: ۱. عشق بهمثابۀ حقیقت الهی؛ ۲. عشق بهمثابۀ تصویر انسانی عشق الهی؛ ۳. غایت عشق؛ ۴. و مسیری که به کمال ختم میشود.
عشق بهعنوان حقیقت الهی
قرآن در آیات بسیاری میگوید که خدا انسانهای خاصی را دوست دارد و همچنین میگوید که انسانها [نیز] خدا را دوست دارند و اینکه آنها دیگر چیزها را نیز دوست دارند. قرآن روشن میکند که بین خدا و انسانها عشق متقابل وجود دارد. عمدهترین آیۀ قرآنی که در باب عشق ذکر شده دقیقاً این نکته را میرساند: خدا آنان را دوست دارد و آنها خدا را دوست دارند. (۵۴: ۵)
اگر خدا تنها حقیقت واقعی است و اگر هر چه غیر خدا آمیزهای مبهم و پیچیده از حقیقت و باطل است، پس صفات خدا حقیقی و واقعیاند و همین صفات وقتی به هر چیز دیگری اطلاق شوند، مبهم و موقتی هستند. این بدان معنی است که وقتی گفته میشود انسانها عشق میورزند، عشق آنان در مقایسه با عشق خداوند بهشدت ضعیف شده و همچنین بهسادگی آشفته و مشتبه است. قرآن اغلب به این واقعیت اشاره میکند که انسانها هر چیزی غیر خدا را دوست داشته باشند، لزوماً آنان را ناامید میکند.
حقیقت عشق خدا ضمن در تقابل بودن با بطلان عشق انسان، نوعاً در چارچوب قواعد اتحاد الهی- خدایی نیست مگر الله- توضیح داده میشود. خداوند انسانها را دوست دارد بنابراین او یک عاشق است و عشق او حقیقی و واقعی است، لیکن نه عشق هیچ چیز دیگری. نتیجه این میشود که «نیست عاشق واقعی جز خدا». ما میدانیم که خدا موضوع عشق است بنابراین هیچ معشوق حقیقی جز خداوند وجود ندارد. بهطور خلاصه این موضع اساسی قران و معنویت اسلامی در باب خداوند و عشق است: در حقیقت و در تحلیل نهایی، تنها خدا عاشق، معشوق و عشق است.
بهعلاوه عشق، ذات ازلی خداست، زیرا تغییر نمیکند. این بدان معناست که ورای زمان و اعم از اینکه جهانی وجود داشته باشد یا خیر، خدا عاشق و معشوق است. در یگانگیاش، خدا خودش را دوست دارد زیرا چیز دیگری برای دوست داشتن وجود ندارد. پیامبر به «خود عاشقی» خداوند در یک گفتۀ مشهور اشاره کرد: «خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد». جمال خداوند ازلی است، بنابراین خدا خودش را تا ابد دوست دارد.
اگر تمام این تا اندازهای «خودمحوری» جلوه میکند -خب، بله، موضوع دقیقاً همین است. فقط یک حقیقت واقعی، یک خودِ حقیقی وجود دارد (همچنانکه اوپانیشادها میخواهد به ما یادآوری کند). در قرآن، زمانی که خداوند با موسی (ع) از بوتۀ سوزان سخن میگوید، او میگوید: «نیست خدایی جز من». بهعبارتدیگر، نیست منِ حقیقی مگر منِ الاهی، نیست خودِ حقیقی جز خودِ الاهی.
عشق بهمثابه تصویر الاهی
هرگاه ما درک کنیم که خدا عشق است و اینکه او خودش را دوست دارد، باید بپرسیم چطور عشق او بر ما تأثیر میگذارد. چرا قرآن میگوید که خداوند انسانها را دوست دارد؟ پاسخ اساسی این است که با دوست داشتن زیبایی خودش، همچنین خداوند هر زیبایی ممکنی را دوست دارد، زیرا هر زیبایی ممکن، صرفاً طنین یا پژواکی از زیبایی بیپایان اوست. این بدان معناست که خدا با دوست داشتن خودش زیباییهای میرا که در نتیجۀ خلاقیت بیپایانش پدید میآیند را نیز دوست دارد. این زیباییهای میرا بهجز خدا، شامل همهچیز یعنی کل جهان در همۀ گسترۀ مکانی و زمانیاش هستند. همانطورکه قرآن بر آن تأکید میکند: «او خدایی است که هر چیز را به نیکوترین وجه آفرید.» (۳۲: ۷) ازآنجاکه او عاشق زیبایی است و ازآنجاکه هر چیزی که او آفرید زیباست، او عاشق همه چیز است.
اما تمام زیباییها یکسان آفریده نشدهاند. زیباترین آفریدهها آن است که زیبایی خداوند را به اعلا درجۀ ممکن نشان میدهد. در آیات گوناگون، قرآن صفات خدا را «اسماء الحسنی» مینامد. در یک نسخۀ بدل از عهد عتیق، پیامبر گفت که خدا آدم را بهصورت خویش آفرید. خود قرآن میگوید، ما انسان را در زیباترین صورت آفریدیم. (۹۵: ۴) فقط زیباترین صورت میتواند تمام اسماء حسنای الاهی را منعکس کند. از این حیث زیباترین آفریدهها، انسان است که بر صورت خداوند ساخته شده است. این مسئله کمک میکند به اینکه توضیح دهیم چرا قرآن هرگز صراحتاً نمیگوید خدا هیچ چیز را دوست ندارد مگر انسانها را.
آموزۀ اساسی قرآن دربارۀ انسانها را میتوان در دو آیه خلاصه کرد. اول: «خدا آنان را دوست دارد» (۵: ۵۴)، یعنی انسانها را. دوم: «او آموخت به آدم کل اسما را.» (۲: ۳۱) خداوند انسانها را دوست دارد زیرا آنها زیباترین آفریدهها هستند. وقتی او آنها را بر صورت زیبای خودش آفرید، به آنها درک تمام اسما، ازجمله اسماء حسنای خویش را اعطا کرد. آنچه انسانها را از دیگر مخلوقات متمایز میکند نهتنها زیبایی کامل آنها بلکه این واقعیت است که آنها دارای توانایی شناخت اسما و حقایق اشیا و درنتیجه توانایی شناخت زیباییها، هر کجا که آنها را ببینند، هستند. همانگونه که خدا زیبایی را دوست دارد، آفریدههای او نیز بهمحض اینکه زیبایی را تشخیص میدهند آن را دوست دارند. آنها تمام اسما را آموختند بنابراین ظرفیت تشخیص زیبایی هر چیزی را دارند، نظر به اینکه هر اسم یک آفرینش زیبا را معرفی مینماید. آنها همچنین این ظرفیت را دارند که تمام اسما حسنای خداوند را تشخیص دهند و خداوند را برحسب هر اسم و نیز بر حسب کل اسما دوست داشته باشند- بهعبارتی، تا آنجا که تمام اسما با یکدیگر تنها معرف خداوندند.
بنابراین، خداوند انسانها را دوست دارد، او آنها را بهصورت خویش آفرید و به آنان تمام اسما را آموخت. هرچند، قرآن هشدار میدهد که: عموماً، مردم دانش فطریشان از تمام اسما را بازنمییابند و نیز طبق زیبایی اسما خداوند و زیبایی صورت خویش عمل نمیکنند. آنها با یک صورت زیبا خلق شدند، تا اندازهای که آنها طبق آن عمل نکنند، زشتاند و خدا زشتها را دوست ندارد. البته در اینجا یک سؤال جالب مطرح میشود: «اگر خداوند عاشق همه چیز است، چرا او زشتی را دوست ندارد؟» پاسخهای بیشماری به این مسئله وجود دارد: یک شیوه برای حل این مسئله این است که بگوییم زشتی چیزی نیست مگر نبود زیبایی. پاسخ دیگر این است که بین دو نوع عشق اساسی تمایز قائل شویم. نوع اول همچنین «رحمت» نامیده میشود که نوعاً به «mercy» یا «compassion» ترجمه میشود. این کلمه اسم مجردی است که از اسم ذات رحیم به معنای «رحِم» مشتق شده است. در مرتبۀ انسانی، آشکارترین نمونه از عشق رحیمانه عشق مادران است، نکتهای که پیغمبر در اغلب فرمودههایش بهکار برد و البته مادران، میخواهند فرزندانشان بهزیبایی عمل کنند و از زشتی بپرهیزند. آنها فرزندانشان را برای خوب بودن تحسین میکنند و بدون اینکه از عشق به آنان باز ایستند آنان را برای بد بودنشان سرزنش میکنند. نوع دوم عشق الاهی بهزیبایی انسان یا نبود آن پاسخ میدهد، نکتهای که من به اختصار آن را توضیح خواهم داد.
هرچند، ابتدا، مهم است معنای زیبایی و زشتی انسان را درک کنیم. اینها ویژگیهای جسمی نیستند بلکه خصایص اخلاقی و معنویاند که میتوان گفت با ویژگیهای ذاتی روح مناسبت دارند. قرآن برخی از این ویژگیها را در آیاتی ذکر میکند که به افراد گوناگونی که خدا آنها را دوست دارد، اشاره دارند: مانند مؤمنان، محسنین، متوکلین، عدالتپیشگان. همچنین قرآن صفات زشت مختلفی را بیان میکند و صراحتاً میگوید که خدا آنان را دوست ندارد مانند مجرمین، خطاکاران، متکبران و فخرفروشان.
در این دیدگاه مربوط به ذات انسانی، خدا انسانها را در زیباترین صورت خلق کرد، اما او آنها را در وضعیتی قرارداد که «صورت» ناشناخته شد. برای اینکه زیبایی فطری صورتهای الاهی افراد کاملاً پدیدار شود، آنها باید ارادۀ آزادشان را برای بهترین عمل به کار برند. به اندازهای که زیبایی پدیدار شود، سپس خدا عاشق خواهد شد – عشقی افزون، که بالاتر و برتر از عشقآفرینی اولیه است. همین که درک شود افراد باید کارهایی برای زیبا شدن انجام دهند، این سؤال مطرح میشود که آنها دقیقاً باید چه کنند. از دیدگاه قرآنی، افراد صورت زیبای خود و عشقی که همراه با آن است، را فراموش کردهاند. در پاسخ به نسیان آنها خداوند پیامبران که به طور سنتی ۱۲۴۰۰۰ نفرند را فرستاد. تمام پیامبران یک مأموریت دارند: برای یادآوری به انسانها آنچه را که فراموش کردهاند و آموختن به آنها که چطور به خدا عشق بورزند و زیبایی فطری خود را احیا کنند.
تعاریف عشق
توجه کنید که من سعی نکردهام عشق را تعریف کنم. بیشتر متون اسلامی مربوط به عشق تأکید دارند که عشق را نمیتوان تعریف کرد. اما زیبایی معمولاً به این عنوان «آنچه که عشق را جذب میکند» توضیح داده میشود، بنابراین آن نیز تعریفنشده باقی میماند.
هر کوششی برای توضیح عشق در سطح خودش تأثیر نمیکند. هرکس که تاکنون عاشق شده میتواند این را تصدیق کند. چیزی اصولی دربارۀ عشق تبیینناپذیر است. بهجای سعی در تعریف عشق، صوفیه، فیلسوفان و دیگر متفکران ، ویژگیهایی که در عاشقان یافت میشوند را توصیف میکنند. برخی از آنها این ویژگیها را در مقایسه عشق با یک بیماری «علائم» مینامند. وقتی مولوی میگوید که تو باید عاشق باشی تا عشق را درک کنی، در حال یادآوری به ماست که عشق وصفناشدنی است. وقتی او میگوید که میتواند دربارۀ عشق تا روز قیامت سخن بگوید، منظورش این است که او میتواند تا ابد دربارۀ نشانهها و علائم عشق صحبت کند.
بهطورکل، آنانی که دربارۀ عشق سخن میگویند موافقاند که اساسیترین ویژگی آن، اشتیاق به قرب است. عشاق میخواهند تا با یکدیگر باشند، نه جدا. قرب به آنچه تو خواهان آنی، شادی است و دوری از آنچه عاشقش هستی عذاب و رنج است.
در یک کلمه هدف عشق «اتحاد» است که بهمعنای با هم بودن و یکی شدن است. در سطح جسمانی، اتحاد میتواند بهمعنای عمل جنسی باشد. هر چند اکثر افراد میدانند که اشاره بهرابطۀ جنسی بهعنوان «عشق» در بهترین شرایط یک استعاره است. عشق واقعی تا حد زیادی [چیزی] بیش از پیوند جسمانی را دربر میگیرد.
قرآن میآموزد که هدف از زندگی انسان کسب قرب خداوند است. انسانها از خدا جدا هستند زیرا او یک چیز است و آنها چیز دیگری. او خالق است، آنها مخلوقاتاند. باوجوداین، خدا انسانها را از فرط عشق به آنان خلق کرد. خلق به معنای اعطای وجود است. خدا از پیش میدانست که انسانها را قبل از اینکه بیافریند، دوست دارد؛ بهتعبیری میتوان گفت او از ازل عاشق آنان بود. اما آن عشق یکطرفه بود، زیرا انسانها موجودات آگاه و هشیاری نبودند. خدا آنها را آفرید تا آنها بتوانند در لذت عشق سهیم شوند. اما «عشق» چنانکه گفتم، اشتیاق به یکپارچگی و اتحاد است. بنابراین با وجود بخشیدن به صورت خودش، خدا به آنها شوق به یکپارچگی، اتحاد و یکی شدن را داد. توجه کنید که اتحاد با خدا وضعیت اصلی انسانها قبل از اینکه بهوجود بیایند، است. درعالم قبل از وجود، انسانها ممکنات بودند و نه واقعیات. زمانی که به آنان وجود عطا شد، به آن جدایی که آنها را فرا میگیرد پی بردند، بنابراین مشتاق به اتحاد شدند. جدایی در تمام مباحث مربوط به عشق، نقش مهمی ایفا میکند. بدون آن (جدایی)، اشتیاقی برای اتحاد وجود ندارد. اولین سطر از داستان حماسی مولوی دربارۀ عشق و عاشقان، در مثنوی (در ۲۵۰۰۰ بیت) اینگونه آغاز میشود:
بشنو این نی چون شکایت میکند از جداییها حکایت میکند
عشق، داستان جدایی و طلب اتحاد هست. انسانها که بهعنوان مخلوقات خاص، هستی یافتهاند، اکنون میدانند که آنها وجودی جدای از دیگران داشته و اینکه شوق یکی شدن دارند، بهعبارتی آنها عاشقاند. آنها میدانند که آنچه میخواهند را ندارند و برای رسیدن به آن باید هدایت شوند.
اما آنها دقیقاً چه میخواهند؟ این مسئله ما را به قواعد یگانگی برمیگرداند: «نیست معشوق حقیقی مگر معشوق الهی». انسانها فکر میکنند این یا آن را میخواهند. درواقع وقتی آنها چیزی را دوست دارند آنها صفات خود را دوست دارند، مانند زیبایی، بخشندگی و مهربانی. آنچه عشق انسان را بغرنج میکند این است که انسانها این صفات را در چیزهای گذرا مییابند. مولوی دوست دارد بگوید که زیبایی که در چیزها و انسانها مشاهده میکنیم و به آن عشق میورزیم «آب طلا» ست. تنها چیزی که میتواند انسان تشنۀ زیبایی را راضی کند خودِ منبع طلاست. این دلیل آن است که چرا مولوی در متنی ویژه مینویسد: «تمام امیدها، آرزوها، عشقها و محبتهایی که افراد به چیزهای مختلف دارند- پدران، مادران، دوستان، بهشت، زمین، بوستانها، قصرها، علم، فعالیت، غذا، نوشیدنی- تمام اینها اشتیاق به خداست و اینها همه حجاباند».
دلیل اینکه هر چه ما دوست داریم یک حجاب است صرفاً این است که تمام چیزها مخلوقات هستند، نه خالق. مخلوقات خالق را پنهان میکنند اما آنها همچنین اسماء حسنای خدا و صفاتش را آشکار میکنند، بنابراین آنها یک نقش ارزشمند و ضروری را در جریان عشق ایفا میکنند. برای مثال مولوی میگوید: «خداوند به ما عشق و آرزوهای مختلفی را میدهد به همان دلیلی که یک سرباز یک شمشیر چوبی به فرزندش میدهد. انسانها باید بیاموزند چگونه عاشق شوند اما درنهایت آنها باید بیاموزند که واقعاً باید عاشق چه چیزی شوند.» مولوی مینویسد: «هرچه زودتر آنها به تفاوت بین آب طلا و خودِ طلا پی ببرند، زودتر قادرند شمشیرهای چوبی را کنار بگذارند.»
در آدمی، عشقی و دردی و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالم مُلک او شود که نیاساید و آرام نیابد. این خلق به تفصیل در هر پیشهای و صنعتی و منصبی و تحصیل نجوم و طب و غیر ذلک میکنند و هیچ آرام نمیگیرند، زیرا آنچه مقصود است دست نیامده است… این جمله، خوشیها و مقصودها چون نردبانی است و چون پایههای نردبان، جای اقامت و باش نیست، از بهرِ گذشتن است، خُنُک او را که زودتر بیدار و واقف گردد، تا راه دراز برو کوته شود و در این پایههای نردبان عمر خود را ضایع نکند. (مولوی: ۱۳۸۷: ص ۱۳۲)
کمال عشق
هدف عشق و دوستی برای دو عاشق یا دو دوست این است که با هم باشند، نه جدا از هم. کاملاً واضح است که این اتحاد حتی در روابط انسانی، جسمی نیست. بلکه هارمونی و هماهنگی نامرئی ذات است. این یک ویژگی تبیینناپذیر است که دو نفر را جذب میکند و میتواند بهوسیله فعالیت متناسبی، شدت یافته و پرورش یابد، اگرچه تضمینی بر دوام آن وجود ندارد. وقتی میخواهید به اتحاد با دیگری دست یابید، یکی از شگردهای استاندارد این است که امور را به شیوهای که او دوست دارد، انجام گیرد. شما خود را بهخاطر دوستتان یا عشقتان فدا میکنید نه بهخاطر شخص خودتان. اگر شما برای منفعت شخصیتان عمل کنید، آن عشق به دیگری نیست، بلکه عشق به خودتان است. اگر دیگری را برای کسب وجهه یا ثروت یا هر ویژگی مطلوب دیگر دوست داشته باشید، آنگاه شما آن ویژگی هستید نه یک شخص.
در باب خداوند نیز وقتی بخواهید دوست یا عاشق خدا باشید، برای ایجاد هماهنگی آنچه بتوانید را انجام میدهید. امور را به شیوهای که محبوب شما میخواهد، انجام میدهید. از این دیدگاه، خدمت به خداوند با سود شخصی خودتان، سزاوار نام عشق نیست. اشتیاق به اتحاد، مستلزم تسلیم خویش است، زیرا خودی دلیل دوگانگی و جدایی است. هر چه تسلیم کاملتر، کمال، کاملتر. درخصوص معشوق الهی، اتحاد، حالت اصلی پیش از بهوجود آمدن ما بود و نیز هدف نهایی عشق. هر چند یک اختلاف عمده، بین آغاز و پایان وجود دارد. ما قبل از اینکه جدا شویم، نمیدانستیم که با هم بودیم. تکامل نهایی مستلزم آگاهی کامل از حقیقت جدایی است. فقط آن وقت است که میتوانیم معنای اتحاد را بفهمیم و درک کنیم.
در چارچوب اسلامی، واضح است که خدا، بهمثابه تنها عاشق حقیقی، عاری از هر انگیزۀ پنهانی است. بهعبارتدیگر خداوند، غنای بیمنتهاست و بهواسطۀ عشق به دیگران و به وجود آوردن آنها چیزی برای خودش کسب نمیکند. دیگران سرریزی از هستی بیکران او دریافت میکنند. آنها هستند که از او میگیرند نه او از آنها. عشق او، هدیهای رایگانِ بدون هیچ قیدوشرطی است. با نادیده گرفتن تمام جزئیات اینکه چگونه خداوند با انسانها مرتبط است، چندان مشکل نیست دریابیم که حداقل در معنویت اسلامی نکتۀ اساسی در مباحث عشق الهی و انسانی، این است که عشق خداوند به انسانها آنقدر بیقید و شرط است که هدیهای که او به آنها عطا میکند خودِ اوست. او ما را به صورت خودش آفرید و آن صورت تمام اسمای حسنای او را در بر میگیرد. ما از قبل، دارای جمال الهی در خودمان هستیم. تمنای به بازگشت به اتحاد اصلیمان بهطور همزمان تمنای به بازگشت به نفوس حقیقی خودمان است. نفوس حقیقی ما صورتهای منحصربهفرد الهی هستند که هرکدام از ما ارائه میکنیم. از یک دیدگاه، هدف عشق دستیابی به اتحاد با خداست. از نگاهی دیگر، هدف، چیرگی بر تجزیۀ خویش است یعنی چیرگی بر درد، رنج، نابسامانی، آشفتگی و ناهماهنگی که مظهر هستی روزانۀ ما هستند.
بسیاری از صوفیها و متکلمین متأخر (مانند غزالی) این روند دوگانۀ یکی شدن با خدا و اتحاد با خودِ واقعی خویش را «تخلق به اخلاق الله» مینامند. خداوند زیبایی را دوست دارد، اما زشتی را- صفت ویژۀ انسانی که از فراموشی و خودمحوری نفس انسان ناشی میشود- دوست ندارد. اگر قرار است که ما اسباب عشق خداوند باشیم، باید صفات زشتی را که زیبایی ذاتی روح را پنهان میکنند، رها سازیم. صفات زیبا توسط اسماء الهی تعیین میشوند؛ مانند: محبت، عدالت، سخاوت، بخشش و غیره. مجموع این صفات، دقیقاً صورت خداوند است. تحقق این صورت، دستیابی به اتحاد با خود واقعی خویش است و این همزمان است با دستیابی به اتحاد با صفات زیبای خداوند.
توجه داشته باشید که بحث تکامل انسان بهمثابه تخلق به اخلاق الهی یکی از موضوعاتی است که معنویت اسلامی در زمینۀ آن با فلسفه تلاقی مییابد. فیلسوفان در بررسی تکامل عقل عملی که آن را متضاد با عقل نظری میدانند، بحث میکنند. عقل عملی بینش نظری را به عالم عمل و به اصول بینش عملیاش که آنها بهعنوان «اخلاقیات» بحث میکنند، مرتبط میداند. کلمۀ عربی برای «اخلاقیات» «Akhlagh» یعنی «خُلق» است، دقیقاً همان کلمهای است که توسط عرفا و متکلمین استفاده میشود، بنابراین، در بحث فلسفی، دوست داشتن/عشق یکی از صفات اخلاقی است که در روح درونی شده است. آن مستلزم راههای گوناگون روابط متقابل و مناسب با دیگران است اما آن فقط زمانی میتواند کاملاً تحقق یابد که روح به تکامل عقلانی که هدف آموزههای فلسفی است، نائل شود. یکی از کلماتی که فیلسوفان برای نیل به این هدف بهکار میبرند «تأله» (از همان ریشۀ الله) است. کلمه تأله، یعنی، تحقق یافتن خود خویش که صورت خداست. بهعبارت دیگر «تأله» یک هم معنی برای تخلق به اخلاق الله، متصف شدن به صفات خداست. بهطورخلاصه، «دوست داشتن» که فیلسوفان مسلمان، آن را یکی از فضایل عالی نفس انسان در نظر میگرفتند، دقیقاً همان صفت الهی است که عرفا از آن به عنوان عالیترین رسالت نفس یاد میکردند. این بدان معنی نیست که عرفا توجه کمتری داشتند به توضیح اینکه چطور این فضیلت باید به همۀ افراد تسری پیدا کند. البته فیلسوفان (بهویژه در دورۀ متقدم) از سخن گفتن درباره فضایل با اشارۀ صریح به قرآن و حدیث، جایی که خداوند همواره کانون بحث است، گریزان بودند. آنها بهجای سخن گفتن دربارۀ خدا بیشتر کلماتی نظیر «واجبالوجود» یا «حقیقت اول» را ترجیح میدادند و بهطورکلی از اصطلاحات کلامی و فقهی اجتناب میکردند.
راه عشق
با این شرح از وضعیت انسان، زمانی که مردم میفهمند که موضوع واقعی عشق آنها خداست، آنها باید تلاش کنند تا متخلق به صفات زیبای خدا شوند. برای رسیدن به آن، باید از هدایت نبوی پیروی کنند، زیرا پیامبران میآموزند چطور عشق بورزیم. برای کسانی که قرآن موضوع توجهشان است، این به معنای متابعت از حضرت محمد (ص) است که قرآن او را «اسوۀ حسنه» مینامد. (۳۳: ۲۱) این اسوۀ حسنه برای نشان دادن اینکه خدا عاشق اوست، کافی است. همچنین آنهایی که از این اسوه متابعت میکنند میتوانند محبوب خدا واقع شوند. معلمان معنوی همواره تعلیم دادهاند که اسوۀ حسنه رسول الله (ص) عمدتاً در صفات روح او که دقیقاً صفات الهی هستند، میباشد. تخلق به این صفات مستلزم چیزی بیش از صرفاً اطاعت از دستورات و متابعت از شریعت است. آن چیرگی بر نسیان روزمرۀ روح و تغییر هوشیاری و آگاهی روح از طریق متخلق شدن به اخلاق الهی است.
قرآن روشن میکند که مردم باید از الگوی حضرت محمد (ص) متابعت کنند تا عشقشان به خدا را صیقل و جلا دهند. هر کس میتواند بگوید: «من عاشق خدا هستم» اما اینها تا زمانی که جامۀ عمل نپوشند، گفتار پوچی بیش نیست. در اینجا قرآن اصل مهم را در آیهای که به حضرت محمد (ص) خطاب شده است، توضیح میدهد: بگو (به مردم) اگر خدا را دوست دارید، مرا پیروی کنید که خدا شما را دوست دارد. (۳: ۳۱) بهعبارت دیگر مهم نیست شما فکر کنید که چقدرعاشق خدا هستید، متقابلاً خداوند شما را دوست نخواهد داشت مگر آنکه خودتان را تغییر دهید، تا لایق عشق خدا شوید. راه لیاقت یافتن، این است که از هدایت نبوی متابعت کنید.
هدف از متابعت از هدایت توسط یک حدیث مشهور از پیغمبر (ص) در کلامی از خداوند [حدیث قرب نوافل] توضیح داده میشود: وقتی بندهام به من تقرب جوید با اعمال نیکو، پس من دوستش دارم و چون دوستش دارم آنگاه گوش او شوم که بدان بشنود و چشمش شوم که بدان ببیند و دستش شوم که بدان برگیرد، و پایش گردم تا بدان ره رود». بهعبارت دیگر، عشقورزی از سوی انسان، عشق متقابل خداوند را جذب میکند و منتج به اتحاد که هدف عشق است، میشود.
توجه داشته باشید که عشق خلاق خداوند کاملاً خارج از کنترل ماست. در مقابل، عشق متقابل او مستلزم تلاش انسان برای نیل به آن است. با این وجود، اکثر نویسندگان همچنین اضافه میکنند که خود این کوشش، نتیجۀ لطف، عشق و رحمت خداوند است زیرا انسانها بهتنهایی قادر به بالا کشیدن خودشان نیستند. در هر صورت نکتۀ اساسی در اینجا این است که عشق خلاق نخستین، به ما وجود بخشیده اما برای بهرهگیری کامل از عشق، ما باید کارهایی در این باره انجام دهیم.
*دانشجوی دکترای تصوف و عرفان اسلامی، دانشگاه علوم و تحقیقات تهران
**این نوشتار ترجمهای است از مقاله:
Friendship and Love in Islamic Spirituality. William C. Chittick: This is the text of a talk delivered at Oberlin College in October ۲۰۱۰، then printed in ISOC Focus ۲/۳ (۲۰۱۲)، pp. ۷-۱۲.
منبع: ماهنامه فلسفی حکمت و معرفت