بسم الله الرّحمن الرّحیم
هر دم از این باغ بری میرسد تازهتر از تازهتری میرسد
انشاءالله خداوند این تازههایی را که میفرستد برای ما، یک خرده محبت، لطف و رحمتش را هم بهعنوان چاشنی این کار داشته باشد. که اخیراً شنیدم از دیشب در کرمان هم زلزلهای آمده، حالا بگذریم، «اذا زلزلت الارض زلزالها، واخرجت الارض اثقالها و قال الاانسانُ ما لَها، یومَئذ تُحَدِث اخبارَها، بانَ ربَکَ اوحَی لها». بخوانید این آیهی زلزله را در منزل و با تفاسیر، لااقل ترجمهاش را نگاه کنید. این سیاهیِ کارهای ماست. نه «ما»ی تنها در اینجا، همهی بشری که در کرهی زمین هست. انشاءالله خداوند عقل ما را قدرت بدهد که بفهمیم چه بکنیم. یک مطلبی که امروز برنامه داشتم مفصل بگویم ولی خب حالا مفصلش نمیشود، مختصرش میگوییم؛ ارتباط بین خداوند و بین مخلوقش یعنی ماها، طبق آیهی قرآن که فرموده است و طبق گفتهی تمام کسانی که علاقمند به مرجعیت انسان هستند، آن نمایندهایست که خداوند معین کرده، یا مستقیم معین کرده یا به طرق سلسله. آن نماینده کسیست که باید از او اطاعت کرد و همهی دستورات به دستور اوست. البته اگر این شخص مجاز بود و دیگرانی را معین کرد به نیابت خودش، آن نیابتها به نیابت این مجاز اولیه است. یعنی خداوند مثلاً پیغمبر ما را معین فرمود و هرکه دست به دست او رساند- نهتنها این دست- آنها هم مادامی که آن شخص زنده است برقرارند. یعنی نمایندگانی که خداوند معین میکرد از قبیل ابوذر غفاری از قبیل… که اصطلاحی که ما در عرفان به کار میبریم «قطب» هست و «شیخ». یعنی قطب یکیست و مشایخی از طرف او کار میکنند. مشایخ همه هم در یک درجه هستند. ما نباید و هیچکس حق ندارد به میل خودش، به فکر خودش کسی را بر دیگری ترجیح بدهد. در نظر خداوند و برحسب ارادهای که فرموده است؛ آنهایی که شیخ هستند و اجازه دارند همهشان همردیف هم هستند. اگر هم در ظاهر میبینیم که تقدم و تأخر در حرفزدنها، در راهرفتنها، در پذیراییها وجود دارد، این تقدم و تأخرها به ظواهر اجبار است، به معانی کاری ندارد. در معانی چیزهای مختلفی هست مثلاً فلفل… مشهور است داستانی که هست ولی این را به شیخ بهایی نسبت میدهند که من نمیدانم، ندیدم در جایی این نسبت را ولی اصل داستان هست که؛ شنید در مشهد پیر پارهدوز هست، پیری هست از پیران، از بزرگان، که پینهدوزی میکرد، یعنی پایینترین شغل ظاهری و با مزد اندکی که به دست میآورد زندگیش را میگرداند. در سفری که شیخ بهایی میآید به مشهد میخواهد این را پیدا کند و زیارت کند. جستجو میکند بالاخره مغازهاش را بهاصطلاح اتاقک کوچکی نشان میدهند. شیخ بهایی میرود آنجا سلام و احوالپرسی و آن شخص از شیخ میپرسد که برای چه آمدی پیش من؟ شیخ بهایی میگوید: آمدم زیارت شما، سلامی عرض کنم. یک قدری صحبت میکنند، شیخ بهایی همهاش نگاه به در و دیوار و مغازه میکند که بهقول همهاش یک قِران نمیارزد و این از این. میگوید که: یا جناب شیخ من میخواهم استدعا کنم شما زندگیتان را عوض کنید آرام، هرچه هم میخواهید من خودم میدهم، این همه زندگی… یک-دو بار به عبارات مختلف این را میگوید، شیخ بهایی جوابی نمیدهد. شیخ بهایی دست میکند آن کوپهای که میزنند به چرم صاف بشود، آن را برمیدارد میگوید خب شما که میتوانید همین را طلا کنید و زندگیتان میگردد، کافی است. همینجور خب باهاش بازی میکرده، با آن چرم. بعد آن شیخ باز هم رد میکند. شیخ بهایی این کوپه که دستش بوده تبدیل به طلا میکند میگذارد جلوی پیر پارهدوز، میگوید همین را بفرمایید که تبدیل کنند به پول و اینجا مغازهتان درست باشد، زندگیشان. پیر جوابی نمیدهد ولی این را برمیدارد، این طلا را برمیگرداند به خود شیخ بهایی، میگوید برگردانش به صورت اول، این چه کاریست کردی؟ شیخ بهایی میگوید قربان من برای اینکه تبدیل بشود به زندگی عادی. شیخ میفرماید ما اگر میخواستیم میکردیم. تو چرا فضولی کردی؟ دومرتبه میگوید برود. شیخ بهائی ناچار میگیرد، میخواهد دومرتبه این را تبدیل به مس کند، دست میزند، هر کار میکند دیگر نمیتواند. بعد از مدتی که نتوانست، پیر پارهدوز آن را میگیرد از دستش، میگوید تو که نمیتوانی چرا این کار را کردی؟ تو که نمیتوانی برگردانیش به صورت اول، تو که نمیتوانی. خودش دسته … را تبدیل به همان مس اولیه میکند نگه میدارد. این خب به ظاهر یک درجهای ندارد، یک پیر پارهدوز است، یک شیخ. ولی در معنا از شیخ بهایی … است. حالا منظور؛ مشایخ هم ممکن هست به این جهت معناً خودشان مقاماتی برای خودشان یا دیگران ببینند و بستایند ولی ما همه را باید به یک نظر نگاه کنیم. بعضیها میگویند که، اصطلاحشان این است که میگوید؛ به شیخمان رفتیم گفتیم. کسی را که نزدش مشرف شدند میگویند: شیخمان! میگویم نگو شیخمان. شیخ شما نیست. شیخ است برای شما ولی شیخ هست. یک ساعت باید صحبت کنم تا… حالا این را توجه کنید. البته آقایان مشایخ خودشان توجه دارند به این، و خودشان خیلیها را یا میدهند، میگویند، ولی خب وظیفهی ما هم این است، وظیفهای، دیگران که از مشایخ به یک اندازه احتراماتی کنند به ظاهر. این مسألهی شیخ و انتصاب شیخ هم یکی از جهاتش این است که چون جمعیت زمین روزبهروز افزونتر میشود مثلاً در همینجا خراسانیها، از خراسان واقعی که مرو باشد حالا نه مرو تا آن طرف در خوزستان فاصله خیلی زیاد است و دسترس همه به تجدید بیعت و… به این جهت مشایخی لازم بود، خداوند اجازه داد که مشایخی تعیین بشود و این مشایخ البته برحسب مصالحی است که خود درویشی دارد. این مشایخ هیچکدام حق ندارند برای خود، فکر و روش و فلسفهی تازهای بیاورند یا مستقلاً برای خود فکری، کاری کنند. اینها تابع همان فرمایش کلی قطب است و برای اینکه روش منظم باشد، معلوم باشد، همه تابع یکی هستند و آن یک افکارش… البته خب دلایل و احکام در اینجا بین درویشی و اینجا و یک حبشه فرق میکند ولی هر دو یکی هستند، خدایشان یکیست. وقتی میگویند: «لااله الا الله» هر دو همان خدا را میگیرند. حالا خداوند انشاءالله به ما توفیق بدهد که همان خدا را همه ببینیم و به همان خدا متصل باشیم.
خداوند یک گوشهای از این زلزله؛ یعنی «حرکت» فقط به دلهای ما بدهد. دلهایمان تکان بخورد. هرکداممان سعی کنیم دلهایمان تکان بخورد. چرا این میشود؟ چطور خداوند این کار را میکند؟ اگر خداوند به ما گفت: مخلوقات من، من که شما را آفریدم گفتم چه بکنید نکردید، بسمالله. ولی ما میخواهیم بگوییم، دلمان میخواهد خداوند بگوید: مخلوقات من، من هرچه گفتم شما قبول کردید و انجام دادید، خیلی متشکرم. ما این لرزه و تکان را به دلهای شما میدهیم که دلتان تکان [بخورد]، انشاءالله.
در مجلس درویشی، همه، جلوی تمام احساساتتان را باید بگیرید. به خاطر دیگران. برای اینکه دیگران هم باید صحبت کنند. نگاه کنند. همه را ببینند. من را ببینند، شما را هم ببینند. دیگر هم چیز نکنید و بروید بنشینید.