Search
Close this search box.

نسبت علم و فرهنگ

nesbate elm va farhang96دکتر حمید پارسانیا

مقدمه: نسبت علم و فرهنگ به معناى رابطه‌‏اى است که بین علم و فرهنگ است و این رابطه به لحاظ واقع مبتنى بر واقعیت و حقیقت علم و فرهنگ است و در مقام معرفت و شناخت، متناسب با معرفتى است که از علم و فرهنگ وجود دارد. یعنى به تناسب این که چه تعریفى از علم یا فرهنگ ارائه دهیم، نسبت بین آن دو را تعریف و تبیین خواهیم کرد. به همین دلیل ما براى بیان نسبت علم و فرهنگ نخست به تعریف یا تعاریف علم و فرهنگ پرداخته و از آن پس نسبت مزبور را بر اساس تعاریفى که از علم و فرهنگ ارائه مى‌‏شود، دنبال مى‌‏کنیم:

مفهوم فرهنگ

مراد از معرفت در این عبارت تنها آگاهى‌ای ذهنى، تصورى یا تصدیقى نیست؛ مراد، معناى عامى است که احساس، عاطفه، گرایش، ‏اعتقاد، عادات و آداب را نیز فرامى‏‌گیرد. هر نوع آگاهى – اعم از این که در حد یک تصور ساده باشد و یا آن که در درون شخصیت و وجود افراد رسوخ کرده و عزم و جزم آنها را در خدمت و یا در تقابل با خود گرفته باشد – هنگامى که صورتى ‌جمعى پیدا ‏کند در قلمرو فرهنگ واقع مى‏‌شود.

فرهنگ در این تعریف عقاید، آگاهی‌ها، ارزش‌ها، هنجارها، آداب و عاداتی را شامل می‌شود که از طریق تعلیم و تعلّم منتقل شده و صورتی جمعی پیدا می‌کند. اگر جمعى که فرهنگ در بین آنان محقق مى‏‌شود، گسترده و فراگیر باشد، فرهنگ، صورتى عمومى پیدا مى‏‌کند و اگر محدود باشد، فرهنگِ خاص و یا خرده‌فرهنگ را پدید مى‌‏آورد. البته در دل یک فرهنگ عام، خرده‌فرهنگ‏‌ها و فرهنگ‏‌هاى خاص مى‌‏تواند وجود داشته ‏باشد.

صورت جمعى، قیدى است که معرفت‏‌هاى فردى و خاص و یا حقایق و امورى را که در بیرون از حیطه معرفت افراد قرار گرفته باشند، از تعریف فرهنگ خارج مى‌‏کند.

براى هر پدیده‌‏اى که در عرصه فرهنگ وارد مى‌‏شود، دو عرصه غیرفرهنگى نیز قابل تصور است؛ اول اینکه صرفاً به قلمرو معرفت و آگاهى احساس و به بیان دیگر به حوزه وجودی شخصی خاص وارد شود. فردى که حقیقتى را کشف مى‏‌کند و یا قاعده‏‌اى را برای خود فرض و اعتبار مى‏‌کند و یا نسبت به امرى حقیقى و یا اعتبارى عشق یا نفرت مى‏‌ورزد، تا هنگامى که این ادراک و احساس را در خود مخفى نگه داشته و به ابراز آن نپرداخته باشد و آن را در تعامل با دیگران به حوزه آگاهى جمعى وارد نکرده باشد، معرفت او خارج از قلمرو فرهنگ قرار دارد.

ارشمیدس هنگامى که در حمام به چگالى و وزن مخصوص اجسام پى برد، اگر یافته خود را اظهار نمی­‌کرد و یا اگر اظهار او را کسى ‏نمى‏‌شنید و به شاگردان او منتقل نمى‏‌شد و تاریخ ثبت و ضبط نمى‏‌کرد، معرفت او به عرصه فرهنگ یونان و از آنجا به قلمرو فرهنگ‏ بشر وارد نمى‏‌شد.

دوم اینکه آن پدیده به قلمرو آگاهى ‏فردىِ خاصى نیز وارد نشده باشد. قضیه فیثاغورث در سال‏‌هاى قبل از میلاد توسط فیثاغورث کشف شد و از طریق آموزش و تعلیم او به عرصه فرهنگ بشرى وارد شد، ولکن صدق این قضیۀ هندسى، منوط به کشف فیثاغورث و یا ورود آن به قلمرو فرهنگ بشرى نیست. یعنى این قضیه قبل از آنکه به عرصه معرفت فردى وارد شود از نوعى حقیقت برخوردار است. قاره آمریکا در زمانى خاص براى کریستف کلمب کشف شد و این معرفت از آن پس وارد فرهنگ اروپایى شد و تحولات فرهنگى و تاریخى مهمى را نیز به دنبال آورد. لکن این قاره قبل از علم و معرفت فرد و یا افراد اروپایى به آن نیز وجود داشت.

از بیان فوق دانسته مى‏‌شود براى هر پدیده، دستکم سه عرصه مى‏‌توان تصور کرد: اول، عرصه فرهنگ که هویت بین‏‌الاذهانى دارد. دوم، عرصه فرد که در محدوده معرفت فردى و شخصى قرار مى‏‌گیرد و سوم، عرصۀ واقعیت نفس‌‏الامر شىئ. هر پدیده در هریک از عرصه‏‌هاى سه‌گانه ‏فوق از احکام ویژه مربوط به خود برخوردار است. نفس‌الأمر نیز به نوبۀ خود داراى مراتب و اقسامى است که پرداختن به آن از محدودۀ بحث ما خارج است.

ابعاد و سطوح فرهنگ‏

فرهنگ، که هویتى اولاً معرفتى و ثانیاً جمعى دارد، داراى ابعاد و سطوح مختلفی است و به عبارت دیگر مجموعه معرفت‏‌های مختلفى در درون یک فرهنگ وجود دارد. نمادها و نشانه‏‌ها، هنجارها و ارزش‏‌ها، باورها و اعتقادهاى بنیادین، که به صورت زبان‏، آداب ‏و عادات، حقوق و مقررات، ادبیات، اساطیر، علوم، معارف، فلسفه‏‌ها و ادیان مختلف بروز و ظهور پیدا مى‏‌کنند،هر یک در بخش و یا سطحى از فرهنگ واقع مى‏‌شوند. توجه به سطوح و اجزاء متفاوت و گسترده فرهنگ، نکته مهمى است که ما را در تبیین نسبت فرهنگ با علم، یارى مى‏‌رساند.

علم‏

براى شناخت نسبت علم و فرهنگ باید شناخت و تعریف خود از علم را نیز در نظر داشته باشیم. براى علم، تعاریف مختلفى بیان شده است و این تعاریف مختلف، اولاً، ریشه در مبانى فلسفى و معرفت شناختى متفاوت دارند و به مواضعه و قرارداد افراد باز نمى‌‏گردند (پارسانیا، ۱۳۸۳: ۱۴۸) و به همین دلیل عدول از این تعاریف و توافق بر سر یک تعریف واحد درباره علم به سادگى ممکن و میسر نیست و ثانیاً، این تعاریف مختلف در چگونگى تبیین نسبت علم و فرهنگ تأثیرگذارند.

دو ویژگى فوق نسبت به تعاریف فرهنگ صادق نیست، زیرا به رغم تعاریف متنوع و متعددى که براى فرهنگ ذکر‌ شده است، اختلاف ‏آن تعاریف، چندان عمیق و بنیادین نیست و بیشتر ناشى از نظر به ابعاد مختلف و یا آثار و لوازم فرهنگ بوده و یا به قلمرو وضع و قرارداد بازمى‏‌گردد و دیگر اینکه آن تعاریف در بیان نسبت علم و فرهنگ چندان تأثیرگذار نیستند. به همین دلیل در تعریف نگارنده از فرهنگ، به تشریح تعریف موردنظر بسنده شد و از ذکر دیگر تعاریف خوددارى گردید.

تعاریف ارائه‌شده از علم را در سه گروه می‌توان قرار داد. اول تعاریف پوزیتویستى و تجربى، دوم تعاریف قبل تجربى، سوم تعاریف بعد تجربى.

تعریف پوزیتویستى از علم با آن که عمرى کمتر از دو قرن دارد همان تعریفى است که در حاشیه اقتدار دنیاى غرب، اینک غلبه جهانى ‏یافته و در سازمان‏‌هاى رسمىِ علم و از جمله مراکز آموزشى ایران متأسفانه از نخستین سال‏‌هاى آموزشى در سطوح مختلف، هرزه‏‌وار و به‌گونه‌ای سخیف تعلیم داده مى‌‏شود چندان که سایر معانی علم و از جمله معنایى که فرهنگ و تمدن اسلامى با آن‏ مأنوس بوده اینک با عنوان معرفت[۱] و آگاهی‌های غیرعلمی در انزوا و بلکه در معرض فراموشى قرار گرفته است.

معناى پوزیتویستى و یا تجربى علم معنایی است که تنها در بخشی کوتاه از فرهنگ و تمدن غرب یعنی از نیمه دوم قرن نوزدهم تا نیمه دوم قرن بیستم سیطره و غلبه یافت.

معناى بعد تجربى علم، معناى پسامدرن از علم است. زمینه‏‌هاى تکوین این معنا به تدریج از نیمه دوم قرن بیستم پدید آمد. این معنا گرچه همچنان در بیرون از محیط‌هاى رسمى علمى و در حاشیه صورت غالب علم مدرن است، لکن حوزه مباحث فلسفى علم و فلسفه علم را تسخیر کرده‌ است.

«تعاریف ماقبل تجربى علم، مجموعه تعاریفى است که به لحاظ تاریخى قبل از غلبه معناى پوزیتویستى علم در تاریخ وفرهنگ‏ بشرى حضور داشته ‏است»(پارسانیا، ۱۳۸۰). این نوع تعریف در محدوده فرهنگ‏‌هاى دینى، در حوزه متافیزیک در یونان، دنیاى اسلام و حتی در مقطع نخستین فلسفه‏‌هاى مدرن، مقبولیت دارد. علم در این تعاریف نیز شیوه و روشی مختص به خود داشته و در مقابل آگاهی‌ها و معرفت‌های دیگری قرار می‌گیرد که به رغم کارکردهای مفید و مؤثّر خود، غیر‌علمی‌اند؛ مانند شعر، خطابه و جدل.

نسبت‏‌هاى سه‏‌گانۀ علم و فرهنگ‏

نسبت بین علم و فرهنگ از دو جهت درونى و بیرونى قابل پیگیرى است. به این معنا که این نسبت مى‏‌تواند در درون علم و یا فرهنگ واقع شده و در هویت هر یک از آنها مؤثر باشد و یا آنکه در بیرون رخ داده و خارج از هویت آنها قرار گیرد.

هر تعریفى که درباره علم پذیرفته شود، در این امر تفاوتى ایجاد نمى‌‏شود که علم در هر حال در درون فرهنگ، اثر گذارده و در ردیف ابعاد و اجزاء آن واقع شده‌است و در هویت فرهنگ اثر مى‏‌گذارد. ورود و یا حضور علم در درون فرهنگ نظیر ورود و یا وجود یک عنصر در یک ظرف آب است؛ عنصرى که در ظرف آب یا مایعات مختلف قرار دارد، بخشى از فضاى درون ظرف را اشغال مى‏‌کند و موقعیتى که در درون ظرف دارد، در جایگاه و موقعیت‏ دیگر عناصر تاثیر مى‏‌گذارد. علم هنگامى که به عرصه فرهنگ وارد مى‏‌شود، به هر معنایى که باشد، بخشى از فرهنگ خواهد بود. فرهنگ‏ مى‌‏تواند مانع از حضور علم شود و مى‌‏تواند آغوش خود را بر روى آن بگشاید. مقاومت و یا استقبال فرهنگ نسبت به علم به خصوصیات ذاتی فرهنگ بازمى‏‌گردد، بنابراین خارج بودن علم از حوزه یک فرهنگ نیز متناسب با هویت آن فرهنگ است. پس بود و نبود علم و یا چگونگى وجود علم در نسبت مستقیم با هویت فرهنگ قرار دارد. فرهنگى که‏ فاقد علم باشد هویتى مغایر با فرهنگى دارد که از علم بهره مى‌‏برد و مراتب توسعه و ضیق علم در چگونگى فرهنگ تأثیرگذار است.

فرهنگى که از قبول و پذیرش علم سر باز مى‌‏زند، از امتیازات حضور علم بى‏‌بهره مى‏‌ماند. چنین فرهنگی، جاهلانه و سفله‌­پرور است و اگر مراد از علم، دانش تجربى و ابزارى باشد، این فرهنگ از تسلط بر طبیعت محروم مى‌‏ماند. و اگر مراد از علم، دانش متافیزیکى، انتقادی و مانند آن باشد، فرهنگى که مانع از حضور آن می­‌شود از مزایاى چنین دانش‏‌هایى بى‏‌بهره مى‌‏شود. هویت و عناصر درون فرهنگ با بود و یا نبود علم ابزارى، علم‏ عقلانی یا وحیانى بدون شک خصوصیاتى مغایر پیدا مى‏‌کنند.

از آنچه گفته شد، دانسته مى‌‏شود تأثیر علم بر عناصر درونى و هویت فرهنگ، اجمالاً غیر قابل انکار است و تعریف‏‌هاى مختلفى که ‏نسبت به علم مى‌‏شود، اصل این نوع ارتباط و نسبت را نمى‌‏تواند در معرض تردید قرار دهد.

تأثیر فرهنگ در علم و به بیان دیگر نسبتى که فرهنگ با علم دارد مانند نسبت علم با فرهنگ مورد وفاق نیست، زیرا نحوه تعریف علم در تبیین این نوع نسبت مؤثر است. بر اساس برخى از تعاریف، فرهنگ هرگز تاثیر درونى بر علم نداشته و به بیان دیگر هویت و ساختار درونى معرفتِ علمى، مستقل از فرهنگ‏‌هاى مختلف است. بر اساس این دیدگاه، علم هویتى غیرشرقى و غیرغربى و یا غیردینى و غیر ایدئولوژیک دارد. فرهنگ هرگز در ساختار درونى معرفت علمى اثرگذار نیست. در این نگاه، تأثیرات فرهنگ نسبت به علم همواره تأثیرات بیرونی است، به این بیان که فرهنگ، بدون آنکه تأثیرى در معنای علم و روش آن داشته باشد، تنها مى‌تواند ظرفیت‌‏هاى خود را در جهت بسط و توسعه علم به خدمت گیرد و یا آنکه راه‏‌هاى گسترش آن را مسدود نماید و این نوع تأثیرات فرهنگ بر علم، تأثیرات بیرونى است.

دیدگاه دوم، فرهنگ را عنصر مقوّم علم مى‌‏داند. مطابق این نگاه – با حفظ غلبه و برترى فرهنگ بر علم – همان‏گونه که‏ علم با هویت و ساختار درونى فرهنگ نسبت دارد، فرهنگ نیز در هویت علم، تعریف و مصادیق آن مؤثر است. بر این اساس رابطه علم و فرهنگ رابطه‌‏اى درونى و دیالکتیکى است یعنى فرهنگ، هویت علم را پدید مى‏‌آورد و علم نیز به نوبه خود بر فرهنگ اثر مى‏‌گذارد.

دیدگاه نخست که استقلال علم را در قبال فرهنگ مى‏‌پذیرد، از جهت دامنه و برد و نوع تأثیرى که علم بر فرهنگ مى‌‏تواند داشته باشد به دو نگاه تقسیم م‌‏شود؛ بر اساس نگاه اول، علم حتى هنگامى که با تمام ظرفیت خود وارد فرهنگ شود تنها بخشى از فرهنگ را به طور کامل تصرّف مى‏‌کند و تأثیر آن بر دیگر بخش‌‏هاى درونى فرهنگ تأثیراتى حاشیه‌‏اى است و در نگاه دوم علم ظرفیت داورى و تصرّف در همه اجزاء درونى هر فرهنگ را دارد و تفوّق و برترى خود را بر همه فرهنگ، مى‌‏تواند حفظ کند. تعریف پوزیتویستى علم در حوزه نگاه اول بوده و تعاریف عقلانى و دینى علم به نگاه دوم ملحق مى‏‌شوند.

از آنچه درباره نسبت فرهنگ با علم بیان شد، سه نوع رابطه بین فرهنگ و علم مى‏‌توان در نظر گرفت که هر یک از آنها بر اساس نوعى ‏تعریف از علم پدید مى‏‌آید: تعامل بیرونی علم و فرهنگ، غلبه فرهنگ بر علم و احاطه علم بر فرهنگ.

تعامل بیرونى علم و فرهنگ‏

این نوع ارتباط متأثر از تعریف پوزیتویستى علم است، علم در این تعریف، نظام معرفتى روشمندى است که مشتمل بر گزاره‌‏هاى‏ آزمون‌­پذیر است. خصلت استقرایى یا تجربى و آزمون‌‏پذیر علم در این تعریف به گونه‏‌اى بیان مى‏‌شود که هویت آن را مستقل از دیگر حوزه‏‌هاى‏ معرفتى بشر حفظ مى‏‌کند. علم در این نوع تعریف دستکم در مقام کشف همواره مستقل از محیط فرهنگى خود است (پوپر۱، ۱۹۵۹) و به همین دلیل به حسب ذات خود مستقل از تاریخ و جغرافیاست. تاریخ و جغرافیا تنها ظرف حضور آن است و فرهنگ با هویت تاریخى وجغرافیایى خود نظیر باندى است که شرایط حضور و ظهور آن را فراهم مى‌‏آورد. فرهنگ مى‌‏تواند دروازه‏‌هاى خود را به روى علم ببندد،‏ نظیر فرهنگ‌‏هاى اساطیرى یا مى‌‏تواند ظرفیت‏‌هاى خود را برای توسعه علم در برخى از زمینه‌‏ها و یا در همه زمینه‌‏ها فراهم آورد. فرهنگ مى‌‏تواند از علم نیز به‌عنوان یک ابزار کارآمد براى بسط و توسعه خود استفاده کند. نکته قابل توجه این است که ذات و هویت علم در همه حالات فوق- یعنى چه در موقعى که بیرون از قلمرو فرهنگ قرار گرفته و امکان ورود به آن داده نمى‏‌شود (شکل‏یک) و چه وقتى که بخش‌‏هایى از آن یا همه آن به فرهنگ وارد مى‌‏شود صورت و سیرتى واحد دارد.

نکته مهم در این تعامل این است که فرهنگ، حتى هنگامى که از همه ظرفیت‏‌هاى علم استفاده مى‏‌کند، مشتمل بر معارفى خواهد بود که به حسب ذات خود فاقد هویت علمى‌اند. این بخش از معارف با آنکه ممکن است درباره بود و یا نبود اصل علم در عرصه فرهنگ داورى کنند و یا در خدمت بسط و توسعه علم قرار گرفته و حتى رهاوردهاى علمى در حضور و بسط آنها مؤثر باشد، لکن از سنخ معرفت علمى نیستند و غیرعلمى بودن آنها به دلیل محدودیت معناى علم به گزاره‏‌هاى آزمون‏‌پذیر و ناتوانى تعریف علم در پوشش دادن ‏به آنهاست.

هیچ فرهنگى بدون مجموعه‌‏اى از ارزش‏‌ها، هنجارها، آرمان‏‌ها و بدون یک تفسیر کلان از جهان و انسان نمى‏‌تواند وجود داشته ‏باشد، اعم از این که این تفسیر دینى، اساطیرى، معنوى، مادى، شکّاکانه و لاادرى‌ایانه و مانند آن باشد و هیچ فرهنگى بدون مجموعه‌‏اى از باورها، تعهّدات و انگیزه‏‌هاى گرایشى و به بیانى دیگر بدون مجموعه‏‌اى از حبّ­‌ها، بغض‌­ها، جاذبه‌‏ها و دافعه‌‏ها نمى‌­تواند شکل گیرد و معرفت در معنای عام خود شامل همه این امور مى‌‏شود. حال آن که علم در معناى پوزیتویستى آن هیچیک از این امور را پوشش نمی‌دهد واز داورى‏‌هاى مسانخ با آنها عاجز است.

بر اساس تعریف پوزیتویستى علم، علم همواره در تعامل با فرهنگ قرار مى‏‌گیرد و در این تعامل، گاه، اجازه ورود به حوزه فرهنگ را پیدا نکرده و از آن دفع ‏مى‌‏شود و گاه، بخشى از آن و یا همه آن به درون فرهنگ وارد شده و با حضور خود تغییراتى را در دیگر عناصر فرهنگى به وجود مى‌‏آورد ولکن تأثیرات فرهنگ بر علم و تأثیرات علم بر بخش‌­هایی از فرهنگ که غیر از علم است همواره بیرونى است، به این معنا که علم، هویت و شکل خود را همواره حفظ مى‌‏کند و معارف غیرعلمىِ درونى فرهنگ نیز هرگز هویتى علمى پیدا نمى‏‌کنند.

غلبه فرهنگ‏ بر علم

نوع دوم از ارتباط به گونه‌‏اى است که به غلبه فرهنگ بر علم منجر می­‌شود و در این نوع ارتباط، علم همواره جزئى از فرهنگ بوده و در بیرون از فرهنگ، مقام و جایگاهى براى آن نمى‌‏توان تصور کرد و با این همه، علم، هویت و یا روشى مستقل از فرهنگ نیز نمى‌‏تواند داشته ‏باشد. به بیان دیگر علم، در روش و ساختار درونى خود، همواره متأثر از فرهنگ است. این دیدگاه به لحاظ تاریخى با افول رویکرد پوزیتویستى به علم در شرایط غیبت نگاه عقلانى و یا دینى به علم شکل گرفت.

در رویکرد پوزیتویستى، روش علمى و علم به حسب ذات خود مستقل از فرهنگ است. رویکرد پوزیتویستى در حلقه وین در نگاه استقلالى به حوزه معرفتى علم تا آنجا پیشرفت کرد که معرفت علمى را تنها معرفت معنادار دانسته و دیگر حلقه‏‌هاى معرفتى نظیر متافیزیک را فاقد معنا و ناشى از خطاهاى زبانى ‏دانست. به تدریج در مجموعه مباحثى که در حاشیه حلقه وین تحت فلسفه علم‏ شکل گرفت، اولاً مجموعه معانى دیگرى که خارج از دایره علم وجود داشت مورد قبول واقع شد و ثانیاً تأثیر آن معانى در ساختار درونى معرفت علمى پذیرفته شد و در نتیجه این حقیقت آشکار شد که حلقه معرفتى علم در ساختار درونى خود، متّکى بر مجموعه معارفى است که بر اساس تعریف پوزیتویستى از علم، هویتى غیر علمى دارند (رورتی[۲]، ۱۹۷۹). کوهن[۳] (۱۹۷۰) از این مجموعه باعنوان‏ پارادایم یاد نموده است. از نظر او تغییرات پارادایمى موجب تحول ساختار معرفت علمى مى‌‏شود و این نوع تغییرات از نوع تغییرات تدریجى و فزاینده‏ایى نیست که در درون ساختارى واحد شکل مى‌‏گیرد. لاکاتوش[۴] (۱۹۷۰) معرفت علمى را متکى بر استخوان‏‌بندى‌‏هایى دانست که منجر به تعریف پوزیتویستى علم نمی­‌شوند و فایرآبند[۵](۱۹۷۹) بر قیاس‌‏ناپذیرى مجموعه‌‏هاى مختلف علمى توجه نمود.

ارتباط درونى علم با معانى و معارف غیرعلمى ضمن آن که استقلال علم را خدشه‏‌دار کرد، هویت ساختارى و ارزش روشنگرانه علم ‏را نیز متزلزل ساخت. روشنگرى از جمله خصایص اصلى مدرنیته است و تزلزل در هویت روشنگرانه علم به معناى تزلزل در ارکان مدرنیته است. و به همین دلیل، مباحث و مسائل فلسفه علم که استقلال معرفت علمى را مورد انکار قرار داد، به عبور از اندیشه‏‌های مدرن و شکل‏‌گیرى فلسفه‏‌هاى پست‌مدرن انجامید.

فیلسوفان پست‌مدرن نظیر فوکو[۶]، بوردیا[۷]، لیوتار[۸]، دریدا[۹]به رغم اختلافاتى که دارند، در هویت فرهنگى علم، اتفاق نظر دارند. بر اساس این ‏رویکرد، علم، هویتى فرهنگى – تاریخى و تمدّنى دارد و فرهنگ به حسب برخى از نیازهاى خویش، معرفت علمى را متناسب با دیگر لایه­‌هاى‏ معرفتى خویش پدید مى‏‌آورد. در این نگرش، علم نیز به‌عنوان بخشى از فرهنگ، به نوبه خود، بخشى از نیازهاى کلّى و جزئى فرهنگ را تأمین مى‏‌کند. با این بیان، گرچه بین علم و فرهنگ تعاملى دیالکتیکى و دو‌سویه برقرار است، لکن فرهنگ در کلیت خود غالب بر علم است. 

احاطه علم بر فرهنگ‏

نوع سوّم از ارتباط، مبتنى بر احاطه علم بر فرهنگ است. در این نوع ارتباط، هویت مستقل علم محفوظ است، چه اینکه اگر علم،‏ هویتى فرهنگی داشته باشد، هرگز احاطه بر آن نمى‏‌تواند پیدا کند و زیرمجموعه آن خواهد بود. این دیدگاه، مبتنى بر رویکرد عقلانى و وحیانى به‏ علم است، اگر عقل، شهود و وحى، نظیر حس، به‌عنوان منابع معرفتى به رسمیت شناخته شوند، دانش علمى به گزاره‏‌هاى آزمون‌‏پذیر محدود نمی­‌شود و علم، ساحت‌هاى دیگر معرفت را نیز که در حوزه فرهنگ، ناگزیر حضور دارند در معرض نظر و داورى خود قرار می­‌دهد. یعنى علم‏ مى‏‌تواند نسبت به ارزش‌ها، هنجارها آرمان‌ها و دریافت‏‌هاى کلان از عالم و آدم و همچنین عواطف، انگیزه‌‏ها، گرایش‏‌ها نیز نظر داده و داورى نماید و از صدق و کذب و یا صحّت و سقم آنها خبر دهد. به همین دلیل، همه فرهنگ در همه حالات، در معرض داورى علم قرار مى‏‌گیرد و بلکه علم مى‏‌تواند نسبت به صورت‏‌هایى از فرهنگ که غیرواقعی‌اند، یعنى به عرصه واقعیّت انسانى قدم نگذارده‌‏اند و حتّى در قالب ‏آرمان‏‌هاى فرهنگى به صورت فرهنگ آرمانى نیز در نیامده‌‏اند، داورى کرده و از حقیقت و یا بطلان آنها نیز خبر دهد.

فرهنگ حق و باطل، دو مفهومى است که بر مبنای این دیدگاه، توصیف و تبیین مناسب با خود را پیدا مى‏‌کنند. فرهنگ حق، فرهنگى خواهد بود که در سنجش‏‌هاى علمى، صحیح و صادق باشد و فرهنگ باطل، فرهنگى است که با ارزش‌گذارى علمى، کاذب و باطل شمرده ‏شود و حق و باطل به لحاظ تاریخى مى‏‌توانند واقعیت داشته و یا آنکه واقعیت نداشته باشند و هر کدام از این دو مى‏‌تواند بخشى از واقعیت موجود را تصرّف کرده و یا همه آن را در اختیار داشته باشد. علم در هر یک از این صور، غالب بر فرهنگ است و احاطه معرفتى خود را بر همه آنها حفظ کرده، با داورى‏‌هاى خویش قدر و منزلت حقیقى آنها را مشخص مى‌‏کند.

به لحاظ تاریخى، این دیدگاه با مراتب مختلف خود، تا قبل از غلبه نگرش پوزیتویستى به علم یعنى تا قبل از نیمه دوم قرن نوزدهم حضور فعّال داشت. فیلسوفان نخست دوران روشنگرى نیز با مبانى را سیونالیستى و عقل‏‌گرایانه، حوزه‌‏هاى مختلف معرفتى را در معرض نقد و داورى علمى قرار مى‏‌دادند.

اندیشمندان دنیاى اسلام نیز با پذیرش مرجعیت وحى و عقل، عرصه‏‌هاى مختلف فرهنگ را در حوزه بررسى‏‌ها و نقّادى‏‌هاى علم ى‏قرار مى‏‌دادند. علوم نقلى که در حاشیه حضور وحى، فرصت بروز و ظهور یافتند، در قالب ابواب مختلف فقهى، بخش‏‌هاى مختلف هنجارى فرهنگ اسلامى را پوشش ‏دادند. حکمت عملى در دنیاى اسلام، با بهره‌‏ورى از رهاوردهاى عقل نظرى و عملى در تقسیم‌‏بندى انواع ‏جوامع، صور مختلف واقعیت‏‌هاى اجتماعى را در انواع گوناگون مدن جاهله قرار داده و فرهنگ آرمانى خود را در صورت مدینه فاضله ‏که مدینۀ حکمت و عدالت است، جستجو مى‏‌کند (فارابی، ۱۹۶۴ و طوسی، ۱۳۵۶).


منابع:
الفارابی، ابونصر.(۱۹۶۴) سیاست مدنیه. بیروت: المطبعه الکاترلیکیه.
پارسانیا، حمید (۱۳۸۳) علم و فلسفه. چاپ سوم. تهران: سازمان انتشارات پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی.
پارسانیا، حمید (۱۳۸۰) سنت، ایدئولوژی، علم. تهران: نشر مرکز کفاء.
جوادی آملی، عبدالله (۱۳۷۲) تحریر تمهید القواعد. چاپ اول. تهران: انتشارات الزهراء.
طوسی، خواجه نصیرالدین (۱۳۵۶) اخلاق ناصری. تهران: انتشارات خوارزمی.