منبع: یادنامه صالح – حضرت آقای حاج شیخ محمدحسن بیچاره بیدختی صالحعلیشاه
حقیقة (۴۸۸): اگر در مظهرى تجلّى دیدى، به همان مظهر دل بند شو که این محدود ترا به نامحدود رساند و این شرک تو را موحّد نماید و این پابندى از علایق خلاصت فرماید: ظاهرش بت معنى او بتشکن.
زنى نزد بایزید آمد که شوهرم مىخواهد بر سر من زن بیاورد؛ ولو جازَ الکَشْفُ لى لَکَشَفْتُ النِّقابَ حَتّى تَرى انَّهُ لا یَنْبَغى لِمَنْ یَکونَ لَهُ مِثْلى اَنْ یَتَزَوَّجَ غَیرى، فَصاحَ وَ غَشى عَلیه. فَقالَ: لَو اَنَّ اللّهَ قالَ لِى لَو جازَ الکَشْفُ لى فى الدُّنیا لَعَرِفَ النّاسُ اَنّ مَنْ لَهُ اِلهٌ مِثْلى کَیفَ یَنْبَغى اَنْ یَکونَ فى قَلْبِهِ الدُّنیا؟!
شرح حقیقیة (۴۸۸): هر چیزى را، خصوصاً مطالب حقیقت و باطن را، هر اندازه که آشکار بخواهند کنند، اولاً ادا کردن آن هیچ ممکن نیست مگر به مثالهاى جسمانى. بدون مثال فهمیده نمىشود و شناخته نمىشود. و از طرفى هم به مثال جسمانى پردهاى رویش کشیده مىشود، از آن پردهاى که داشت باز یک پردهاى بیشتر مىشود و مشکلتر مىشود و فهمیده نمىشود. هرچه را در هر مرتبهاى از مراتب که گفتهاند همینطور است، در حالى که این پردهها هر اندازهاى که برداشته شود، بهتر است.
این هم یک عبارت خیلى مشکل است. مقصود از کشف، دیدن ملکوت، یعنى چه؟ یعنى به خودت برسى خلاصه، خلاصه آنها این است که مىگویند: مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه؛ هر که خود را شناخت، خدایش را شناخت. خودش را، حقیقت خودش را که چیست، فکر کند من چهام؟
در کتاب حکمت سقراط، یکى از شاگردان سقراط با او صحبت مىکند که من کیستم؟ من چیستم؟ شرح مبسوطى دارد، همین استخوان و پوست و گوشت و اینهایم؟ من همین چشم و گوش و هوش و اینهایم؟ وقتى مىگوییم: «من»، این من چیست؟ آن منى که همه اینها در آن گنجانده شده است، این من چیست؟ همچون این منى آیا هست یا نیست؟ آیا اگر به کسى بگوییم که تو دروغ مىگویى، من دیدم درست است؟ منى که نیست! کجاست؟ چیست؟ آیا همینطور درست است؟ نه، در عین اینکه «من» هست، چیست؟ نمىداند چیست!
وجهه من را بگوییم یا ملکوت، بههرحال اثر عجیبى دارد. یا اینکه داخل ملکوت شدن، کار خیلى مشکلى است که حضرت عیسى روحاللّه، علیهالسلام، مىفرماید که ممکن نیست که کسى که دو مرتبه زاییده نشده باشد، داخل ملکوت آسمان شود. این تولّد چیست؟ و این داخل ملکوت شدن چیست؟ هر موجودى هر ذرّهاى از ذرات را که نگاه کنیم، ملکوتى دارد، این است که در دعا هست، در آیه هم هست: مَلَکُوتُ کُلِّ شَىْءٍ. معلوم مىشود هر شیئى، هر چیزى، ملکوتى دارد.
آثارى که از چیزى ظاهر مىشود، مثلاً فلفلى را فرض کنیم، آن آثارى که از او مترتّب است که وقتى انسان بخورد حرارتى در بدن ایجاد مىکند (معنى حرارت که مىگفتند همین است.) حرارت در بدن ایجاد مىکند، خون را به هیجان مىآورد، سریعتر مىکند، این حرکت در کجاى فلفل است؟ آیا مىتوان آن را دید؟ آیا به تجزیه معلوم مىشود؟ به تجزیه معلوم مىشود که آن مادهاى که این
کار را مىکند چیست؟ مادّهاى است و اسمى هم برایش مىگذارند، امّا آیا اصلاً در وجود او دیده مىشود؟ فهمیده مىشود؟ شناخته مىشود؟ نه، دیده نمىشود، این ملکوت اوست.
حالا، داخل شدن در آن عالم هم راههایى دارد. تا انسان از خودش نگذرد، خود را فراموش نکند، هستى خودش را گم نکند، داخل ملکوت نمىشود. حال باید در کجا گم کند؟ این هم مثل همان عبارت مىشود، باز مشکلتر مىشود. این است
که عرفا مىگویند، هر دستهاى از دستجات متدیّن، آنهایى که مىگویند رو به خدا مىخواهیم برویم، راهى دارند، ترتیبى دارند که باز همان عَدَدُ الطُّرقِ اِلى اللّهِ بِعَدَدِ اَنفاس الخَلائق مىشود.
عرفا، حال صوفیه بگوییم، عرفاى اسلام بگوییم، عرفاى حقّه بگوییم، العالم باللّه بگوییم (چون عالم بِامراللّه علمایند که امر خدا را، احکام خدا مىدانند، عالم باللّه هم آن کسى است که به خودش راه پیدا کرده)، درویش بشماریم، اینها مىگویند: دستوراتى دارد که همهاش براى این است که انسان بتواند به آن طرف راه پیدا کند. به خودش، به باطن خودش، به آنجایى که خودش از آنجا هست، آنجایى که باید خودش برود، برود به آنجا. از اینجا که رفت و حرکت کرد، منزل بعدىاش آنجاست، راه به او پیدا مىکند.
آنها مىگویند: انسان همیشه خیالى در ذهنش هست که النَّفسُ شاغِلةٌ اِنْ لَمْ تَشْغَلُها شغلتک؛ نفس همیشه باید مشغولیاتى داشته باشد اگر تو او را مشغول نکردى، او تو را مشغول مىکند. بههرحال نفس بىکار نمىماند و باید توجّه داشته باشد. در دل انسان همیشه خیالى هست که دو تا نمىشود، بىخیال هم نمىشود ولو در خواب باشد.
همانطورى که بر حسب صورت جسمانیّت در دل صنوبرى، در دل گوشتى که حیوانات هم دارند و انسان هم دارد، همیشه یک قطره خون هست و اگر یک قطره خون نبود مرگ مىآید اگر دو قطره هم بود، باز مرگ است. از اندازهاش زیادتر نمىشود که اگر اندکى زیادتر شد به تفاوت از مرض است تا مرگ و اگر کمتر هم شود، این هم باز مرگ است که یکى از اقسام مرگها همین است که باد داخل مىکنند، باد که داخل شد، هوا عوض خون که در جریان است وارد قلب که شد آن دیگر فورى سکته است و تقریباً تمام شدن است؛ همینطور در معنى هم یک خیال است. آنها مىگویند که از میان خیالات خودت، آن خیالِ مقصود اصلى که بالاخره نتیجه به اوست و از اوست، آن خیال را نگاهدار، فکر را بگیر، و مگذار ردّ شود. بله او را نگاهدار، باقى خیالها، هرچه آمد وقتى مىبیند راه نیست، در دل جا نیست راه نیست، ردّ مىشود و مىرود تا اینکه آن خیال قوى شود که:
ز بس بستم خیال تو، تو گشتم پاى تا سر من تو آمد خردهخرده، رفت من، آهستهآهسته
آن وجهه و آن خیال که مسلّط شد بر وجود انسان، کارکن او مىشود. پس درواقع على، علیهالسّلام، نمىگوید: اَنـَا خالِقُ السَّمواتِ و الاَرضِ، بلکه آنکه بر دل او مسلّط است، و در آنجا دارد، و بزرگتر است، کارفرما در وجود است؛ یعنى، همان اصلى که خداى بزرگِ اوست که مىگوید: من خالق آسمان و زمینم، على نمىگوید.
در صورتى که على خودش مىفرماید که اگر کسى بگوید من خالق آسمان و زمینم و نسبت کارهاى خدایى به خودش بدهد این کافر است و قتلش هم واجب است. بهموجب دستور خود، على نباید بگوید، و على اگر بگوید آن هم على نگفته، بههرحال اگر بگوید؛ یعنى، حقیقت على، علىاش را که درست کنیم، البته خدا گفته است. بنابراین، هرچه ایراد در آنجا هست، ایراداتى را گرفتهاند در مثل بایزید،
خب حالات مختلف است. حالات انسان، همه مردم و انبیاء مختلف است، حالات اولیا و مؤمنین هم مختلف است. هیچ دو روزى به یک حال نیستند. در حالى کافرند و در حالى مؤمن:
ساعتى کافر کند صدّیق را ساعتى مؤمن کند زندیق را
اگر خود انسان فکر کند، مىبیند در یک ساعت چندین حال پیدا کرده: بهشتى شده، جهنمى شده، خوب شده، بد شده است و هکذا؛ پس این اختلاف حالات براى همه هست: براى انبیاء، اولیاء، براى بزرگان دین همه، این اختلاف حالات بوده است. حالا در حالى، طور دیگرى پیدا مىشود؛ یعنى، از آن شرابى که مهیّا کرده براى مؤمنین که اِنَّ لِلّه شرابا لاِولیائه، از آن شراب معنوى زیادتر مىخورند، کمتر مىخورند، از آن شرابى که خداوند در قرآن مىفرماید ما دادیم، مىدهیم: اِنَّ الاَْبْرارَ یَشْرَبُونَ، شرابى که براى ابرار یا نیکان، دارد که مىفرماید: نیکان مىآشامند، نمىفرماید که خواهند آشامید یا آشامیدند.نه، مىآشامند. اِنَّ الاَْبْرارَ یَشْرَبُونَ مِنْ کَأْسٍ کانَ مِزاجُها کافُورا: نیکان مىخورند از آن جامهایى که مخلوط با کافور است.
چون در میان عرب، شراب مثل چاى امروز ما بود که همه مىخوردند و اشخاصى که مزاجهاى گرم و قوى داشتند، جوان بودند، کافور داخلش مىکردند. اشخاصى که برعکس سردمزاج بودند، پیر بودند، کمقوى بودند، زنجبیل داخل آن مىکردند. اشخاصى هم که اینطور نبودند، شراب ساده بود.
حالا اینجا، این یکى را خداوند شراب طهور، پاککننده، مىشمارد. یعنى چه؟ یعنى، از هستى، بالکلّ پاک مىکند، هستى آنها در جنب هستى خدا گم مىشود؛ در مقابل او، عظمت او گم مىشود. که این آیاتى است که در سوره «هَلْ اَتى» است.
سوره هَل اَتى که به اتّفاق شیعه و سنّى مسلّم است درباره على بن ابیطالب بود و فاطمه و حسن و حسین و کنیزشان فِضّه. سوره درباره اینهاست و درباره روزه گرفتن سه شبانهروز و افطار کردن با آب و غذایشان را به مسکین و یتیم و اسیر دادن است. شرابْ این شراب است. شرابى است که به واسطه خوردن، او از هستى مىگذرد، گرسنگى را ملتفت نمىشود و دیگران را بر خود ترجیح مىدهد.
آخر اگر این مقام عقل باشد (شراب آن است که عقل را مىبرد) کسى که خودش گرسنه است، اوّل خودش بىاختیار نان مىخورد. این بچّه، بزرگ، وقتى که او را ترجیح مىدهد بر خودش و غذاى را از دستش مىگذارد و به او مىدهد جهت دیگرى در وجود اوست بالاتر از جهت گرسنگى خودش که موجب آن مىشود. این است که از آن شراب، آن شرابى را که خدا به على و آن چند نفر داد، مىفرماید: آنها مىآشامند از این شراب، ولى چه جور؟ به ترتیب مىفرماید: و وفا مىکنند به نذر و بر خودشان اختیار مىکنند مسکین و یتیم و اسیر را. مقصود این شراب است. شراب، حالشان را عوض مىکند، تغییر مىکنند، رویشان را به آن
طرف قرار مىدهد و از هستى خارج مىکند، خودش را در جنب او گم مىکند.
اگر این حال شد، آن وجهه بر این غالب مىشود، و وقتى که غالب شد، غلبه او همان ملکوت است. ارتباط و اتّصال گاهى هست که برحسب ظاهر به چشم و گوش ظاهرى هم سرایت مىکند، گاهى هست که سرایت نمىکند.
بله، این است یکى از امتیازاتى را که خداوند در قرآن براى على (ع) قائل شده؛ یعنى، آیاتى که مسلّم است درباره على بن ابیطالب نازل شده یکى هم این است که درباره لیلةالمَبیت است که مِنَ النّاسِ مَنْ یَشْرى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضَاتِ اللّهِ. لیلةالمَبیت شب اوّل ربیعالاوّل است. مَبیت یعنى خوابیدن و لیلةالمبیت شبى است که اول ترقّى، اول بروز ترقّى على (ع) بود. على (ع) پیش از آدم و عالم، على (ع) بود امّا على (ع)، به حسب ظاهر همانطور که گندم در کندو هم گندم است امّا تا سبز شود و خوشه کند و خوشهاش قوى شود و گندمش را بتوان دستاس کرد و خورد، کار دارد و خیلى مشکل است. محتاج است به ریاضتها، به زحمات، به صدمات. اولمرتبه این بود، اوّلوجهه ترقّى آن بزرگوار؛ یعنى، ظاهر شدن باطنش به ظاهر این بود. پیامبر تقریباً دو نفر مرد داشت که کمککار اصلى بودند، سایرین هم خدمت کردند امّا کمککار اصلى دو نفر بود: یکى ابوبکر که سنش تقریباً با حضرت مطابق بود، و از اوّل هم غالباً با یکدیگر بودند، غالباً مىنشستند، پیش از وحى هم همینطور مىنشستند در مسجدالحرام و نگاه مىکردند کارهاى مردم را و یا تمجید مىکردند یا تنقید مىکردند. بعد هم دوممردى که ایمان آورد، ابوبکر بود. البته اینجا در بین شیعه و سنّى اختلاف است. سنّى مىگوید: اوّلُ مَنْ آمَنَ ابوبکر بوده. شیعه مىگوید: اوّلُ مَنْ آمَن على بود زیرا وقتى که حضرت دعوت کردند، وحى نازل شد و دعوت کردند و مهمان کردند جمعى را که آنها را دعوت به خدا و خداپرستى و لااِله اِلاّ اللّه گفتن کردند، فرمود: هر کسى هم که اوّل به من ایمان بیاورد او جانشین من خواهد بود. خلیفه من است، وزیر من است و على، علیهالسلام، خب در منزل حضرت بود، کار مىکرد، کارکن حضرت بود، صورت ظاهر، پسرعمو بود؛ بله على، علیهاسلام، حرکت کرد و آمد جلو و اظهار ایمان کرد. فرمود: بنشین. نشست باز دومرتبه فرمود. باز دیگرى حرکت نکرد و على حرکت کرد. سوممرتبه آمد و دست پیغمبر را گرفت. پیغمبر هم دستش را گرفت و شهادتین جارى کردند و بیعت کرد با حضرت، تقریباً ایمان آورد، اسلام آورد. در این حال سایرین شروع کردند به شوخى کردن با ابوطالب، علیهالسّلام، و گفتند: تکلیف تو معیّن شد، از امروز به بعد تو باید مطیع این پسر کوچکت باشى، پسر کوچکت مقدّم بر تو است و تو باید مطیع باشى و مىخواستند که حضرت را با خودشان همعقیده کنند در صورتى که خبر نداشتند که ابوطالب چیست و کیست.
اینجا هم مسلّم است، تا اینجا گفتگویى بین شیعه و سنّى نیست. بعد از دو سال تقریباً یا کمترک ابوبکر ایمان آورد به حضرت. وقتى که ابوبکر ایمان آورد، مردى بود ولى وقتى که على (ع) ایمان آورد، سیزدهساله بود. اهل سنّت مىگویند: چون هنوز به سن پانزده نرسیده بود پس ایمان او در آنوقت محسوب نیست و در آن حالى که ابوبکر ایمان آورده بود هنوز على (ع) پانزده سالش نشده بود، پس، ابوبکر اوّل است. در صورتى که على که ایمان آورد پیغمبر قبول کرد و خدا هم قبول کرد که در اینجا مأمون محاجّه مفصّلى دارد. مأمون که یکى از خلفاى بنىعباس است و هارون پدرش خیلى در مقام تشیّع (مقصود از تشیّعى که در اینجا گفته مىشود یعنى اینکه معتقد بودند بعد از پیغمبر افضل مردم، افضل همه صحابه، على (ع) بود و على (ع) لایق خلافت و بالاتر از سایرین بود، این را مىگویند شیعه) جدّیت داشتند و در این کار هم هارون و هم مأمون خدمتها کردند، که مأمون محاجّه مفصّلى دارد با علماى اهل سنت که خلاصهاش و آخرِ آن این است که آیا پیغمبر دعوت کرد یا نه؟ بله، دعوت کرد. دعوت کرد و على پذیرفت؟ بله، على پذیرفت. على آمد و اسلام آورد بر دست حضرت و حضرت قبول کردند اسلامش را؟ بله، پیغمبر قبول کرد. خب، پس خدا امر کرد و پیغمبر هم دعوت کرد و على هم قبول کرد و پیغمبر هم اسلام او را قبول کرد، دیگر ما چه حرف حساب داریم که مىگوییم که نخیر بالغ نبود؟! حکم بلوغ هم بعد پیدا شد. این عنوان سن بلوغ و اینها بعد معیّن شد. قانون عطف بماسبق به قول حالا نمىشود. بنابراین على اوّل بود و مأمون هر که را برخلاف بگوید و على را اول نگوید تهدید کرد. و آنها مىگویند: ابوبکر اوّل بود. به هر حال پیغمبر این دو نفر را به هر معنى که باشد فقط داشت و اطمینان به این دو نفر داشت. ابوبکر را خواست و فرمود که ما مىخواهیم امشب فرار کنیم، هجرت کنیم، حاضرى تو همراه ما بیایى؟ عرض کرد: بله. فرمودند: خب برو دو شتر براى من بخر. عرض کرد: دو شتر دارم تقدیم مىکنم. فرمودند: نخیر باید از خودم باشد و بخرى، بله، قیمت کن. به نظرم پولش را فورى حضرت بیرون آوردند و دادند به او و فرمودند: این پول شترها. پول شتر را گرفت و شترها را تحویل داد و بعد هم آمد این پول را آورد خدمت حضرت نیاز کرد، تقدیم کرد، تقدیم آن بزرگوار کرد، که در خدمت آن بزرگوار آن غلامش هم به جاى معیّن شترها را در شب معیّن برساند. همراه حضرت رفت و در غار هم همراه حضرت بود که وقتى آمدند حضرت را پیدا کنند تا دم غار که رسیدند حواس ابوبکر پرت شد و ترسید که الآن مىآیند و ما را مىبینند و مىگیرند. حضرت هم فرمودند: نگاه به این طرف کن. نگاه کرد، دید دریاست و کشتى حاضر و ایستاده و نردبانش راهم گذاشتهاند. فرمودند: اگر از این طرف داخل شوند ما از این طرف وارد کشتى مىشویم و رَد مىشویم، آسوده باش. وقتى دید پیغمبر حاضر است، خب، اطمینان داشت، آنوقت دیگر اطمینانش زیادتر شد ولى با آنکه در خدمت حضرت بود، ترسید!
درباره على، علیهالسّلام، مىفرماید: مِنَ النّاسِ مَنْ یَشْرى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِاللّهِ؛ از مردم هستند بعضىهایى که جان خودشان را به خدا مىفروشند فقط براى طلب رضاى خدا. هیچ چیز دیگر نمىخواهند، نه دنیا مىخواهند و نه آخرت، رضاى او این است. این است که اینجا ابوبکر بود، امّا على (ع) نه. على (ع) مَنْ یَشْرى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ بود. و لا تَحْزَنْ درباره او نیست، آیه قرآن درباره ابوبکر است. این است که وقتى آنطور دید، محزون شد. «محزون مباش»، نشانى این است که محزون بود ولى على با آنکه یقین پیدا کرده بود که اگر در آنجا بخوابد کشته مىشود، خم به ابرویش نیامد و با نهایت آسایش خوابید.
به على، علیهالسّلام، فرمود که من مىخواهم بروم، حاضرى در جاى من بخوابى؟ على عرض نکرد آیا من سالم خواهم ماند یا نه، یا چه خواهد شد. عرض کرد به اینکه اگر من بخوابم و شما حرکت بکنید آیا جان شما سلامت خواهد بود، سالم خواهید ماند؟ فرمود: بلى. عرض کرد هزار جان من فداى تو و خوابید. خیال هم نکرد که بیدارخواب باشد یا فکر کند یا وحشت داشته باشد. نه، با کمال راحتى خوابید. سحر که آمدند (چون آمدند دور منزل حضرت را گرفتند و محاصره کردند که مبادا فرار کند.) مىگویند و مىنویسند که ابوذر حضرت را توى جوالى کرد و پشتش کرد و برد. جمعیت هم بود. گفتند که کجا مىروى پیرمرد؟ گفت که محمّد را مىخواهم ببرم بیرون. ابوذر راستگو بود. اینجا بود که حضرت فرمود: در آسمان سایه نینداخته و زمین برنداشته راستگوتر از ابوذر. بله، گفتند که دیگر کار ما به جایى رسیده که مثل تو خرفتى ما را مسخره کند؟ رفت، به همین بهانه و به همین راستى که «النَّجاةُ فِى الصّدق» اینجاست. رفت و راحت شد و پیغمبر را رساند.
ابوبکر هم که بعد رسید و خدمت حضرت بود؛ رفتند به غار و در آنجا بودند.
على (ع) خوابید، بدون هیچ خیالى و خدشهاى. آنها آمدند دور منزل را گرفتند و مىخواستند بریزند به منزل.
ابولهب که عمّ پیامبر بود، گفت: آخر در این خانه زن است، بچّه است، ما با محمّد طرفیم من هم که کمکم به واسطه این است که او حرفهایى مىگوید که اسباب اختلاف بین ما شده و حاضرم، امّا با زن و بچّه و شب داخل شدن به خانه ممکن است اسباب زحمت براى آنها باشد و من حاضر نیستم. اینها راضى شدند به اینکه هوا که کمى روشن شد، آنوقت بریزند.
وقتى که هوا روشن شد و ریختند تا داخل منزل شدند على، علیهالسّلام، از زیر رختخواب سردرآورد و گفت: کیست؟ چه مىگویید؟ حرف حساب شما چیست؟
اینها نگاه کردند دیدند که محمّد نیست. این که على است! گفتند: محمّد چه شده؟ کجا رفته؟ گفت: من که مستحفظش نبودم، او را که به من نسپردهاید. گفتند: از تو مىخواهیم. گفت که من مستحفظ نبودم و خبر هم ندارم کجاست، به هر حال ردّ کرد، سه شبانهروز هم آن حضرت را حبس داشتند که بگوید، بروز دهد، نشد و بههرحال، آنها به مقصودشان نائل نشدند.
على، علیهالسّلام، اینطور بود، او هم آنطور بود. اوّلمرتبهاى که بروز بزرگى و بزرگوارى و لیاقت مقام را مىرساند همین قضیه خوابیدن است که «لیلةالمَبیت» باشد. «شب خوابیدن» یکى از شبهاى بزرگ است که نزد شیعه محترم است به واسطه اینکه در آنوقت لیاقت على بن ابیطالب (ع) بر همه ظاهر شد.
یکى هم آیه دیگرى است که در ضمن مذاکره بود یعنى، آیه «هَلْ اَتى». این آیه مسلّم براى على، علیهالسّلام، است. به هر حال تا از خود نگذرند، از خواهش خود نگذرند به جایى نمىرسند. بله، مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد.
کارکردن در اینجا هم گذشتن از انانیّت و هستى است. از نفس گذشتن، پا روى نفس گذاشتن است، آنوقت عقل بروز مىکند. آن وجهه حقیقت و عقل بروز مىکند و ملکوتش ظاهر مىشود، ملکوتش آشکار مىشود. حالا بگوییم ملکوت همان وجهه عقل است، حقیقت عقل است، آیا حقیقت عقل را عقل دارد؟ هر کسى هم که عقل ندارد، نمىگوید عقلى نیست، حتّى مىگوید: من عاقلتر از همهام، عاقلتر از هرکس؛ خب، پس عقل هست و نمىتوان گفت نیست. پس کجاست؟ هر جا عقل هست، ملکوت هم باید آنجا باشد. بله، در عالم ملکوت است. حالا به آنجا که رسید، به حقیقت خودش، به باطن خودش که رسید، یعنى به عالم ملکوت که رسید، او در اوّل هنوز خدا مىگوید و او را جداگانه خیال مىکند، على را هم خیال مىکند، علىاى را که او دیده و در آن مقام داراى همه اقتدارات و اختیارات و معلومات مىبیند. این است که خیال مىکند هرچه هست اوست. با اینکه این شرک است، غیر خدا را دیدن شرک است، منتهى این شرکى است که به توحید مىکشاند. شرکى است که تو را موحّد مىکند، این پابندى، تو را از علائق
خلاص مىکند. این است که:
چون خلیل آمد خیال یار من ظاهرش بت معنى او بتشکن
و این مثال را هم در این موضوع ذکر مىکنند که نسبت به بایزید مىدهند که بایزید نشسته بود، زنى آمد و شکایت داشت از شوهرش که مىخواهد زنى بگیرد در صورتى که اگر شرعاً جائز مىبود که من صورت باز کنم و آشکار کنم، حجاب بردارم، معلومت مىشد که کسى که مثل من زنى دارد، او حقّ ندارد که دیگرى را اختیار کند، زن دیگرى بگیرد. صیحهاى زد بایزید و غش کرد و افتاد روى زمین.
بعد پرسیدند که براى چه؟ این چه مناسبت داشت با تو و با حال تو؟ فرمود که من هم دیدم که محبوب من، معشوق من، خداى من، بله، خداى من اگر به من بگوید که کسى که مانند من خدایى دارد، اگر جائز مىبود که من پرده از روى کار بردارم و پرده برداشته مىشد، حقیقت بر تو آشکار مىشد آنوقت مىفهمیدى، همه مردم هم مىفهمیدند کسى که مانند منى دارد دیگر جا ندارد که در دلش دنیا باشد. بله، کسى که مانند منى دارد و نمىتواند از زیر ربقه امر و حکم او بیرون بیاید و همراه او هست، چه بد کند چه خوب کند، چه بخوابد چه بیدار باشد، هرچه کند، چه اطاعت کند، چه نکند، مستحفظ او هست و نگاهدار او هست، نگاهدار از هر جهت هست، خب، کسى که همچنین خدایى دارد، جا ندارد غیر آن خدا را در دل خویش جا دهد، راه دهد.