این روزها حال عجیبی دارم. دلم آشوب است. همسرم بیتابتر است. زنگ میزند.
– کجایی؟
– در خیابانم با احمد و علی.
– بمان. میام دنبالت برویم اوین.
ساعت ۹ شب میرسم. تعداد زیادی از برادران و خواهرانمان در محوطه جلوی زندان دور آتش نشستهاند. هوا به شدت سرد است. یاد شعر اخوان ثالث میافتم.
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
……
ولی از این شعر فقط هوایش سرد است. سرها در گریبان نیست و بهعکس، چهرهی یاران خندان است. برادری به استقبالمان میآید و چای تعارف میکند.
– خوش آمدید عزیزان
– (رو به همسرم) بفرما کنار آتیش گرم شی همیشیره.
در این سالهای خفقان، تجمعات زیادی را دیدم ولی اینبار، حالی متفاوت است. شاید برای من اینطور است.
ولی نه حالی دگر است.
رضا بطرفم میآید. دیدن رضا برایم قوت قلب است. افشین، آقا مصطفی، سخاوت، عباس، رضا، محمود و….
همه هستند. از همه جای ایران آمدهاند.
من همیشه دیر میرسم.
به سخاوت گفتم دیدن همه برایم قوت قلب بود ولی تو…. مصافحه کردیم. چقدر مصافحه در هوای سرد اوین، گرم بود.
کنار آتش مینشینم. عمو نعمت تکیه زده به چوبدستی و به سیگار پک میزند. چنان به آتش زل زده که گویی سالهای آب و آتش را یکجا کنارش حس میکنی، هر از گاهی هم قصه و خاطرهای میگوید.
کمی آنطرفتر، نزدیک ماشین، همسرم با خانمی مشغول صحبت است. از کنارشان رد میشم برم سمت ماشین که صحبتشان برایم جالب میشود. مادر از فرزند جوانش میگفت و از سختیهایی که در راه به ثمر رساندش تا این سن متحمل شده، ولی اکنون دستگیر شده چون در خیابان اعتراض کرده و…
مادر اشک میریزد و از آرزوهایش میگوید. من و همسرم هم گوش میدهیم. انتهای صحبت، خودش را جمع و جور میکند و عذرخواهی میکند که ما را ناراحت کرده و ما هم سعی میکنیم دلداری بدهیم. مادر سؤال میکند:
– ببخشید این آقایون و خانمها همه با هم هستند؟
– بله
– میشه بدونم شما برای چی اینجا هستید؟
– ما درویش سلسله گنابادی هستیم. برادران و خواهرمون رو به ناحق گرفتن، ما هم تا آزادیشون اینجا هستیم. یا آزادشون میکنن یا ما هم میریم زندان چون اگر درویشی جرمه ما همه مجرمیم.
– (متعجب) به شوهرم گفتتم اینا با بقیه فرق دارن.
– مادر رو کرد به من.
– آقا چه حالی دارید شما، ما بچمون رو گرفتن، خسته شدیم از سرما و ایستادن اینجا، بعد شما اینقدر یکدست و یکدل برای دوستتون اینجا جمع شدید؟……. خدا رو شکر شما اینجا هستید و قوت قلب مردم و مادرای دلشکسته مثل من هستید.
دیدن این مادر و مادران نگران دیگر، جمع یاران، نگاه عمو نعمت، جسارت و تعصب دختربچهای جلوی فرمانده گارد یگان ویژه، نوای مرغ سحر، صدای اذان سحرگاه، خواندن نماز دستهجمعی در کنار برادران و….
این روزها فقط خداست که میداند…………
الان باران میآید. برادران وخواهرانم در تحصن جلوی زندان اوین چه حالی دارند. در آن سوی دیوارهای بلند و قطور زندان اوین دیگربرادران و خواهرم در اعتصاب غذا بسر میبرند. چه حالی دارند.
این روزها چه حالی دارد، اوین.
این روزها چه حالی دارد، خدا.
خدا اینجاست.
۹۶/۱۰/۱۶