بسم الله الرّحمن الرّحیم
دیده را فایده آن است که دلبر بیند ور نبیند چه بود فایدهی چشم بصیر
اشعار حافظ و سعدی هر دو خب چون یک مقاماتی در راه حق طی کردند، در هر منزلی هم حالت متفاوتی خب دیدند، داشتند، خداوند این توفیق را بهشون داد و این توفیق را به ما داد که از بیانات آنها در مراحل مختلف زندگیشان استفاده کنیم. کمااینکه نوشتهاند که سه تا از بزرگان عرفان- اسامی یادم میرود، این داستان مشهور است- هر سه خدمت پیری بودند و استادی، یکمرتبه استاد خواست از اینها آزمایشی بکند ببیند در چه مرحلهاند از…؟ گفت که برای جلسهی آیندهتان که میآیید از حال خودتان بنویسید. البته این حال خودتان را بنویسید؛ منظور فقط این نیست که یک چیزی بنویسند که بعداً مثلاً چاپ کنند بگویند که کارگردان فلان، نه، منظور حالات، آنچه که میشود گفت از… بعد استاد این نوشتهی اینها یا گزارشی که داده به هر کدام گرفت خواند. خب هر کدام یک حالتی آنوقت میگویند، اینها که نوشتهاند که هر کدام چهجور بودهاند که حالا من حافظه ندارم یادم نیست ولی هر کدام از آن منزلِ خودشان که در آن مرحله منزل کردهاند و خصوصیات آن منزل را گفتند چیزی نوشته بودند. یکیشان که مثل اینکه شمس تبریزی بود؛ هیچی ننوشته بود! استاد ازش پرسید تو چی؟ گفت که من همهی این مراحلی که فرمودید و فرمودند دیدم، میدانم، نمیتوانم بنویسم، قلم ندارم، و این است که… استاد گفت که، که باز اسم استاد اینها همه اسامی یادم رفته. اینقدر فراموشکارم که گاهی از همین یاران خودمان یکی اسمش یادم رفته دیگر، یادم میرود میگویم: آقا شما… منظور اینجوری… هیچ چیز دیگری نیست.
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
بعداً گفت که: ولی آنچه گفتی، آنچه دیدی؛ از همهی اینها مثل اینکه بالاتری. و چون خودت زبان نداری دیگری زبان تو میشود و بهنام تو میگوید همهی اینها را. که ما میگوییم دیوان شمس تبریزی. دیوان شمس نیست. اشعار مولویست توی آن، بهنام شمس مینویسد. «شمس من و خدای من/ مرشد و رهنمای من…» تا آخر. و همین کس که واقعاً اشعار هم دیوان شمس، هم سایر آثار مولوی واقعاً شدت ارادهی مولوی را به عرفان نشان میدهد و خودش نخواسته به اسم خودش باشد؛ به اسم «دیوان شمس» گفته. حالا برای این است این که خداوند در انتخابی که کرده یعنی فرموده است؛ «انی جاعلٌ فی الارض خلیفه»؛ دارم میگردم که در روی زمین خلیفه قرار بدهیم. حالا الحمدلله انگشتش روی بشر آمد. بشر را بهعنوان خلیفةالله… خوش به حال آن کسانی که فهمیدند خلیفةاللهی هستند و بدا به حال آن کسی که با همین سِمَتِ خلیفةاللهی رفتند به قعر به قول معروف جهنم، که این خلیفةالهی مثل آتشزنه بنزین که ما میریزیم روی چوب؛ آن چوب خودش آتش میگیرد ولی بنزین دیگر آن را به کلی از بین میبرد. حالا چهجوری «جاعل فی الارض خلیفه» فرمود؟ چهجوری چیز کرد؟ یعنی به این یاد داد؟ بله. جاهای مختلف گفت؛ فرض کنید مثلاً در سورهی یوسف به ما خبرمی دهد؛ «و یعلمک من تأویل الاحادیث». تو را تعلیم دادم به وقایع جدید. و یا جای دیگر میگوید: «وعلّم آدم الاسماء کلها». استادیست، با واسطه نه. خود خدا مستقیم میگوید: «علم الادم الاسماء کلها». خداوند این اسماء را، کل این اسما را یادت داد. خب وقتی کل آن چیزهایی که واقع میشود- خدا واقع کرده- یاد میدهد به این، میگوید: اینجا من چنین چنین آفریدم. می پرسد خب شاگرد- مثلاً اگر بگوییم شاگرد و استاد- تو در این کلاست که آفریدی خب حسینبنعلی آفریدی، میدانیم باید یاد بگیریم از او، خیلی خوب، شمر را چرا آفریدی؟! شمر را هم تو آفریدی! آنوقت است که کم کم میفهمد. هرچه میرود بالا در عالم سلوک، این سالک، این بشر که خدا آفریده و در نظر دارد که: «انی جاعل فی الارض خلیفه»، او را قرار بدهد، این مُهر را، این سِمَت را بهش بدهد. این هر روز یک چیز تازهای یاد میگیرد؛ اول مثلاً به این خلیفهاش میگوید: ببین این امام حسین است، این شمر است، خودت ببین کدامش خوب است؟ خب اگر خداوند … «انی جاعل فی الارض خلیفه» کند، جواب این را هم خودش بدهد. بله، خودش هم یک نماینده تعیین کرده و آن فهم و درک عرفانی است. با آن درک عرفانی باید نگاه کند، ببیند بله هر دو خلقت خدا هستند. میفهمد یکی آهن است یکی آهنربا. خب اینها خودبهخود جذب هم میشوند. البته وقتی فاصلهشان زیاد باشد جذب فهمیده نمیشود. هرچه نزدیکتر بشود، جاذبهشان بیشتر میشود. تا به یک جایی میرسد که میچسبد، آهن به آهنربا میچسبد. آنوقت نه آهنی مانده نه آهنربایی. یک تکه فلز محکم. البته این آن مرحلهی آخریست که وقتی به ما میفرماید نگاه کن چیز را، یعنی ببین؛ کو امام حسین؟! کو شمر؟! نمیبیند. نمیبیند جز دیدن یار. پس این چشم را که به این داده برای این است که بشناسد. آهن و آهنربا را بشناسد و وقتی اینها باهمند یکی تلقی کند؛ میگوید:
من کیم مولا و مولا کیست من ما یکی روحیم اندر دو بدن
این در آن مرحلهی بالاتر از چیز است. نه. امام حسین (سلام الله علیه) هم مثل ما صبح یا ظهر نان میخورد. نه اینکه او چون نان میخورد، ما هم نان میخوریم خب پس مثل هم هستیم! او نان را مثل یونجه، کاه و یونجهای که ما سوار اسبمان هستیم، میدهیم اسبمان دارد میخورد و ما هم سوارش هستیم داریم میرویم. آن نان و آبی که او میخورد، آن حرفی که او میزند، کاری که او میکند مثل کارهای ماست ولی او برای این است که از آن کاه و یونجه خودش نمیخورد، می دهد به اسبش، اسبش بخورد که سوار… میدهد به روحش که آن روح قوی بشود و ببردش به همهجا. نمیدانم، گاهی آدم خب به جایی میرسد که آن چیز گفت. گفت: من نمیتوانم بگویم. شمس گفت به او. آن هم یک درجهایست از سلوک. میرسیم به آن درجهای که میبیند و نمیتواند بگوید. چنان محو میشود در دیدن، که اصلاً محو میشود؛ دیگر چیزی برایش نمیماند که بگوید، یک زبان باید داشته باشد. حالا اگر دیدهای در بشر نبیند این حالت را، نبیند آنچه که باید ببیند و برود رو به او، اگر نبیند؛ چشم میخواهد چه کند!؟ یک ماهیهایی خدا آفریده در عمق وقتی کاوش میکردند، آبهای زیرزمینی یعنی زیر اینها، ماهیهایی، حیواناتی بود چشم نداشتند. در خود همین عالم که ما میبینیم، حیواناتی ببینید، غالب پرندگان یا گربه یا اینها چشم ندارند، برای اینکه خدا نمیخواهد او را خلیفه قرار بدهد. من کسی را میخواهم؛چشم بهش میدهم که لایق خلافت این باشد. اگر چشم نداشت چه فایده!؟ خب توی آن آب شنا میکند، زندگی میکند… «ور نبیند چه بود فایدهی چشم بصیر».