صدیق قطبی
یکی از عارفان مسیحی دربارهی خدا تعبیر حیرتآوری دارد که به چشم من از گویاترین تعابیر است؛ گرچه ممکن است در نگاه برخی کفرآمیز و یا یاوه بیاید. آنجلا فولینیویی میگوید: «جهان از خدا حامله است.»
این سخن، نهتنها بیانگر سرشاری جهان از خداست، بلکه این حقیقت را هم بازگو میکند که جهانِ آبستن از خدا، نیاز به زایش دارد. کسی که قابلگی بداند، میتواند به کشف خدا نائل شود. جهان از خدا لبالب است، از خدا آبستن است؛ و جهانِ حامله، باید وضع حمل کند. اما چگونه؟!
«حضور»، «محبت» و «نیایش»
وقتی به این سه هنر، آراسته باشیم، به کشف او نائل میگردیم و خدا از رگهای هستی، در رگهای جانِ ما سرریز میشود.
عطار میگفت: «از تو جهان پر است و جهان از تو بیخبر». ما غالباً در جهان و از جهان، غایب هستیم. آنجا که بیشتر از همه حاضریم عالَم ذهن است. تن ما حاضر است اما حواس ما غایب. در واقع نوشخوارهای ذهن اجازه نمیدهد که حواس ما جهان را لمس کنند. هرگز وجودِ حاضرِ غایب شنیدهای؟ وقتی رهیده از زندان ذهن، با جهان مرتبط شویم، یعنی «حضور» داریم.
بسیار پیش آمده که آواهای دلنوازی در اطراف ما مترنم است، اما چنان غرق در افکار خود، در خاطرات، آرزوها و دلواپسیهای خود هستیم، که در رابطه با آن نغمهها و ترانهها، «حضور» نداریم. به ویژه در روزگارِ وفور تولید و مصرف خبر که عملاً به تورّم ذهن ما انجامیده و نیز شتاب روزافزون ناشی از زندگی شهری و تکنولوژی، ارتباط بیواسطهی ما جهان به شدت تضعیف شده است. شتابزدگی و شهوتِ خبر، دو مانع مهم در مسیر «حضور» هستند.
تصور کنید در حال رانندگی هستید و باید حواسجمع باشید تا تابلوی موقعیتی را ببینید و به آن سمت بپیچید. اما ناگاه افکاری به ذهن شما هجوم میآورند و نتیجتاً آن نشانهی راهنما به چشمتان نمیآید. مطابق آموزههای دینی، جهان، سرتاسر، آیه است و آیه یعنی نشانه. خدا را تنها میتوان از طریق آیات یا همان نشانههای او، کشف کرد؛ اما اگر حضور تامّ و تمام، گوشبهزنگی و بیداری نداشته باشیم، بیخبر از کنار نشانهها خواهیم گذشت. حضور اگر نباشد، جهان دیگر مجموعهای از نشانهها نیست. بُعد مادی دارد اما بُعد نشانهای ندارد. ساحتِ نشانهای جهان، تنها در موقعیت حضور، به دست میآید. ظاهراً آنچه عارفان از آن تعبیر به «طلب» میکردند، همین حضورِ آکنده از مراقبت است:
«خدا یک فکر و عقیده نیست، بلکه بخار صورتی و آبیرنگ باقیمانده از لبهای حلزونمانند کودکان بر شیشه است، مراقبت از زندگی معمولی است، آرامش قلبی ژرفاندیش است.» (قاتلی به پاکی برف، کریستیان بوبن، ترجمه فرزانه مهری)
«شاید خدا فقط نشانهی حساس بودن ماست، باریکترین رشتهی عصبیمان، سیمی از طلا به ضخامت یک هزارم میلیمتر. سیمی که در برخی پاره شده و در برخی دیگر با تمام قدرت مرتعش میشود.» (همان منبع)
«در گذشته به کودکان میآموختند که خداوند در آسمانهاست اما چه کسی به آنها یاد خواهد داد که آسمان بر روی زمین و در همهجاست و در اشیاء ساده به درخشش درمیآید؟» (اسیر گهواره، کریستیان بوبن، ترجمه مهوش قویمی)
هنر دیگر، محبت است. تنها زمانی خدا را تجربه میتوانیم کرد که در برابر هستی و هستان، مواجههای محبتآمیز داشته باشیم. زمانی بُعد و ساحتِ قدسی و الهی جهان بر ما پدیدار میشود که به دیدهی محبت بنگریم. محبت، شفاف میکند و اجازه میدهد لایههای درونی موجودات را ببینیم. مثل آینهای گَردگرفته که هیچ چیز را نشان نمیدهد و تنها نَفَسِ محبت میتواند گَرد از چهرهاش بیفشاند.
محبت از جهان گردافشانی میکند و وجهِ خداییِ هر چیز را هویدا میسازد. ویکتور هوگو مینویسد: «خدا پشت همهچیز است اما همهچیز خدا را پنهان میدارد. همهی اشیا سیاه و همه مخلوقات حاجب ماورائند. دوست داشتن یک موجود، شفاف ساختن اوست.» (از رمان بینوایان)
جهان از خدا حامله است و خدا از طریق حضور و محبت، کشفشدنی است. شمس تبریز گفته است:
«محبوب را به نظر محب نگرند، خلل از این است که خدا را به نظر محبت نمینگرند، به نظر علم مینگرند، به نظر معرفت، و نظر فلسفه. نظر محبت کار دیگر است.» (مقالات شمس)
آنجلا فولینیویی سخن ژرفاژرف خود را که برآمده از مکاشفهی شخصی اوست، توضیح میدهد:
«در یک مکاشفه به هرچه نگریستم کمال خدا را دیدم و همهی خلقت را مقایسه و بررسی کردم، یعنی هر چه در این کناره هست و آنچه در ورای دریاهاست، دوزخ، دریا، خود و هر چیز دیگر را. و در هر چیزی که دیدم نتوانستم چیزی بیابم جز حضورِ پرشوکتِ خداوند را که در ذاتش غیرقابل وصف بود: و نفس من در هر بارقهای از حیرات فریاد برمیآورد: «این جهان از خدا حامله است.»…
خدا در هر مخلوقی حاضر است و در هرچه وجود دارد او را میتوان یافت، خواه یک شریر باشد یا یک فرشتهی نیکخصال در بهشت باشد یا دوزخ، در خوبیها و یا بدیها، یعنی در همهچیز… و علاوه بر این دریافتم که حضور او در یک شریر کمتر از یک فرشتهی نیکخصال نیست.» (عارفان مسیحی، استیون فانینگ، ترجمه فریدالدین رادمهر)
مشابه سخن آنجلا فولینیویی را جَبران نیز میگوید:
«اگر میخواهید خدا را بشناسید به گرداگرد خود بنگرید تا او را ببینید که با کودکان شما بازی میکند. به آسمان بنگرید؛ او را خواهید دید که در میان ابرها گام برمیدارد، دستهایش را در آذرخش دراز میکند و با باران فرود میآید. او را خواهید دید که در گلها میخندد، سپس برمیخیزد و دستهایش را در درختها تکان میدهد.» (پیامبر و دیوانه، جبران خلیل جبران، ترجمه نجف دریابندری)
کشف خدا خارج از زندگی روزمره و روابط ما با هستی، ممکن نیست. تنها نیازمند ارتقای کیفیت این روابط هستیم. در چیزهای کممقدار و ظاهراً پیش پا افتاده هم میتوان خدا را تجربه کرد، به شرطی که نگاه و دلمان آراسته به «حضور» و «محبت» باشد. «شاید زندگی معنوی چیزی جز زندگی مادی نیست که با مراقبت، آرامش و کمال انجام میپذیرد: آنگاه که نانوا کار طبخ نان را در کمال دقت انجام میدهد، خدا در نانوایی حضور دارد.» (نور جهان، کریستین بوبن، ترجمهی پیروز سیار)
هنر سوم، هنر نیایش است. نیایش که گفتوگوی با خداست ما را از درون زاینده میکند و گشودگی لازم را برای تجربهی خدا به جان ما میبخشد. در نیایش، خدا را به درون مرزهای روحمان دعوت میکنیم و بذرهای او را در مزرعهی دل مینشانیم. نیایش، زمین جان را برای رویش بذرهای خدا مهیا میکند و دریچههای ما را به سمت خدا میگشاید. نیایش به تعبیر اخبار دینی، مغز و جان عبادت است و از آنجا که به تعبیر جی.کی.چسترتون «ایمان چیزی به سان نظریه نیست بلکه به رابطهای عاشقانه میماند.»، نیایش، آفریننده و تداومبخش ارتباط ما با خداست. نیایش ضامنِ رابطهای بیناشخصی با خداست.
هِبِل میگفت: «وقتی انسانی دعا میکند خدا در او تنفس میکند.» (نیایش: پژوهشی در تاریخ و روانشناسی دین، فریدریش هایلر؛ ترجمهی شهابالدین عباسی). تسوینگلی گفته است: «نیایش چیزی غیر از بالا بردن ذهن و ضمیر به سوی خدا نیست.» (همان)
«نیایش همان است که کالون «تمرین دائمی ایمان» میخواند. همچنین میتوانیم بگوییم که نیایش «بازی زبانی ایمان» است و از اینرو پیوندی ضروری با ایمان دارد. گِرهارت اِبِلینگ اظهار میدارد که نیایش کلیدی هرمنوتیکی برای فهم ما از خداست، و گِرهارت ساوتر ادعا میکند که ما تنها بر اساس سخن گفتنمان با خداست که میتوانیم دربارهی خدا سخن بگوییم. به گفتهی ساوتر، الهیات در نیایش لنگر انداخته است.» (هنگام نیایش چه میکنیم؟ (در باب نیایش و سرشت ایمان)، ونسان برومر، ترجمه اشکان بحرانی و مسعود رهبری)
آنچه اهمیت اساسی دارد پاسخ به عطش خدا در جان ماست و نه اعتقاد به خدا. فارغ از اینکه به خدای متشخص ادیان ابراهیمی قائل باشیم یا به خدای غیرمتشخص، به نظر میرسد سرشار شدن از احساس خدا از طریق حضور، محبت و نیایش ممکن میشود. در تلقی شخصیوار از خدا نیز سرای طبیعت تا وقتی وجهِ آینگی و آیهوار نداشته باشد، حجاب است و برای فرارفتن از حجابهای دنیوی، راهی جز حضور، محبت و نیایش که گشایندهی درهای جهان و دریچههای جان است در اختیار نداریم. حضور، دیوار طبیعت را به آینه تبدیل میکند؛ محبت، از آینهی موجودات، گردگیری میکند و وجهِ خدایی هر چیز را هویدا میسازد و سرآخر نیایش، مهیّاسازِ جان است. برای سرای دل، هزار دریچه میسازد و نَفَسهای خدا را جذب روح ما میکند.
به نظر میرسد فارغ از اینکه قائل به چه نوع خدایی هستیم، «حضور، محبت و نیایش» میتوانند پاسخگوی عطشمندی ما به خدا باشند.