Search
Close this search box.

مکتوب فرمایشات حضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده (مجذوبعلیشاه)، مجلس صبح یکشنبه ۹۶/۹/٢۶ (شعر سرودن و کیفیت اشعار)

Hhdnat majzoobaalishah96 08 بسم الله الرّحمن الرّحیم

دیروز یا پریروز، این‌روزها تفاوت سعدی و حافظ را بحث می‌کردیم؛ البته سعدی و حافظ را به‌عنوان مثال گفتیم. سبک سعدی و حافظ. واِلا همه‌ی شعرای دیگر، خواجوی کرمانی مثلاً اشعار خیلی جالبی دارد. ما در ششم ادبی دبیرستان خب این شعرا را بحث می‌کردیم، حرف‌هایشان را می‌زدیم ولی همینجور حفظ‌کردنی بود، نمی‌رفتیم روی عمقش. خواجوی کرمانی مثلاً می‌گوید: «استاد سخن سعدی‌ست نزد همه‌کس اما / دارد سخن خواجو لحن سخن حافظ. یعنی گرچه سعدی مقدم است در سخن، سعدی وقتی شعر می‌گفته خودش می‌فهمیده چه می‌گوید. اگر خطا بود درستش می‌کرده. این است که واقعاً استاد سخن سعدی است. اما حافظ اصلاً از این قید و بند‌ها… حافظ یک حالی برایش دست می‌داده، یا خوب یا بد یا، کاری نداریم به آنش. در آن حالت شعر می‌گفته یعنی آن حالِ خودش را می‌گفته. یک وقت هست که در بین این شعرا، شعری که می‌گویند معلوم است که خود شاعر هیچ معنا را نفهمیده. فقط هنرمند است، می‌خواهد بازی لفظی بکند، کلمات را باهم جمع کند، پهلوی هم بگذارد. بیشتر اشعار سعدی اینجوری است. حافظ نه. حافظ معلوم است که شعر‌هایش به هم ربطی هم ندارد. به‌‌ همان حال خودش. به قول یکی حال خودش را به شعر بیان می‌کند و شعر خودش را یک جوری می‌گوید که می‌خواهد آن حال را داشته باشد. مثلاً «شاه نعمت‌الله ولی» را هیچکس جزء شعرا نمی‌نویسد. برای اینکه اصلاً نظرش روی شعر نبوده. اصلاً آن ادبیاتی که شعر می‌گوید و الفاظ را با هم جور می‌کند آن‌ها را نخوانده، درسش را نخوانده یا بلد نبوده. اشعارش را دقت کنید. این نه حافظ است و نه سعدی. این سبک خاص دیگری‌ست این وسط. اصلاً شاعرِ اینجوری هم نداریم جز مثلاً «شاه‌ نعمت‌الله ولی» را شاعر است هیچوقت، اسمش را می‌گذارند «شاه نعمت‌الله ولی». در بیانات که می‌کنند همه، وقتی شعرا را اسم می‌برند همه می‌گویند هیچکس شعر «شاه نعمت‌الله ولی» را نمی‌گوید. شعر «شاه نعمت‌الله ولی» از لحاظ شعری خیلی بچگانه است، خیلی چیز، ولی خیلی پرمعناست. برای ما که پیرو «شاه نعمت‌الله ولی» هستیم هرچه بگوید برایش معنا داریم. یعنی شاه نعمت‌الله ولی می‌خواهد یک حرفی بزند منتها چون می‌بیند بعضی‌ها شعر خیلی دوست دارند، به شعر می‌گوید. نظرش به معناست. ولی سعدی، حافظ، نه، اینجور چیز نمی‌خواهند بگویند. شعر می‌گویند که برایش معنا ایجاد بشود. خودشان نمی‌دانند چه می‌خواهند بگویند. یک حرفی می‌زنند. ولی ما برای تکامل خودمان باید از هر دو سه رقم شعرا یک اشعاری بخوانیم و حفظ کنیم. مثلاً همین اشعار شاه، اشعار حضرت «شاه نعمت‌الله ولی» را بخوانید، بعضی‌هایش هم که قابل حفظ کردن است، قابل یعنی از لحاظ وزن است، اشعار سعدی را هم بخوانید، اشعار حافظ را هم بخوانید آنوقت سعی کنید یک روزی مثلاً از هرکدام یک غزل یا یک روز از این، یک روز از آن، و فکر کنید روی… این بررسی شعرا و تاریخ شعرا به ما این امکان را می‌دهد که حالات و روحیات مردم آن زمان را بفهمیم. چرا این دامنه‌ی اینجور اشعار بود؟ قبل از قاجاریه اصلاً ما شاعری نداشتیم، شعر عمده‌ای نداشتیم. در آن زمان هم چند تا شاعر کوچکی تا الان هم یک چندتایی، کسی نیست درواقع. این اشعار که اسمش را گذاشتند اشعار نو، یک قطعه می‌گذارند وسطش همینجور قطع می‌کند… اسمش شده: «شعر نو». این‌ها مجموعه‌ی تکامل و ترقی شعرا هست. مثلاً اشعار ایران، اشعار فعلی شعرا حاکی از روحیه‌ی مردم ایرانِ حالاست. یعنی از هم متفرقند. بدون نظم است. از عرفان دور دارد می‌شود. و حال آنکه شعر نظمی‌ست و عرفان هم نظم را دوست دارد. بنابراین بهترین شعر حتی در نظر فرض کنید بگوییم که در نظر «چارلی چاپلین» مثلاً، در نظر همه، شعر، آن شعرهای عرفانی و شعری که عرفا می‌گویند بهتر و معنی‌دار‌تر از اشعار دیگران است و ما هم بهتر این است که اگر خود بخواهیم در این شعرخوانی و شعرگویی پیشرفت کنیم، و قدیم هم بحث این بود که شعرا اشعار دیگران را حفظ می‌کردند که مسلط باشند بر این چیز. دارد در نمی‌دانم «انوری» به نظرم و این قدمای این دوران یک امیرالشعرا داشتند و این امیرالشعرا کارش این بود که هر کسی می‌خواست به حضور پادشاه برسد و در مجلس او باشد این‌ها باید امتحان می‌کردند که حرف‌هایی که می‌زند، شعرهایی که می‌گوید، مزخرف و بچگانه است یا نه؟ امیرالشعرا آمد گفت: خب چقدر شعر می‌توانی بگویی؟ گفت: هرچه شما بگویید. گفت: مثلاً هزار شعر بگو. گفت: شعر بگویم یا از شاعری بگویم؟ گفت: نه، این شعر را بگو. گفت: از مرد باشد یا از زن باشد؟ گفت: از مرد باشد. گفت: کوچک باشد یا بزرگ شده باشد؟ همینجور یک چیزهایی تا به… ، دیدند اگر همه‌ی این‌ها را بخواهد بگوید باید صدهزار شعر بگوید. آن امیرالشعرا فهمید که این آدم فاضلی‌ است. گفت: نمی‌خواهد، برو خیلی خب. این را قبول کرد. از هنرهای شعری، یک امیرالشعرای دیگری بود که اشعار خوبی که- البته این‌ها تهمت هم یک قدری بوده در بین این‌ها- می‌گفت: هرکسی شعر خوبی می‌خواند این می‌گفت: آن شعر مال من است، و حال آنکه… آنوقت این امیر یک شعری که یک بار برایش می‌خواندند حفظش می‌شد. فرزندی داشت که هر وقت شعری را دو بار برایش بخوانند حفظ می‌شود. یک غلامی هم داشت که آن غلام هر وقت شعری را سه بار بخوانند حفظش می‌شود. این روشش هم این بود که هر کسی می‌آمد اگر شعر بدی بود که می‌گفت: مرخصی، شعر‌هایت به درد نمی‌خورد. اگر شعر خوبی بود می‌گفت: این که شعر من است. شروع می‌کرد‌‌ همان شعر او را خواندن. گفت: به این دلیل که حفظم. نه‌تنها من حفظ هستم، پسرم هم این را حفظ کرده. پسرش را می‌گفت بخوان. پسر شروع می‌کرد. چون او هم دوبار شنیده بود حفظ کرده بود. گفت: نه‌تنها پسرش، غلام من هم حفظ است. و به این طریق همه‌ی شعرا را و دانشمندان را نمی‌گذاشت که وارد دربار بشوند. به پادشاه می‌گفت: حرف مزخرفی‌ست، من خودم… تا یک مرتبه همین «انوری» پته‌اش را ریخت روی آب. وقتی یک شعری شروع کرد به خواندن که او را آزمایش کند. یک شعری خواند. گفت: این شعر مال شماست؟ گفت: بله بخوان. یک شعری خواند، گفت: پس دومیش چیه؟ این هنوز چیز نبود. اگر آن را هم چیز می‌کرد می‌گفت سومیش چیه؟ به این طریق هی گیر می‌کرد. بعد به این طریق خودش وارد دربار شد. خودِ منصب شعر و شاعری هم یک منصبی بود در دربارهای قدیم آن پادشاهان. و در اینجا هرکه بیشتر تملق را به عبارت خوب درمی‌آورد او برنده بود. مثلاً شعری فکر کنید که می‌گوید: «نُه‌ کرسی‌ فلک‌ نهد اندیشه‌ زیر پای/ تا بوسه‌ بر رکاب‌ قزل‌ ارسلان‌ دهد». خب معمول است پادشاهان سوار اسب که می‌شدند در آن رکابش شاعری می‌آمد، تازه پایش را می‌بوسید این رکاب است، این آقا می‌گوید که نُه کرسی فلک. فلک، آغاز افلاک قدیم می‌گفتند نُه‌تاست؛ هفت‌تا ستارگان و نمی‌دانم این‌ها. می‌گفت: آن نُه کرسی‌ای که خداوند آفریده برای افلاک، کرسی، فلک شمس، فلک قمر، فلک‌های مختلف، آن نُه کرسی فلک را فکر آدم هم باید روی هم بگذارد و بعد در آن آخر پایش را بگذارد تا رکاب قزل ارسلان را ببوسد. این دیگر اغراق، مبالغه، هرچی هست خیلی زیاد است. در همه‌ی اشعار همین است. حالا شما- ببخشید این را من برای بعضی‌ها می‌گویم که هی شعر می‌گویند- گفت که از این اشعار و از این چیز‌ها خیلی زیاد است. زیباست، قشنگ است. نمی‌شود گفت نه، نباید انداخت دور، نه. خیلی هم ادبیات همین‌هاست دیگر. باید این‌ها را داشت، این اشعار را داشت، منتها شما که می‌خواهید شعر بگویید نباید شعر بگویید؛ هدفتان شعر باشد. هدفتان باید یک حرفی باشد که بگویید. یک حالاتی اگر دیدید یا خودتان دارید، آن حالات و احساستان را بیان کنید. چون احساس و عاطفه‌ی انسان، البته هر کسی با دیگری یک خرده فرق دارد، بنابراین حتی مثلاً در مورد اقوام فراوانی دارید، هر قومی از این‌ها اگر هر فردی از دنیا رخت بربندد شما یک جور ناراحتی دارید. ناراحتی‌ای که از این دارید غیر از ناراحتی‌ای‌ست که از آن است. شعر بهتر خوب است که برای بیان این عواطف و احساسات باشد و برای اینکه این حالت که دارید منتها بر کلمات هم مسلط باشید که هر کلمه را به‌موقع بگذارید. از اشعار عرفای بزرگ بیشتر بخوانید و حفظ کنید. معنیش را بفهمید و حفظ کنید. سعدی، حافظ، خیلی‌ها، جامی و خیلی‌های دیگر. انشاءالله که از بین شما‌ها هم شعرای حسابی دربیاید.