بشنوید ای دوستان این داستان خود حقیقت نقد حال ماست آن
***
درویش تا وقت خفتن در آنچه مولانا گفته بود میاندیشید تا خوابی عمیق وی را در ربود، ساعتی بگذشت و مولانا را بر بالین خویش دید.
– درویش مولانا را گفت: اندکی از حال شیوخ ناقص و کامل بفرمودی و حجابی از دیدگانم در ربودی و دیدم گوشهای از غربت مولای خویش را. مرا بیش بفرما تا بیش بدانم.
– مولانا گفت:
ز آن حدیث تلخ میگویم ترا تا ز تلخیها فرو شویم ترا
تو ز تلخی چون که دل پرخون شوی پس ز تلخیها همه بیرون روی
آن زمان شیرین شوی همچون عسل فارغ آیی گر به تو ریزند خل
استادی شاگردش را بپرسید که جمع چهار و پنج و شش چند شود؟ شاگرد گفت: هفت نشود!؟ استاد گفت: نی. شاگرد گفت: ده نشود!؟ استاد گفت: نی. شاگرد گفت: بیست نشود!؟ استاد گوش شاگرد بگرفت و گفت: نی، اما تا کی خواهی گفت نشود؟ کی خواهی گفت بشود؟! عددی گو که بشود واِلا تا ابد عددی گویی که نشود. آن عدد که باید را پیدا کن تا در گرداب عددهای ناباید! گم وغرق نشوی. چون قانون و طریق جمع کردن ندانی در گرداب گمگشتگی بمانی و در پاسخ درست درمانی و اگر درست هم گویی، تیر در تاریکی انداختن است.
چون به حقیقت بدانستی که راه تنها با ولیّ وقت طی بشود، بدانی که با غیر او طی نشود، پس با او باش چنان که او خواهد و طریقِ با او بودن را به راستی و درستی بیاموز.
– درویش گفت: آخر چگونه آموزم چنانکه او خواهد؟
– مولانا گفت: مکرر ترا گفتهام و باز عریان و بیپرده میگویم که آنچه از نیک و بد اندوختهای تماماً و یکسر از ضمیر خویش پاک کن. طریق درویشی را از غیر مولایت نیاموز و آنچه خواهی ازغیر او طلب مکن.
گفت پیغامبر که جنت از اله گر همیخواهی ز کس چیزی مخواه
چون نخواهی من کفیلم مر ترا جنتالماوی و دیدار خدا
فریب کسان مخور و باطن خویش را بازیچهٔ نفس دیگران مکن و باورهای آنان از درویشی و برداشت و تفسیر این و آن از فرمایش ولیّ وقت را ملاک قرار مده!
مگسل از پیغمبر ایام خویش تکیه کم کن بر فن و بر گام خویش
از بستن حال خویش به حال دیگران و تقلید از سلوک آنان، گرچه شیخ طریق باشد! حظی و حاصلی جز دوری از مولایت ترا نباشد. تنها بندهٔ او باش و احدی را بندگی مکن و برای رسیدن به او کسی را واسطه قرار مده.
غیر معشوق ار تماشایی بود عشق نبود هرزهسودایی بود
عشق آن شعلهست کو چون برفروخت هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت
تیغ لا در قتل غیر حق براند درنگر زان پس که بعد لا چه ماند
ماند الا الله باقی جمله رفت شاد باش ای عشق شرکتسوز زفت
خود همو بود آخرین و اولین شرک جز از دیدهٔ احول مبین
نقل است که شیخ ابراهیم ادهم رحمة اللّه علیه غلامى بخرید. چون آن غلام را به خانه آورد. گفت: اى غلام چه خورى؟ گفت: آنچه تو دهى. گفت: چه پوشى؟ گفت: آنچه تو پوشانى. گفت: چه نامى؟ گفت: آنچه تو خوانى. گفت: چه کار کنى؟ گفت: آنچه تو فرمایى. گفت: چه درخواستى دارى؟ گفت: مرا با درخواست چه کار، مصلحت مرا تو بهْ ز من دانی. ابراهیم گریبان خود بگرفت و گفت: اى مسکین در عمر هرگز با مولای خود چنین بودهاى که این غلام مىگوید!
من غلام آنکه نفروشد وجود جز بدان سلطان با افضال و جود
– درویش سر بر زمین زد و بسیار بگریست. مولانا او را گفت: چرا سر بر زمین کوبی؟
– درویش گفت: هم راه به خطا رفتهام و هم در خطا راه رفتهام و نامش درویشی نهادهام. مرا در بندگی مولای خویش شرکی عظیم بوده است. آنجا که نفس مرا بازی داده است خود داستانی تلخ است، اما تلختر آنجاست که تفاوت مادر از دایه ندانستم و اعتماد به ناقصان، مرا از مولایم دور کرده است.
من نخواهم دایه، مادر خوشترست موسیام من دایهٔ من مادرست
من نخواهم لطف مه از واسطه که هلاک قوم شد این رابطه
– مرا بفرما که دارندگان اجازه با ولی خدا چه نسبتی دارند؟
– مولانا گفت: درویش، هادی، خدا و ولیّ اوست و لاغیر. بعضی این شبهه در ضمیرشان افتاده است که ارادت مقلدانه به دارندهٔ اجازه، عین و همان بندگی اجازهدهنده است! این خیال باطل و ناروا که در میان درویشان عرف گشته جز شرک و خرافه نیست و حاصل آن درجا زدن است و از معایب درویشی سنتی است که بلای اعتقاد درویشان گشته است و عمارت ایمانشان را از شالوده سست کرده است. راه کج میروند و ایمان تازه نمیکنند و گلایه میکنند که سی یا چهل سال است که در این راهیم و مارا بهرهای نبوده است.
تازه کن ایمان نی از گفت زبان ای هوا را تازه کرده در نهان
آخر نمیدانند به قدر چهل سال راه رفتن از مقصد دور افتادهاند و یا چشمبسته بر گرد خویش چرخیدهاند.
قوم موسی راه میپیمودهاند آخر اندر گام اول بودهاند
سالها ره میرویم و در اخیر همچنان در منزل اول اسیر
گر دل موسی ز ما راضی بدی تیه را راه و کران پیدا شدی
اما اذن شیخوخیت و هر اجازهٔ دیگری، امتیاز، مقام و رتبه نیست که موجب تفاخر شود، بلکه امتحان و مأموریتی است که باید به غایت از آن هراسان بود که ممکن است در اجرای امر سلطان، مرتکب خطا شد. مشایخ و مجازین وکیل و مأمور ولیّ خدا هستند. میدانی وکیل کیست و وکالت چیست؟
– درویش گفت: وکالت تفویض و واگذاری امری به دیگری است. وکیل کسی است که از موکل یا وکالتدهنده به موجب وکالتنامهای مأمور در انجام امری است و وکالتنامه مبین حدود اختیارات و اجازهای است که موکل به وکیل اعطا کرده است تا وکیل بر طبق آن عمل نماید پس وکیل ملزم است در راستای مندرجات وکالتنامه، رعایت غبطه و میل و خواست موکل را نموده، از حدود وکالت تجاوز ننماید و حیثیات و شرافت و اعتبارات موکل را حفظ نماید.
– مولانا گفت: نیک گفتی. خلیفهٔ خدا به جهت مشغلههای فراوان و رتق و فتق امور سالکین و خصوصاً دستگیری طالبین که مسئولیت آن بر عهدهٔ ولی خداست، برای انجام برخی امور، افرادی را معین و اجازه میدهد که دارندگان اجازه در هر امری وکلای او در آن امر خاص میباشند و وکالت آنها، مطلق و در همهٔ امور نیست و در یک یا چند امر مشخص است و جز مواردی که اجازت داده شده اینان در امور دیگر حق دخالت نداشته و حتی در اجرای امور محوله نیز حق اجتهاد و اعمال سلیقه ندارند.
– درویش گفت: اگر وکیل در امری دخالت کرد که در حوزهٔ اجازهٔ او نباشد یا در همان اجازهای که دارد خارج از میل موکل عمل کرد وظیفهٔ درویشان چیست؟ و چاره چیست؟
– مولانا گفت: بازخواست وکیل با موکل است، باید اعتراض نکرد و حرمت نشکست. اما نبایستی خطای وکیل را به بهانهٔ داشتن وکالت صواب دید و تابع بود. بدان که، آنچه وکیل را در انجام مأموریتش بر مدار امر و میل مولا، کمک و مدد میدهد درایت، دانایی، تقید و حساسیت سالکین در انجام صحیح دستورات ولی خواهد بود و باید بدانگونه باشد که وکیل، درویشان را نگهبان و مأموران مولای خویش در حسن انجام وظایفش ببیند.
جناب شمس مرا میگفت: «کافران را دوست میدارم، از این وجه که دعوی دوستی نمیکنند. میگویند: آری کافرییم، دشمنیم. اکنون دوستیش تعلیم دهیم، یگانگیش بیاموزیم. اما اینکه دعوی میکند که من دوستم و نیست، پرخطر است.». و خطرناکتر، آن مدعی است که لاف دوستی میزند و چون یهودا با بوسهای عیسی را به فریسیان میفروشد تا قیصر او را مصلوب نماید.
– درویش گفت: نشانهٔ صوری خروج وکیلان از مدار صواب چیست؟
– مولانا گفت: غبطهٔ موکل را لحاظ نکردن و او را نیازمند خود پنداشتن، بندگان خدا را به بند خویش کشیدن، بیاجازت در قول و فعل تاختن! و اجازت را مجوز خودسری کردن و پرده ادب دریدن….. است.
لطف شه جان را جنایتجو کند زانک شه هر زشت را نیکو کند
رو مکن زشتی که نیکیهای ما زشت آمد پیش آن زیبای ما
خدمت خود را سزا پنداشتی تو لوای جرم از آن افراشتی
چون ترا ذکر و دعا دستور شد زان دعا کردن دلت مغرور شد
همسخن دیدی تو خود را با خدا ای بسا کو زین گمان افتد جدا
گرچه با تو شه نشیند بر زمین خویشتن بشناس و نیکوتر نشین
روزی جناب شمس در باب اینان میگفت: «میگوید که من نخواهم که پشهای از من کوفته شود و بیازارد، و خدا و بندهٔ خدا را میآزارد و هیچ پای نمیدارد».
درویش، «غرض از حکایت، معامله حکایت است نه ظاهر حکایت که دفع ملالت کنی به صورت حکایت، بلکه دفع جهل کنی» پس گوش کن:
پدرم مرا حکایت کرد که به خانه قطبالاقطاب احمد غزالی رفته بودیم و مشایخی چند و جماعتی از درویشان به زیارت آمده بودند. آن بزرگمرد در اتاقی به خلوت بود و همگان منتظر ورود ایشان بودند. صدای در بیامد و چندی بگذشت تا آن سلطان وقت به مجلس وارد شد. در فاصلهٔ آن صدا تا آمدن، تنی از درویشان به احترام ایستادند. اما کثیری با مشایخ همچنان نشسته بودند. شیخی ایستادگان را اعتراض بکرد و فریاد بزد که تا مشایخ حاضر نایستادهاند، ایستادن شما جسارت و بیادبی به آنهاست! بنشینید! آن درویشان که ایستاده بودند خجل و دلشکسته شدند. چون مجلس تمام شد و همگان پراکنده گشتند، آن دلشکستگان را جمع بکردم و آنان را بگفتم که: در مجلس حالی بر من مستولی گشت که دانستمی که حق با شماست؟ آن شیخ! هنوز ندانسته است که در خانهٔ بزرگ وقت صحبت کردن، فریاد زدن و امر و نهی کردن عین جسارت و فوق بیادبیست. او ندانسته است که در این خانه، مبتدی و پیشکسوت همه برادر و یکسانند، و طلب احترام، حرام است و در خانهٔ ولیّ وقت حرامتر. مضحک آن است که نشستن آن جماعت کثیر بیادبی بود و ایستادن شمایان عین ادب. مردم را ندیدهای که چون عزیزی و محبوبی بر آنها مهمان میشود به استقبالش روند و ساعتها در انتظارش بمانند، آخر ایستادن همان احترام و استقبال است. چه تلخ است، آن کس که فعل او و قول او بایستی نمونه باشد خطای خویش نبیند و تعلیم به کژی دهد. معترض، خطا اندر خطا بکرد. یکی از آن جمع گفت شما هم نشسته بودید؟ گفتم بلی. مرا گفت: چرا؟ مگر نمیدانستید؟ او را گفتم: ای برادر، خدا ما را حفظ کند که غفلت را حدی نیست، اگر در من خللی و هوایی نبودی، کی پوستین و چارق! خود را فراموش کردمی و شانه به شانهٔ صاحب خویش بر صدر مجلس مینشستمی؟
از ابوبکر کنانی نقل کنند که گفت: «موسم حج در مکه، سخن از محبت برفت! مشایخ در آن معنا، سخنها بگفتند. جنید در میان آن مشایخ از همه جوانتر بود! او را گفتند: ای عراقی! بگو بدانیم تو چه داری؟! جنید سر فرو فکند و با دو چشم گریان همی گفت: بندهای که از خویش رفته و به ذکر پروردگارش پیوسته و به ادای حقوقش برخاسته و با قلبش به او نظر دارد، انوار هویت پروردگارش قلبش را سوخته و شربتی گوارا از جام محبتش نوشیده و حضرت دوست از پردهٔ غیب برایش مکشوف گردیده! گر سخن گوید با خدا بود! گر زبان گشاید از خدا بود! گر بجنبد به امر خدا بود! گر بایستد با خدا بود! پس او به خدا و برای خدا و با خدا بود.» و سالک تا در بندگی مولای خویش خالص نگردد، سقوط در دام رهزنان او را خطری دمادم است.
انک مخلص در خطر باشد ز دام تا ز خود خالص نگردد او تمام
زانک در راهست و رهزن بیحدست آن رهد کو در امان ایزدست
– درویش گفت: در حیرتم که چه شود که اینان دیروز شاهیدهنده بودند و امروز به دنبال یک شاهی! دیروز از عرش میگفتند امروز از فرش! دیروز به نوکری درویشان افتخار میکردند و امروز به سروری و آقایی! دیروز حاکمان، ثناگویشان بودند و امروز اینان ثناگوی آنان! دیروز ایشان را قدرت تصرف بود و امروز قوت تکلم! دیروز با درویشان برادر بودند و امروز تکبر ورزند و خویش را جدابافته بینند و برادران را بیگانه.
– مولانا گفت: حیرت مکن. چون اینان دیروز بر مدار راستی میرفتند و امروز در ظاهر مدعیِ بندگیاند اما در باطن مرددند و طریق بندگی ولیّ وقت را و آنچه پسند اوست را نمیدانند و از خویش ولیتراشی کردهاند.
نقد را از نقل نشناسد غویست هین ازو بگریز اگر چه معنویست
رسته و بربسته پیش او یکیست گر یقین دعوی کند او در شکیست
«آوردهاند که وقتى ابراهیم ادهم در طوافگاه یکى را دید از توانگرانِ مشهور که بر اسبى نشسته بود و طواف مىکرد. آن حالت، او را منکر نمود. چون حاجیان از مکه بازگشتند آن مرد از قافله در بادیه جدا ماند و اسب و استر ازو اعرابیان بستدند و او را برهنه کردند. بیچاره شد و برهنه در بادیه مىرفت. ابراهیم ادهم به وى رسید و او را بر آن حالت بدید، گفت: هرکه بىادبى کند و در جایگاهى چنانکه همه پیاده روند آنجا سوار باشد او را، در بیابان پیاده باید رفت».
درویش، آنکه در مقابل مولایش خود را غنی بیند و سر فرازد هیبت خویش دربازد.
نقل است: «روزى جماعتى پیران در موضعى نشسته بودند و کودکان در پیش ایشان بازى مىکردند. پیرى بانگ بر ایشان زد که: شرم ندارید که در پیش پیران بازى مىکنید و ادب و خدمت به جاى نمىآرید؟ یکى از آن کودکان گفت: که اگر این پیران از خداى شرم داشتندى ما را هیبت ایشان ازین بىخردى منع کردى.»
– درویش مولانا را گفت: اشارتی فرمودی در ذم درویشی سنتی. آخر اصرار بعضی بر درستی آن چیست؟
– مولانا گفت: در مقابل سرای ولیّ وقت، این درویشی دکه و دکانی است که دکانداران را همه سود و منفعت دنیاست. معاملات و امورات این جماعت بیدردسر بر عادات و تقلیدات میگذرد و در این دکان هرچه خواهی یافت شود الا خدا و الا معرفت و الا عقل و شعور و تا بخواهی مالامال از بدعت و جعل حدیث و قیل و قال است و هرچه خواهی یافت شود جز حقیقت. این دکان گورستان عقول و دهستان احمقان است.
دِه مرو ده مرد را احمق کند عقل را بینور و بیرونق کند
قول پیغامبر شنو ای مجتبی گور عقل آمد وطن در روستا
هرکه را در رستا بود روزی و شام تا بماهی عقل او نبود تمام
تا بماهی احمقی با او بود از حشیش ده جز اینها چه درود
وانک ماهی باشد اندر روستا روزگاری باشدش جهل و عمی
ده چه باشد شیخ واصلناشده دست در تقلید و حجت در زده
درویش، در این باب به قدر صد کتاب گفتن بس نیست اما وقت تنگ است و بیش ازاین گفتن هم به مصلحت نیست.
لیک گر در ده به گوشه یک کسست های هویی که برآوردم بسست
شبی دیگر ترا در باب دیگری سخن خواهم گفت.
ادامه دارد…
نویسنده: حمیدرضا مرادی
ویراستار: علیرضا روشن