اهورا جهانيان
پیش از این نوشتيم كه مولانا در مقاله اول فيهمافيه سخن را سايه حقيقت برمیشمارد و میگويد «آدمی را با آدمی آن جزو مناسب جذب میكند نه سخن.» و آن جزو مناسب، هرچه باشد، از جنس سخن و دليل و استدلال نيست و اگر نبی و ولی هزار سخن و استدلال هم از آستين برون آرند، اگر در مخاطب «از آن نبی يا آن ولی جزوی نباشد مناسب، سود ندارد.» در واقع جان كلام مولانا در اينجا اين است كه پذيرش آرای ديگران، ربطی به دلايلی كه آنها اقامه میكنند ندارد. اگر كسی با تكيه بر انديشهاش محكمترين و منطقیترين استدلال را هم اقامه كند، باز حرفش در صورتی مسموع و مقبول مخاطب خواهد بود كه در مخاطب و سخنگو، جزو مناسبی باشد تا آنها را مثل آهن و آهنربا به يكديگر پيوند دهد. اما اگر كار عالم بر اين منوال است، پس تكليف اختيار آدمی چه میشود؟ با اين نگاه مولانا، «اختيار» بايد بساطش را جمع كند و برود پی كارش؛ چراكه پذيرش حرف حساب ديگران در گرو آن «جزو مناسب» است و آن جزو مناسب هم اولاً ماهيتش نامعلوم است، ثانياً معلوم نيست چگونه در آدميزاد پديد میآيد. كسی كه در پذيرش سخن و استدلال ديگران اختياری ندارد، آيا در برخورداری از آن جزو مناسب مختار است؟ و اصلاً چگونه میتوان گفت كسی كه هزارويک دليل خردپسند عقلا را بیاختيار نمیپذيرد، صرفاً در مقام تحصيل آن جزو مناسب (كه لازمه پذيرش آن هزارويک دليل است) واجد اختيار بوده است؟ اين رأی مولانا درباره نحوه پذيرش رأی و استدلال ديگران، بیشبهه القای جبر میكند و از دو حيث با ساير آرای مولانا در تناقض است. اول اينكه مولانا میگويد «ای برادر تو همه انديشهای/ مابقی خود استخوان و ريشهای.» يا ای برادر تو همين انديشهای. اينكه در جايی انديشه آدميزاد را اين همه بركشيم و رفعت دهيم كه اساساً آدمی را در انديشهاش خلاصه كنيم و در جايی ديگر سخن و بيان و استدلال و تفكر را در برابر امر مجهولی به نام «جزو مناسب» چنين خوار و بیمقدار كنيم، شبيه يک بام و دو هوايی است كه ظاهراً از تناقض در انسانشناسی مولانا خبر میدهد. البته از اين حيث نمیتوان ايراد چندانی به مولانا گرفت چراكه انسان پيچيده است و حقيقت تو بر تو. به قول خود مولوی: تو يكی تو نيستیای خوشرفيق/ بلكه گردونی و دريای عميق. غواصی كه در دريای عميق انسانشناسی غور میكند، هيچ بعيد نيست كه به شناختهای متناقضی از ماهيت انسان برسد و حرف ديروز و امروزش يكی نباشد. اما تناقض دوم مدعای مولانا در مقاله نخست فيهمافيه با آرای او در آثار ديگرش، با نگاهی به مثنوی روشن میشود. مولانا در داستان «دعوت كردن مسلمان مغ را» در دفتر پنجم مثنوی، حكايت مغی را بازمیگويد كه مسلمانی او را به اسلام دعوت میكند. مغ كموبيش همين ايده مولانا در مقاله نخست فيهمافيه را دستمايه توضيح و توجيه اسلام نياوردنش میسازد و میگويد اگر خدا بخواهد مسلمان میشوم وگرنه، نه. جان كلام مغ اين است كه چيزی در من وجود دارد كه با انديشه و استدلال سربهراه نمیشود و آن چيز اختيارش هم به دست من نيست بلكه اختيار من به دست اوست.
مر مغی را گفت مردی كای فلان هين مسلمان شو بباش از مؤمنان
[مغ] گفت اگر خواهد خدا، مؤمن شوم ور فزايد فضل هم موقن [صاحب يقين] شوم
[مسلمان] گفت میخواهد خدا ايمان تو تا رهد از دست دوزخ جان تو
ليک نفس نحس و آن شيطان زشت میكشندت سوی كفران و كنشت [: آتشكده]
گفت ای منصف چو ايشان غالباند يار او باشم كه باشد زورمند
يار آن تانم بُدن كو غالب است آن طرف افتم كه غالب جاذب است
در واقع جناب مغ به آن مرد مؤمن میگويد در وجود من از آن «جزو مناسب» برای پذيرش دين تو خبری نيست؛ نه فقط اين، كه جزوی نامناسب در وجودم است كه اختيارم به دست اوست و همو مانع ايمان آوردنم میشود. اما مولوی در پاسخ چنين استدلالی (كه استدلال خودش در فيهمافيه است) بر طبل اختيار میكوبد و آدمی را در پذيرش دعوت و سخن ديگران مختار تصوير میكند و میگويد اگر ما در مقام پذيرش «سخن» و «بيان» نبی و ولی مختار نبوديم، امر و نهی و وعدههای قرآن عاقلانه نبود.
جمله قرآن امر و نهی است و وعيد امر كردن سنگ مرمر را كه ديد؟
هيچ دانا هيچ عاقل اين كند؟ با كلوخ و سنگ خشم و كين كند؟
خالقی كه اختر و گردون كند امر و نهی جاهلانه كی كند؟
اوستادان كودكان را میزنند آن ادب سنگ سيه را كی كنند؟
اين ابيات آشكارا ناقض رای مولانا (در فيهمافيه) در خصوص بیاهميت بودن نقش «سخن» و «بيان» در پذيرش آرای ديگران است. اگرچه اين آرای [به ظاهر] متناقض (در فيهمافيه و مثنوی) هر دو متعلق به مولویاند، ولی به نظر میرسد كه رأی اصلی مولانا همان است كه در دفتر پنجم مثنوی آمده است و آنچه در فيهمافيه درباره فقدان اهميت «سخن» در پذيرش آرای ديگران میگويد و همهچيز را به «جزو مناسب» تقليل و تحويل میدهد، قولی است كه ربط عميقی به مبانی فكری مولانا ندارد.
منبع: روزنامه اعتماد