Search
Close this search box.

مقدمه در باب تصوف و عرفان

erfane iran maghalat 10 96 oدكتر نعمت‌اللّه‏ تابنده 

به نام خداوند جان و خرد
كز اين برتر انديشه برنگذرد

به نام آن‏كه هستى‌‏بخش هستى است                                         زمهرش در دل هر ذره مستى است
به نام آن‏كه عشقش زيب جان‌هاست                                          زهجرش در دل عاشق فغان‌هاست

پس از درود فراوان به روان پاک و مقدّس پيامبر گرامى حضرت ختمى‌مرتبت (ص) و دوازده نفر اوصياى بزرگوارش، مطالب زير كه از نظرتان مى‏‌گذرد درباره عرفان اسلامى است و مختصرى از حالات و اعتقادات و نوشته‏‌هاى گذشتگان است. شناسايى آفريننده به وسيله آفريده‏‌شدگان و به عبارت ديگر معرفت حق‏تعالى را «عرفان» مى‏‌گويند و چون هر مخلوقى علاقمند و مشتاق به شناخت خالق خود مى‌‏باشد، مى‌‏توان گفت: از هنگامى كه خالق توانا مخلوقى آفريده عرفان هم به ‏وجود آمده است. به فرمايش حافظ: 

گر پير مغان مرشد من شد چه تفاوت                               در هيچ سرى نيست كه سرّى زخدا نيست

پس براى پيدايش عرفان نمى‏‌توان تاريخ و زمان مشخّصى معيّن كرد زيرا تاريخ و زمان آفرينش بر هيچ‏كس معلوم نيست. مولانا جلال‌الدين محمّد بلخى دراين‏‌باره مى‌‏فرمايد: 

پشه كى داند كه اين باغ از كى است
در بهاران زاد و مرگش دردى است

 در طريق معرفت حق و پيشرفت در آن راه بين زن و مرد تفاوتى نيست بلكه بستگى به عنايت حقّ و لياقت و كوشش راهرو دارد اگرچه تمام آوازه‌‏ها و آوازها از جانب اوست.

مرد حق يا مرد ره گم گفته‏‌ام                                                      معنى انسان در آن بنهفته‌‏ام 
مرد اگر گفتم مرادم مردم است                                         بحث مرد و زن در اين وادى ‏گم است 
در حريم قدس آن دلدار فرد                                                        گاه زن باشد مقرب گاه مرد

عرفان حقيقى توجيه روحانى و تفسير آسمانى اديان الهى است. اديانى كه همه در يگانگى حق‌‏تعالى وحدت كلمه دارند. عرفان حقيقى در همه‌جا و در تمام جوامع و در همه زمان‌‏ها داراى يک رنگ است كه آن هم بى‏‌رنگى است. كسانى كه در راه معرفت حقّ خالصانه و عاشقانه راه مى‏‌پيمايند و در پيشرفت‏‌هاى معنوى خود مى‌‏كوشند، آرزو و هدفشان رسيدن به همين بى‏‌رنگى است. مولانا مى‏‌فرمايد:

چون كه بى‌‏رنگى اسير رنگ شد                                        موسی‌اى با موسی‌اى در جنگ شد 
گر به بى‏‌رنگى رسى كان داشتى                                               موسى و فرعون دارند آشتى 

براى مثال دو نوزاد را درنظر مى‏‌گيريم كه در هنگام تولّد هر دو بى‌‏رنگ و مانند هم و پاک و بى‏‌آلايش و بى‏‌گناه مى‌‏باشند. اين دو كودک يكى موسى است كه پاكى و بى‏‌رنگى خود را در سنين مختلف حفظ كرده و علاوه ‏بر آن وجود خويش را با صفات و خصايل نيک و پسنديده مورد قبول و رضايت خداوند آراسته و در راه پيشرفت معنوى خود و تقرّب به معبود با پرستش و نيايشش و خدمتگزارى به‏ مخلوق او گام برداشته است تا به مقام كليم‌اللهى و پيامبرى رسيد و حضرت موسى (ع) شد. نوزاد ديگر در مسير زندگيش از رفتار و اخلاق و افكار ناپسنديده‌‏اش رنگ‌‏هاى گوناگون و تيره‌‏اى بر صفحه دل و جانش مى‌‏نشيند و هرچه بزرگتر مى‌‏شود در اثر ظلم‌‏ها و تجاوزها و كبر و غرور و با زورگويى‌‏ها و خودكامگى و خود را برتر از همه دانستن و ادعاى خدايى كردن، رنگ او را شديداً تيره و تار مى‏‌كند و مى‌‏رود تا به مقام فرعونيت مى‌‏رسد و فرعون مى‏‌شود. در اينجاست كه حضرت موسى به مبارزه با فرعونيت قيام مى‏‌كند و مصمّم مى‏‌شود لكه فرعونيت را از دامان بشريت پاک كند. او با شخص فرعون كارى و مخالفتى ندارد بلكه با فرعونيت او در جنگ است؛ لذا در اجراى امر خداوند وارد ميدان مى‌‏شود و همان‏طور كه به او دستور داده شده با نصيحت و زبان خوش و مؤدّبانه فرعون را به ‏يگانه‏‌پرستى و نيكوكارى و خدمتگزارى و مهربانى به مردم و همه را با خود برابر دانستن و احتراز كردن از تمام گناهان و جبران گذشته‌‏هايش دعوت مى‏‌كند كه فرعون نمى‏‌پذيرد و در اثر اين جهل و گمراهى غرق و نابود مى‌‏شود. حال اگر فرعون دعوت موسى را مى‌‏پذيرفت و خداوند يگانه را مى‌‏پرستيد و آلودگى‏‌ها و رنگ‌‏هاى تيره را از خود دور مى‏‌كرد و گذشته‌‏اش را جبران مى‌‏نمود و خود را برتر از ديگران نمى‌‏دانست، به عالم بى‏‌رنگى كه در هنگام تولّد خود داشت مى‌‏رسيد. حضرت موسى با او آشتى داشت و ديگر جنگى در ميان نبود پس:

چون به بى‌رنگى رسى كان داشتى                                              موسى و فرعون دارند آشتى

اين بى‌‏رنگى كه همه انسان‏‌ها فطرتاً و در ابتداى زندگى يعنى هنگام تولّد خود از آن برخوردارند، بعدها به‏ تدريج به آن رنگ‏‌هاى گوناگون گناهان و خطاها اضافه مى‏‌شود.

رنگ‌ها ظلم است و زور است و گناه                                           مى‌‏شود در راه جانان سدّ راه
لكّه‏‌ها را پاک كن از روى تن                                                  وين من و مايى بيا بر هم بزن

كسانى هستند كه سعى مى‏‌كنند رنگ‌‏پذير نباشند و اگر رنگ‌‏هايى پيدا شد در پاك ‏كردن و زايل نمودن آنها مى‌‏كوشند تا در اثر عنايات محبوب در حدود ظرفيت و امكاناتشان از بى‏‌رنگى برخوردار شوند. ابوسعيد ابوالخير عارف عالى‌‏قدر، عرفان را اين‏گونه تعريف مى‏‌كند:

عارف كه ز سرّ معرفت آگاه است                                 بى‏‌خود ز خود است و با خدا همراه است
نفى خود و اثبات وجود حق كن                                                   اين معنى لا اله الا اللّه‏ است

لا اله الا اللّه‏ مقام بى‌‏رنگى مطلق و اعماق اقيانوس بى‌‏پايان معرفت خداوند است. شيخ احمد غزالى عارف و عاشق والامقام آن را براى ذكر كسانى كه نزديک به رسيدن به مقام فنا بودند دستور مى‏‌داد. دو بيتى كه در زير از نظرتان مى‏‌گذرد نيز در تعريف عرفان است:

معرفت بر ذات حقّ عرفان بود                                               تا ببيند جان كه او جانان بود
تا بداند دل كه او دلدار ماست                                            مقصد و معبود و تنها يار ماست

براى روشن‏ شدن رفتار اجتماعى و درجه مردم‌‏دوستى عرفاى اسلامى از سه عارف بزرگ برايتان چند مطلب نقل مى‌‏كنم:

۱. ابوالحسن خرقانى كه از عرفاى نامدار و عالى‌‏قدر و دلداده‏‌اى سوخته‌دل و بى‏‌قرار بود، داستان بى‌‏اعتنايى او به سلطان محمود غزنوى پادشاه بزرگ و جهانگشا و مقتدر آن زمان را همه خوانده‌‏ايم. اين عارف بزرگوار از داشتن سواد بى‌‏بهره بود امّا عرفا و دانشمندان بزرگ به شاگردى او افتخار مى‌‏كردند. مثلاً ابوسعيد ابوالخير كه خود از دانشمندان و عرفاى طراز اوّل بود و در علوم زمان خود استادى شهير و متبحّر و مسلّط بود، درباره خرقانى مى‏‌فرمايد: من خشت خامى بودم به خرقان رفتم گوهر برگشتم. خواجه عبداللّه‏ انصارى دانشمند و عارف گرانمايه در اين‏باره مى‏‌گويد: عبداللّه‏، گنجى بود پنهانى، كليد آن گنج به ‏دست ابوالحسن خرقانى… يعنى در اينجا خرقانى را كليددار گنج‏‌هاى دل‏‌ها و سينه‌‏هاى عارفان عاشق و مشتاق مى‌‏داند و در جاى ديگر مى‏‌فرمايد: مشايخ من در حديث و علم و شريعت بسيارند امّا پير من در تصوّف و حقيقت شيخ ابوالحسن خرقانى است و اگر او را نديدمى كجا حقيقت دانستمى.

در زمان ابوالحسن خرقانى كه ستم و زورگويى و تعصّبات بى‌‏جا زياد بود و اين كلام خداوند را كمتر به ذهن خود سپرده بودند كه مى‏‌فرمايد: «لقد خلقنا الانسان فى احسن تقويم» (مسلّماً انسان‌ها را در بهترين و عالى‏‌ترين وضعيت و موقعيت خلق كردم) و آن طورى كه بايد و شايد به يكديگر احترام نمى‏‌گذاشتند و توجّه به حال هم كمتر داشتند، در اين‏طور دورانى خرقانى بر سردر خانه خود نوشت: «هركس در اين سرا درآيد نانش دهيد و از ايمانش نپرسيد؛ چه آن كس كه به درگاه بارى‏‌تعالى به جان ارزد مسلّماً بر خوان ابوالحسن به نان ارزد.» و در جايى ديگر مى‌‏فرمايد: «از ترک تا شام كسى را قدم در سنگ آيد زيان آن مراست و اگر اندوهى در دلى است آن دل از آن من است.» يعنى درد و رنج و اندوهى به جسم يا دل هر كسى وارد شود مثل اين است كه به تن و دل من وارد شده است. به عبارت ديگر خود را شريک غم و اندوه و شادى مردم مى‌‏داند.

۲. ابوسعيد ابوالخير: در كتاب اسرارالتوحيد كه نوشته يكى از نوادگان شيخ است اين‏گونه آمده: روزى يكشنبه بود كه ابوسعيد ابوالخير با عدّه‌‏اى از پيروان خود به محله ديگرى از نيشابور مى‏‌رفت. چون از برابر كليسايى گذشت كشيشى كه جلوى در كليسا بود با شيخ به گفتگو پرداخت و چون مذاكراتشان پايان يافت و شيخ عازم رفتن شد، كشيش از او تقاضا كرد كه براى مشاركت در مراسم وارد كليسا شوند. ابوسعيد به همراهان خود گفت دعوتى شده است بايد رفت، لذا براى شركت در مراسم به كليسا وارد شد و مطابق حال خود با آنان به دعا پرداخت. همين كه مراسم تمام شد و ابوسعيد در حال خروج از كليسا بود كشيش مجدّداً تقاضا كرد و گفت: اى شيخ ما را با سخنانت مستفيض كن. ابوسعيد پذيرفت و به جايگاه سخنرانى رفت و شروع به صحبت كرد. به‏ طورى جذّاب و گيرا و منقلب‏‌كننده سخن گفت كه بر دل تمام شنوندگان نشست زيرا: سخن كز دل برون آيد نشيند لاجرم بر دل. همگى محو و شيفته گفتار او شدند و تحت تأثير سخن‌‏هاى مست‏‌كننده‏‌اش قرار گرفتند. سخنانش چون تمام شد و در حال بيرون رفتن از كليسا بود حسن مؤدّب كه خادم و اداره‌‏كننده خانقاهش بود، آهسته در گوشش گفت: اى شيخ اگر اشاره كرده بودى همگى زنّارها را مى‌‏بريدند. ابوسعيد در پاسخش گفت ما آن را نبسته بوديم كه ما آن را باز كنيم. از اين داستان مى‏‌توان نتايج مهمّى به‏ دست آورد.

الف ـ در عرفان راستين اسلامى مودّت و دوستى و رعايت اصول و آداب انسانيت روش و رويّه عرفاى اسلامى بوده و با تمام مردم از هر نژاد و هر ملّيتى به محبّت و صميميت برخورد مى‏‌كردند چنانچه ابوسعيد در ممرّ عام (كوچه و خيابان) با كشيش برخورد كرد و در برابر عابرين و پيروان خود رفتار دوستانه و مؤدّبانه و توأم با احترام با يكديگر داشتند و در اجراى امر خداوند از ملامت ‏كردن ملامت‌‏كنندگان نهراسيد: و لا يخافون لومة لائم.

ب ـ باتوجّه به آيه شريفه: فَايْنَما تولّوا فَثَمَّ وجهُ اللّه‏ كه تقريباً معنى آن «در هر كجا كردم نظر ديدم رخ جانانه را» مى‌‏باشد يا به فرمايش حافظ «همه جا خانه عشق است چه مسجد چه كنشت» و يا:

همه جا كعبه و بتخانه و دير
درون كعبه ديد خالى از غير

و باز به فرمايش حافظ:

در عشق خانقاه و خرابات فرق نيست                                            هرجا كه هست پرتو روى حبيب هست
آنجا كه كار صومعه را جلوه مى‌‏دهند                                          ناقوس و دير و راهب و نام صليب هست

ابوسعيد وارد كليسا شد و با صدق و اخلاصى كه داشت در برابر محبوب و معبود خود، خداوند يگانه، به راز و نياز درونى پرداخت.

پ ـ عرفاى هدف‌بين، دور از تعصّب بودند و آيينه دلشان را گرد و غبار تعصّبات تيره و تار نكرده بود و جلوى چشمان و ديدشان را نگرفته بود. ابوسعيد تحت تأثير اين آيه شريف قرآن كه مى‌‏فرمايد: اُدعُ اِلى سَبيلِ رَبِّك بِالحِكْمَةِ والموعظةِ الحَسَنه… كه خداوند به پيامبرش مى‌‏فرمايد: دعوت به سوى مرا با پند و موعظه‏‌هاى نيكو و محكم و به بهترين وجه ممكنه انجام بده (هى احسن)، اين دعوت بجز در مورد شهادتين و انجام عبادات و مراسم اسلامى براى همه يكسان است. امّا روش دعوت و برخورد به جهت اين‏كه طرز عمل هى احسن باشد، در هر زمان و هر مكان و هر سنّ و هر موقعيت شخصى و اجتماعى در نزد خاصّ و عام دانشمند و بى‌‏سواد و غيره با هم فرق دارند. وقتى خداوند به پيامبر گرامى خود و پيشوا و راهنماى ما اين‏گونه دستورى صادر فرمايد، وظيفه ما كاملاً واضح و روشن است يعنى:

گر هى احسن بگيرى در نظر                                                     امر و نهيت مى‏‌كند بهتر اثر 
هر زمان در هر مكان در خرد و پير                                          فرق با هم مى‌‏كند يكسان مگير 
در جدل آرام و با حسن بيان                                               حق به وجه احسن آورد در ميان

ابوسعيد كه رفتارش براى ديگران نيز مى‏‌بايست آموزنده باشد چون موقعيت و فضاى آنجا را در وضع هى احسن يافت بدون توجّه به تعصّبات بعضى از افراد كه معاشرت و رفتار با غيرمسلمين را جايز نمى‏‌دانستند و بدون توجّه به‏ رفتار بعدى ديگران و تهمت‌‏ها و اتّهاماتى كه به او وارد خواهند آورد، دعوت كشيش را پذيرفت و درباره عرفان اسلامى و عرفان قرآن برايشان سخنرانى كرد و همه را تحت تأثير آن مطالب قرار داد.

ت ـ پاسخى كه ابوسعيد به حسن مؤدب داد و گفت: زنّارها را ما نبستيم كه ما باز كنيم، نشان مى‌‏دهد كه عارف حقيقى بر طبق آيات صريح قرآن مجيد: «لَكُمْ دينُكُم و لِىَ دين» ، يعنى كيش شما، شما را كيش من مرا (براى شما دين خودتان و براى من دين خودم) و هم‏چنين آيه؛ لا اِكراهَ فى الدّينِ قَدْ تَبَيّنَ الرُّشدُ مِن الغَىّ، يعنى اكراه و اجبارى در پذيرفتن دين نيست، راه راست از راه گمراهى نشان داده شده و نيز آيه؛ والّذينَ جاهَدوا فينا لَنَهْديّنَهُمُ سُبُلَنا، يعنى كسانى كه در راه ما مى‏‌كوشند ما آنها را به راه‏‌هاى خودمان راهنمايى مى‏‌كنيم و چندين آيه ديگر كه مى‌‏فرمايد در پذيرفتن دين اسلام اجبار و زور و ناچارى نيست بلكه راه رشد و گمراهى را براى همه واضح و روشن كرده است، هركسى اهل تحقيق و انصاف باشد مسلّماً خوب‌ترين اديان را كه اسلام است انتخاب خواهد كرد. لذا به خاطر ازدياد مريدان خود به ‏تطميع، تهديد، زور و اجبار متوسّل نمى‏‌شود و گام خود را از راه انصاف به خارج نمى‏‌گذارد و حتّى به كسى توصيه آمرانه‏‌اى هم نمى‏‌كند. وقتى در مكتبى پايه و اساسش بر اين آزادى و آزادى‏‌خواهى و آزادمنشى استوار گردد، مردم مجذوب اين عظمت مى‌‏شوند و خودبه‌خود به آن گرايش پيدا مى‏‌كنند و دين اسلام را مى‌‏پذيرند و نيز عالمان و عارفانى نامدار و عاشقانى دلسوخته به وجود مى‏‌آيد كه رفتار و آثارشان در روزگاران بعد از خودشان نيز انقلابى شگرف به‌‏وجود مى‏‌آورد كه هميشه دنياى عارفان و عاشقان را پر از سوز و گداز نگه دارد.

۳ ـ سوّمين عارفى كه مورد بحث ما در اينجا است و در عرفان اسلامى كم‌‏نظير است از مرشدان عالى‏‌مقام و از اساتيد بزرگ عرفان مى‏‌باشد. وى شيخ نجم‌‏الدين كبرى يا شيخِ ولى‌تراش است. به اين دليل به او شيخ ولى‌تراش مى‏‌گويند كه دوازده نفر را به ‏شاگردى و مريدى پذيرفت و به تربيت و تعليم آنان پرداخت و همه آنها را به ‏مقام كمال و ولايت رساند. از قبيل: مجدالدين بغدادى كه شيخ عطّار يكى از شاگردان و تربيت‌‏يافتگانش بود و ديگرى بهاءالدين ولد (پدر مولانا جلال‏‌الدين محمّد بلخى) كه از نوادر زمان خود بود و هم‏چنين نجم‌‏الدين رازى يا نجم‏‌الدين دايه صاحب كتاب مرصادالعباد و نه نفر ديگر كه از مشاهير عرفا بودند. شكوفايى عرفان آن دوران و درخشيدن ستارگانى از قبيل مولانا و شمس تبريزى و صدها نفر ديگر در آسمان عرفان در اثر آموزش و بركت وجود همان دوازده نفر بوده. اصول و پايه‏‌هاى مكتب تربيتى آموزشى و پرورشى شيخ ولى‌تراش از جنبه معنوى و روحى يگانه‌‏پرستى و از نظر دنيوى و اجتماعى ايجاد تعادل روحى و خودشناسى بوده كه درنتيجه براى افراد استقلال شخصيت و اعتماد به نفس به‏ همراه داشته تا هم خودبزرگ‏‌بينى و هم احساس حقارت را در آنها از ميان ببرد. اين دو بيت را كه به او نسبت مى‏‌دهند مى‌‏توان گفت كه نشان‏‌دهنده و گوياى افكار و اعتقادات و روش مكتب اوست. شيخ در اين دو بيت انسان‌‏ها را مخاطب قرار مى‏‌دهد و قدر و ارزش و مقامشان را به آنان يادآورى و روشن مى‌‏كند.

اى نسخه نامه الهى كه تويى                                                            اى آيينه جمال شاهى كه تويى 
بيرون ز تو نيست هرچه در عالم هست                                      از خود بطلب هرآنچه خواهى‏ كه تويى 

همان‏طور كه گذشت در قرآن مى‌‏فرمايد: ما انسان را در بهترين وضعيت و موقعيت و مقام خلق كرديم. در جاى ديگر مى‏‌فرمايد: و لقد كَرَّمْنا بنى آدم… حال چنانچه انسان به اين بخشش خداوند و مرتبه معنوى كه به او داده است پى ببرد و قدردان اين موهبت الهى باشد، اعتماد به نفس پيدا مى‌‏كند و به تعادل روحى مى‌رسد و در قالب اين آيات انسان‏‌ها را يكسان مى‌‏بيند و جز اولياى حق هيچ كس را بالاتر از ديگرى نمى‏‌بيند و نيز احدى را پايين‌‏تر از ديگران نمى‌‏داند. خود را بر ديگران برتر ندانسته بلكه يكسان و برابر مى‏‌بيند و به مردم قلباً احترام مى‏‌گذارد.
در بيت دوم كه مى‌‏گويد: «بيرون ز تو نيست هر چه در عالم هست/ از خود بطلب هر آنچه خواهى كه تويى» به انسان‏‌ها مى‌‏فهماند كه خداوند از رگ گردن به تو نزديكتر و هميشه با تو است و اين معنى آيه قرآن است كه مى‌‏فرمايد: نَحنُ اَقرَبُ اِليه مِنْ حَبلِ الوَريد (ما از رگ گردن به او نزديكتر هستيم). درحقيقت:

باشد آن دلدار غايب از نظر
از رگ گردن به ما نزديكتر

و به فرمايش سعدى:

دوست نزديكتر از من به من است                                      وين عجب بين كه من از وى دورم
راستى با كه توان گفت كه دوست                                                در كنار من و من مهجورم

و يا به فرمايش حافظ:

بى‌‏دلى در همه احوال خدا با او بود
او نمى‏‌ديدش و از دور خدايا مى‏‌كرد

 در اين صورت به خودمان هشدار بدهيم و بگوييم:

قدر بدان وصل يار دور مشو هوش‏دار                                 از رگ گردن به تو او شده نزديكتر

قومى كه اعتماد به نفس و تعادل روحى دارند نه زورگو و نه ظالم هستند و نه زورگويى و ظلم ديگران را تحمّل مى‏‌كنند. نه تلقين پذيرند زيرا پذيرفتن بعضى از تلقينات و بدگمان شدن بدون تحقيق و اطمينان يافتن به درستى آن مطلب گناه است و در قرآن مى‏‌فرمايد: انَّ بعضَ الظَّن اِثْمٌ، بعضى از گمان‏‌ها گناه است. و نيز اميال خود را به ديگران تلقين و تحميل نمى‌‏كنند، همين‏طور نمى‏‌توان ناحقّى را به آنان تحميل نمود. خودخواهى و تكبّر و فخرفروشى ندارند و در خود احساس حقارت نيز نمى‏‌كنند. با همه متواضع و فروتن هستند به فرمايش هاتف:

سينه بى‏‌كينه و درون صافى                                               دل پر از گفتگو و لب خاموش
همه را از عنايت ازلى                                                 چشم ‏حق‏‌بين ‏و گوش راست‌‏نيوش

هر فردى كه مايل و مشتاق پيمودن راه به سوى معرفت حق باشد نسبت به ‏جديّت و كوششى كه انجام مى‌‏دهد توفيق مى‏‌يابد و پيشرفت مى‌‏كند همان‏طورى كه گذشت در قرآن آيه ۶۹ سوره عنكبوت مى‌‏فرمايد: همه كسانى كه در راه ما مجاهده و كوشش بكنند، مسلّماً آنان را به راه‌‏هاى خود هدايت خواهيم كرد. و روايتى هم در اين مورد هست كه مى‌‏فرمايد: اَلطّرُقُ اِلى اللّه‏ِ بِعَددِ اَنْفاسِ خلايق (راه‌‏هاى به ‏سوى خداوند به عدد نفس‌‏هاى مخلوق است).

پس به سوى او بود راه زياد                                          هر نفس را حال و راهى تازه داد

هركسى كه صادقانه و خالصانه وارد راه شود ابتدا بايد به تصفيه و تزكيه خود اقدام كند و به اين منظور مى‌‏بايست دو عمل انجام دهد كه عبارتند از تخليه و تحليه.

۱. تخليه عبارت است از خالى كردن وجود خود روحاً و فكراً و عملاً از كليه بدى‏‌ها و پستى‏‌ها و از رذايل اخلاقى همان‏گونه كه داخل نى را بعد از بريدن از نيستان از تمام اضافات ناهنجار تخليه و تميز مى‌‏كنند تا براى مراحل بعدى آماده شود و بالاخره شايستگى پيدا كند كه به وصال لب نى‏‌زنى برسد و آتشى در دل عشّاق سوخته‌دل بپا كند و با ناله‌‏ها و سوز و گداز خود جهانى را برهم زند. نتيجه ديگر تخليه پاک شدن و صاف شدن آينه دل يعنى جام جهان‌‏نماى انسان است از كليه آلودگي‌ها و گرد و غبارهاى دنيوى و جسمانى. به فرمايش مولانا:

آينه دل صاف بايد تا در او
واشناسى صورت زشت از نكو

يا درحقيقت ساغر جسم خود را از لكّه‌‏ها و رنگ‌هاى گناهان پاک كند تا نورانيّت و شفافيت و جذابيّت باده روحش نمايان گردد.

چون بشر را حق تعالى آفريد                                                           جسم داد و بعد جان در او دميد 
ساخت‏ جسمش را قدح‏ جانش چو مى                                                  كرد از دورى ورا نالان چو نى 
باده را از عشق خود چون كرد مست                                                  بست پيمان با تو در روز الست 
باده در هر جام رنگ از وى گرفت                                             اى‏ خوشا جامى كه رنگ از مى گرفت 
گر شود بى‌‏رنگ ساغر آن زمان                                                     رنگ مى از چهره‌‏اش گردد عيان 
گر كه بى‌‏رنگى شود با رنگ جفت                                                    بايد آن را تيره از آن رنگ گفت 
رنگ‌ها ظلم است و زور است و گناه                                                    مى‌‏شود در راه جانان سدّ راه 
لكه‌‏ها را پاک كن از روى تن                                                           وين من و مايى بيا بر هم بزن 
روح زان جسم نبود اى سليم                                                            چند روزى در تنت باشد مقيم 
تن بميران تا سراسر جان شوى                                                        صاف شو تا لايق جانان شوى 
روح هر كس شد مسلّط بر جسد                                                         نعمة‌اللّه‏ او به وصل حق رسد

۲ ـ تحليه است و آن اين است كه تمام صفات خوب و نيكو را در وجود خود متحقّق كند آنچنان كه پندار و گفتار و كردار خود را نيک و شايسته و پسنديده نمايد و به پيروى از سرور عرفا كه فرمود: تخلقوا باخلاق اللّه‏ يعنى اخلاق خويش را موردپسند و رضاى خداوند كند و تا حدّ امكان و ظرفيت و لياقت از اخلاق او پيروى نمايد. در دنباله مثال نى كه از نيستان بريده شده مى‌‏شود گفت كه تحليه در آنجا اين است كه تمام تزئينات و اضافاتى كه براى تكميل نى لازم است مثلاً ايجاد سوراخ‌ها و ساختن محل و جايگاه لب‌هاى نى‌‏زن و غيره در وجود نى تعبيه شود، موقعى كه نى آماده شد و شايستگى رسيدن به لب‌هاى نى‏‌زن را پيدا كرد به ‏مرحله بعدى يا مرحله سوم كه به آن تجليه مى‏‌گويند مى‌‏رسد كه نى قيامتى به پا مى‏‌كند و به فرمايش مولانا كه از زبان نى مى‏‌گويد:

سرّ پنهان است اندر زير و بم                                                     فاش اگر گويم جهان بر هم زنم

راهرو هم كه مراحل فوق را گذراند و تصفيه و تزكيه شد، نور حق در دل پاک و صافش جلوه مى‏‌كند و اين تجلّى نور معبود را تجليه مى‌‏نامند و عارفى كه مرحله تجليه را درک كرد به كمال نسبى رسيده است.

منبع: عرفان ایران – مجموعه مقالات ۱۰

Tags