به مناسبت ۲۶ آذرماه، سالگرد خاموشی مولانا
دکتر احمد کتابی
درآمد: عرفان ایرانی از همان آغاز کار، منادی نوعدوستی و مهرورزی، مبلّغ فتوت و کرامت، مروّج مسالمت و سماحت و مشوق مدارا و سعه صدر بوده است. احوال و آثار اکثریت غالب عارفان ایرانزمین، گویاترین گواه این مدعاست. در این میان، اندیشههای والای مولانا جلالالدین محمد بلخی رومی (درگذشته ۶۷۲ق) که بخش عمده آنها در اثر جاویدان او مثنوی معنوی انعکاس یافته، از ویژگی و برجستگی خاصی برخوردار است.
در این مقاله بر آنیم تا جلوههای انساندوستی و اخلاقگرایی مولانا را از دیدگاه و به قلم یکی از مریدان دلباختهاش، شمسالدین احمد عارفی افلاکی ـ صاحب کتاب مشهور مناقبالعارفین ـ بازنماییم. از اینرو، نخست توضیحات مختصری درباره کتاب مذکور عرضه میشود و سپس گزیدههایی از روایتها و حکایتهای نگاشته در آن که واجد جنبههای بارز انسانی و اطلاقی است، نقل میگردد.
۱ـ توضیحی کوتاه درباره مناقبالعارفین
مناقبالعارفین که گاه از آن با عنوان «مناقب افلاکی» هم یاد میشود، کتابی است به زبان فارسی که شمسالدین احمد عارفی افلاکی (درگذشته ۷۶۱ق در قونیه)، از مریدان سراپا شیفته مولانا به دستور مراد و استادش، شیخ جلالالدین عارف چلبی ـ نواده مولاناـ نوشته است. افلاکی در مورد انگیزه تألیف مناقبالعارفین میگوید: روزی در محضر عارف چلبی و جمعی از بزرگان و مشایخ از اثر معروف شیخ فریدالدین عطار نیشابوری (تذکرةالاولیاء) سخن به میان آمد. حاضران نگارش کتابی نظیر آن را در شرح احوال مولانا و خاندان و اصحاب او بسیار مناسب دانستند و از آن میان، عارف چلبی مرا به تألیف چنین کتابی تکلیف و تحریض کرد. (یازیچی، ۱۳۵۰، شماره ۱۲)
مناقبالعارفین حاوی آگاهیهایی ارزنده و نفیس درباره شرح احوال و افکار مولانا و اسلافش، بهویژه پدرش بهاءالدین ولد، و استادان وی و همچنین در خصوص جانشینان و بازماندگانش، مخصوصاً فرزندش سلطان ولد، و نیز در مورد شمس تبریزی است.
بیگمان به دلیل دلبستگی و ارادت وافر افلاکی نسبت به مولانا و خاندانش، مناقبالعارفین از مبالغه و مجامله دور نمانده و در مواردی به شرح کرامات و خوارق عاداتی آغشته شده است که غیرواقعی، و یا دستکم اغراقآمیز به نظر میرسد؛ ولی حتی اگر تنها بخشی از مندرجات این کتاب را مقرون به حقیقت بدانیم، از جایجای آن، شخصیت استثنائی مولانا و اندیشهها و آموزههای تابناک انسانی و اخلاقی وی بهوضوح آشکار میشود.
شایان ذکر است که از مناقبالعارفین، در اصل دو نسخه در دست است:
یک) نسخه بسیار مختصری که در سال ۷۱۹ق، در ظرف یک سال نگاشته شده است.
دو) نسخه مفصل که نگارش آن ۳۶ سال (۷۵۴ـ ۷۱۸ق) به درازا کشیده است.
آنچه در این مقاله مورد استناد است، نسخه مفصل مورخ ۷۵۴ق است که با عنوان مناقبالعارفین، در دو مجلد در سالهای ۱۹۵۹ و ۱۹۶۱ با تصحیح و حواشی و تعلیقات مرحوم تحسین یازیچی توسط انتشارات انجمن تاریخ ترک در آنقره (آنکارا) به چاپ رسیده و بعدها در سال ۱۹۷۶ و ۱۹۸۰ تجدید طبع شده است.
۲ـ گزیدههایی از مناقبالعارفین
پیش از عرضه گزیدهها تذکر دو نکته را ضروری میداند:
یک) در رسمالخط متداول در زمان نگارش مناقبالعارفین، اغلب «دال» به صورت «ذال» نوشته و تلفظ میشده است. در این مقاله نیز از باب رعایت امانت، این رویه رعایت شده است.
دو) در متن کتاب، گزیدهها فاقد عنوان است؛ از اینرو به تناسب موضوع و محتوا، عنوانهایی اصلی و فرعی برای آنها انتخاب شده است.
۲ـ۱- در باب منزلت والای بنیآدم در عالم خلقت
۲ـ۱ـ۱ـ آدمیان، اعم از مؤمن و کافر، اجزای حقاند: «روزی حضرت مولانا فرمود که مجموع اجزای عالم یک کس است و اشارت اللهم اهد قومی فانّهم لایعلمون عبارت از این است: قومی، اَی اجزایی؛ چه، اگر کافران اجزای او نباشند، او کل نباشد» (مناقبالعارفین، ص۱۶۳)
ناگفته نماند که مولانا قریب به عین مضمون را در یکی از ابیات دفتر اول مثنوی آورده است: بیتی که به شعر معروف سعدی با مطلع «بنیآدم اعضای یکدیگرند»، شباهت بسیار دارد:
گفت: انسان پاره انسان بوَد پارهای از نان یقین که نان بود
(مثنوی مصحح رمضانی، دفتر اول، ص۱۱، سطر۳۳)
۲ـ۱ـ۲ـ مجموع عالم و مافیها برای آدمی است: «یکی از اخلاق حمیده و اِشفاق [۱] پسندیده آن حضرت (مولانا) آن بوذ که با جماعت اصحاب به آبگرم تشریف برده بوذند. چون به حمام رسیدند، مگر[۲] حضرت چلبی، امیر عالم، پیشترک دوانیذ تمامت مردم را از آب بیرون آورد و بیرون کرد تا حضرت مولانا، خلوت، با اصحاب خود صحبت کنذ و فرموذ که سیبهای سپید و سرخ آورده، حوض را پر کردند. همانا که چون حضرت مولانا درآمذ، دیذ که در مسلخ[۳] حمام مردم به استعجال[۴] تمام جامهها میپوشیدند و از شرمساری میشتافتند و دیذ که حوض را از سیبها مالامال کردهاند. فرموذ که: امیر عالم! جانهای این مردم یعنی کم از این سیبهاست؟ که ایشان را بیرون کرده سیبها پر کردی؟ چه، هر یک از ایشان را سی بهاست، چه جای سیبهاست؟ نه که مجموع عالم و مافیها برای آدمی است و آدمی برای آن دمی است؟
مقصود ز عالم که آدم آمد
مقصود ز آدم، آن دم آمد
اگر مرا دوست داری، بگو تا همهشان به آبگرم درآیند و هیچ کسی ـ از وضیع و شریف و صحیح و ضعیف ـ بیرون نماند[۵] تا من نیز به طُفیل ایشان توانم درآمذن و لحظهای آسوذن.» چلبی، امیرعالم، شرمسار گشته، سر نهاذ و همه را اشارت کرد تا در آن حوض، خوض کنند. (همان، صفحات ۴۸۲ـ۴۸۱)
۲ـ۳ـ انساندوستی و مهرورزی
۲ـ۳ـ۱ـ مولانا هیچگاه خود را جدا و برتر از عامه مردم نمیشمرد: «روزی حضرت مولانا به حمام درآمذه بود. همان لحظه باز بیرون آمذه جامهها پوشید. یاران سؤال کردند که: خداوندگار[۶] چه زوذ بیرون آمذ؟ فرموذ که: «دلاک شخصی را از کنار حوض دور میکرد تا مرا جا سازد؛ [۷] از شرم آن عرق کرده، زوذ بیرون آمذم.» (همان، صفحات ۳۹۴ـ۳۹۳)
۲ـ۳ـ۲ـ رأفت و ملاطفت نسبت به کودکان: «همچنان منقول است که: روزی از محلهای میگذشت و طفلکان خُرد بازی میکردند، چون از دور مولانا را دیدند، به یکبار دوانه[۸] شده، سر نهاذند. خداوندگار نیز سر نهاذ. مگر از دور کودکی بانگ زذ که: «تا من نیز بیایم.» [۹] تا کودک فراغت حاصل کردن و آمذن، توقف کرده بوذ! (همان، صفحات ۱۵۴ـ۱۵۳)
۲ـ۳ـ۳ـ رعایت منزلت و احترام همراهان: «همچنان روزی حضرت مولانا را [محییالدین] پروانه به سماع دعوت کرده بوذ. چون به در سرای رسید، توقف بسیار فرموذه گفت: تا همه یاران درآیند. چون مجموع اصحاب درآمدند، پس آنگاه مولانا درآمذ… فرموذ که اگر اول ما درمیآمدیم، بودی[۱۰] که حشَم[۱۱] نوّاب بعضی اصحاب را منع کردی!» [۱۲] (همان، ص۱۵۴)
۲ـ۳ـ۴ـ سرزنش کردن مولانا دخترش را به خاطر رنجانیدن کنیزش: «روزی… ملکهخاتون [دختر مولانا] مملوکه[۱۳] خود را رنجانیده بوذ. از ناگاه حضرت مولانا از در درآمذه، بانگی بر وی زذ که: «چراش میزنی و چراش میرنجانی؟ چه، اگر او خاتون و تو کنیزک بودی، چه خواستی کردن؟ میخواهی که فتوی دهم که در کل عالم غلام و کنیزک نیست، الا حق را و فیالحقیقه همه برادران و خواهران مناند که ما خقلکم و بعثکم الا کنفس واحده.» [۱۴] (همان، ص۴۰۶)
۲ـ۴ـ فتوت و رأفت در حق خلافکاران و مطرودان
۲ـ۴ـ۱ـ رفتار مهرآمیز و بزرگوارانه با زنی بدنام: «… منقول است که در خان صاحب اصفهانی فاحشهزنی بود به غایت جمیله؛ و او را کنیزکان بسیار در کار بودند؛ همانا که روزی حضرت مولانا از آنجا میگذشت. آن عورت[۱۵] پیش دویده، سر نهاذ و در پای خداوندگار افتاذه، تضرع و شکستگی مینموذ؛ فرمود که: «رابعه! [۱۶] رابعه! رابعه! رابعه!» کنیزکان او را خبر شذ، بهیکبارگی بیرون آمذه، سر در قدم او نهاذند؛ فرمود که: زهی پهلوانان! زهی پهلوانان! زهی پهلوانان! که اگر بارکشی شما نبوذی، چندین نفوس لوّامه امّاره را، که مغلوب کردی و عفّت عفیفهزنان کجا پیذا شذی؟» (همان، ص۵۵۵)
این رفتار عطوفتآمیز مولانا ظاهراً به مذاق یکی از همراهان خوش نمیآید و زبان به اعتراض میگشاید که: «… این چنین بزرگی با قِحاب[۱۷] خرابات چندین پرداختن و ایشان را به انواع نواختن، وجهی ندارد!» مولانا بدو پاسخی دندانشکن میدهد: فرموذ که: «حالیا او در یکرنگی میروذ و خوذ را چنانک هست، بیزَرق[۱۸] مینمایذ؛ اگر مردی، تو نیز چنان شو و از دورنگی بیرون آی تا ظاهر تو همرنگ باطن شوذ! و اگر ظاهر و باطن تو یکسان نشوذ، باطل شوذ و عاطل گردذ!» [۱۹] (همانجا)
و اکنون به فرجام کار بنگرید: «عاقبهالامر آن خاتون جمیله، رابعهوار توبه کرده، کنیزکان خود را آزاد کرد و خانهاش را یغما[۲۰] فرموذ و از نیکبختان آخرت گشته، ارادت آورد و بسیار بندگیها نموذ.» (همانجا)
۲ـ۴ـ۲ـ معذور داشتن و نواختن دزد: «… منقول است که روزی حضرت مولانا در خلوت خود مستغرق نماز شذه بوذ. یکی درآمذ که: «بینوایم و چیزی ندارم.» چون او را در آن استغراق بدید، قالیچه را از زیر پای مبارکش برکشید و روانه شد… خواجه مجدالدین مراغی آن حال را دریافته… بیرون آمذ و او را در تیز[۲۱] بازار بدید که قالی را میفروخت؛ به زجر[۲۲] آن مسکین مشغول شده، به حضرت مولانا آورد. فرموذ که: «از غایت احتیاج کرده است، عیب نیست. معذور دار! از او بایذ خریدن.» زهی کمال علم و جمال حلم و دریای سلم! (همانجا، ص۳۷۶)
۲ـ ۵ ـ مراتب سعه صدر و تحمل مولانا
۲ـ ۵ ـ۱ـ مجاب نشان دادن خود در ظاهر به انگیزه حفظ حرمت طرف مباحثه و شکسته نشدن او: «خواجه شمسالدین سمرقندی… روایت کرد که حضرت مولانا در سن نهسالگی سایر اکابر علما را و دانشمندان چست نکتهگوی را در بحث، ملزم[۲۳] میکرد و باز تلطف نموذه، خوذ را ملزم میکرد و به لطف تمام سؤالها میکرد و جوابها میداذ و هرگز در اثنای کلام کسی را لانُسلّم[۲۴] نمیگفت؛ ایشان غلبه میکردند و لانسلم میگفتند و منعها میکردند و من تشنیع میزدم[۲۵] که: «چرا لانسلم نمیگویی و تن میزنی؟» [۲۶] گفت: «چون او در سال از من بزرگتر است، بر روی او لانسلم چون گویم؟» بارها میدیدم که [به ظاهر] قاصر[۲۷] و ملزم میشد تا بهکلی خراب نشوند و در رعایت اکابر دین مبالغه میفرموذ. (همان، ص۳۲۲ـ۳۲۱)
۲ـ ۵ ـ ۲ـ تأکید بر ضرورت حسن تأویل و تعبیر بدگوییهایی که از دیگران میشود: [مولانا] اصحاب را دائم وصیت میفرموذ که: وقتی از یاران به شما نقل مساوی[۲۸] کنند، بایذ که هفتاد بار تأویل کنی به خیر و نیکی و نیکاندیشی و چون بهکلی از تفسیر و تأویل آن فرومانی، تأویل کنی: «سرّ آن را او دانذ» و فارغ شوی تا بییار نمانی و من طلبَ اخاَ بلا عیبٍ، فقد بقَی بلا اخ. [۲۹] (همان، ص۳۲۲)
۲ـ ۵ ـ ۳ـ ماجرای مولانا و مست در حین سماع: روزی [مولانا] در سماع گرم شذه بوذ و مستغرق دیذار یار گشته، حالتها میکرد. از ناگاه مستی به سماع درآمذه، شورها میکرد و خوذ را بیخوذوار به حضرت مولانا میزد. یاران عزیز او را رنجانیدند، فرموذ: «او شراب خورده است، بدمستی شما میکنید؟!» گفتند: ترساست. گفت: «او ترسا است، چرا شما ترسا نیستید؟» سر نهاذه، مستغفر شدند. (همان، ص۳۵۶)
۲ـ۵ـ۴ـ تلفظ غلط کلمات با انگیزه ملاحظهای اخلاقی: روزی حضرت مولانا فرموذ که: «آن قلف (قفل) را بیاورند» و در وقت دیگر فرموذ که: «فلانی مفتلا (مبتلا) شده است.» بُلفضولی گفته باشذ که: «قفل بایستی گفتن و درست آن است که مبتلا گویند!» فرموذ که: «موضوع آنچنان است که گفتی؛ اما جهت رعایت خاطر عزیزی چنان گفتم که روزی خدمت شیخ صلاحالدین مفتلا گفته بوذ و قلف فرموذ و راست آن است که او گفت؛ چه، اغلب اسمها و لغات موضوعات مردم در هر زمانی است از مبدأ فطرت.» (همان، صفحات۷۱۹ـ ۷۱۸)
۲ـ۶ـ درباره مدارای دینی مولانا و آثار آن
۲ـ۶ـ۱ـ پیامبران معرف و شارح یکدیگرند که «لانُفرّق بین احد منهم» [۳۰]: «انبیا علیهمالسلام همه معرّف همدیگرند، عیسی میگویذ ای جهود! موسی را نیکو نشناختی، بیا مرا ببین تا موسی را بشناسی. محمد (ص) میگوید: ای نصرانی و جهود! موسی و عیسی را نیکو نشناختید؛ بیایید مرا ببینید تا ایشان را بشناسید. انبیا همه معرّف همدیگرند. سخن انبیا شارح و معرف همدیگر است…» (همان، ص۶۶)
۲ـ۶ـ۲ـ اسلام آوردن ارمنیان بر اثر مدارا و مهرورزی مولانا: «… همانا که [روزی] چون از سماع بیرون آمذیم و از سرمحلهای که عبور میکردند، از در شرابخانهای آواز رباب به سمع مبارکش رسید؛ قدری توقف فرموده، به چرخ درآمذ و ذوقها میکرد تا نزدیک صباح در نعره و صیاح[۳۱] بود و همه رنود بیرون دویذه، به پای مولانا افتادند و هر آنچ پوشیده بوذ، همه بدان رندان ایثار کرد و گویند مجموع ایشان ارمنیان بوذند. چون به مدرسه مبارک تشریف داذ، روز دوم آن رنود جمع گشته، بیامذند و به صدق تمام مسلمان گشتند و مرید شذند. (همان، ص۴۸۹)
۲ـ۶ـ۳ـ گفته خردمندانه مولانا و اسلام آوردن معمار رومی: همچنان منقول است… که روزی معماری رومی در خانه خداوندگار بخاری میساخت. یاران به طریق مطایبه باوی گفتند که: «چرا مسلمان نمیشوی که بهترین دینها، دین اسلام است.» گفت: «قریب پنجاه سال است که در دین عیسیام، از او میترسم و شرمسار میشوم که ترک دین او کنم.» از ناگاه حضرت مولانا از در درآمذه، فرموذ که: «سَرِ ایمان، ترس است. هر کو از حق ترساست، اگر چه ترساست، بادین است» و باز بیرون جست. فیالحال، معمار ترسا ایمان آورد و مسلمان شد. (همان، صفحات ۴۷۷ـ۴۷۶)
۲ـ۶ـ۴ـ همدردی و مشارکت بیسابقه پیروان ادیان، فرق و اقوام مختلف در تعزیت مرگ مولانا: «… گویند که [در مراسم تشییع و تدفین مولانا]… جمیع ملل با اصحاب دین و دوَل حاضر بودند از نصاری و یهود و رومیان و اعراب و اتراک و غیرهم و هر یکی به مقتضای رسم خود کتابها را برداشته، پیشپیش میرفتند و از زبور و توریت (تورات) و انجیل، آیات میخواندند و نوحهها میخواندند… این خبر به خدمت سلطان اسلام و صاحب و پروانه رسید. اکابر رهابین[۳۲] و قسّیسان[۳۳] را حاضر کردند که: «این واقعه به شما چه تعلق دارد؟…» جواب گفتند که: «ما حقیقت موسی و حقیقت عیسی و جمیع انبیا را از بیان عیان او فهم کردیم و روش انبیای کمّل را… در او دیدیم. چنانک شما محبّ و مخلص وئیذ، ما نیز هزارچندان بنده و مرید وئیم.» (همان، ص۵۹۲)
۲ـ۷ـ تلاش در جهت اصلاح ذاتالبین و رفع منازعات و کدورتهای مردم
۲ـ۷ـ۱ـ تأثیر کلام مولانا در رفع خصومت: «… منقول است که روزی دو شخص بزرگ با همدیگر خصومتی میکردند و ترّهات و سقَط[۳۴] به همدیگر میگفتند. آن یکی با قران[۳۵] خود میگفت که: «خذا تو را بگیرذ اگر دروغ میگویی» و آن دیگر میگفت که: «نی نی، خذا تو را بگیرذ که تو دروغ میگویی!» از ناگاه حضرت مولانا به سر وقت ایشان رسیذه، فرموذ که: «نی نی، خذا نه تو را گیرذ و نه او را، تا ما را گیرذ که لایق گرفتِ او، مائیم و به گرفتاری او ما سزاواریم.» هر دو سر نهاده، صلح کردند و مرید مخلص شدند. (همان، صفحات ۱۰۶ـ۱۰۵)
۲ـ۷ـ۲ـ پاداش کسی که گذشت و صلح پیشه کند: «منقول است که در میان دو یار محبوب خصومتی و کدورتی واقع شذه بوذ و به هیچ نوع به مصالحه رضا نمیدادند. روزی حضرت مولانا در میان معرفت گفتن[۳۶] فرموذ که: «حق تعالی مردم را بر دو نوع آفریده است: یکی بر مثال خاک است جامد و بیحرکت از غایت ثقالت[۳۷] و گرانی؛ دوم بر مثال آب است: دائم روان و سیار. همانا که چون این آب روان بر سَر آن خاکستان روان شود، از برکت مجاورت همدیگر، صدهزار گلزار برمیدمد و ازهار[۳۸] و اثمار آن در حرکت میآید… اکنون ای نورالدین! چون براذرت حکم خاکی گرفته، از جا نمیجنبد و به صلح تو نمیخنبد، [۳۹] تو آبصفت کَرَم کن و قدم رنجه فرما و به سوی او روان شو تا روان یاران بیاساید… [که] فَمَن عَفی وَاصلح فاجره علی الله.» [۴۰] فیالحال[۴۱] سر نهادند و صالحانه صلحی کردند. (همان، صفحات ۴۶۵ـ۴۶۴)
۲ـ۷ـ بیاعتنایی به ارباب زر و زور و دوری از آنها
۲ـ۷ـ۱ـ نفرت از مصاحبت ثروتاندوزان: «روزی [خواجه مجدالدین] منعمی را به حضرت مولانا آورده بود تا زیارت کنند. مولانا برخاست و در سقایه[۴۲] درآمد، دیر کشیذ. محدالدین در پی آمذ تا حال را دریابد. دیذ که مولانا در کنج مبرز مراقب نشسته بوذ. سر نهاده، گفت: «خداوندگارِ بنده چه میکنی؟» فرمود: «گَند این مبرز[۴۳] از صحبت اغنیاء جان کنده، [۴۴] پیش من به صد درجه بهتر است؛ چه، صحبت اهل دنیا و اغنیا دلهای روشن را تاریک میکند و تشویش میدهد…» (همان، صفحات ۲۵۸ـ ۲۵۷)
۲ـ۷ـ۲ـ اکراه و پرهیز از مراوده با امرا و ملوک: «… شیخ جمالالدین قمری رحمةالله علیه چنان روایت کرد که روزی سلطان عزالدین کیکاووس انارالله برهانه به زیارت حضرت مولانا آمذه بود. چنانک میبایذ، به وی التفاتی نفرموذ [و] به معارف و نصایح مشغول نشذ. سلطان اسلام بندهدار تذلل[۴۵] نموده، گفت: «تا حضرت مولانا به من پندی دهنذ.» فرموذ که: «چه پندی دهم؟ تو را شبانی فرموذهاند گرگی میکنی؛ پاسبانیت فرموذهاند، دزدی میکنی؛ رحمانت سلطان کرد، به سخن شیطان کار میکنی!» همانا که سلطان گریان بیرون آمذ، بر در مدرسه سر برهنه کرده، توبهها کرد و گفت: «خداوندا! اگرچه حضرت مولانا به من سخنان سخت فرموذ، از بَهر تو فرموذ…» (همان، ۴۲۴ـ۴۲۳)
۲ـ ۸ ـ حقپذیری و اذعان به عیبها و تقصیرهای خویش
[مولانا] فرمود… روزی شخصی در دست مرید خود چوبی دیذ… گفت: «… آنچه چوب است که گرفتهای؟» گفت: «اگر بیرون طریقت بینمت، بزنمت.» گفت: «حقا که مرید راستین و یار دین من، تویی و این مذهب امیرالمؤمنین علی (ع) است که فرمود: رحمالله امرء اهدی الی عیوبی. [۴۶] و باز فرموده است که: من با همه خلق نیکو خوش برآیم.» گفتند: چگونه؟ گفت: «به قدر امکان اصلاحشان کنم؛ اگر قبول نکنند، من به ایشان بروم. [۴۷] عَلیَّ أن اقول و ما عَلیَّ القبول.» [۴۸] (همان، ص۴۹۷)
۲ـ ۹ـ آزادگی و مناعت طبع
همچنان منقول است که شبی معینالدین پروانه حضرت مولانا را دعوت نموذه بوذ… [و] خوانی عظیم انداخته. به اشارت پروانه در کاسه زرین کیسه پر زر زیر برنج نهاذند تا به طریق امتحان ببینند که مولانا چه میکند و آن کاسه را در پیش او نهاده، دم به دم پروانه به تناول طعام ترغیب میداذ که: «این طعام از وجه حلال است» تا حضرت خداوندگار یک دو لقمه افطار کند. مولانا بانگی بر وی زد که: «طعام مکروه را در ظرف مکروه نهاده، پیش مردان آوردن از دین مصلحت دور است و از مذهب مروت بیرون. و لله الحمد که ما را از این کاسهها و کیسهها فراغت کلی بخشیدهاند و سیر و سیراب گردانیده» و این غزل را سرآغاز فرمود:
به خدا میل ندارم نه به چرب و نه به شیرین نه بذان کیسه پر زر، نه بذین کاسه زرین
(همان، صفحات۱۹۲ـ۱۹۱)
۲ـ۱۰ـ اعراض از اشتهار و دستبوسی و سجده خلق
«همچنان منقول است که روزی حضرت مولانا رو به یاران عزیزکرده، فرموذ که: «چندانک ما را شهرت بیشتر شذ و مردم به زیارت ما میآیند و رغبت مینمایند، از آن روز از آفت آن نیاسودم، زهی که راست میفرمود حضرت مصطفای ما که: الشهره آفه و الراحه فی الخمول.» [۴۹] و پیوسته اصحاب را از آفت شهرت حذر میفرمود… (همان، ص۲۲۶)
۲ـ۱۰ـ۱ـ ناخشنودی از مشایعت مردم و دستبوسی و سجده آنها: شیخ بدرالدین نقاش… چنان روایت کرد که: روزی مصحوب[۵۰]… سراجالدین تتری رحمةالله به تفرج میرفتیم. از ناگاه به حضرت مولانا مقابل افتاذیم که از دور دور تنها میآمذ. ما نیز متابعت او کرده، از دور در پی [او] میرفتیم. از ناگاه نظر کرده، بندگان خوذ را دیذ. فرموذ که: «شما تنها بیائیذ که من غلبه را دوست ندارم و همه گریزانی من از خلق، شومی دستبوس و سجده ایشان است.» خود هماره از تقبیل[۵۱] دست و سر نهادن مردم به جد میرنجید و به هر آحادی و نامرادی تواضع عظیم مینموذ، بلکه سجده میکرد.» (همان، ص۱۹۰)
۲ـ۱۱ـ تقبیح تکفیر و تفسیق
تکفیر بهاءالدین قانعی، سنایی را و پاسخ مولانا: روزی حضرت مولانا… در مدرسه نشسته بوذ… بعد از ملاقات بسیار و اجوبه[۵۲] و اَسئله[۵۳] بیشمار، [بهاءالدین] قانعی گفت که: «بنده سنایی را هرگز دوست نمیدارم، از آنکه مسلمان نبوذ!» فرمود که: «چه معنی که مسلمان نبوذ؟» گفت: «از برای آنکه آیات قرآن مجید را در اشعار خود تضمین کرده است و قوافی ساخته.» حضرت مولانا به حدّت تمام قانعی را درهم شکسته، فرمود که: «خَمُش کن. چه جای مسلمانی! که اگر مسلمانی عظمت او را دیذی، کلاه از سرش بیفتادی! [۵۴] مسلمان تویی و هزاران همچون تو؟ او از کوْنین[۵۵] مسلم بوذ و کلام خود را که شارح اسرار قرآن است، هم بذان صورت زینت داد.» (همان، ص۲۲۱)
۲ـ۱۲ـ باید به جای ظاهر اعمال به باطن آنها نگریست
۲ـ۱۲ـ۱ ما برون را ننگریم و قال را / ما درون را بنگریم و حال را: «نظر بینظران بر این اعمال ظاهر است و ما بذان نمینگریم. ما در باطن و سرّ درون مرد بنگریم. اگرچه به ظاهر مفسد و مقصر است، به باطن، به سبب آن جوهر پاک و اخلاص پنهانی، مُتَقن[۵۶] و مُصلح است.» (همان، صفحات ۶۷۹ـ۶۷۸)
۲ـ۱۲ـ۲ـ نجاست باطن ملاک است نه نجاست ظاهر: «حق تعالی در شأن مشرکان، انما المشرکان نجس[۵۷] فرموذ. مقصود نجاست باطن باطن ایشان بوذ، نی نجاست ظاهر و آن هستی و فضولی نفس ظَلوم و جَهول است و تمرد از دعوت انبیا و اولیا و ترک متابعت.» (همان، ص۴۲۲)
پینوشتها:
۱ـ مهرورزی، ملاطفت.
۲ـ ازقضا، اتفاقا.
۳ـ رختکن.
۴ـ عجله، شتاب.
۵ـ داخل شوند، فرو روند.
۶ـ از القابی که پیروان و مریدان مولانا بدو داده بودند.
۷ـ جایگزین او کند.
۸ـ روانه.
۹ـ صبر کنید تا من هم برسم.
۱۰ـ امکان داشت.
۱۱ـ اطرافیان، مأموران، وابستگان به دربار.
۱۲ـ راه ندادی، نپذیرفتی.
۱۳ـ برده، کنیز.
۱۴ـ خلقت شما و برانگیختن شما (در روز قیامت) جز به صورت نفس واحد نیست.
۱۵ـ زن
۱۶ـ او را رابعه خطاب کرد. (رابعه = زن عارفه و زاهده معروف قرن دوم هجری)
۱۷ـ جمع قحبه به معنای روسبی.
۱۸ـ ریا.
۱۹ـ کار و سرنوشت تو باطل و عاطل شود.
۲۰ـ اسباب و اثاثه منزل را بیدریغ و مجاناً در اختیار نیازمندان قرار داد.
۲۱ـ محل پررفت و آمد و پررونق.
۲۲ـ ضرب و شتم.
۲۳ـ مجاب.
۲۴ـ تسلیم نمیشویم، حرف شما را قبول نداریم.
۲۵ـ ایراد میگرفتم، اعتراض میکردم.
۲۶ـ تسلیم میشوی.
۲۷ـ درمانده (در مباحثه).
۲۸ـ بدگویی، غیبت.
۲۹ـ کسی که درصدد یافتن برادری (دوستی) از هر جهت بیعیب باشد، بیبرادر میماند.
۳۰ـ میان هیچ یک از آنها فرقی نمیگذاریم (آیه ۱۳۶ سوره بقره).
۳۱ـ آواز بلند، فریاد.
۳۲ـ رهبانان.
۳۳ـ کشیشان.
۳۴ـ فحش، اهانت.
۳۵ـ طرف دعوا.
۳۶ـ موعظه.
۳۷ـ سنگینی، ثقیل بودن.
۳۸ـ (جمع زهره) گلها.
۳۹ـ پیشقدم نمیشود.
۴۰ـ کسی که خطای دیگران را ببخشد و صلح پیشه کند، اجرش با خداوند است.
۴۱ـ فوراً، بلافاصله.
۴۲ـ آبریزگاه.
۴۳ـ مستراح.
۴۴ـ احتمالاً در اصل «جان گنده» بوده است به معنای صاحب روح فاسد.
۴۵ـ اظهار کوچکی.
۴۶ـ خداوند کسی را که عیبهای مرا برایم هدیه آورد (=به من گوشزد کند) رحمت کند.
۴۷ـ آنان را تحمل میکنم.
۴۸ـ من وظیفه تذکر (ابلاغ) دارم، مسئول پذیرش یا عدم پذیرش آن نیستم.
۴۹ـ شهرت آفت است و آسایش در گمنامی است.
۵۰ـ همراه، به مصاحبت.
۵۱ـ بوسیدن.
۵۲ـ جمع جواب.
۵۳ـ جمع سؤال.
۵۴ـ از فرط تعجب کلاه از سرش بیفتادی.
۵۵ـ دو عالم، به کنایه: از ازل تا ابد.
۵۶ـ محکم، استوار.
۵۷ـ همانا مشرکان نجساند.
منبع: روزنامه اطلاعات