بسم الله الرّحمن الرّحیم
امروز یک قدری زودتر از ساعت مقرر آمدم. دو تا توجیه دارم؛ یکی اینکه آقای شریعت الحمدلله حالشان بهتر بوده، قرار شده بود تشریف بیاورند که آمدند، و ما خب یک دقایقی که زودتر بیاییم بهتر است. دلیل دوم این است که همیشه من دیر میآمدم، دیرتر میآمدم. حالا اینها را باهم یککاسه کنید؛ بدهکاریام تمام میشود، بلکه یک چیزی هم طلبکار میشوم. و خب الحمدلله هر دو توجیهش، از دل برمیخیزد. «چون سخن از دل برآید/ لاجرم بر دل نشیند». حالا انشاءالله همهتان حالتان خوب باشد. این چندروزه هم بیجا یک آشوبی، چیزی شد، هوا هم با این آشوب موافقت کرد یعنی هوا هم خرابتر شد که من این دو-سه روزه اصلاً از منزل بیرون نرفتم… چون خیلی خسته میشدم آمدم توی حیاط و در حیاط یک خرده راه رفتم. البته آقای امتیازجو و همکارانشان، گلکارها، آقای جمشیدی و اینها که اسم یادم میرود، اینها خیلی زحمت کشیدند، یک صحن حیاطی برای ما درست کردند که خیلی قشنگ است یعنی من درواقع اینجا که آمدیم فرض میکنم که رفتیم به باغی و یا فرض میکنم که انشاءالله خداوند هم از این نمونه برای من بدهد، به همهی شما هم بدهد انشاءالله. که اگر به همه داد، آنجا همدیگر را میبینیم. چون آنجا دار فراموشی نیست. اینجا آدم فراموش میکند، یکی را ببیند یا نامی را، ولی در آنجا دیگر نه، هیچ چیزی فراموش نمیشود. معانی اینها را درک میکنند. این انس و الفت، بهترین کمک، بهترین یادبود است برای ماها. یعنی هرکدام حساب کنیم از اولی که عمر پیدا کردیم، بسته به نظر خودمان، از اول روزی که مدرسه رفتیم یا اول روزی که درویش شدیم و امثال اینها، از آنها به یاد بیاوریم. خود این به یاد آوردنش برای ما یک لذت جدیدیست. یک بار در همان موقعی که از آن حالت بهره میبردید و در آن حالت بودیم، لذت میبریم و مرتبهی بعد، از یادآوریای که امروز داشته باشیم. مثلاً من خب یک خاطراتی از کودکی و بزرگان فامیل خودمان داشتم و اینها خب خیلی برای من ارزنده بود که برای شما هم شرح خیلی از آنها را گفتهام. البته برای شما به منزلهی یک داستان است؛ یک چیزی که میبینید ولی برای من یک رکنی از زندگی من شد. الان من وقتی یادِ فرض کنید سفر حضرت صالحعلیشاه به اروپا میافتم؛ قبلاً سفر در داخله بود و آن سفرهایی که خودم هم در خدمتشان بودم، این سفرها یک مطلبی، یک موقعیتی اضافه در من آفرید که آن هنوز هم هست و خواهد بود. به این طریق توصیهای که توصیه شده که از هموطنان خودتان، از فقرای دیگر، بیشتر هم را ببینید و بهخصوص اقوام خودتان یعنی صله رحم را بهجا بیاورید. صله یعنی اتصال، رحم هم یعنی دوستیها… صله رحم یعنی دوستیهایی که از فامیلی هست. خداوند هم در قرآن حتی به صله رحم توصیه کرده. یعنی گفته است که بستگان خودتان، فامیل خودتان را هرگز یادتان نرود. در هر زمانی و هر مکانی فرصت کردید سری به آنها بزنید. البته پدر و مادر از این امر جدا هستند یعنی بالاتر از صله رحم. برای اینکه یک نفر ارتباطش با پدرش یا مادرش به واسطهی نَسَب است، از این جهت خیلی باید رعایت کنید. این صحنهای که در فیلمی نشان دادند خیلی برای من جالب بود؛ حضرت یوسف را در زمانی که هنوز کودک بود، نیمهجوان بود بردند بهعنوان… حالا کار نداریم. حضرت یعقوب از همان تاریخ دچار بلیهای شد -دائماً اشک میریخت- و اینها بیست سال شاید هم را ندیدند، برای اینکه یوسف آمد به مصر و آنجا بزرگ شد و به وزارت رسید (نخستوزیری). و بعد هم که برادرانش آمدند او را نشناختند ولی یوسف (ع) آنها را شناخت. تا خود پدر آمد. پدر هم آمد، خبر شد یوسف زنده است. آمد و برخوردشان را توی … دیدید. این انس و محبت بین پدر و فرزند، بهخصوص اگر هر دو در یک مسیر باشند، یک امریست که فراموششدنی نیست و همه دلشان اینجور احساساتی میخواهد. حالا ما انشاءالله همینقدر که اینها را دیدیم، یادمان بیاید که اینها وظیفهی ماست که دیگران هم برای خودشان انجام میدهند؛ به ما یادآوری میکنند که اینها کار و وظیفهی شماست. انشاءالله موفق باشیم، به بهترین وجهی انجام بدهیم انشاءالله.