منبع: شرح التعرف لمذهب التصوف – مستملی بخاری
و امّا ابوبکر محمد بن على الکتانى الدینورى. از او چنین حکایت آوردهاند که گفت: در دل من گردکى بود از آن امیرالمؤمنین على بن ابىطالب [علیه السلام] نه غبار عداوت، لکن در خاطر من چنین میآمد که از آنجا که فتوت على بود چه بودى اگر همه عالم به معاویه رها کردى تا آن شر از عالم برخاستى. و مرا این خاطر از آن افتاده بود که در خبر آمده است: لا فتى الا على. چون شریعت بدین صفت او را جلوه کرد، با خود گفتم که ترک خصومت از او نکوتر بودى.
مدتى دراز بر این اندیشه بودم.
پس به مکه به پایان کوه صفا حجرهاى داشتم، در آن حجره خفته بودم.
در خواب چنان دیدم که پیش مقام نشستهام و پیغمبر علیهالسلام بیامد و با چهار تن پیش من بایستاد. من بر پاى خاستم. مرا گفت: یا ابابکر، من هذا؟ گفتم: ابوبکر صدیق. و گفت: من هذا؟ گفتم: عمر خطاب. و گفت: من هذا؟ گفتم: عثمان عفان. و گفت: من هذا؟ و من دانستم که على [ابن] ابوطالب است، لکن آن خاطر مرا یاد آمد. از پیغمبر صلواتاللهعلیه شرم میداشتم. مرا گفت: قل على.
گفتم: على است. گفت: دست به من ده. دست بدو دادم. رسول علیهالسلام دست على بگرفت و دست من در دست او نهاد و گفت: اخیت بینکما. پس از آن دوستى على در دل من چنان گشت که نیز هیچ خاطر در دل من نیامد. و پیغمبر علیهالسلام با ابوبکر و عمر و عثمان برفت، و من با على ماندم. امیرالمؤمنین على کرماللهوجهه مرا گفت: یا اخى، بیا تا به کوه ابوقبیس شویم و به بام کعبه نظاره کنیم. ما به باب صفا بیرون آمدیم و به کوه بوقبیس بر رفتیم و بنشستیم و زمانى به هم حدیث گفتیم.
من از خواب بیدار گشتم. خود را بر سر کوه بوقبیس یافتم.