گذشت فارابی و ابنسینا از متافیزیک یونانی
ابنسینا بزرگترین فیلسوف اسلامی است که موجب تحولات وسیعی در عرصه فلسفه شد. غالب کارشناسان فلسفه اسلامی معتقدند ابنسینا از ارسطو عبور کرده و دغدغه او، یونان نبوده است. او شارح ارسطو نبود و توانست بر غنای فلسفه بیفزاید. علاوه بر این ابنسینا با توجه به تسلط بر شاخههای مختلف علمی خصوصاً پزشکی شهرت فراوانی حتی در غرب یافت و علاوه بر اینکه فلسفه او در غرب نزد فلاسفهای مانند آلبرت کبیر، توماس آکویناس و… با اقبال بسیاری روبهرو شد، پزشکی او هم سالها در دانشگاههای اروپا تدریس میشد. در گفتوگو با دکتر علیمحمد صابری، استاد فلسفه و عرفان اسلامی دانشگاه فرهنگیان به بررسی جایگاه حکمت سینوی در حیات فلسفی غرب و شرق پرداختیم که اکنون متن آن پیش روی شماست.
****
• جایگاه اندیشه ابنسینا در میان فیلسوفان مسلمان کجاست؟ ابنسینا بهعنوان رئیس مشائیون اسلامی در نشر و گسترش فلسفه و تفکر عقلانی در جهان اسلام چه نقشی داشته است؟
اینکه اندیشه فلسفی ابنسینا تأثیر روشن و قوی در حوزه فلسفه شرق و غرب و حتی در ابعاد دیگر همچون طب، ادبیات و… داشته، جای شک نیست اما اثرگذاری اندیشه فلسفی او را میتوان از تعداد فراوان تفسیرهای نوشتهشده بر آثار و افکار وی درک کرد که روح اندیشه او را منعکس میکند یا حتی میتوان از انتقادهایی که افراد مختلف بر افکار و آراء این فیلسوف دارند، به وضوح دریافت [که] بُرد اندیشه او تا چه میزان است. در این زمینه میتوان به تفسیرهای فخرالدین رازی، [شرح] خواجهنصیر بر اشارات یا [شرح و تعلیقه] صدرالمتألهین بر بخشی از شفا، اشاره کرد؛ در این میان متفکران شرقی که روح تفکر آنها، تفکر سینوی بوده، همچون سهروردی، قطبالدین شیرازی، میرداماد و ملاصدرا نیز به چشم میخورند.
ابنسینا حکمت خود را شرقی و مشرقیه مینامد و شاید بتوان گفت نظریه سهروردی به گفته خود او، از آنجایی آغاز میشود که این حکمت مشرقیه به پایان میرسد و همینطور حکمت متعالیه از جایی آغاز میشود که فلسفه اشراق به انتها میرسد. همه این موارد از ابنسینا سرچشمه میگیرد. بهطور مثال بحث عمدهای که ابنسینا در باب وجود و ماهیت در فلسفه مطرح میکند -در حالی که ارسطو این بحث را نکرده بود- همه این مسائل پایهای بر دیدگاههای فلسفی عالم اسلام میشود.
برخی معتقدند فلسفه ذاتا غربی است، نه اسلامی؛ به این معنا که فلسفه غرب به دلیل آنکه بر پایه متافیزیک و عقل بنا شده -متافیزیک و عقل فلسفی در یونان متولد شده و ابنسینا و فارابی کسانی بودند که این فلسفه ذاتاً غربی را تفسیر اسلامی کردهاند- لذا ما فلسفه یونانی داریم که به فلسفه اسلامی تبدیل شده و در حقیقت فلسفه اسلامی به معنای مستقل نداریم. این افراد معتقدند فلسفه اسلامی بیشتر یک فلسفه دینی است که بر پایه متافیزیک نیست؛ هرچند ما میراث یونان را داریم اما فلسفه دینی و عقلی را بنا کردیم که متکی بر وحی است، نه مانند عقلی که مبنای فلسفه میشود و عقل مستقل و خودمختار است؛ اعم از دوره یونان و دوره جدید که دکارت این عقل را مستقل بنا کرد. البته عدهای نیز مانند هانری کربن و ایزوتسو معتقدند هم فلسفه اسلامی و هم تاریخ اسلامی داریم و در این سنت مشرقی، آنها اعتقاد دارند فلسفه اسلامی همان حکمت مشرقی است. مطابق با چنین ادعایی اگر میتوانیم بگوییم اولین فیلسوف ابنسیناست یعنی جایگاه او اینجا معلوم میشود که صاحب منظومه فکری بوده که اساس آن عقلی است که از وحی جدا نیست و این عقل البته وامدار یونان نیز هست، باید دانست ابنسینا مانند ابنرشد هرگز شارح ارسطو نبود، بلکه فیلسوف بود هرچند مشائی، اما فیلسوف ارسطویی نبود به دلیل آنکه فیلسوف ارسطویی جوهرشناسی است یعنی موجود مخصوصی که جوهر است اما فلسفه ابنسینا آنتولوژیک و مبتنیبر وجود است و آنتولوژی میان موجود و ماهیت تفکیک ایجاد میکند. البته این تفکیک را ابتدا فارابی ایجاد کرد، اما ابنسینا آن را بسط داد و تفسیر کرد که تفاسیر سینوی در این زمینه بسیار مهم است. نتایج این بحث این میشود که درفلسفه یونانی سه نوع وجود نداریم که واجب، ممکن و ممتنع باشد اما ابنسینا این سه نوع وجود را مطرح میکند. وقتی ما وجود و ماهیت را از یکدیگر متمایز کردیم، این تمایز پیدا میشود و این سه نوع تقسیمبندی بعدها وارد تفکر قرون وسطی میشود، اما وجود حقیقی، [یک] وجود است که این هم با تفکیک از ماهیت مطرح میشود که «الحق ماهیت إنیته»، وجود ماهیت ندارد و ماهیتش خودش است. نکته دیگر اینکه ابنسینا به خوبی مطرح کرد تفسیری از علیت ارسطو میشود به علیت تامه که کاملاً نسبت میان معلول و علت را رابطه مدیون و مسئول بودن است یعنی معلول بهطور کلی مدیون علت است و علت، موجب پیدایش و ظهور معلول میشود. در واقع آن پیدایش وجودی است ظاهر و حقیقت آن یعنی معلول مخفی است که بعد باید پیدا شود و علت باید آن را ظهور دهد.
برخی ابنسینا را نخستین و حتی آخرین فیلسوف عالم اسلام میدانند؛ دلیل فلسفی این ادعا را چنین میتوان گفت که تأثیر ابنسینا یک تأثیر فلسفی است و استفاده کاملی که از عقل میکند و تقریباً میتوان گفت فلسفه او واقعاً فلسفه باقی میماند؛ نه تبدیل به حکمت متعالیه میشود و نه حکمت اشراق. به این معنا برخی ابنسینا را یک فیلسوف راستین مینامند و میتوان گفت جایگاه او جایگاه متافیزیکی در فلسفه نیست و باید او را بهعنوان فردی حِکمی دانست؛ هرچند استفاده از عقل در ابنسینا استفاده شایانی است اما در زیر لوای حکمت اسلامی است یعنی عقل بریده از وحی نیست و به همین دلیل حکمت او مشرقیه است و فلسفه او تحت حوزه متافیزیک نیست و این ابنرشد است که شارح ارسطو بوده و زیرنظر متافیزیک یونان و فلسفه ارسطو است و ابنسینا تأثیر بیشتری در قرون وسطی دارد تا ابنرشد و فلاسفه قرونوسطی همچون توماس، ابنسینا را بیشتر میشناسند تا ابنرشد و ابنرشد حتی در فلسفه غرب گمنام است و ابنسینا خوشنام است به دلیل آنکه ابنسینا فیلسوف مکتبی است که عقل و وحی را ممزوج یکدیگر کرده و تفکراتی در این زمینه دارد که ارسطو ندارد.
• بیشتر از دیگر فیلسوفان اسلامی، اندیشههای ابنرشد و ابنسینا به غرب منتقل شده است. اندیشه ابنسینا باعث چه تأثیراتی در غرب قرون وسطی شد؟ حیات عقلی غرب تا چه حد وامدار ابنسینا بهعنوان فیلسوف و پزشک است؟
ابنرشد قصد داشت به ارسطوی یونانی برسد و ابنرشدیها نیز جریانی درست کردند که البته سریعاً طرد شد و ماندگار نشد. به دلیل آنکه در قرون وسطی، دین و فلسفه امتزاج یافته بود و تفکرات ابنرشد هم در دین هضم نشد اما تفکرات ابنسینا هضم شد. شاید بتوان گفت فلسفه دوره جدید با ابنرشد بیشتر متناسب است به این دلیل که عقل از وحی در ابنرشد جدا میشود و ما در دوره جدید این جدایی را میبینیم. تفسیری که ابنرشد از مابعدالطبیعه ارسطو دارد، یک نوع ابنسینازدایی و فارابیزدایی [است] و بحث زیادت وجود بر ماهیت و حدوث و قدم و حتی نظریه فیض ابنسینا در علم را بهطور کلی رد میکند. در کتاب «تهافتالتهافت» ابنرشد درصدد دفاع از فلسفهای است که عمدتاً در آثار ابنسینا مطرح شده اما در آنجا بیان میکند [که] ابنسینا بارها فکر ارسطو را بد فهمیده و تحریف کرده اما خود او در همان کتاب تهافتالتهافت وامدار و تحت تأثیر ابنسیناست؛ با اینکه مانند غزالی نقاد قوی ابنسینا بوده است. بههرحال در تفکر، هرجایی حرکت میکنیم رد پای ابنسینا را به خوبی مشاهده میکنیم. یک نوع فلسفه یونانی و تفسیر دینی و اسلامی که البته تفسیری که عقل و وحی با یکدیگر مرتبط است، در ابنسینا میبینیم. بهطور مثال همین نظریه خلق از عدم که مطرح میشود، در یونان نظریه کون و فساد است و پیدایش و ناپیدایی، اما در تفسیر اسلامی -که البته ابتدا در عرفان مطرح شد-، خالق از مخلوق جدا نیست و مخلوقِ خالق، ظهور خالق است و «خَلَقَالله» یعنی «ظَهرَالله»؛ ابنسینا این موضوع را در تفکر فلسفی طبق قاعده «الواحد لایصدر عنه الا الواحد»، صدور فیض معنا کرده و خلقت را به تجلی تفسیر و علم الهی را که مطرح میکند، میگوید خداوند به علم خویش خلق میکند و ظهور این تفسیر عرفانی خلقت -یعنی فیض و صدور- در ابنسینا تبدیل به تفسیر فلسفی خلقت میشود به این معنا که علم الهی بر اراده خداوند به نوعی مقدم میشود که به ظهور آمدن است.
لذا تأثیر ابنسینا در قرون وسطی شگرف بوده و جدای از ابنرشد است. ما در بحث علیت یکی از تأثیرات ابنسینا را مشاهده میکنیم و در ارسطو علت فاعلی و غایی بیرونیاند و مابقی علتها، درونیاند. مثلاً، ارسطو مثال مجسمهساز را بهعنوان علت فاعلی میزند و علت مادی جسم انسان و علت صوری خودِ انسان و غایتی برای پیدایش انسان؛ اما در شفای ابنسینا، مثال انسان اینگونه نیست و علت فاعلی برجسته میشود و ابنسینا با ارسطویی کار دارد که در نظام فکریاش جای گیرد و مجسمه را یک تختساز میداند نه علت فاعلی و خداوند را بهجای او علت فاعلی میگذارد. در فهمی که ابنسینا از علیت دارد و در باب علیت کتاب شفا بیان میکند در عرف الهیون، علت را وجود میدانند و ابنسینا با ارسطوی یونانی کاری ندارد. در عالم فلسفه ابنرشد مفسر بوده و ابنسینا فیلسوف و مؤسس است. اما بحث دیگر اینکه ارسطو خداوند را در متافیزیک، محرک اول میداند؛ حرکت در ارسطو از کون است به فساد و حرکت تدریجی است. محرک اول در ارسطو خلق نمیکند اما در ابنسینا بهگونهای دیگر تفسیر میشود و از متحرک اول میرسند به محرک اول و محرک اول دیگر خدای عالم نیست و خدای عالم، خدای اسلامی است که علم به همه موجودات دارد و عالم را خلق میکند و به حرکت در نمیآورد یعنی حرکت را دارد نه اینکه بخواهد در مرحله بعد، حرکت را بدهد. به هرحال ابنسینا تأثیرات بسیاری در قرون وسطی داشت، مثلاً حتی در نجوم در تفسیری که ابنسینا به هفت فلک میکند، هفت آسمان قرآن است. هفت فلکی که او تفسیر میکند و در قرآن از آن بهعنوان سماوات سبع یاد میشود، هر یک از اینها کاری برعهده دارند. مثلاً عقول مدبر فرشتگان است و فرشتهای که مدبر عالم تحتالقمر است و زمین، عالم تحتالقمر یعنی تحت حرکت قمری ماه است یا عقلی که مدبر عالم بوده، عقل فعال و همان جبرئیل است. در واقع ابنسینا عقل فعال را جبرئیل دانسته و جبرئیل را واهبالصور و واسطه میان عالم معنا و پیامبر میداند، یعنی فیلسوف میخواهد از طریق عقل به نبی و از راه صور خیالی خود به یک معنا واصل شود و از تفکر یونانی یک فهم دینی دارد و یک تفکر عقلی اما منظومهای فکری درست میکند که در فلسفه یونان نیست که تأثیرات ابنسینا در این زمینه شگرف است.
• برخی اندیشمندان معاصر ایران معتقدند اگر ابنسینا فیلسوف نبود، پزشک خوبی هم نمیشد. شما اعتبار این سخن را تا چه حد میدانید و اصولاً جایگاه فلسفه و روش عقلی در میزان رشد دیگر علوم را تا چه حد تأثیرگذار میدانید؟
من این گفته را نمیپذیرم که بگوییم اعتبار طب ابنسینا به اعتبار فلسفه اوست. در فلسفه، ابنسینا یک فیلسوف است و تعقل و دقت و موشکافی کرده و منظومه فکری دارد اما طب ابنسینا وابسته به فلسفه او نیست، هرچند دقتنظر در طب او هست اما طب او طبالنبی است یعنی همان طبی که انبیائی همچون حضرت سلیمان (ع) بنا کردند. همانطور که عالم از چهار عنصر آب، هوا، خاک و آتش ساخته شده است. بر این اساس انسان چهار مزاج که عبارتند از: گرمی، سردی، تری و خشکی دارد و مزاج او باید به حالت تعادل برسد. بر همین اساس، ابنسینا داروی بیماریها و مرضها را در طبیعت پیدا میکند، یعنی طبی کاملاً سنتی و گیاهی و طبی که راز موجودات را هم به یک معنا آشکار کرده و خواص آنها را هویدا میسازد و این داروها، مزاج را به حالت تعادل میرساند. متأسفانه طب ابنسینا کاملاً ناشناخته است و مانند فلسفه او شناختهشده نیست و میتوان گفت پزشکی غرب بهخصوص در گذشته تابع این طب بود و غربیها در نهضت ترجمه از آن استفاده بسیاری کردهاند، این درحالی است که ما بهره ضعیفی از طب ابنسینا بردهایم و از کتاب قانون که سراسر اعجاز بوده و حاصل دریافتهای بیرونی و تحقیقات درونی ابنسیناست، غافل ماندهایم، لذا نمیتوان گفت طب او وابسته به فلسفه است و شاید بتوان برعکس گفت فلسفه او به طریقی وابسته به موشکافی او در عالم خلقت در علم طب است، به دلیل آنکه ابنسینا از کودکی هوش و زیرکی بالایی داشت و در علوم طبیعی تحقیق میکرد و از آنجا به فلسفه رسید و این پایه را به نظر من طب گذاشت. البته این طب را نمیتوان به پزشکی امروز معنا کرد؛ طب ابنسینا سنتی بوده و برای همیشه ماندگار است و هنوز نیز هرگز رد و انکار نشده است.
• فارابی بهعنوان معلم ثانی و نویسنده «اغراض مابعدالطبیعه ارسطو»، چه نقشی در حیات فلسفی ابنسینا داشت؟ برخی کارشناسان معتقدند ابنسینا با خواندن چهلباره مابعدالطبیعه و درک نکردن آن از فلسفه به نوعی دلزده شده بود و با خواندن اغراض و حل مشکل، دوباره به فلسفه علاقهمند شد. اعتبار این داوری تا چه حد هست؟
فارابی به همراه ابنسینا بزرگترین تحول را در فلسفه ایجاد کردند و آنها بزرگترین فیلسوفان دینی بودند. حکمت اسلامی، یعنی فلسفه، اگر بخواهیم معنای دقیق آن را بگوییم، در هیچ دینی نیست و اسلام صرفاً فلسفه نگفته و این افراد هم اگر فیلسوف هستند به صرف مسلمان بودنشان نیست بلکه در مبانی دینی تعقل کردهاند. حکمت اسلامی پرسشهای عقلی از هستی است و توجه به تفکر اسلامی. فارابی یکی از این فیلسوفان بزرگ و معلم ثانی است، به این دلیل که به یک معنا علوم را طبقهبندی کرده است. هرچند این فیلسوف بزرگ اندیشمندی عمیقاً دینی و حتی اهل عرفان بود و در تاریخ وارد شده که لباس عارفان را بر تن کرده و درنهایت سادگی زندگی میکرد اما طبقهبندی علوم او بینظیر بود، بهطور مثال کتاب «الموسیقی الکبیر» و بحث سماع در موسیقی یا بحث تضلع در ریاضی را مورد بررسی قرار داده و آثار و رسالههای بسیاری را در زمینه فلسفه سیاسی، سیاستالمدینه، تحصیلالسعاده و… نگاشته است. درخصوص کتاب «الجمع بینرأیی الحکیمین» او میتوان گفت اگر بحث وجود و ماهیت را فارابی به این معنا گسترش نداده بود، این رساله هم به این صورت شکل نمیگرفت. میتوان گفت از این نظریات فارابی میتوان در سه مورد استفاده کرد و به طریقی نیز ابنسینا وابسته به فارابی است. مسأله دیگری که درباره فارابی قابل توجه بوده، تمایز منطقی و فلسفی است که میان ماهیت و وجود ایجاد کرد که در این تمایز موجودات مخلوق مدیون به وجود خالق هستند.
البته این تمایز درخصوص فارابی به صورت اجمال بیان میشود و اهمیت ویژه آن در ابنسینا نمود پیدا میکند، هرچند ملاصدرا به اصالت وجود قائل میشود و در حکمت اشراق، وجود بنام نور و حکمت نوریه از آن یاد میشود، اما موضعگیری که در باب وجود و تمایزی که بین وجود واجب و ممکن ایجاد میکند و قاعده «الواحد لایصدر عنه الا الواحد» که بعدها در نظریهای دیگر از آن استفاده میشود، همه این موارد از آرا و نظریات فارابی است.
اما نظریه دیگری که ابنسینا به آن وامدار بوده، نظریه «عقل و صدور عقل» است که در اینجا فارابی قاعده «الواحد لایصدر عنه الا الواحد» را مطرح میکند و نظریه عقل و صدور عقل او به نظریه «فاعل بالعنایه» ابنسینا منتهی میشود که «نظریه فیض» را مطرح میکند. صدور عقل اول از سبب اول و تأملی که در عقل میکند و بعد از عقل، نفس صادر میشود و از نفس، فلک و ماده و اینکه عقل اول ما خلقالله است و بهعنوان یک فرشته بیان میشود، تمامی این موارد از نظریات فارابی است.
فارابی، نظریه باطنی و عرفانی دارد. او در باب عقل بیان میکند که نسبت «عقل فعال» به «عقل بالقوه» را مانند نسبت خورشید به چشم میداند که در آن بینایی وجود دارد و تا زمانی که انسان در ظلمت قرار دارد، بالقوه میبیند اما فعلاً چیزی را نمیبیند اما وقتی نور خورشید به او میرسد، بینایی فعال میشود. این عقل در سلسلهمراتب موجودات نزدیکترین وجود معنوی است که در انسان قرار داشته و ورای اوست و به یک معنا واهبالصور بوده و معرفت را ممکن میکند و آن عقل حقیقی و عقل انسانی که «[عقل] بالقوه» است را فعال میکند. این اقسام عقل، تقسیمات فارابی است که به «عقل نظری» و «عملی» تقسیم میشود؛ در این میان عقل نظری سه قوه دارد: عقل بالقوه، عقل بالفعل و عقل بالمستفاد. فارابی، عقل مستفاد را عالیترین حالت عقلی انسان میداند که این موضوع تأثیرات زیادی بر ابنسینا داشت.
مسأله دیگری که به نظرم دیگران کمتر درخصوص فارابی به آن پرداختهاند، شخصیت اساسی که این فیلسوف در فلسفه سیاسی خود در مدینه فاضله بهعنوان رئیس مدینه، پیامبر، امام، ولی خدا، انسان کامل که در عرفان به او قطب گفته میشود، معرفی میکند که این مدینه فاضله، یک مدینه آسمانی است، مبین آن است که فارابی یکسری الهامات عرفانی و توجه به عرفان و تصوف داشته و البته این نوع توجه به افلاطون است که حکیم الهی، حاکم مدینه فاضله بوده است. این تفکر و سیاست تأثیر بسزایی در ابنسینا که [در بدو امر] شیعه اسماعیلی بوده، داشت و به یک معنا فارابی فیلسوف اهل عمل بود و ابنسینا در فلسفه عملی از او الهام میگیرد و فیلسوف فرهنگ نیز هست -که عدهای از دوستان به این مطلب پرداختهاند. جان این فرهنگ، رئیس آن فرهنگ است که حتماً باید امام یا نبی باشد. ما تا این حد میتوانیم بگوییم ابنسینا متأثر از فارابی است، اما باید توجه کرد، التفاتی که فارابی به مابعدالطبیعه ارسطو دارد و این موضوع برای ابنسینا راهگشاست، این تمایز را به وجود معنا میکند اما تفاوتی که ایجاد میکند، تفاوت میان وجود و ممکن است نه تفاوت میان وجود و جوهر. اینگونه است که ابنسینا متافیزیک ارسطو را میفهمد و ابنسینا به این ترتیب شرح نظریه وجود و ماهیت را بسط و گسترش میدهد؛ هرچند ابنرشد این موضوع را نمیپذیرد و این تفاوت میان وجود و ماهیت را از مباحث ارسطو نمیداند بلکه اعتقاد دارد این بحث از نظریات اشاعره گرفته شده است. البته آنچه موجب بدفهمی ابنرشد نیز شده، آن است که او تصور کرده اینکه وجود عارض بر ماهیت میشود بروز عرض یعنی وجود عرضی که ارسطو در باب مقولات عشر «کاته گوریا» مطرح کرده؛ مانند سفیدی که عارض بر جسم میشود، به عبارت دیگر یک عرضی که ذاتی آن شیئ نیست، عارض بر آن میشود، اما آن نکتهای که عارض بودن را بیان میکند، از منظر ابنسینا، این عرض نیست؛ موجود، وجود نیست و وجود چیزی نیست که خود دارای موجودیت باشد، یعنی ممکن باشد. موجودیت معنای ممکن میدهد و ماهیت در اعتبار آن، ماهیت است، البته بعدها متوجه میشویم که ماهیت یک امر اعتباری است.
• چرا نابغه شرق مابعدالطبیعه ارسطو را چهل بار خوانده بود بهطوری که آن را حفظ کرده بود ولی نفهمید، به نظر شما مشکل ابنسینا در چه بوده، خودش علیرغم اینکه داستان را بیان میکند، آیا از چرایی نفهمیدن مابعدالطبیعه سخنی به میان نمیآورد؟ از سویی کتاب اغراض مابعدالطبیعه هم کتابی در حد چند صفحه هست، در اغراض چه بود که مشکل او را حل کرد؟ زیرکی فارابی در نوشتن اغراض کاملاً مشخص است. به نوعی پیشبینی میکرد که فیلسوفان مسلمان نتوانند اغراض مابعدالطبیعه ارسطو را درک کنند که این پیشبینی هم به نوعی درست از آب درآمده بود و شهیرترین فیلسوف مسلمان، شیخالرئیس هم گرفتار این معضل بود؟
نظرات فارابی درخصوص صدور عالم که یکی از آنها -همانطور که بیان شد- نظریه فیض است، برای پرکردن خلئی بود که فارابی میاندیشید. او معتقد بود ارسطو در آن بخش از مابعدالطبیعهای که شامل علوم الهی یا الهیات بوده و در آن رابطه علی میان خداوند و اشیای عالم طبیعت است، ناکام مانده، که این مسأله باید مشخص شود. بهطور کلی فارابی بخش به هم پیوستهای درخصوص صدور عالم طبیعت دارد و در این محل بحثهایی نیز درباره طبیعت در فلسفه اسلامی کرده و تصور کلی از مابعدالطبیعه دارد که با فلسفه طبیعت خود مرتبط بوده و آن را گسترش داده و این موضوع در تفکر ابنسینا تأثیر بسیاری گذاشته است.
ماجرایی که ابنسینا تعریف میکند به این صورت است که چگونه مابعدالطبیعه ارسطو را چهل نوبت مطالعه کرده و باز هم متوجه مقصود آن نشده، اما وقتی بعدها به صورت تصادفی با کتاب «فیاغراض الحکیم» یا [همان] «اغراض مابعدالطبیعه» (که شرح مابعدالطبیعه ارسطو است) برخورد کرده و آن را مطالعه میکند، این معضل برای او حل شده و ابهامات آن رفع میشود، لذا به نظر میرسد ابنسینا تحت تأثیر اشارات فارابی در توضیح رابطه مابعدالطبیعه ارسطو و علم الهی بوده؛ غالباً نیز مابعدالطبیعه ارسطو بهعنوان علم الهی اشتهار پیدا میکند. فارابی به خوبی دریافته بود که بسیاری از خوانندگان مابعدالطبیعه ارسطو، در این موضوع دچار گمراهی شدند؛ یعنی گمان کردند تمام مطلب باید درباره خدا و عقل و نفس باشد اما متوجه شدند [غیر از] متنی که مثلاً در «کتاب لامبدا» است به هیچ یک از بخشهای متافیزیک به مباحث خدا و عقل و نفس نپرداخته و این ارتباط را نیز بیان نکرده؛ سپس فارابی این نظریه را بیان میکند [که] مابعدالطبیعه آن علم کلی است که راجع به اوصاف کلی موجود بما هو موجود بحث میکند و تأکید دارد. الهیات تنها از این جهت است که خداوند مصداق وجود مطلق میشود و این نکات را تصحیح میکند و از جوهریت به سمت وجود میبرد و در مقابل آن موجود را قرار میدهد که بعد «موجود ممکن» میشود که ابنسینا این موضوع را شرح بیشتری میدهد. اما شناختهشدهترین نظریه مبنای آن مابعدالطبیعه نوافلاطونیان، برای فارابی بود -و همانطور که گفته شد، نظریه صدور- که حول محور موجودات ربانی و ارتباطی که آنها با جهان مادی دارند، مطرح میشود؛ به عبارت دیگر نظریه صدوری که فارابی مطرح میکند بر دو رکن کیهانشناسی مبتنیبر مرکزیت زمین و مابعدالطبیعه موجودات الهی است که ارتباط میان این دو باید به طریقی بیان شود؛ که ارسطو این ارتباط را در «علیت» بیان کرده و خدا را «محرک اول» میداند اما این نظریه «تجلی الهی» که خداوند یکی است و مابقی موجودات تجلیات او هستند، نظریهای از فارابی است و سپس ابنسینا آن را کاملاً شرح میدهد که عقل اول و دوم تا پایان است و این موضوع تأثیر بسزایی بر ابنسینا دارد و مسأله عقول دهگانه ارسطو را که ابنسینا متوجه نمیشد، حل کرد.
• با توجه به بخش منطقالمشرقیین و گفته سهروردی مبنیبر اینکه من از آنجا آغاز کردم که ابنسینا به پایان رسانده بود، حدس میزنید ابنسینا در حکمتالمشرقیین به چه مسائلی پرداخته باشد؟ با توجه به این موضوع آیا میتوان گفت ابنسینا فیلسوفی مشائی است؟
ابنسینا در حکمتالمشرقیین کاملاً به سمت عرفان حرکت میکند. اگر نگاهی به پایان اشارات و تنبیهات این فیلسوف بیندازیم، رساله فیالعشق را مینویسد و حتی رسالهای در باب طیر دارد و به عرفان میپردازد. اساساً حکمت مشرقی، حکمتی عرفانی است، حکمت خسروانی گفته میشود، حکمت نوریه است و ابنسینا میخواهد به سوی منبع نور برود و حرکت را حرکت عاشقانه میداند. ابنسینا کاملاً اصالت وجودی است نه ماهیتی و خدا را اساس وجود میداند و بقیه را موجود. آنجا که میگوید خداوند زردآلو را زردآلو نکرد بلکه به وجود آورد، نشان میدهد کاملاً اصالت وجودی است. البته باید دانست حکمت مشرقیین به واسطه سهروردی به وسیله ارتباطی که با اهل عرفان داشت، بسط و گسترش پیدا کرد اما حکمت سهروردی، حکمت عرفانی نیست و هنوز در حکمت اشراقی بحث است، اما همانگونه که ابنسینا، فارابی را بسط داد و فیلسوفی کرد و تنها شارح نبود، میتوان گفت سهروردی نیز فیلسوفی بود بر حکمت مشرقیه و این حکمت مشرقیه میراثی بود که بعد از ابنسینا به سهروردی رسید.
• با ظهور ملاصدرا، شاید اهمیت فلسفه ابنسینا کمتر دیده شد و بیشتر فلاسفه پساصدرایی، صدرایی شدند و هستند. جایگاه و اهمیت فلسفه ابنسینا برای امروز ما تا چه حد است و ابنسینا چه راهی برای حل معضلات و نابسامانیهای ما در عصر مدرن میگذارد؟ اصولاً نقش فیلسوف ارائه راهحل است یا کمک به تعقل و تفلسف؟
بنده ملاصدرا را فیلسوف نمیدانم. البته ملاصدرا نیز خود را فیلسوف نمیداند بلکه خویش را حکیم حکمت متعالیه میداند و حکمت متعالیه شدیداً وامدار عرفان محیالدینعربی و وحدت وجود است و اساساً کتابی که ملاصدرا به نام اسفار اربعه دارد، [حتی] نام آن عرفانی است. فلسفه ملاصدرا در ذیل حکمت اسلامی آمده و متافیزیک نیست و رگههای متافیزیک را در آن کمتر میبینیم و اصالت را به وجودی میدهد که وحدت آن در فصوصالحکم محیالدینعربی و حتی رساله فصوصیه شاهنعمتالله ولی، بیان شده و تقریر یافته است. ملاصدرا به هیچوجه یک فیلسوف راستین نیست بلکه حکیمی است که گرایش شدید به محیالدین عربی دارد. بنابراین ملاصدرا را به تفسیر عقلی [فهم] کردن به نظر من صحیح نیست یعنی به یک معنا باید اجازه دهیم ملاصدرا را به تأویل بفهمیم نه با تفسیر و به نظرم هرچه شرح بیشتری درباره ملاصدرا داده شود، گمنامتر میشود نه شناختهتر. به دلیل آنکه تفکرات عرفانی را نمیتوان به زبان کلام بیان کرد و اگر به زبان کلام یا حتی فلسفه بیان کنیم، گمراه خواهیم شد و به بیراهه میرویم. البته ابنسینا فیلسوفی کرد و تا آخر فیلسوف باقی ماند، هرچند ارتباط میان عقل و وحی را حفظ کرد. آنچه باید توجه کرد این است که بنمایه تفکر شرقی براساس یک حکمت است و آن حکمتی است که در عرفان و تصوف است. تفکر شرقی، تفکر فلسفی نبوده و ما بیشتر حکمت اسلامی و فلسفه مسلمانان داریم و از ذات اسلام بیشتر عرفان برمیآید تا فلسفه، اما تفکر غربی، تفکر فلسفی و متافیزیکی است و آموزه متافیزیک کاملاً از دین جداست؛ هرچند درباره خدا و انسان و جهان نیز بحث میکند و اگرچه در قرون وسطی قصد داشتند یک آشتی میان فلسفه و دین ایجاد کنند و توماس نیز این کار را کرد اما در دوره یونانی و در دوره جدید این موضوع را مشاهده نمیکنیم، بلکه گسستی در این دوره میان عقل و وحی به وجود آمده است. ما نباید عالم اسلام را مانند عالم غرب فرض کنیم و بگوییم ما نیز حتماً باید مانند فلسفه غرب، فلسفهای داشته باشیم، این غلط است. همانطور که هایدگر و هگل میگویند، فرهنگ شرقی، فرهنگی است که توجه به وجود دارد و بنمایه عالم اسلام نیز تفکر شرقی و الهی است.
منبع: روزنامه فرهیختگان