بسم الله الرّحمن الرّحیم
اولاً آمدن این برف را باید به فال نیک بگیریم و به هم تبریک هم میگوییم؛ برای اینکه یک فایدهاش، فایدهی عمدهاش این است که زمینها نمناک میشود. غیر از آبیست که جمع میشود. زمین نمناک میشود. نمناک که بشود به گیاه، ریشهی گیاه مجال میدهد، اجازه میدهد که موادی ترشح کنند و همهی غذاهای دور و بر را جذب کنند. این یک فایده. فایدهی دیگرش این است که ما به هم تبریک میگوییم؛ این خودش فایدهای است، برای اینکه خب هوا صاف میشود. از این ترقهبازیهایی که کردند و میکنند و خواهند کرد، گو اینکه لازمهی علم است، لازمهی این است که خداوند که فرمود «همهچیز را به بشر یاد خواهم داد» به این وسیله یک چیزهایی را هم یاد میدهد ولی بههرجهت ضررهایش را هم ماها یعنی بشرهای مقارن این باید تحمل کنند که نسلهای آینده ازش استفاده ببرند، این هم فایدهی دیگرش. خداوند به همهی جاها همهی نعمتها را تقریباً میگفت نداده یعنی تقسیم کرده به همه، خلاصه مخلوقی که آفریده، زندگیای که آفریده -خب زندگی آن آفریقایی در هوای گرم احتیاجی به برف ندارد، بهش برف نمیدهیم- ولی ما در ایران حتی موشهایمان احتیاج به برف دارند، این است که برف میفرستیم… این سفر آخری که بهاصطلاح مدت طولانیای بود، مطالعاتی داشتم، یک سال و نیم تقریباً طول کشید، محل کار ما پاریس بود ولی خب همهی شهرها… با خانواده رفته بودیم ولی مرحوم خانمم بود، آن مرحوم پسر بزرگم هم بود و اینها. آنجا خب از اولی که رفتیم تابستان بود تقریباً. یعنی اواخر تابستان هوا ملایم و مناسب بود. اما ما هم چون گرفتاریمان و کارمان مشترک بود و هرکدام هم از یک جای دنیا بودیم، از ایران بودند، یعنی مثل دعوتی بود که… این است که از همان اول آقایان باهم رفیق شدند، خانمها هم با هم رفیق شدند. در واقع مثل یک پیکنیکی بود که داشتیم میرفتیم. اینها آنوقت هرکدام بورسهای کلاسهای درسی درست میکردند آن مسائلی که باید یاد بگیرند یا به هم بگویند نشان میدادند که البته بیشتر به خانمها بود چون آقایان خودشان اطلاعاتی داشتند آنجا برای تکمیلش آمده بودند. یک روز این خانمهای مال کجای آفریقا بود که خیلی گفتند میلرزد؛ خانمم گفت. گفتیم: چرا؟ معلوم شد برف آمده. البته برف هم آنجا نمیآید. میگفتند: از آسمان پنبه میآمده، اینها ترسیدند که خدایا چی شده؟! میخواهد دنیا به آخر برسد؟! کار عجیب و غریبی شده! منظور این طبیعتی که خداوند آفریده؛ در هر گوشهاش یک جشن بپاست: «در این گنبدسرای آبنوسی/ بود جایی عزا، جایی عروسی». از همه اینها چیز بود. البته این یک کار خیلی خوبی بود ولی خب بیشتر خیلی از آنها که من دیدم از لحاظ چیز، تنها آمده بودند یا حتی آنهایی که با خانوادهشان آمده بودند به مطالعات اجتماعی کمتر میپرداختند ولی خب خوب بود باز، یک جهاتی بود که همه با هم آشنا میشدند و این رسم را الان تقریباً تمام دولتهای دنیا دارند؛ یک بودجهای دارند که بهعنوان هزینهی این کارها، که از کشورهایی که میخواهند یک مطالعاتی بکنند عدهای را دعوت کنند و بیایند ببینند… این خیلی مؤثر است چون مثلاً حتی در خود مملکتشان همه خبر ندارند. من به آن دوست آن که بعداً هم همینجور باهم دوست بودیم، خانوادهاش هم خیلی خانوادهی محترم و خوبی است که هنوز هم باهم یک قدری رابطه داریم، دوستیم، گفتم: امروز برویم وِرسای؛ کاخ سلطنتیای که در آنجا داشتند، ببینیم، همه جاها را ببینیم. یک شب ما که خودمان آزاد بودیم خودمان میرفتیم. بین هفته گاهی خب بین هفته بعضی جاها را باید به ما نشان بدهند؛ ما را صدا میزدند دستهجمعی میرفتیم ولی در روز تعطیل هفته یعنی یکشنبهها ما خودمان رفتیم. ما دو نفری رفتیم به ورسای. صبح زود هم پامیشدیم آنجا -رسم ایرانیها؛ یعنی هرچه هم دیر پاشوند از آنها زودتر پامیشوند- زود پاشدیم رفتیم، بعد از آنکه همهی جاها را دیده بودیم، نشسته بودیم، دو نفری فرانسوی از آنجا رد میشدند و خیلی مثل اینکه ناآشنا بودند. ایستادند، پرسیدند از ما که گراند… -اسم آن یادم رفت- کجاست؟ خب ما که جایی به اندازه جزء ضمیمههای کاخ تماشا کرده بودیم، رفتیم و بعد نشسته بودیم میدانستیم کجاست. نشانی دادیم گفتیم: از اینجا بروید بعد یک خرده آنجا… بعد من تعجب کردم دیدم اینها چه خوب فرانسه صحبت میکنند بدون لهجه. گفتم: شما اهل کجا هستید؟ باهم بودند دونفری، گفتند: اهل فرانسه. گفتم: چه شهری؟ گفت: شهر پاریس. گفتم: شما در همین شهری که هستید ندیدید همهجا را! که تازه از من که غریبهام از آن مملکت دور آمدهام اینجا دلم میخواهد ببینم. گفت: بله ما -آدمهای مسنی هم بودند- سی سال، چهلساله. گفتم: بله. بعد فکرکردم دیدم بله؛ آن چیزهایی که برای ما اهمیت دارد -یعنی جالب است واِلا اهمیتی ندارد آنجا چه باشد، چه نباشد، چه مال من باشد، چه مال شماها باشد، فرق نمیکند- ولی برای خود آنها خیلی جای مهمی است و با وجود اینکه جای مهمی است ولی ندیدهاند. اینها بستگی دارد به روحیهی بشرها. البته بعضی بشرها روحیهشان این است که هرجا را که دسترسی دارند، بدانند، بشناسند، ببینند. بعضیهای دیگر نه. این مربوط به روحیهی انسانهاست. به طور کلی البته انسان دلش میخواهد آنچه را که نمیداند بداند. از کجا این چیز پیدا میشود؟ چون فرض کنید یک ایرانیای که رفته آنجا یا حتی همان خود آن فرانسوی چطور شده که آمده که آمده … ولو دیروقت است و خیلی سنی دارد؟! این را ببینیم؛ اگر میبینیم که این بشر هرجا دستش میرسد و هرجا هست دست دراز میکند که دستش برسد و میخواهد بداند آنجا چیست. اینقدرش به طور فطری است برای اینکه میبینیم همه همینجور هستند حتی بعضیها مثلاً من یادم هست خودم -حالا حُسن یا عیب است- جایی میرویم وقتی مثلاً یک کاسهی آبنباتی میبینیم؛ کاسهاش بیشتر توجه من را جلب میکند تا آبنباتش. کاسه را برمیدارم نگاه میکنم اینور آنور، صاحبخانه خیال میکند آبنبات میخواهم؛ آبنبات تعارف میکند و اینها. بعضیها اینجوری هستند بعضیها نه. حالا چطور؟ چی میشود؟ این میل به جلو رفتن و وسعت دادن اطلاعات خودش در همهی انسانها فطری است. چون انسانها یعنی نوع بشر را خداوند مقرر کرده که مسلط باشد بر تمام خلقت. وقتی خداوند میخواهد که «انی جاعل فیالارض خلیفه»، یک خلیفه برای خودش در کرهی زمین قرار بدهد، خب این خلیفه هرچه بیشتر باید بداند، یعنی همانجور که ما هم میگوییم خدا را میدانیم که باید از همهچیز آگاه باشد و در همهچیز دخالت کند و میکند؛ این هم باید تا میتواند… این فطرت اصلی ظاهر میشود، منتها ظهور فطرت را خداوند در حیوانها و انسانها متفاوت قرار داده. مثلاً همین فطرت، این فطرتی است که ما هرچه جلو چشممان است و میتوانیم، بگیریم و بخوریم که هضم بشود، جزء وجودمان بشود. ما میخواهیم هر چیزی را تحت سلطهی خودمان دربیاوریم. بهتر هم پس این است که هرچه بتوانیم بگیریم که جزء وجودمان بشود. جزء وجودمان در صورتی میشود که بخوریم، چیزی بخوریم. اما چیزهای دانستنی که دیگر خوردنی نیست، آنها تبدیل میشود به اینکه برود بداند چیه؟ این است که این فطرتی که علاقمند به دانستن است؛ این فطرت را خداوند آفریده و ضمیمهی آن صفتیست که برای خودش خداوند گفته. اول گفته «و علّم آدم الأسماء كلها»؛ خداوند به این آدمی که خلق کرده حرف تعلیم داد، همهچیز را یادش داد. ما که میبینیم هیچ چیز بلد نیستیم. تقصیر از ماست نه از خدا. یعنی ما باید جوری کنیم که همهی آن چیزها را که خداوند آفریده بدانیم و بفهمیم. خداوند در دسترس ما گذاشته. عجیبتر از این اتم که چیزی نیست. اتم هم در اختیار ماست، همهی اینها پر از اتم است دیگر. آنوقت ما راجع به اتم هیچ چیز نمیدانستیم و هنوز هم خیلی کم میدانیم ولی این در دسترس ماست. خود بشر چون فطرتاً میخواهد که هرچه خدا میخواهد انجام بشود؛ اگر خدا میخواهد به من چیزی یاد بدهد من جلویش را نگیرم، در این صورت میروم اتم یا چیزهایی که در دسترس ماست یاد میگیرم. خب همینهایی که الان اتم را میشکافند اینها که یک قندشکن نیاوردند از کرهی ماه بشینند اتم را با قندشکن نصف کنند، نه. توی همین ایران بودند، مثل من بودند، مثل شما، مثل آن یکی، همینها زحمت کشیدند و اتم را شکافتند. و این درواقع خب وقتی یک بشر این کار را کرد مثل اینکه نوع بشر کرده باشد. ما خب خداوند وسیلهی فهم را در اختیار ما گذاشته، ما را هم فهمانده، حالا به چه نحوی… البته به آنهایی هم که آدم که فهمانده، لابد به یک وسیلهای… عمدهترین وسیلهاش همین وقایع طبیعی است. خب آن یکی که حالا اسمها یادم میرود، مشهور است دیگر؛ میگویند خوابیده بود زیر درخت سیب. دید یک سیبی خودش از درخت افتاد پایین. فکرش رفت قانون جاذبه را کشف کرد. قائل شد گفت که هر چیزی دیگر او را جذب میکند. خب اینجوری خداوند به ما یاد داد. یک سیب افتاد ما باید ازش درس بگیریم. بههرجهت، یا یکی دیگر این است که فطرتی که خداوند در همه آفریده؛ در هر حیوانی و در هر جانداری، هر انسانی یک نوع ظاهر بشود. مثلاً فطرت این که همنوع را دوست بدارد چون مدنیالطبع است یعنی طبیعتش اینجوری است، برای اینکه اینها را دوست بدارد یکی روی خاک خط میکشد میگوید اینجا خاک من است. حالا به یک مناسبتی برای ما محترم است؛ پدرش آنجا بود، زندگی کرده، مانده، حالا هرچه. میهندوستی اینجوری پیدا میشود مثلاً. یکی دیگر میگوید: نه آقا این زمین که چیزی نیست، خاک است. آنهایی که روی این زمین هستند محترمند. بههرجهت در هر کسی یک جور ظاهر میشود. همین حس اینکه یعنی خداوند جوری قرار داده جاندارها را، یکی میشود مثل انسان، میگوید که گوشت شکار را میخواهد، نمیدانم قرقاول اینها که پرواز میکنند، تفنگ دستش میگیرد میزند که بیاید بعد هم کبابش کند بخورد. یکی دیگر کباب نمیخواهد اصلاً، حاضر نیست به این چیز. حسی که او دارد، فطرتی که دارد در آنها به آن صورت ظاهر میشود، به صورت شکار و… همینجور هم فطرت شکار کردن، به دست آوردن، صید کردن. انسان اگر صید میکند، کشاورز را فشار میآورد به اندازهای که نیاز دارد یا بلکه بیشتر از نیازش تیر میزند، یک کفتر بیشتر غذایش نیست، تیر میزند بیست تا کفتر میریزد به هم. یا گرگ، گرگ هم وقتی میآید مشهور است، چوپانها میگویند؛ وقتی به یک گله حمله میکند، بیست تا گوسفند را لت و پار میکند برای اینکه از یکیشان یک خردهای چیزی میخورد. فطرتش اینجوری ظاهر میشود. اینها منتها اینجا تربیتپذیر میشوند انسانها، که از همهی حیوانات دیگر، تربیت پذیرتر است. خلاصه این مجموعهای که خدا آفریده خیلی باغ وحش عجیبی است. در این باغ وحش یک حیوانات درنده هستند مثل گرگ که اگر ما یک نفری به گرگ برخورد بکنیم یک مرتبه بیست تا گرگ میآیند میریزند روی سر ما. یک حیوانات اینجوری خدا دارد و حیوانات شیرده، حیواناتی که هر کدام یک کاری میکنند و بعد خداوند، بشر را که آفرید همهی اینها را نشانش داد، گفت: اینها را که میبینی؛ اینها در اختیار تو هستند، باید خودت بر اینها مسلط باشی و اینها را هدایت…، یعنی نوع بشر. این است که میبینیم در همهجا نوع بشر مسلط است. الان نوع بشر را مقایسه کنید با هرکدام از این جاندارانی که اینها معتقدند که… بههرجهت ما هم باید در این برههی زمانی که آمدیم، در این جای خاص که آمدیم، توجه کنیم که باید به هرچه دستمان میرسد خوب کار کنیم و بالنتیجه آن عدهی دیگر را هم سیراب کنیم. یعنی خداوند که ما را آزمایش داد، ضمن تشکر از او خودمان هم آماده بشویم. آماده باشیم که به همهی مردم خدمت کنیم، که مهمترین خدمتش همین راهنمایی است؛ چه راهنماییِ کار دنیا، چه راهنمایی کار آخرت انشاءالله.