بسم الله الرّحمن الرّحیم
از همه شما متشکرم چون درواقع امروز برای تسلیت و دلداری خاندانمان حضرت «سلطانعلیشاه» آمدهاید که در اینجا فقط من و این خانمها هستند اینها، بههرجهت متشکرم. آقای سلطانعلیشاه به قول مرحوم واعظیِ روضهخوان- واعظی بود که منبر میرفت، خدا رحمتش کند- او میگفت: آقای سلطانعلیشاه بانی سلسله است که بعد بهش یادآوری شد. آقای رضاعلیشاه مثل اینکه بهش یادآوری کردند؛ آقا، بانی سلسله نیست! آقای سلطانعلیشاه هم در این سلسلهی اقطاب یک مهرهی درخشانتری بودند، همهی مهرهها مثل همند، این مهره درخشندهتر بود… واِلا ایشان خب آقای سعادتعلیشاه استاد ایشان بود، مقدم بر ایشان بود، قبل از آن آقای «رحمتعلیشاه» و امثال اینها. همینجور بعد از آقای سلطانعلیشاه، آقای نورعلیشاه به قول یکی از نویسندگان همان درخشندگی آقای سلطانعلیشاه را داشتند منتها مدت خیلی کوتاهی. آقای سلطانعلیشاه همهی چیزهای مختلف را دیدند؛ اول که در خانوادهای که به دنیا آمدند آن خانوادهی اشرافی و پولدار نبود. خانوادهی محترمی بود، مورد احترام همه، ولی از لحاظ مالی ناتوان بود، به نحوی که یک قدری که گذشت و آقای سلطانعلیشاه از حالت بچگی … آمده بودند، همان اموال خودشان را رسیدگی میکردند و منجمله گوسفندی که داشتند خودشان به گله میبردند و بعد از آن آمدند به مشهد، علوم قدیمی را، علوم اسلامی را شروع کردند. به درجهای که حتی خب به درجهی اجتهاد رسیدند و حتی در یک وقتی که ایشان به دیدن مرحوم استادشان- یکی از اساتیدشان- رفتند… در آنجا یکی از گنابادیها آمده بود سؤالی از استاد کرده بود. ایشان بعد پرسیده بودند: تو اهل کجایی؟ گفته بود: اهل گناباد. بعد که سؤالش را گفته بود، گفته بود تو که آنجا ملاسلطان را داری، چرا آمدی؟ برو از همان بپرس. «ملاسلطان» به قول او یعنی حضرت سلطانعلیشاه هم بغلدستشان بودند. خواستند خود آقای سلطانعلیشاه هم توجه بکنند که اجر و ارزشی که دارند از لحاظ علمی و باید در نظر مردم رعایت بشود این است که ایشان مجتهدی قاطعالدعوی هستند… در این علوم که خب علوم اسلامی زحمت کشیدند به درجهی اجتهاد رسیدند و بعد از این البته پیش آقای حاج ملاهادی سبزواری رفتند. حاج ملاهادی سبزواری یک مرد خیلی والایی بود، حضرت سلطانعلیشاه هم همیشه خیلی احترامشان میکردند و حتی در یک سفر که ناصرالدینشاه میرفته به مشهد، در سبزوار ایستاده که برود حاج ملاهادی را ببیند و رفته دیدن حاج ملاهادی. شاه بوده. نزدیک ظهر که شده حاج ملا هادی گفتند که ناهار بمان همینجا ناهار ما را بیاورند. با کمال افتخار قبول میکند. ناهار میآورند، نمیدانم چی؟ یک ناهار خیلی مختصری بوده. خیلی مورد احترام عمیق همهی مردم بود. همین وضعیت را آقای سلطانعلیشاه هم داشتند جز اینکه مخالفین شخص ایشان درواقع خانوادهی ایشان نمیگذاشت. خب خوشبختانه شاگردی که داشتند یعنی آقای نورعلیشاه به قول بعضی کتابها از خودشان بالاتر بود. حالا آن هم… منتها آقای نورعلیشاه را مدت خیلی کمی دیدیم. آقای سلطانعلیشاه چند سال، شاید بیست-سی سال در عرفان بودند، قطب بودند، اینها بودند ولی آقای نورعلیشاه فقط ده سال قطبیتشان بود، آن هم در ایامی بود که همیشه متواری بودند تقریباً. ایام جنگ بینالملل بود، قشون روسیه آمدند ایشان را گرفتند ببرند به تربت، گفتند اینها با آلمانها ارتباط دارند، البته بعد کنسول فهمیده بود آمده بود معذرتخواهی کرد و وقتی ایشان میخواستند برگردند کنسول کالسکهی خودش را در اختیار ایشان گذاشت که ایشان را برگردانند به بیدخت ولی خب خیلی صدمات زده بودند دیگران بهنام روسها، بریزند منزلشان نمیدانم کتابهایشان را برداشتند و امثال اینها خیلی. آقای سلطانعلیشاه هم همهی این زجرها را دیده بودند؛ اما زندگی آرامی داشتند یعنی چون خودشان اهل علم بودند همهی اهل علم ایشان را میشناختند و دوست بودند، رفیق بودند در همهجا. مردم عادی هم همین جور. رجال حکومتی هم همه هرکه دید ارادتمند… دستشان را میبوسید، هیچ مزاحمتی نداشتند بلکه اظهار ارادت هم میکردند و زندگی نسبتاً آرامی داشتند. این از این نظر میگویم که درست بهعکسش آقای نورعلیشاه است. آقای نورعلیشاه به تمام همین رجال مملکتی تحکم داشتند و با حاکمیت دستور میدادند چه کار بکن، چه کار نکن. غالباً هم وزرا و اینها گوش میدادند به حرفشان، و خیلی اهل ستیز بودند، که حتی در آن سفری که در آن نامهای دارد آقای صالحعلیشاه فرزند آقای نورعلیشاه به ایشان مینویسند اجازه میخواهند که از تربت آمده بودند برگردند بیایند خدمت آقای نورعلیشاه در خدمت ایشان باشند. آقای نورعلیشاه در پاسخ مینویسند، اولاً آقای نورعلیشاه در مکاتباتشان هست که خیلی با حضرت صالحعلیشاه یعنی فرزند خودشان خیلی محترمانه صحبت کردند. آدم نگاه میکند مثل اینکه این دو تا استادند با هم صحبت میکنند ولی نسبت به فرزند خودشان اینجور محترمانه. به آقای سلطانعلیشاه مینویسند که نامهی شما مثلاً که برای اجازهی سفر خواستید به چیز نه. آرام. آرام باشید خلاصه. دوران من سپری شد. شما باید مراقبت کنید رفتار شما مثل مرحوم آقای سلطانعلیشاه باشد. یعنی شما بدون دخالت در سیاست، بدون آن دخالتها باشید. چون چیز کردند که خودشان رفتار اینجوری دارند گفتند پسرشان آن رفتار را نداشته باشد. پسرشان مثل جدشان باشد یعنی با آرامش و… و این دستورالعمل ایشان و رفتار آقای صالحعلیشاه و فرمایشات ایشان همین روش بر ما ماند کمااینکه الان «پند صالح»ی که نوشتند نهتنها برای فقرای همان زمان است بلکه ماها هم استفاده میکنیم. این روش و دستور هم نهتنها برای آن زمان است، برای حالا هم هست. و خب این آقای نورعلیشاه خیلی دارد، آنوقتها این قسمت بالای بیدخت، منزلهای بالا اینه هیچوقت نبود، از مسجد بیدخت تا آن پایین، تا بهبعد همه بیابان بود. یکمرتبه آقای نورعلیشاه اینجا ایستاده بودند، دستشان را اینجوری از هم باز کرده بودند، بعد یک نگاهی هم به بیابان، گفته بودند همهی اینجاها بیدخت است و همینجور شد. دیگر الان از آن تاریخ روزبهروز جمعیت بیشتر شد. آقای سلطانعلیشاه هم البته همینجور بود. نمیگفتند؛ همین کار را میکردند. حالا انشاءالله ماها دیگران بتوانیم نام ایشان را بزرگ کنیم و نگهداریم بر همین بزرگیای که خودشان… از همه التماس دعا دارم.