Search
Close this search box.

گزارش نوستالژیک شاهدی عینی از گلستان هفتم

golestan haftom 96از روزی که نام کوچه‌ی ما در پاسداران به رسانه‌ها راه یافت، دل ما سه‌ تا خواهر مثل برگ بید می‌لرزد: گلستان هفتم برای شنوندگان اخبار این روزها تنها نام یک کوچه است، اما برای ما ساکنان قدیمی آن، راستی که گلستان یادهای نوجوانی و خاطره‌های جوانی است.

ما در این کوچه بزرگ شدیم، آن‌وقت‌ها که دو طرفش خانه‌های ویلایی قشنگ ردیف شده بود و ظهرها که از مدرسه برمی‌گشتیم از پنجره‌ی خانه‌ها عطر برنج ایرانی و سبزی تازه بیرون می‌آمد. چهارشنبه‌سوری‌ها در این کوچه آتش برپا می‌کردیم، سرتا تهش را با دوچرخه دور می‌زدیم و عاشقانمان را سر همین کوچه ملاقات می‌کردیم. یکی از قشنگ‌ترین خانه‌های این کوچه درست روبه‌روی خانه‌ی ما بود، و وقتی صاحبانش خانه را فروختند و رفتند، قصه‌ی جدیدی در گلستان هفتم شروع شد. خانواده‌ی محترمی به نام «تابنده» ساکن این خانه شدند و پنجره‌ به پنجره‌ی ما نشستند.

با آمدن خانواده‌ی تابنده به گلستان هفتم، فضای کوچه‌ی ما تغییر کرد. صبح‌های زود که می‌رفتیم مدرسه یا دانشگاه، می‌دیدیم مردهای سیبیلو جلو خانه ایستاده‌اند و خانم‌هایی با چادرنمازهای گل‌گلی به این خانه رفت‌وآمد می‌کنند. چهارشنبه‌ها مراسمی داشتند مثل دعا یا روضه، که جمعیتی را به آنجا می‌کشاند. کوچه پر می‌شد از آدم‌هایی که معلوم بود از شهرستان‌ها آمده‌اند، و گاه از شب پیش در کوچه اتراق می‌کردند تا صبح زود به خانه‌ی همسایه‌ی نوآمده‌ی ما بروند. ما نمی‌دانستیم چه خبر است. تا آن موقع، که حوالی سال‌های ۷۷-۷۸ شمسی بود، نه اسم خانواده‌ی تابنده را شنیده بودیم و نه می‌دانستیم درویش‌ چیست! از ناآگاهی ما بود. اطلاعاتِ خانواده‌ی ما از دروایش منحصر می‌شد به دو سه مورد: یکی آهنگ گلپا که بابا عاشقش بود و وقت سرمستی می‌خواندش: «درویش رو هر گلیم پاره، شب رو سر میاره، قطره با یه دریا، براش فرقی نداره…» دوم، آنچه در درس عرفان و تصوف رشته‌ی ادبیات خوانده بودیم، که طبعاً اطلاعاتی تاریخی بود و ما خیال نمی‌کردیم در زمانه‌ی ما هم مصداق دارد، و سوم هم مستند «لحظاتی چند با دراویش قادریه» ساخته‌ی «منوچهر طبری»، از تولیدات سازمان رادیو و تلویزیون ملی ایران. همین و همین. ما چیز دیگری از درویش و درویش‌گری نمی‌دانستیم. طبعاً با این اندازه اطلاعات، گیج شده بودیم و نمی‌دانستیم با همسایه‌های تازه چه کنیم. صدای دعای آنها قاطی صدای MTV ما شده بود، و وقتی غروب‌ می‌شد و آنها وضو می‌گرفتند، تازه ما بساط را در بالکن می‌چیدیم و تا آخرهای شب که پشه تکه‌تکه‌مان می‌کرد تو نمی‌رفتیم. 
بابا که حوصلۀ صدای دعا و روضه نداشت بنا کرد اعتراض: «آقا چه خبر است اینجا؟ کوچه را به هم ریخته‌اید! صدای دعایتان را پایین بیاورید، ماشین‌ هم جلو خانه ما پارک نشود. مگر مسجد است اینجا؟! حسینیه است؟ حوصله نداریم….» 
فردا صبح زنگ زدند. بابا با اوقات تلخ رفت دم در، و وقتی برگشت یک دسته گل دستش بود و یک سینی گوشت قربانی، گردنش هم بگویی‌نگویی کج. گفت: آقای تابنده بود، آمده بودند معذرت‌خواهی.

ما ده پانزده سال با خانواده‌ی تابنده همسایه بودیم. در این سال‌ها جز مردمی، همراهی، مرافقت و مهربانی چیزی از ایشان ندیدیم. در خانه‌مان را که باز می‌کردیم برویم بیرون، بزرگ و کوچک تا کمر جلو ما خم می‌شدند و ما همیشه از اینهمه تواضع خجالت‌زده می‌شدیم. آشنایانی که اطلاعاتشان بیشتر از ما بود، وقتی کم‌کم از سکونت آقای تابنده در همسایگی ما مطلع شدند، می‌گفتند: «نور به کوچه‌تان تابیده. خوش به سعادتتان که با این مرد خدا مجاور شدید.» طبعاً سبک زندگی ما با آنها متفاوت بود و شاید برو بیایِ خانه‌ی ما، صدای موزیک و مهمانی و… هم سبب ناراحتی‌شان می‌شد، اما آنها جز با لبخند و ادب و احترام با ما رفتار نمی‌کردند. آزارشان به مورچه هم نمی‌رسید. سرشان به کار خودشان بود. پس می‌توان فهمید که چقدر برای ما دشوار است انتساب رفتارهای خشونت‌آمیز به درویش‌ها را باور کنیم. دشوار، در حد ناممکن.

روزی که در گلستان هفتم آتش‌افروزی به اوج رسیده بود، ماشینم را چند کوچه بالاتر پارک کردم تا بتوانم پیاده خودم را به مدرسه‌ی دخترم برسانم. از میان جمعیت معترض که می‌گذشتم با یک نگاه تشخیص می‌دادم کدام‌ها درویشند و کدام‌ها عابر یا تماشاچی. ناگهان چشمم خورد به چند نفر با سبیل‌های کلفت که قمه‌های خیلی بزرگ و چاقو به دست داشتند. از ترس قالب تهی کردم. حتی جرأت نمی‌کردم از میان جمعیت بگذرم. به جوانی که از شمایل آرام و محجوبش فهمیدم درویش است گفتم: «آقا! اینجا مدرسه‌ی دخترانه است! جان بچه‌های مردم در خطر افتاده، دخترها ترسیده‌اند. چاقو و قمه چیست؟!» گفت: «خانم، ما نیستیم. قاطی ما شده‌اند. بیایید من شما را رد کنم.» همراه من شد و تا جلو مدرسه با من آمد. گفتم: «ممنون». گفت: «مثل تخم چشممان مراقب دخترهایتان هستیم. خیالتان راحت باشد…