بسم الله الرّحمن الرّحیم
از این سورهی یوسف که بحث شده خیلی، هرچه هم صحبت کنیم باز هم یک چیز دیگر به خاطرم میآید. یک آقای حسن کاشانی هست که اینها برداشته یک تکههایی از این جمع کرده، یک تکه جداگانه برداشته. البته نشان داده هنوز که خیلی قسمتها را نتوانسته نشان بدهد، خب ولی یک مقداریش در این داستان و در این فیلم که نشان دادند؛ قصهپردازی است. برای جلب مشتری. نه مشتری زلیخا یا مشتری یوسف؛ مشتری داستان. ولی روی هم رفته مسائلش زیاد است. کسی اولبار گفت به من و بعد هم البته نتوانست خب بفهماند، من هم نگفتم تا حالا؛ قرآن هم از زلیخا دیگر اسمی نبرده. قرآن نه اینکه زلیخا را رد کرده باشد، نه. از خیال [ما] قرآن اسم نبرده در چیز هست ولی در این داستان، از زلیخا باز هم اسم نمیبرد که زلیخا را بگوید؛ اشاره میکند: «آن زن». اصلش هم این است که خب زلیخا در یک منطقهی دیگری بود که پدرش مثلاً آنجا حکومت داشته. خوابی دیده بود که زن عزیز مصر -عزیز هم که ما میگوییم؛ نه خیلی عزیز یعنی خودمونی. منظور نخستوزیر که میگویند عزیز است. ولی نخستوزیر همهکارهی مصر بوده- از او خواستگاری کرده، دیده و خیلی هم خوشش آمده توی خواب و با هم ازدواج کردند. این است که بعد که این عزیز مصر اسمش هم مینویسند، یادم نمیآید، خواستگاری کرده بود، بدون چیز قبول کرد و بعد خب میدانید داستانش را. یعنی زلیخا درواقع از خواب، عاشق شده بود منتها هنوز نمیدانست که عاشق کی شده؟ که ازش بپرسند عاشق کی هستی. روحیهای مناسب بود با عشق. از عشق و جاذبه هم آنچه متداول است در مورد انسان گفته میشود و در مورد انسان هم میدانیم که هدفش آوردن اولاد است یعنی اگر این شوهری که بهاصطلاح آمده خواستگاری کرده و قبول کردید اگر اولاد میداشت، بچه به دنیا میآورد تمام میشد کارش. این است که در انسانها، هم مرد، هم زن، زن بیشتر، به محض اینکه اولاد بیاورد دیگر عشقش -اگر قبلاً داشته- از آن حدّت کاسته میشود. از بین نمیرود بسته به عشقهای مختلف ولی کاسته میشود. از اینکه زلیخا، زلیخا در تمام چیزها؛ یک جا پول میدهد به آن رئیس زندان یا او را دستور میدهد که یوسف را شلاق بزنند و خودش تماشا میکند. این خاصیتیست که در عشق واقعی هست یعنی در عشق الهی هست. عشق الهی گاهی از لذت، لذت میبرد. از لذت عین لذت. این در آن حالت نه اینکه بهاصطلاح عشقش کم شده بود، نه. میخواست ببیند که چقدر این عشق درش مؤثر است و میخواست ببیند که با این شلاق زدن بفهماند به طرفش که من هم متمایلم به تو هنوز، یعنی با این وجود که باعث آزارت شدم ولی گناهی ندارم، عشقم اینها کم نشده، اینها تمام این چیزها شبیه به عشق واقعی میشود. عشق متداول معروفی که در نوشتهها میگویند و مینویسند؛ آن یک شعریست که یک هدف بدنیای دارد؛ آن انجام شد تمام میشود. موجباتش تمام میشود. ولی این عشق الهی تا آخر میماند. در اینکه زلیخا تا آخر هم همین عشق را داشت حرفی نیست و به همین دلیل، عشقش عشق الهی بود. منتها خودش نمیدانست، خودش نمیفهمید یعنی قاطی بود هر دو رقم. خودش نمیفهمید. چون هنوز در این عالم سلوک نبود نمیفهمید و خیال میکرد مثل همهی عشقهاست. ولی چه بفهمد چه نمیفهمید؛ عشق زلیخا هم الهی بود. اگر عشق زلیخا الهی نبود در قرآن ازش ذکر نمیکرد. خیلی داستانها هست؛ داستان بیژن و منیژه، داستان نمیدانم خیلی… هیچکدام را در قرآن ذکر نکرده ولی این در قرآن آمده چون عشق الهی بود که به جلوهی بدنی درآمده بود و به همین دلیل برای خود زلیخا هم اجری بود منتها در داستانها گفتند: اجرش این بود که بعداً یوسف او را گرفت، که در فیلم دیدید، در قرآن دیگر چیزی نمیگوید. در قرآن زندگی حضرت یوسف را دنبال میکند؛ زندگی یوسف به استثنای این قسمت از زندگیش، و وقتی آنها را تماماً میگوید دیگر چیزی نمیگوید. بعد میبینید داستانهای دیگری که در قرآن میگوید؛ اینجوری اصلاً توجه به این قسمت ندارد. در داستان یونس که میگوید، شعر مشهور میگوید: «قرص خورشید در سیاهی شد/ یونس اندر در دهان ماهی شد». هیچ اسمی از آن حرفها نمیبرد. برای اینکه میگوید؛ طرد نمیکند ولی نمیگوید، برای اینکه در توضیحاتش از عشق الهیایست که تخفیف هم پیدا کرده. یا داستان دیگریست؛ داستان دیگرش داستان حضرت ایوب است که ایوب همهی زنهایش یکی یکی رفتند، از دست داد، حالا ننوشته چطور. این آقای قاسم هاشمینژاد خدا رحمتش کند از فقرا بود، نویسندهی خوبی هم بودند، یک داستان جداگانه دارد به نام «ایوب نبی»، همین داستان حضرت ایوب را میگوید؛ یک زن برایش میماند، آن یک زن، این را حفظ میکند، پرستاری میکند. یعنی قرآن میخواهد در این قسمت نشان بدهد که آن قسمت کار آخر عشق که در زندگی، پیر هم شده باید پرستاری مرد را بکند. زن پرستار مرد است. اینها همه نکاتی است در… درست است ما میگوییم که داستان نیست ولی خب خود خداوند اینها را جوری چیده که ما ازش نتیجه بگیریم. خداوند میتوانست داستان را جوری کند که زن حضرت ایوب مریض بشود، او بیافتد، خود حضرت ایوب پرستارش باشند ولی این کار را نکرد، داستان را از اینور کرد. همانقدری که شما به سهولت داستانی که نوشتید عوض میکنید، یک چیزی اضافه میکنید، یک چیزی کم میکنید، خداوند هم نسبت به سرنوشتها و اینها همین قدرت را دارد؛ گاهی وسط کار عوض میکند. بنابراین در مرد -که حضرت یوسف باشد در آنجا- به مرد اجازه نمیدهد که آشکار کند، ولی این وظیفهی زن است در آنجا. داستانهای دیگری هم در قرآن -در قرآن نیست، فکر نمیکنم- ولی بههرجهت داستانیست این؛ در داستانی در قرآن میگوید؛ نتیجهگیری میخواهد ازش بکند. کسی هم میگفت حالا که آقای قاسم هاشمینژاد مرحوم شد، نمیدانم این زنده است همینی که فیلم یوسف را درست کرده؟ زنده است یا؟ بههرجهت؛ میگفت این آدم نظر دارد -خوب هم هست- که به زندگی حضرت یونس و حضرت ایوب برسد. ایوب را هم خداوند انتخاب کرد برای نشان دادن قدرت صبر. که وقتی ایمان قوی باشد، صبر تا آخرین حد هست. و بنابراین به همه توصیه میکند که جزع و فزع نکنید. صبر کنید و در نتیجهی صبر، قدرت پیدا میکنید که ایمانتان را تقویت کنید. ایمان را تقویت کنید یعنی همان همان اندازهای که ترس از یک چیزی به شما لطمه میزند، همان اندازه آن قدرت ایمان میتواند به شما فایده برساند، منتها چون در آن راه نرفتید خداوند برای اینکه برگردید به آن راه، داستان را اینجوری شروع میکند. البته در آنجا داستانی که راجع به ایوب پیغمبر هست، در کتابهای بنیاسرائیلی، نوشتهجات آنها مفصلتر ذکر شده ولی ما در داستانهایمان در قرآن، مختصری به نظرم و خیلی کم ذکر شده ولی اشارهای شده است. در ایوب نبی البته رفته روی این مسأله از ایمان که همه چیزها دست خداست؛ «لیس فیالدار غیره دیار»؛ جز خداوند هیچ وجودی نیست که مؤثر باشد در این جهان. و میگوید اگر کسی این اعتقاد را داشت تمام آسایش زندگی مادیاش هم فراهم است. خب بخوانید داستان ایوب، نمیدانم میدانید، خواندهاید یا نه؟ در داستان ایوب نبی درواقع بین خدا و شیطان رقابت بود. یعنی آنجوری که بنیاسراییل مینویسند؛ آنها توحید داشتند، معتقد بودند به خداوند یکتا ولی خب نه آنجوری که موحد واقعی باشند. خداوند میگفت به شیطان (مخلوق خودش). میگفت: تو گفتی که همهی بندگانت را از راه بهدر میبرم، حالا ببین این بنده چقدر بندهی خوبی است که همیشه شکر میکند. شیطان میگوید: بله، آن همه نعماتی که به او دادی به هرکه بدهی خوب است. مثلاً اینهمه گاو و گوسفند دارد. خب گاو و گوسفندهایش را اگر من بگیرم، اجازه بدهی بتوانم بگیرم، برمیگردد. خدا گفت: برو بگیر. این آمد گاو و گوسفند این را گرفت. باز هم ایوب در شکرگزاری بود. تا وقتی که ایوب رئیس قبیله بود. ولی وقتی که مریض شد، مرضش هم این بود که بدنش کرم میزد. اسباب زحمت بود. بیرونش کردند از ده. از شهر. در نتیجه ریاست قبیله هم نداشت. بعد باز هم صبر کرد. همینجور بین شیطان و خدا برقرار بود تا بالاخره شیطان از میدان دررفت. این خب به انسانها گفته. چون در جایی دیگر میگوید: در وجود هر انسانی، یک گوشهاش یک شیطانی نشسته که او را همیشه هدایت میکند به راه کج، یک گوشهاش فرشته است که به راه خوب میرود. تا وقتی که بر آن فرشتهای که هست مسلط نشوی همیشه درحال تزلزل هستی. باید سعی کنی بر آن فرشته مسلط بشوی. چهجوری؟ یعنی چه؟ یعنی در وسوسههایی که برایت ایجاد میشود؛ چون خداوند در خلقت انسان خیلی وسوسه گذاشته، هر وقت آن وسوسههایی که ایجاد میشود توانستی برش مسلط بشوی؛ آنوقت قدرت شیطان دیگر تمام شده، دیگر بعد از آن نمیتواند. باید سعی کنید از وساوسی که میشوید حتی وساوس خیلی کوچکتری؛ مثلاً وسوسه میکند که این چای خیلی خوشرنگ است؛ شیرینش کنم بخورم، یادش میآید دکتر گفته: کم چای بخور. مدتی در این فکر است؛ چای بخورم؟ نخورم؟ چه بکنم؟ مسلط بشود بگوید: نه، من خودم را میخواهم، بنابراین نباید این را بخورم. چای را میگذارد کنار. از آن لحظه است که مسلط شده بر خودش، بر شیطانهایی که در دلش هست، و «شیطانها» میگویم؛ برای اینکه شیطان هم میگویند بچه دارد… آن شیطان اصلی. بر اینها که مسلط شد، بر آنها هم مسلط است. ایوب هم خب هر مرتبه که یک چیزی از دست میداد حتماً خیلی ناراحت میشد، وسوسه میکرد که بروم و با مردم دنیا بسازم، بعد میدید نه. میگفت: نه. قبول میکرد همان را. تا وقتی بر تمام وسوسهها، میل به زن و بچه داشت، مهر و محبت به زن و بچه داشت، یکییکی زنهایش از بین رفتند. کاخی، چیزی داشت ازش گرفتند. گوسفندانی داشت در گله، ازش گرفتند. منزلش را گرفتند، از منزل بیرونش کردند. ریاست قبیله داشت، ریاستی که داشت ازش گرفتند. در همهی اینها باز هم شکر خدا کرد. برای چی شکر میکرد؟ وقتی همهچیزش را گرفتند باز هم شکر میکرد. برای چی شکر میکرد؟ برای اینکه وجودش را نگرفته بودند. اصل همهچیز هستی است، وجود است. تا وجود داری، این نعمت خدا هست. هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است و چون برمیآید مفرح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب. این را [سعدی] میگفت. پس اصلاً خود وجود، همین که ما وجود داریم، این نعمتی است. اول، از همین نعمت شروع میشود. برای اینکه به دنیا آمدیم ما، کوچک بودیم، نعمت وجود خدا به ما داد، وجود داشته باشیم، بعد به این وجود یاد داد که من مراقبت هستم، برو کامل بشوی. اگر این خوب فهمید، در همان مسیر بزرگ میشود، اگر نفهمید؛ یا در مسیر غلطی بزرگ میشود؛ مثل غدهی سرطانی -یک غده است، یک چیز بزرگتر از… منتها غدهی بزرگتر است- خلاصه در این داستانها، در این چیزها خیلی دقت کنید، دقت کنید تا منظور خداوند را بفهمید. انشاءالله چه بفهمیم چه نفهمیم دندهمون نرم؛ خدا همان کاری که بخواهد میکند؛ «لیس فیالدار غیره دیار». ولی معذلک اگر ما خودمان این کار را بکنیم، خودمان با این ارادهی الهی همراه باشیم، آن اراده یک سرش آرامش است، به آن آرامش که بهشت است میرسیم. فعلاً تا اینجا هستیم آنجا همدیگر را نمیببینیم، تا وقتی آنجا همدیگر را ببینیم خداحافظ. وقتی آنجا دیدیم انشاالله.