مولانا جلالالدین بلخی (قدس سره)
هر جا که باشی و در هر حال که باشی جهد کن تا محب باشی و عاشق باشی. و چون محبت ملک تو شد، همیشه محب باشی در گور و در حشر و در بهشت، الی مالانهایه. چون تو گندم کاشتی، قطعاً گندم روید و در انبار همان گندم باشد و در تنور همان گندم باشد.
مجنون خواست که پیش لیلی نامه نویسد. قلم در دست گرفت و این بیت گفت:
خَیالکَ فِی عَینی.
وَ اِسمُکَ فی فَمِی.
وَ ذِکرُکَ فی قَلبی.
اِلی اَینَ اکتُبُ؟
خیال تو مقیم چشم است.
و نام تو از زبان خالی نیست.
و ذکر تو در صمیم جان جای دارد.
پس نامه پیش کی نویسم؟
چون تو در این محلها میگردی.
قلم بشکست و کاغذ بدرید.[۱]
****
ابراهیم ادهم را میآرند که چون به راه حق آشنا گشت، و دیدهٔ دلِ او به عیبِ این جهان بینا گشت، هرچه داشت، درباخت. گفتند: چه افتادت که در ضعف و ناتوانیِ تن بگداختی، حرارت مرارتِ هجر، کامِ وجودت تلخ گردانید، و در زُلفِ مسلسلِ دین، موی شدی، در مملکتِ بلخ، به صبوریِ تلخ شه رخ زدی؟
ابراهیم ادهم میگوید: «زندانی دیدم و مرا قوّت نی. قاضی دیدم و مرا حجّت نی. ندایی شنیدم: اگر ملک جاویدان خواهی، به کار درآ. و اگر وصلِ جانان خواهی، از جان برآ. اگر مُنعِم میطلبی، عاشقی کن. و اگر نعمت خواهی بندگی کن. هدهد شو تا سلیمان، نامهٔ بلقیس به تو دهد. باد شو تا یعقوب، خبر وصل یوسف از تو پرسد. چون تَذَرو (قرقاول) رنگین مباش.» [۲]
۱- فیه ما فیه
۲- مجالس سبعه