بسم الله الرّحمن الرّحیم
داستانهایی که در قرآن ذکر شده، به همان اندازه که در قرآن ذکر شده. یعنی اضافه بهش بکنند؛ خرافاتی معمولاً اضافه میکنند. این است که بهتر این است که عین همانها باشد. در این داستانها دو تا داستان است که ازش فیلم هم تهیه کردهاند، اتفاقاً فیلمهایش هم خیلی خوب است، خیلی فیلمبرداریش خوب است و دیدن این فیلمها بیشتر از… مثل خب فرض کنید در مقام چیز آنها هم یک صفاتی داشتند که ما در ائمهی خودمان آن صفات را مهمتر میبینیم، بیشترش هم میبینیم، بهتر هم میبینیم، ولی بههرجهت آن صفات که میبینیم خیلی مؤثر است. در من که خیلی مؤثر است. من که از فیلمهای سینمایی زیاد خوشم نمیآید. زیاد خوشم نمیآید یعنی اینکه یک کم، نه، اینها چون قلباً بد برمیدارند، واِلا یک داستانهایی هم هست که خیلی دیدنش مؤثر است؛ مثل روضه که آدم گوش میدهد اگر با دقت گوش بدهد، مثل مثلاً بینوایان ویکتور هوگو که در همهی دنیا درواقع مشهور است؛ میگویند: اولین و مهمترین داستان اخلاقی و امثال اینها. ولی خب اینهایی که تا حالا ازش فیلم تهیه کردند یکی داستان یوسف است -ما بحث کردیم- یکی هم داستان اصحاب کهف است. که داستان یوسف را ما بحث کردیم، شرح دادیم و یک مقداری هم از آثار بهقول هدفهای این داستان که قرآن گفته، چون قرآن ممکن است داستان فرض کنید رومئو و ژولیت را نمینویسد. داستان اگر دارد حتی از این حیث از سایر کتب الهی یعنی تورات و انجیل هم جلوتر است، دقیقتر است. برای اینکه آنها هم خب خیلی… این دو تا؛ یکی داستان یوسف است، یکی داستان اصحاب کهف. داستان یوسف را دیدیم. اصحاب کهف را الان دارند نشان میدهند، هنوز هم تمام شده یا نشده ولی دیگر… کهف یک معنای یک غار است. حالا بعداً برای همهی این داستانها هم یک بحثهایی خواهیم کرد. فعلاً اصحاب کهف را [بحث] کنیم. در قرآن تقریباً عبارتی دارد -حالا عبارتش یادم نیست دقیقاً- که معنیش این میشود که وقتی دیگر از همهجا ناامید شدند گفتیم: بروید یک گوشهی غاری خودتان بگیرید. که رفتند و بعد مثل اینکه در همان ایام هم روحانیونِ آنوقت منتظر یک ظهوری بودند، تقریباً ماسید قضیهشان. یک وقتی که ماسید از همهطرف؛ یعنی آن پادشاه یا امیرشان به قول [معروف] به اینان اگر خداشناس باشند غضبناک میشد، این منزل را از آنها میگیرند. همهی این چیزها [محتمل بود]. وقتی ناامید شد هرجا رفت نتوانست چیز کند، خداوند گفت: بروید توی گوشه. اینها درواقع در یک کوهساری، یک کوهی که همه میبینند، همه دیده میشود، یک غاری که از همهطرف دیده میشود، در آنجا رفتند؛
ای که مأیوس از همه سویی، به سوی عشق رو کن
قبلهی دلهاست آنجا، هرچه خواهی آرزو کن
اینها هفت نفر بودند. یک نفرشان اصلاً اگر از آقایان بپرسید که -خب این در خود قرآن که ذکر نشده- ولی این چهجوری به این مقام الهی رسید که او را دائمی نگهداشت؛ یک چوپانی بود؛ نه خدایی میشناخت، نه پیغمبری، نه امامی، نه ائمهای و این در یک لحظه بدون اینکه خودش بفهمد به دنبال اینها رفت که شعر سعدی است، میگوید:
پسر نوح با بدان بنشست خاندان نبوتش گم شد
سگ اصحاب کهف روزیچند پی مردم گرفت و مردم شد
نه اینکه آدم شد، نه! وقتی قرآن اسم میبرد -اسم نفرها که در آنجا بودند- میگوید: هفت تا اینها بودند، یکی هم سگشان بود. سگشان را همردیف اینها میآورد. اینها از کجا به این مقام رسیدند؟ از این کتابهای درسی که میگویند از اینها خواندند؟! حتی «نصاب الصبیان» هم نخوانده بودند و آن یکی که سگ بود که اصلاً سواد نداشت. این یکی که چوپان هم بود خودش هم شاید از اول نمیفهمید اینجا چیه، ولی خدا هلش داد به سمت… خیلیها را خداوند دلش نمیخواهد کج راه بروند، حالا چرا، دیگر نمیدانم. اگر دید که اینها یک جایی دارند کج میروند، اینجوری صاف… ولی خب این هم هست. آن کسی را که خداوند اینجوری حفظش میکند، از اول خمیرهاش را درست آفریده. این یکی. یکی هم اینکه آیا هیچکس هست که از زن و بچه دست بکشد؟! زن و بچهای را که خیلی هم دوست دارد دست بکشد برود؟! البته الان برای ماها خیلی هم بد است که خانواده و زن و بچه را بگذاریم و برویم، راه برویم. ولی برای آنوقتِ آنها خوب بود. برای اینکه عشق به خانواده که داشتند، قبل از این جریان خیلی هم خوب بودند، ولی عشق بالاتری آمد. حال چهجور آمد را هم بحث [میکنیم]. عشق بالاتری آمد و این محبت خانواده را یعنی هم محبتی که داشت به اینها، هم وظیفهی الهیای که داشت نسبت به زن و بچه، همهی اینها را رها کرد. آیا در بین مردم عادی همچین چیزی هست؟! و زن و بچهای که دوست داشت آنها را، نه اینکه یک وقت هست آقایان بهانه پیدا میکنند، میخواهند که دربروند از، نه، این کسانی که هرجا که هیچ راهی نبود میرفت میگفت: به امید خدا! خدا آنجا راهی برایش… یعنی تکیه بر خدا کرد، نه به علم خودش کسی نازید. نه بهاصطلاح به شکل و شمایل خودش و ورزشکار [بودنش]. هیچی نداشت. فقط یک روح بود، یعنی میفهمید که آدم است و باید به درگاه خدا بنالد. همینقدر که این میفهمید، همین فهم را در راه خدا مصرف کرد. هیچ امیری، هیچ چیزی، هیچ ترسی نداشت. فقط ترسش از خداوند بود. چون از خداوند ترس داشت دیگر از مسائل دیگر ترس نداشت. وقایعی برایش اتفاق میافتاد، همهی اینها را ببینیم؛ میشود یک داستان. منتها اگر به ما بگویند صفات این داستان را، ما باور نمیکنیم و زیاد هم توی فکرش [نمیرویم] ولی به صورت داستان گفتند. الان هم خود ما این کتابها اینقدر مینویسند میخوانیم چندان اثر نمیکند ولی گاهی یک کلمه مؤثر است. بنابراین سعی کنیم چون یک کلمه گاهی مؤثر است، یک نگاه گاهی مؤثر است؛ قدر این کلماتی را که در اختیار ما هست بدانیم. مثلاً خب آنهایی که به عربی است که باید اول معنیاش را بدانیم و بعد… مثلاً یک کلمه به ما میگویند یا ما خودمان در اول صحبتمان میگوییم: «لیس فیالدار غیره دیار». در خانه اگر کس است یک حرف بس است. بههرجهت به ما میگوید که در خانه هیچی نیست. غیر از او نیست در دار؛ «لیس فیالدار غیره دیار»؛ یک کلمه است. اگر این به ذهنتان، به مغز استخوانتان وارد شد؛ دیگر نه، زمین و زمان در اختیار شماست. برای اینکه؛ «لیس فیالدار غیره دیار»؛ یک دیار دارد و آن خداوند است. آن هم این صفت را خودش دارد به ما گفته که هرچه دیگران بخواهند ناامیدشان نمیکند، نه این چیزهای معمولی. در این صورت همهی صفات خوبی که گفتهاند؛ در یک لحظه در وجودش… در همین جمله «لیس فیالدار غیره دیار» همهی آن صفتها هست. انشاءالله خداوند ما را آشنا کند به این قصهها تا ببینیم چه میدهد به ما. انشاءالله هرچه خوب است به ما بدهد.